اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    #16
    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    داستانی بی عنوان
    صالح ( با ایده از فیلمنامه ای فیلم نشده از آندره وایدا )

    پسر تمام حواسش به فیلمبرداری و بازی گرفتن از بازیگرها بود. دختر بدون توجه به هیاهوی سر صحنه از جلوی دوربین رد شد. همین موجب سرگیری گفتگویی میون اونها شد و به همین راحتی از هم خوششون اومد . چند روز بعد پسر دختر رو تا خونش می رسونه و ازش دعوت می کنه تا شام فردا شب رو تو خونش که یکی از پارتمانهای یک شکل مجتمع کنار شهر بخورن.
    روز بعد پسر ، در حالی که دختر هنوز در خوابه میره بیرون تا چیزی برای صبحانه بخره ، اما وقتی سرحال و خوشحال می خواد به پارتمان برگرده در پیچ و خم ساختمانهای یک شکل گم می شه و هر چی می گرده نمی تونه پارتمانشو پیدا کنه و هیچ وقت نمی تونه دری رو که خیال می کرد به زندگی تازه اش باز شده پیدا کنه .

    من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم.

    دیدگاه


      #17
      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

      یک روز در کلنیک دامپزشکی ،
      نوشین نجفی، صفحه 64 سومین شماره فصلنامه عکاسی خلاق


      اتاق معاینه شماره دو
      سگی با صدای بلند سرفه می کند.

      دکتر : ریه هاش سالمه، آزمایش هاش هم چیزی نشون نمی ده. تازگی تو محیط آلوده نبوده؟

      زن : نه دکتر ما خیلی رعایت می کنیم /اصلا از خونه بیرون نمی بریمش. غذا هم فقط کنسرو مخصوص بهش می دیم. حتی ادوکلنش هم فرانسویه...

      دکتر: شما به این حیوون ادوکلن میزنین؟ آزمایش دیگه ای لازم نیست. سگتون به ادوکلن حساسیت داره. دیگه بهش ادوکلن نزنین. نه فرانسوی و نه غیر فرانسوی.
      من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم.

      دیدگاه


        #18
        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

        کفشدوزک های چاق و چله
        آدم اینجوری مجموعه داستان دو جلدی داستان های کوتاه طنز


        گلدان کوچکم شته گرفته بود از بیابان چند کفشدوزک آوردم که شته ها را بخورد. چند روز طول کشید، کفشدوزک ها همه شته ها را خوردند و من برای این که کفشدوزک ها از گرسنگی نمیرند مجبور بودم از آن روز به بعد برای آن ها شته بیاورم ،کفشدوزک ها شته ها را می خوردند و شته ها گلدان های عزیز من را!
        حالا من یک گلدان پژمرده دارم و یک عالمه شته و چند کفشدوزک چاق و چله و برای این که کفشدوزک ها نمیرند مجبورم چند گلدان دیگر بخرم...

        من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم.

        دیدگاه


          #19
          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          مرگ در بعدازظهر
          پری سیلامین تلینگ


          «اگر مردی، از پشت آن درخت بیا بیرون تا مخت را داغان کنم لویی.»
          « تو جگر نداری ماشه را بکشی »
          « جگر دارم این هوا، از مغز تو گنده تر »
          « تونی! تو مغزت اندازه ی فندق است »
          بنگ!
          «!... یکی دیگر ...»
          بنگ!
          «لویی! تونی! شام! »
          «آمدیم، مامان! »

          دیدگاه


            #20
            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

            شخصیت دوگانه
            مارک ترنر


            مرد جذبه ای داشت . زن لرزید . حیرت کرد . قدم که می زدند زن بی هوا پرسید: « راستی چرا دوستی های دیگرت این قدر کوتاه بود؟»
            مرد چشم به سوی آسمان گرداند: « خوب ، این مختصر عیب را دارم ...»
            مدتی بعد، کارگاه با دیدن قیافه ی تکان دهنده ی دختر جوان که زیر نور قرص ماه کامل غرق خون بود، چهره اش در هم رفت. در دوردست گرگی زوزه می کشید.

            دیدگاه


              #21
              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

              شکست در پرونده
              ویلیام ای بلاندل


              بازپرس که در شبی بارانی رانندگی می کرد، آهی کشید و گفت : «هشت زخم کارد، هشت جنازه، سرنخ هیچ، طرف کارش را دقیق و حرفه ای انجام داده .»
              جرم شناس عینکش را پاک کرد و گفت : «بلی، ریزه اندام، چپ دست، عینکی . بتهوون را دوست دارد . من پاتوق او را می شناسم.»
              صدای کشدار ترمز. بازپرس داد زد : « کجاست؟»
              طرف چاقو را که می بست، نیشش باز شد: « همین جا.»

