اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    #31
    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    حکایت
    عبید زاکانی
    مردی به دیاری رسید و ادعای خدای کرد. اهل دیار به او گفتند چه می گویی؟ سال قبل دو نفر اینجا ادعای پیامبری کردند، آنها را دار زدند.
    مرد گفت:خوب کردید آنها را من نفرستاده بودم.

    دیدگاه


      #32
      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

      الو

      نمی تونست بهش فکر نکنه ، گوشی رو ور داشت و شمارش رو گرفت ؛ بوق ، بوق ، و باز هم بوق و همینجور صدای بوق بود که قطع نمی شد . لعنتی تو ذهنش هم صدا می اومد ؛ بوق ، بوق ، بوق و بعد از چند ثانیه باز هم بوق .

      دیگه هیچی نمیشنید جز بوق حتی صدایی که گفت : الو.
      من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم.

      دیدگاه


        #33
        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

        بستنی


        پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.پسر بچه پرسید:یک بستنی میوه ای چند است ؟ پیشخدمت پاسخ داد : ۵۰ سنت.پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید: یک بستنی ساده چند است؟
        در همین حال ، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد:۳۵ سنت.پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت : لطفا یک بستنی ساده.پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت .
        وقتی پیشخدمت بازگشت ، از آنچه دید شوکه شد . آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ،۲ سکه ۵ سنتی و ۵ سکه ۱ سنتی گذاشته بود ـ برای انعام پیشخدمت .
        من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم.

        دیدگاه


          #34
          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          خدا و فرشته
          filtering.sepanta.net
          کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: "میآ‌گویند فردا شما مرا به زمین میآ‌فرستید؛ اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میآ‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟" خداوند پاسخ داد: "از میان بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفتهآ‌ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد." اما کودک هنوز مطمئن نبود که میآ‌خواهد برود یا نه. گفت:" اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند." خداوند لبخند زد: "فرشته تو برایت آواز میآ‌خواند و هر روز برای تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود." کودک ادامه داد: "من چطور میآ‌توانم بفهمم مردم چه میآ‌گویند وقتی زبان آنها را نمیآ‌دانم؟" خداوند او را نوازش کرد و گفت: "فرشته تو، زیباترین و شیرینآ‌ترین واژهآ‌هایی را که ممکن است بشنوی، در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی."
          کودک با ناراحتی گفت: "وقتی میآ‌خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟" خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: "فرشتهآ‌ات دستهایت را کنار هم میآ‌گذارد و به تو یاد میآ‌دهد که چگونه دعا کنی." کودک سرش را برگرداند و پرسید: "شنیدهآ‌ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی میآ‌کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟" خدا پاسخ داد: "فرشتهآ‌ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود." کودک با نگرانی ادامه داد: "اما من همیشه به این دلیل که دیگر شما را نمیآ‌توانم ببینم، ناراحت خواهم بود." خداوند لبخند زد و گفت: "فرشتهآ‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت؛ گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود."
          در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهایی از زمین شنیده میآ‌شد. کودک میآ‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامیآ‌یک سوال دیگر از خداوند پرسید: "خدایا! اگر باید همین حالا بروم، لطفاً نام فرشتهآ‌ام را به من بگویید." خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: "نام فرشتهآ‌ات اهمیتی ندارد. به راحتی میآ‌توانی او را مادر صدا کنی."

          دیدگاه


            #35
            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

            فقر
            filtering.sepanta.net

            روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میآ‌کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:

            فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود.
            بعد پسر بچه اضافه کرد :متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!

            دیدگاه


              #36
              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

              مامبو یا همایون؟


              آخر مراسم یک اوگاندایی آمد پرسید اسم کوچکت چی بود؟ گفتم همایون. کمی فکر کرد بعد گفت چقدر اسم عجیبی داری ! مانده بودم چه جوابی بدهم. گفتم شاید همینطور باشد که می گویی ، اسم تو چی؟ گفت اسم من "مامبو" ست. تا صبح با خودم کلنجار می رفتم که من اسم عجیبی دارم یا او.
              من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم.

