اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    #91
    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    دلقک
    filtering.sepanta.net
    دلقک یه تو سری دیگه...(و در ادامه، صدای خنده تماشاچی ها)
    چندتا معلق تو هوا و یه زمین خوردن حسابی!! (و باز هم صدای خنده بلند تماشاچی ها)...
    کسی صدای آخ گفتن دلقک رو زیراون ماسک مسخره نمی شنید.
    مردم از ته دل می خندیدند.
    دلقک از ته دل اشک می ریخت....

    دیدگاه


      #92
      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

      درخشش کاذب
      «پائولو کوئیلو»
      یک روز صبح به همراه یکی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان «موجاوه» قدم می زدیم که چیزی را دیدیم که در افق می درخشید. هرچند مقصود ما رفتن به یک «دره» بود، برای دیدن آن چه آن درخشش را از خود باز می تاباند، مسیر خود را تغییر دادیم. تقریباً یک ساعت در زیر خورشیدی که مدام گرم تر می شد راه رفتیم و تنها هنگامی که به آن رسیدیم توانستیم کشف کنیم که چیست. یک بطری نوشابه خالی بود. غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود.
      از آن جا که بیابان بسیار گرم تر از یک ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت «دره» نرویم. به هنگام بازگشت فکر کردم چند بار به خاطر درخشش کاذب راهی دیگر، از پیمودن راه خود باز مانده ایم؟
      اما باز فکر کردم: اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم چطور می فهمیدیم فقط درخششی کاذب است؟

      دیدگاه


        #93
        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

        تغییر
        filtering.sepanta.net
        این عبارت روی سنگ قبر یک کشیش انگلیسی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است:
        «جوان که بودم خیال داشتم دنیا را عوض کنم، مسن تر و عاقل تر که شدم فهمیدم که: دنیا عوض نمی شود، بنابراین توقعم را کم کردم و تصمیم گرفتم به عوض کردن کشورم قناعت کنم، ولی کشورم هم خیال نداشت عوض شود، به میانسالی که رسیدم، آخرین توانایی هایم را بکار گرفتم که فقط خانواده ام را عوض کنم، ولی پناه بر خدا، آنها هم خیال نداشتند عوض شوند.
        اینک که در بستر مرگ آرمیده ام. ناگهان دریافته ام که اگر فقط خود را عوض می کردم، خانواده ام هم عوض می شد و با پشتگرمی آنها می توانستم کشورم را عوض کنم، و خدا را چه دیدید شاید حتی می توانستم دنیا را هم عوض کنم!»

        دیدگاه


          #94
          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          روزی مردی به سفر می رود و به محض ورود به اتاق هتل، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است. تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند. نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد. در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند. اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد. پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:
          گیرنده : همسر عزیزم
          موضوع : من رسیدم
          میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی. راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته. من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم. همه چیز برای ورود تو رو به راهه. فردا میبینمت. امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه. وای چه قدر اینجا گرمه!!

          دیدگاه


            #95
            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

            یک درس مهم
            filtering.sepanta.net
            من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال این بود: "نام خانمی که محوطه دانشکده را نظافت میکند چیست؟» من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام او را از کجا باید میدانستم؟ من برگه امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بی جواب گذاشتم.
            درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد: "آیا سوال آخر هم در بارم بندى نمرات محسوب میشود؟" استاد گفت: "حتماً!!" و ادامه داد: "شما در حرفه خود با آدمهاى بسیارى ملاقات خواهید کرد. همه آنها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما میباشند، حتى اگر تنها کارى که می کنید لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد."
            من این درس را هیچگاه فراموش نکرده ام.

            دیدگاه


              #96
              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

              معذرت خواهی

              بابت گناهانش ناراحت بود. هر کاری می کرد، فایده ای نداشت. همیشه شیطان را لعنت می کرد. شنیده بود ماه رمضان شیطان در زنجیر می شود و کاری از دستش بر نمی آید. منتظر ماه رمضان شد.
              رمضان که آمد کلی ذوق کرد. چند روزگذشت، اما چندان فرقی نکرد. فهمید خرابکاریهایش زیاد ربطی به شیطان نداشته.
              با خودش گفت: احتمالا باید از شیطان معذرت خواهی کنم!!

