اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    این هم درباره جنگ جهانی دوم هست. بعد از دیدن این پاورپوینت تازه می فهمید جنگ جهانی دوم چی بوده و چطوری تموم شده. خیلی زیباست. فقط زود باشید. تا لینکش پاک نشده سریع دانلود کنید.

    http://rapidshare.com/files/232448604/world_war_II.rar.html
    ...............................................

    آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
    Ctrl+C , Ctrl+V
    .................................................. ....

    دیدگاه


      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

      خدایا کفر نمیآ‌گویم،

      پریشانم،

      چه میآ‌خواهیآ‌ تو از جانم!؟

      مرا بی آ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی آ‌کردی.

      خداوندا!

      اگر روزی آ‌ز عرش خود به زیر آیی

      لباس فقر پوشی

      غرورت را برای آ‌تکه نانی

      آ‌به زیر پایآ‌ نامردان بیاندازیآ‌

      و شب آهسته و خسته

      تهیآ‌ دست و زبان بسته

      به سوی آ‌خانه باز آیی

      زمین و آسمان را کفر میآ‌گویی

      نمیآ‌گویی؟!

      خداوندا!

      اگر در روز گرما خیز تابستان

      تنت بر سایهآ‌ی آ‌دیوار بگشایی

      لبت بر کاسهآ‌یآ‌ مسیآ‌ قیر اندود بگذاری

      و قدری آن طرفآ‌تر

      عمارتآ‌های آ‌مرمرین بینیآ‌

      و اعصابت برایآ‌ سکهآ‌ایآ‌ اینآ‌سو و آنآ‌سو در روان باشد

      زمین و آسمان را کفر میآ‌گویی

      نمیآ‌گویی؟!

      خداوندا!

      اگر روزیآ‌ بشر گردیآ‌

      ز حال بندگانت با خبر گردیآ‌

      پشیمان میآ‌شویآ‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

      خداوندا تو مسئولی.

      خداوندا تو میآ‌دانیآ‌ که انسان بودن و ماندن

      در این دنیا چه دشوار است،

      چه رنجی آ‌میآ‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است


      دکتر شریعتی

      دیدگاه


        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

        " ...وایآ‌ اگر پرندهآ‌ایآ‌ را بیازاریآ‌ ."

        پسرکآ‌ بیآ‌آنآ‌ کهآ‌ بداند چرا، سنگآ‌ در تیرکمانآ‌ کوچکشآ‌ گذاشتآ‌ و بیآ‌آنآ‌ کهآ‌ بداند چرا، گنجشکآ‌ کوچکیآ‌ را نشانهآ‌ رفت. پرندهآ‌ افتاد، بالآ‌هایشآ‌ شکستآ‌ و تنشآ‌ خونیآ‌ شد. پرندهآ‌ میآ‌دانستآ‌ کهآ‌ خواهد مرد اما...

        اما پیشآ‌ از مردنشآ‌ مروتآ‌ کرد و رازیآ‌ را بهآ‌ پسرکآ‌ گفت تا دیگر هرگز هیچآ‌ چیزیآ‌ را نیازارد.

        پسرکآ‌ پرندهآ‌ را در دستآ‌هایشآ‌ گرفتهآ‌ بود تا شکار تازهآ‌ خود را تماشا کند. اما پرندهآ‌ شکار نبود. پرندهآ‌ پیامآ‌ بود. پسآ‌ چشمآ‌ در چشمآ‌ پسرکآ‌ دوختآ‌ و گفت: کاشآ‌ میآ‌دانستیآ‌ کهآ‌ زنجیر بلندیآ‌ استآ‌ زندگی، کهآ‌ یکآ‌ حلقهآ‌اشآ‌ درختآ‌ استآ‌ و یکآ‌ حلقهآ‌اشآ‌ پرنده. یکآ‌ حلقهآ‌اشآ‌ انسانآ‌ و یکآ‌ حلقهآ‌ سنگآ‌ریزه. حلقهآ‌ایآ‌ ماهآ‌ و حلقهآ‌ایآ‌ خورشید.

        و هر حلقهآ‌ در دلآ‌ حلقهآ‌ایآ‌ دیگر است. و هر حلقهآ‌ پارهآ‌ایآ‌ از زنجیر؛ و کیستآ‌ کهآ‌ در اینآ‌ حلقهآ‌ نباشد و چیستآ‌ کهآ‌ در اینآ‌ زنجیر نگنجد؟!