              دیدگاه


                #37
                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                دو مرد دانشمند


                زمانی در شهر باستنی افکار دو مرد دانشمند زندگی می کردند که با هم بد بودند و دانش یکدیگر را به چیزی نمی گرفتند. زیرا که یکی وجود خدایان را انکار می کرد و دیگری به آنها اعتقاد داشت.

                یک روز ان دو مرد یکدیگر را در بازار دیدند و در میان پیروان خود درباره وجود یا عدم خدایان به جر و بحث پرداختند. و پس از چند ساعت از هم جدا شدند.

                آن شب منکر خدایان به معبد رفت و در برابر محراب خود را به خاک انداخت و از خدایان التماس کرد که گمراهی گذشته او را ببخشایند.در همان ساعت ان دانشمند دیگر، آن که به خدایان اعتقاد داشت ، کتابهای مقدس خود را سوزاند . زیرا که اعتقادش را از دست داده بود.
                من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم.

                دیدگاه


                  #38
                  پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                  سالن انتظار
                  مرتضی رضوی


                  چند لحظه دیگر پرواز خواهیم کرد.
                  و آن وقت که به خود می آیم هواپیما در حال اوج گرفتن است .
                  لذتی ناخواسته وجودم را چنان ذرات معلق و سرگردان فضا به حرکت وا می دارد . از پنجره به بیرون می نگرم؛ شکوه خلقت غروری وصف ناشدنی به وجودم می بخشد . مهمان دار برای پذیرایی صدایم می زند و من لبخندی به او می زنم.
                  خلبان اعلام می کند از مسیر پرواز منحرف شده ایم. اما خوب حالا دیگر ذهن من به اندازه کافی رشد کرده است . مسا یل را خوب می فهمد . ما راه را گم کرده ایم و تا ساعاتی دیگر به جای نامعلومی خواهیم رسید. اگر بتوانیم فرود می آییم وگرنه سقوط خواهیم کرد. من خوب متوجه ام.

                  دیدگاه


                    #39
                    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    کفش بلورین
                    پریناز هاشمی


                    صندلی ها چیده شدند دور یک میز مربع شکل بزرگ . جای هرکس مشخص بود. نشستم. هرکس روی یک صندلی . مهم نشستن بود، همین . با صورت یا بی صورت . توی راه خیلی به موضوع فکر کردم.
                    هیچ چیز کم نبود، جز فاصله . فاصله کم نمی شد . تمام تلاشم برای به یاد آوردن آدم های نشسته بی فایده بود.
                    یک نفر در زد آمد تو . هیچ کس تکان نخورد . مربع محکم واستوار سر جاش ایستاده بود، نیشخند می زد . بقیه هم دورتا دوری بودند.
                    چهار دقیقه مانده بود تا ساعت زنگ بزند و همه چیز محو بشود . کدو تنبل بماند و انتظار برای زنگ تلفن . دوازده ضربه .
                    عقربه ثانیه شمار تکان نمی خورد از زمان جلو نمی افتد از کفش بلورین که فقط به پای یک نفر می خورد . فاصله کم نمی شود و آدم ها می آیند و می نشینند .
                    مربع استوار است، ثانیه ها هم . موضوعی را که به آن فکر می کردم از یاد بردم و نشستن را . یک نفر آمد . کفش برای او هم بزرگ بود . عقربه ها چرخیدند ، چهار دقیقه شد دو دقیقه ، بعد هم یک دقیقه ، و صفر . صدای زنگ بلند نشد.
                    صدای خنده مربع در سالن پیچید و همه آدم ها ایستاده مردند.