              دیدگاه


                #97
                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                فرشته دروغ نگفت!



                همه روحآ‌ها در صف ایستاده بودند و یکی یکی انتخاب میآ‌کردند که در کجای دنیا باشند. نوبت به او رسید گفت: دلم میآ‌خواهد به مدرسه بروم. فرشته تقاضایش را ثبت کرد. چشمهایش را که باز کرد دید در جنگل است. باورش نمیآ‌شد که درخت شده باشد.

                سالآ‌های سال بغض گلویش را میآ‌فشرد و از فرشته دلگیر بود.
                یک روز ضربهآ‌های تبر را روی بدنش احساس کرد.. بیآ‌هوش شد. چشمانش را که باز کرد پسر بچهآ‌ای را دید که با گچ روی تن او میآ‌نوشت آب.

                من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم.

                دیدگاه


                  #98
                  پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                  پیر مرد و پسرش!!

                  پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی میآ‌کرد. او میآ‌خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.
                  تنها پسرش که میآ‌توانست به او کمک کند در زندان بود. پیرمرد نامهآ‌ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:
                  پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمیآ‌خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل میآ‌شد. من میآ‌دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم میآ‌زدی. دوستدار تو پدر.

                  پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد:
                  پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کردهآ‌ام.

                  صبح فردا، 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند، و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحهآ‌ای پیدا کنند. پیرمرد بهت زده، نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و میآ‌خواهد چه کند؟
                  پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینیآ‌هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا میآ‌توانستم برایت انجام بدهم.
                  من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم.

                  دیدگاه


                    #99
                    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    مهندس

                    یک برنامهآ‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامهآ‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟
                    مهندس که میآ‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید.
                    برنامهآ‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرمآ‌کنندهآ‌اى است. من از شما یک سوال میآ‌پرسم و اگر شما جوابش را نمیآ‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میآ‌کنید و اگر من جوابش را نمیآ‌دانستم من ۵ دلار به شما میآ‌دهم.
                    مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامهآ‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما میآ‌دهم.
                    این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامهآ‌نویس بازى کند.
                    برنامهآ‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمهآ‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامهآ‌نویس داد.
                    حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: "آن چیست که وقتى از تپه بالا میآ‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین میآ‌آید ۴ پا؟"
                    برنامهآ‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد.
                    آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
                    بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد.
                    مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد.
                    برنامهآ‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: "خوب، جواب سوالت چه بود؟"
                    مهندس دوباره بدون اینکه کلمهآ‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامهآ‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید ..