              دیدگاه


                #22
                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                Eyes wide shut
                صادق عسکری


                - چشم هایم را نبندید، می خواهم چشمانم باز باشند.
                - نمی شود، مگر به حرف توست؟ دستور است ! باید چشم بند داشته باشی.
                - خواهش می کنم، لطفا اجازه بدهید که...
                - خیلی خوب دیگر، خفه شو.
                سرباز با بی اعتنایی چشم بند را در مشتش مچاله می کند و به طرف خط آتش قدم بر می دارد.
                - جوخه به خط: آماده... هدف... آتش.
                سرباز کلتش را در می آورد. تیر خلاص را شلیک می کند.
                بعد هم با سرپنجه های پوتینش چشمانی را که به آسمان خیره شده بودند، می بندد.
                زیر لب می گوید: «آشغالِ چشم سفید! »

                دیدگاه


                  #23
                  پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                  خداحافظی
                  زینب صابرپور


                  کمال تشکر را دارم:
                  - از مادرم که با بلند کردن کیسه های برنج سعی کرد نگذارد پا به این دنیای کثافت بگذارم.
                  - از پدرم که با ترک کردن من و مادرم خواست به وسیله گرسنگی ما را از دست این دنیای لعنتی نجات دهد.
                  - و از خود زندگی که با همه آن همه گند زدن هایش، حالا اینجا که بر لبه بام ایستاده ام، دارد یادم می دهد چطور  شرش را از سرم کم کنم.

                  دیدگاه


                    #24
                    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    در باغ
                    هوپ ای تورس


                    در باغ که ایستاده بود او را دید که به طرفش می دوید .
                    سرانجام گفت: « تینا! گل من! عشق! »
                    « ای وای تام »
                    « تینا! گل من »
                    « تام من هم دوستت دارم »
                    تام به او رسید، زانو زد و به سرعت او را کنار زد.
                    « گل من! پا گذاشته ای روی گل من گل رز برنده ام . »

                    دیدگاه


                      #25
                      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                      نقشه های ناکام
                      مونیکا ویر


                      آن روز صبح دسته ای قبض تازه رسید . نامه ای از شرکت بیمه شان هم لغو تعهدات شان را اعلان می داشت.
                      زن آهی کشید و خسته از جا بلند شد تا به شوهرش بگوید .
                      در آشپزخانه بوی گاز پیچیده بود. روی میز تحریر او یادداشتی پیدا کرد.
                      «پول بیمه عمرم برای تو و بچه ها کفایت می کند.»

                      دیدگاه


                        #26
                        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                        سوز دل عکاس
                        دی. بون


                        حالا که به گذشته نگاه می کنم، تو را می بینم که لای ملحفه ی سفید پیچیده بودند، موهایت وزوزی و به هم چسبیده بود و گردنبندی که روی سینه ات تلالو طلایی بی رمقی داشت . تصاویر گویا، بازتاب همه ی خواسته های من که در لحظه ای شفاف به من خیره شده بود.
                        خدایا، چقدر دلم می خواهد که هیچ وقت آن دکمه ی شاتر را فشار نمی دادم. گاهی بهتر است آدم فراموش کند.

                        دیدگاه


                          #27
                          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                          تصمیم
                          نوشته : حسین استاد احمد



                          تصمیمم را گرفتم . احساس می کردم کوهی ار قدرت و اطمینان و بی باکی در سینه دارم . می خواستم به او بگویم خانه کوچک قلبم به امید او پر نور و گرم است.
                          وقتی کنارش ایستادم گلویم خشک شد. سرم را پائین انداختم.
                          دفترچه خاطراتش روی میز بود ... داخل یک قلب سرخ اسم کس دیگری را نوشته بود .


                          من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم.

                          دیدگاه


                            #28
                            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                            دام مرگ
                            نوشته : ارنی گلنسک
                            ترجمه : روزبه حنیفی



                            رابرت و مری به قدری از هم تنفر داشتند که کار حتما به جدال و خونریزی ختم می شد.
                            رابرت آرزوی کشتن مری در سفر را در سر می پروراند و مری هم به فکر دست و پا کردن عذابی ابدی برای رابرت بود.
                            در یادداشتی که رابرت پس از شلیک گلوله به مری در کنار او پیدا کرد ، نوشته بود : ممنونم رابرت. دکترها گفته بودند که فقط دو ماه دیگر زنده هستم. امیدوارم تا ابد در گوشه زندان بپوسی.




                            من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم.

                            دیدگاه


                              #29
                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              گربه در معبد

                              در روزگاران دور در یک معبد قدیمی استاد بزرگی وجود داشت که اندیشه های نوینی را درس می داد .
                              در معبد گربه ای بود که به هنگام درس دادن استاد سروصدا می کرد و حواس شاگردان را پرت می کرد .
                              استاد از دست گربه عصبانی شد و دستور داد که هر وقت کلاس تشکل می شود ، گربه را زندانی کنند تا حواس بقیه پرت نشود .
                              چند سال بعد استاد درگذشت ولی گربه همچنان به هنگام تشکیل کلاسها زندانی می شد
                              بعد از مدتی گربه هم مرد .
                              مریدان استاد بزرگ ، گربه دیگری را گرفتند و به هنگام درس اساتید معبد آنرا در قفس زندانی کردند !
                              قرنها گذشت و نسل های بعدی درباره تاثیر زندانی کردن گربه ها در تمرکز دانشجویان ، رساله های بزرگی نوشتند !!؟!


                              من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم.

                              دیدگاه


                                #30
                                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                                معجزه

                                ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب، تو مرا از خواب بیدار کردی؟ فقط خواستم بگویم تولدت مبارک. پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت...
                                ولی مادر دیگر در این دنیا نبود .

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X