                    دیدگاه


                      #40
                      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                      دانه ای که سپیدار بود

                      دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود.
                      دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: من هستم ، من این جا هستم. تماشایم کنید؟
                      اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد.
                      دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود . یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی. خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.
                      دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند.
                      سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد

                      دیدگاه


                        #41
                        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                        بنده خدا
                        filltering.sepanta.net
                        در تعطیلات کریسمس، در یک بعد از ظهر سرد زمستانی، پسر شش هفت سالهآ‌آ‌ای جلوی ویترین مغازهآ‌آ‌ای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباسآ‌هایش پاره پوره بودند. زن جوانی از آنجا میآ‌گذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشم های آبی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید.
                        آنآ‌ها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت: حالا به خانه برگرد. امیدوارم که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی. پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و پرسید: خانم! شما خدا هستید؟ زن جوان لبخندی زد و گفت: نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم. پسرک گفت: مطمئن بودم با او نسبتی داری.

                        دیدگاه


                          #42
                          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                          زندگی نوشیدن قهوه است
                          filltering.sepanta.net
                          گروهی از فارغ التحصیلان پس از گذشت چند سال و تشکیل زندگی و رسیدن به موقعیتآ‌های خوب کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از اساتید مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعی آن ها خیلی زود به گله و شکایت از استرسآ‌های ناشی از کار و زندگی کشیده شد.
                          استاد برای پذیرایی از میهمانان به آشپزخانه رفت و با یک قوری قهوه و تعدادی از انواع قهوه خوری های سرامیکی، پلاستیکی و کریستال که برخی ساده و برخی گران قیمت بودند بازگشت. سینی را روی میز گذاشت و از میهمانان خواست تا از خود پذیرایی کنند.

                          پس از آنکه همه برای خود قهوه ریختند استاد گفت: اگر دقت کرده باشید حتما متوجه شدهآ‌اید که همگی قهوه خوریآ‌های گرانآ‌قیمت و زیبا را برداشتهآ‌اید و آنها که ساده و ارزان قیمت بوده اند در سینی باقی ماندهآ‌اند. البته این امر برای شما طبیعی و بدیهی است.
                          سرچشمه همه مشکلات و استرسآ‌های شما هم همین است. شما فقط بهترینآ‌ها را برای خود میآ‌خواهید. قصد اصلی همه شما نوشیدن قهوه بود اما گاهانه قهوه خوریآ‌های بهتر را انتخاب کردید و البته در این حین به آن چه دیگران برمیآ‌داشتند نیز توجه داشتید. به این ترتیب اگر زندگی قهوه باشد، شغل، پول، موقعیت اجتماعی و … همان قهوه خوریآ‌های متعدد هستند. آنها فقط ابزاری برای حفظ و نگهداری زندگیآ‌اند، اما کیفیت زندگی در آنها فرق نخواهد داشت .گاهی، آن قدر حواس ما متوجه قهوهآ‌خوری هاست که اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمیآ‌فهمیم. پس دوستان من، حواستان به فنجانآ‌ها پرت نشود … به جای آن از نوشیدن قهوه خود لذت ببرید.

                          دیدگاه


                            #43
                            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                            قدرت کلمات
                            filtering.sepanta.net
                            چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال جقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند که : "دیگر چاره ای نیست، شما به زودی خواهید مرد".
                            دو قورباغه، این حرفها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر، دائماً می گفتند که : "دست از تلاش بردارید، چون نمیتوانید از گودال خارج شوید، به زودی خواهید مرد". بالاخره یکی از قورباغه ها، تسلیم گفته های دیگر قورباغه شد و دست از تلاش برداشت. او بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد.
                            اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار، اما او با توان بیشتری تلاش کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
                            وقتی از گودال بیرون آمد، بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: "مگر تو حرفهای ما را نشنیدی؟". معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع، او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند.