                    دیدگاه


                      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                      صیاد و ماهی زیبا با قلبی یخی
                      filtering.sepanta.net
                      روزگاری صیادی در کنار برکه ای زیبا بر ساحل آبی زلال نشسته بود و غرق در رویاهای کودکی بود، سنگ های را پی در پی با آرامش در آب روان می انداخت و با خودش زمزمه می کرد که: "دریای بزرگی باشی یا گودال کوچک کم آب هیچ فرقی نمی کند. اگر زلال باشی آسمان در درون تو هست." تو این حال و هوا بود که صدایی آرام اما دلنشین گفت: آیا برای آسمان دلت ستاره نمی خواهی؟ صیاد ما نگاهی به اطراف انداخت و دنبال صدا گشت و خیلی زود در یافت که آن صدای دلنشین، صدای ماهی است درون برکه که داره از زیبایی به خودش می نازه و در زلالی آب برکه بدون رقیب دور خودش می چرخه و گاه گاهی هم با ناز سری از آب بیرون می کشه و توانایی خالقش رو تو خلق زیباییش به رخ صیاد می کشه، صیاد که تو آسمون دلش تک ستاره ای هم نداشت با تمام وجودش علاقمند شد تا زیباترین ستاره رو تو آسمون دلش جا بده و... صیاد قصه مون با ماهی نشست و عهد هایی بست تا وقتی که حوضچه ای زیبا برایش فراهم نکرده، آرامش خاطره انگیز ماهی زیبایش از برکه ای که در آن زندگی می کنه نگیره، و هرگز به چشم یک صید بهش نگاه نکنه.
                      ماهی زیبا هم قول داد که تا وقتی حوضچه اش در دل صیاد مهیا نشده، از رو طمع سر از باغچه دیگرون در نیاره و به دنبال دریایی واهی نگرده. داستان قصه ما ادامه پیدا کرد و کرد و کرد تا اینکه صیاد و صید چنان با هم صمیمی شدند که دیگه فکر کردن دنیا فقط مال اینهاست و کسی نمی تونه اینها رو از هم جدا کنه... هر روز صیاد دل پاکمون به کنار برکه می آمد و ماهی رو نگاه می گرد و باهاش به صحبت می نشست. شب ها هم از ترس اینکه مبادا اتفاقی برای ماهیش بیافته تا صبح چشم رو هم نمی گذاشت و گاهی وقت ها هم به دلیل فراق لحظه ای ماهیش اشک هایی می ریخت که از زلالی آب برکه که محل زندگی ماهی قصمون بود، زلال تر بود...
                      روزها پشت سرهم می گذشت و صیاد می رفت کنار برکه تا در امتداش به همراه ماهی دلش قدم بزنه، بدون اینکه بخواهد این فکر رو تو ذهنش بپروراند که گاهی فرصت این هست که بشود از آب هم بیرونش کشید. حوضچه دل صیاد دیگه داشت آماده می شد و صیاد با اشکهای زلالش داشت پرش می کرد، تا ماهی رو تو زلال ترین آب برکه دنیا که دلی بود ازجنس محبت، جا بده تا هیچ وقت دلتنگ برکه قبلیش نباشه. تو این اوضاع و احوال بود که ماهی بی خبر از تلاشهای صیادش به سرش می زنه تا کمی بره دور دورا چرخی بزنه. رفت و رفت تا اینکه دید یه محوطه بزرگی است که آبش گل آلوده و نیزارهای بلندی داره، به طمع بزرگیش واردش شد، اما غاقل از اینکه وارد باتلاقی شد، که تو لجنزارش نه تنها پاکی نیست، بلکه آبی است که خیلی وقته گندیده و شده محل زندگی قورباغه ها و.... (قورباغه هایی که به صدای زیباشون می نازند) ماهی زیبا با اینکه بسیار منطقی بود و سرشار از فهم و شعور بالا، اما دانسته وارد باتلاق شد و صیاد و تک ستاره دل پاک صیاد رو به ورطه فراموشی سپرد.
                      صیاد قصمون هنوزم که هنوزه بر کناره برکه نشسته و چشم به راهه که شاید روزی ماهی زیبای اون بتونه خودش رو از منجلابی که توش افتاده نجات بده و برگرده و این انتظار ادامه داره.... این انتظار باعث شده این داستان ما نه تو چرخه ای قرار بگیره و نه تو حلقه ای تکرار بشه، بنا بر این داستان ما ادامه دارد، چون ماهی داره می چرخه و تجربه کسب می کنه. معلوم نیست داستانمون پایان خوبی داشته باشه یا نه...

                      دیدگاه


                        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                        غرور
                        filtering.sepanta.net
                        دیوژن که به خاطر روش خاص زندگیش همه مردم شهر او را می شناختند، یک روز در حالی که داشت از روی پل باریکی میگذشت، با شخص ثروتمندی مواجه شد، که غیر از ثروتش امتیاز دیگری نسبت به دیگران نداشت.
                        یکی از آن دو باید کنار می رفت تا دیگری بتواند رد شود. مرد ثروتمند گفت: من کنار نمی روم، تا یک ولگرد رد شود.
                        دیوژن خود را کنار کشید و گفت: اما من این کار را می کنم.

                        دیدگاه


                          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                          رودخانه

                          زیبایی غروب خورشید در آرامش رود صد چندان شده بود، عارف و مریدش لب رودخانه رسیده بودند .
                          ولی سیلاب صبح ، پل نحیف روی آنرا با خود برده بود. عبور از رودخانه برای دو مرد سالم تفریحی بیش نبود.
                          زنی جوان کنار رود می گریست: من باید قبل از تاریکی شب به خانه ام در آنسوی رود برسم لطفا مرا هم با خود ببرید.
                          عارف او را در آغوش گرفت و وارد رودخانه شد. در آنسوی رود مردان خدا به راهشان ادامه می دادند و زن جوان نیز به خانه رسیده بود.
                          ... صبحدم ، مرید هنوز خوابش نبرده بود. عارف دلیل را جویا شد ، مرید با شرمساری گفت : در عجبم پس از سالها ریاضت زنی بیگانه را به آغوش می کشید ؟
                          عارف گفت : من او را در آغوش کشیدم ولی آنسوی رود رها کردم ، تو هنوز نتوانستی رهایش کنی.

                          نقل به مضمون از داستانهای یوگا
                          It's not the Strongest that Survive, Nor the Most Intelligence, But the ones Most Responsive to Change
                          گونه هایی که شانس بقا دارند ، نه قویترین هستند و نه باهوشترین بلکه آنهایی هستند که بیشترین آمادگی تغییرات را دارند !
                          چارلز داروین - بنیانگذار نظریه تکامل

                          دیدگاه


                            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                            آیا می دانید :

                            1ـ ایرانیان باستان معتقد بودند که: «گرزا سپه» قهرمان تاریخى آنان زنده است و در «کابل» خوابیده، و صد هزار فرشته او را پاسبانى مى کنند تا روزى که بیدار شود و قیام کند و جهان را اصلاح نماید.

                            2 ـ گروهى دیگر از ایرانیان مى پنداشتند که: «کیخسرو» پس از تنظیم کشور و استوار ساختن شالوده فرمانروایى، دیهیم پادشاهى به فرزند خود داد و به کوهستان رفت و در آنجا آرمیده تا روزى ظاهر شود و اهریمنان را از گیتى براند.

                            3 ـ نژاد اسلاو بر این عقیده بودند که از مشرق زمین یک نفر برخیزد و تمام قبایل اسلاو را متّحد سازد و آنها را بر دنیا مسلّط گرداند.

                            4 ـ نژاد ژرمن معتقد بودند که یک نفر فاتح از طوایف آنان قیام نماید و «ژرمن» را بر دنیا حاکم گرداند.

                            5 ـ اهالى صربستان انتظار ظهور «مارکو کرالیویچ» را داشتند.

                            6 ـ برهمائیان از دیر زمانى براین عقیده بودند که در آخر زمان «ویشنو» ظهور نماید و بر اسب سفیدى سوار شود و شمشیر آتشین بر دست گرفته و مخالفین را خواهد کشت، و تمام دنیا «برهمن» گردد و به این سعادت برسد.

                            7 ـ ساکنان جزایر انگلستان، از چندین قرن پیش آرزومند و منتظرند که: «ارتور» روزى از جزیره «آوالون» ظهور نماید و نژاد «ساکسون» را در دنیا غالب گرداند و سعادت جهان نصیب آنها گردد.

                            8 ـ اسن ها معتقدند که پیشوایى در آخر الزمان ظهور کرده، دروازه هاى ملکوت آسمان را براى آدمیان خواهد گشود.

                            9 ـ سلت ها مى گویند: پس از بروز آشوبهایى در جهان، «بوریان بور ویهیم» قیام کرده، دنیا را به تصرّف خود درخواهد آورد.