                            دیدگاه


                              #44
                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              کفشهای قرمز
                              filtering.sepanta.net
                              دخترک گل فروش سالها در آرزوی خریدن یک کفش قرمز بود و پولهایی را که از فروختن گل های مریم به دست آورده بود، در قلک کوچکش جمع می کرد. آن روز صبح هم مثل همیشه، غرق در رویایش بود که ناگهان در اثر برخورد با اتوموبیلی به گوشه ای پرتاب شد.
                              وقتی چشمانش را باز کرد خود را روی تختی سفید و تمیز دید که در کنار آن هدیه ای قرار داشت.
                              دخترک با خوشحالی هدیه را باز کرد٬ یک جفت کفش قرمز بود!!!!!
                              چشمان دخترک لبریز از شادی شد٬ ولی افسوس... او نمی دانست که پاهایش دیگر توان راه رفتن ندارد.

                              دیدگاه


                                #45
                                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                                زنجیره عشق
                                filtering.sepant.net
                                در نور کم غروب، زن سالخورده ای را دید که در کنار جاده درمانده،منتظر بود. در آن نور کم متوجه شد که او نیاز به کمک دارد جلوی مرسدس زن ایستاد و از اتومبیلش پیاده شد. در این یک ساعت گذشته هیچ کس نایستاده بود تا به زن کمک کند. زن به خود گفت مبادا این مرد بخواهد به من صدمه ای بزند؟ ظاهرش که بی خطر نبود فقیر و گرسنه هم به نظر می رسید. مرد زن را که در بیرون از ماشینش در سرما ایستاده بود دید و متوجه آثار ترس در او شد. گفت: خانم من آماده ام به شما کمک کنم. بهتر است شما بروید داخل اتومبیل که گرمتر است، ضمنا" اسم من برایان آندرسون است.
                                فقط لاستیک اتومبیلش پنچر شده بود، اما همین هم برای یک زن سالخورده مصیبت محسوب می شد. برایان در مدت کوتاهی لاستیک را عوض کرد زن گفت اهل سنتلوئیس است و عبوری از آنجا می گذشته است. تشکر زبانی برای کمک آن مرد کافی نبود، از او پرسید که چه مبلغ بپردازد. هر مبلغی می گفت می پرداخت، چون اگر او کمکش نمی کرد هر اتفاقی ممکن بود بیفتد. برایان معمولا برای دستمزدش تامل نمی کرد اما این بار برای مزد کار نکرده بود، برای کمک به یک نیازمند کرده بود، و البته در گذشته افراد زیادی هم به او کمک کرده بودند.
                                او به خانم گفت که اگر واقعا می خواهد مزد او را بدهد دفعه بعد که نیازمندی را دید به او کمک کند و افزود:" و آن وقت از من هم یادی کنید". خانم سوار اتومبیلش شد و رفت چند کیلومتر جلوتر کافه ای را دید. به آن کافه رفت تا چیزی بخورد. پیشخدمت زن پیش آمد و حوله تمیزی آورد تا خانم موهایش را خشک کند. پیشخدمت لبخند شیرینی داشت، لبخندی که صبح تا شب سرپا بودن هم نتوانسته بود محوش کند. آن خانم دید که پیشخدمت باردار است، با این حال نگذاشته بود که فشار ناشی ار کار روزانه تغییری در رفتارش بدهد. آن گاه به یاد برایان افتاد، وقتی آن خانم غذایش را تمام کرد، صورتحساب را با یک اسکناس صد دلاری پرداخت.
                                پیشخدمت رفت تا بقیه پول را بیاورد وقتی برگشت، آن خانم رفته بود پیشخدمت نفهمید آن خانم کجا رفت. بعد متوجه شد چیزی روی دستمال سفره نوشته شده است با خواندن آن اشک به چشمش آمد." چیزی لازم نیست به من برگردانی من هم در چنین وضعی قرار داشتم شخصی به من کمک کرد همان طور که من به تو کمک کردم اگر واقعا می خواهی دین خود را ادا کنی این کار را بکن نگذار این زنجیره عشق همین جا به تو ختم شود".
                                زیر دستمال چهارصد دلار دیگر هم بود. آن شب پیشخدمت به آن نوشته و پول فکر می کرد، آن خانم از کجا فهمید که او و شوهرش به آن پول نیاز داشتند.

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X