                            10 ـ اقوام اسکاندیناوى معتقدند که براى مردم دنیا بلاهایى مى رسد، جنگهاى جهانى اقوام را نابود مى سازد، آنگاه «اودین» با نیروى الهى ظهور کرده و بر همه چیره مى شود.

                            11 ـ اقوام اروپاى مرکزى در انتظار ظهور «بوخص» مى باشند.

                            12 ـ اقوام آمریکاى مرکزى معتقدند که: «کوتزلکوتل» نجات بخش جهان، پس از بروز حوادثى در جهان، پیروز خواهد شد.

                            13 ـ چینى ها معتقدند که «کرشنا» ظهور کرده، جهان را نجات مى دهد.

                            14 ـ زرتشتیان معتقدند که: «سوشیانس» (نجات دهنده بزرگ جهان) دین را در جهان رواج دهد، فقر و تنگدستى را ریشه کن سازد، ایزدان را از دست اهریمن نجات داده، مردم جهان را هم فکر و هم گفتار و هم کردار گرداند.

                            15 ـ قبایل «اى پوور» معتقدند که: روزى خواهد رسید که در دنیا دیگر نبردى بروز نکند و آن به سبب پادشاهى دادگر در پایان جهان است.

                            16 ـ گروهى از مصریان که در حدود 3000 سال پیش از میلاد، در شهر «ممفیس» زندگى مى کردند، معتقد بودند که سلطانى در آخرالزمان با نیروى غیبى بر جهان مسلّط مى شود، اختلاف طبقاتى را از بین مى برد و مردم را به آرامش و آسایش مى رساند.

                            17 ـ گروهى دیگر از مصریان باستان معتقد بودند که فرستاده خدا در آخر الزمان، در کنار خانه خدا پدیدار گشته، جهان را تسخیر مى کند.

                            18 ـ ملل و اقوام مختلف هند، مطابق کتاب هاى مقدّس خود، در انتظار مصلحى هستند که ظهور خواهد کرد و حکومت واحد جهانى را تشکیل خواهد داد.

                            19 ـ یونانیان مى گویند: «کالویبرگ» نجات دهنده بزرگ، ظهور خواهد کرد، و جهان را نجات خواهد داد.

                            20 ـ یهودیان معتقدند که در آخر زمان «ماشیع» (مهدى بزرگ) ظهور مى کند و ابد الآباد در جهان حکومت مى کند، او را از اولاد حضرت اسحاق مى پندارند، در صورتى که «تورات»، کتاب مقدّس یهود، او را صریحاً از اولاد حضرت اسماعیل دانسته است.

                            21 ـ نصارا نیز به وجود حضرت مهدى(علیه السلام) قایلند ومى گویند: او در آخر الزمان ظهور خواهد کرد و عالم را خواهد گرفت، ولى در اوصافش اختلاف دارند.

                            آنچه از نظر خوانندگان گرامى گذشت ـ گرچه همه آنها با حضرت مهدى(علیه السلام)کاملاً تطبیق نمى کند و حتّى برخى از آنها اصلاً با مهدى موعود اسلام وفق نمى دهد. ـ از یک حقیقت مسلّم حکایت مى کند و آن این که:
                            این افکار و عقاید و آرا که همه آنها با مضمون هاى مختلف، از آینده اى درخشان و آمدن مصلحى جهانى در آخر الزمان خبر مى دهند، نشانگر این واقعیّت است که همه آنها در واقع از منبع پر فیض وحى سرچشمه گرفته است، و لکن در برخى از مناطق دور دست که شعاع حقیقت در آنجا کمتر تابیده است در طول تاریخ به تدریج از فروغ آن کاسته شده، و فقط کلّیاتى از نویدهاى مهدى موعود و «مصلح جهانى» در میان ملّتها به جاى مانده است
                            ...............................................

                            آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
                            Ctrl+C , Ctrl+V
                            .................................................. ....

                            دیدگاه


                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              همیشه کسانى که خدمت میآ‌کنند را به یاد داشته باشید
                              در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ سالهآ‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
                              پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
                              خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
                              پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟
                              خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عدهآ‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بیآ‌حوصلگى گفت : ٣٥ سنت
                              پسر دوباره سکهآ‌هایش را شمرد و گفت:
                              براى من یک بستنى بیاورید.
                              خدمتکار یک بستنى آورد و صورتآ‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورتآ‌حساب را برداشت و پولش را به صندوقآ‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریهآ‌اش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود
                              یعنى او با پولآ‌هایش میآ‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمیآ‌ماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود!!
                              کمتر به سایت میام .....

                              دیدگاه


                                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                                در حکایات اهل عمران (دانشجویان عمران) آورده اند که اندر دانشگاهی عالمی بود بس سخت گیر و سرد و گرم زمانه را چشیده ، که در علم عمران به لغایت تبحر و استادی رسیده و مریدانی بسیار که تنها اندکی از آنان از پس امتحانات مخ ترکان آن عالم بر آمدندی و آنان که امتحان را به سلامت سپری نمودندی و از آتش سوزان امتحان سربلند بیرون آمدند را 3 روز و 3 شب جشن و پایکوبی بود و اقوام و دوستان پیروزی ایشان را به سوزاندن خرمنی اسپند تحسین بگفتندی و دعای ترکیدن چشمان حسود را بر لب میروانندی. به روز امتحان عده ای از مریدان تنبل آن عالم که فرصت شب را به غنیمت نشمرده و خواب خوش را به مطالعه دروس ترجیح داده بودند ، از برای فرار از امتحان نقشه ای شوم از خودشان در کردندی تا به حیله ای امتحان را به تعویق اندازندی و نقشه چنین بودی که ساعتی چند پس از زمان شروع امتحان به سرای امتحان درآیندی و بهانه شان چنین باشد که در راه آمدن به سرای امتحان از بخت و اقبال بد چرخ اتوبوس حامل این مریدان پنچر شود و موجبات تاخیر حضور سر جلسه امتحان را فراهم آورد. و مریدان بنابر نقشه طراحی شده چنین کردندی و ساعتی پس از امتحان به سرای امتحان درآمدندی و ما الوقع فی مجاز را به آب تاب و جزییات فراوان به آن عالم گرانقدر عرضه نمودندی و چنین گفتند که ای استاد فرزانه اکنون که این تاخیر لا عن القصد بعمل آمده ما را فرصتی دیگر ده تا بر سر امتحان آییم و بر ما باشد که چنان از پس امتحان برآییم که دهان مردمان باز ماندی. آن عالم دانا در پاسخ فرمود اینک شما را فرصتی دیگر دهم تا بر سر امتحان درآیید و بدانید و گاه باشید که امتحان ثانی بس سخت خواهد بود و اکنون روید و به مطالعه پردازید که هفت روز دیگر زمان آن امتحان باشد، مریدان نیز سرخوش از پیروزی کسب آمده به فراغت همچون مثال خر به مطالعه پرداختندی و روز امتحان با طیب خاطر و اطمینان از مطالعات گسترده چندین روزه به سرای امتحان در آمدندی و آن استاد اعظم هر یک را در گوشه ای از سرای جای داد و چنین فرمودی که اکنون شما را تنها یک سئوال دهم و آن کسان که پاسخ آن سئوال به درستی بنویسند نمره شان بیست باشد و آن دیگران کسان را صفر ، مریدان نیز که چندین روز را به فراغت به مطالعه پرداخته بودندی شادمان از اینکه مجبور به پاسخ گویی به چندین سئوال نیستندی قبول دعوت نمودند و سئوال آن عالم بزرگ چنین بود: کدامین چرخ اتوبوس پنچر بود؟
                                دلا یاران سه قسمند ار بدانی
                                زبانی اند و نانی اند و جانی
                                به نانی نان بده از در برانش
                                محبت کن به یاران زبانی
                                و لیکن یار جانی را به دست آر
                                به جانش جان بده تا می توانی

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...