        و وایآ‌ اگر شاخهآ‌ایآ‌ را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وایآ‌ اگر سنگآ‌ریزهآ‌ایآ‌ را ندیدهآ‌ بگیری، ماهآ‌ تبآ‌ خواهد کرد. وایآ‌ اگر پرندهآ‌ایآ‌ را بیازاری، انسانیآ‌ خواهد مرد.

        زیرا هر حلقهآ‌ را کهآ‌ بشکنی، زنجیر را گسستهآ‌ای. و تو امروز زنجیر خداوند را پارهآ‌ کردی.
        پرندهآ‌ اینآ‌ را گفتآ‌ و جانآ‌ داد.

        و پسرکآ‌ آنآ‌قدر گریستآ‌ تا عارفآ‌ شد.

        ( آ‌عرفانآ‌ نظرآهاریآ‌ - http://www.nooronar.com/besmellah/archives/story/ )
        می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد واندیشه ی هفتاد و دو ملت ببرد.
        پرهیز مکن ز کیمیایی که از او یک جرعه خوری هزار علت ببرد .
        (حکیم عمر خیام)

        دیدگاه


          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا
          چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا

          معلوم نشد که در طرب خانه خاک
          نقاش ازل بهر چه آراست مرا


          از رباعیات حکیم عمر خیام

          دیدگاه


            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

            داستان " کرم شب تاب "

            ...روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت: "چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است. "
            و هرکه آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمایی تیز. یکی دریا انتخاب کرد و یکی آسمان را.

            در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت: " من چیز زیادی از این هستی نمی خوام. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی، نه آسمان و نه دریا. تنها کمی از خودت، تنها کمی از خودت را به من بده. "
            و خدا کمی نور به او داد.
            نام او کرم شب تاب شد.

            خدا گفت: آن که نوری با خود دارد بزرگ است، حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی. و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.
            * * *
            هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.
            می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد واندیشه ی هفتاد و دو ملت ببرد.
            پرهیز مکن ز کیمیایی که از او یک جرعه خوری هزار علت ببرد .
            (حکیم عمر خیام)

            دیدگاه


              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

              ".........چرا؟"
              روزی حضرت موسی در حال راه رفتن بود که نگاهش به کرمی افتاد همان وقت از خدا پرسید :"خداوندگارا حکمتت از آفریدن این کرم چه بود؟"
              خدا در پاسخ گفت:"موسی تو اولین بار است که این سوال را از میپرسی ام این کرم روزی چند بار از من میپرسد خدایا موسی را برای چه آفریدی؟"
              فرزندم در راه است

              دیدگاه


                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.


                همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.


                بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.


                سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت:
                بلیط ، لطفاً

                دیدگاه


                  پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                  وقتی زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه به خانه میآ‌کشید، و در آن رنج بسیار میآ‌دید، او را گفت: ای مور! این چه رنج است که بر خود نهاده ، و این چه باری است که اختیار کردهآ‌ای؟ بیا تا مطعم و مشرب من ببینی که هر طعام که لذیذتر است تا از من زیاد نیاید به پادشاهان نرسد و بر مرکب هوا سوار شدهآ‌ام، و نیز سرِ تیزِ نیش را به خصمان زهراب داده، آنجا که خواهم نشینم و آنجا که خواهم ،خورم. پس بپرید و به دکان قصابی بر مسلوخی(گوسفندی سلاخیآ‌شده) بنشست. و قصاب کارد در دست داشت، بزد و او را دو پاره کرد و بر زمین افتاد. مور بیامد و پای او را بگرفت و میآ‌کشید.
                  زنبور گفت: مرا به کجا میآ‌کشی؟ مور گفت: هر که به حرص به جایی نشیند که خود خواهد ، به جائیش کشند که نخواهد .

                  جوامعآ‌الحکایات

                  اگه مردم می دونستن زمان چقدر با ارزشه دیگه هیچ وقت کفش بند دار نمی خریدن البرت انیشتن

                  دیدگاه


                    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    غبار قافله عمرپرشوکتش بر زلال چهره اش نشسته است اما نگاه نافذ او از پشت عینکش و تلالوی مهرورزانه همیشگی سیمایش،روزهای خاطره انگیز گذشته را در نظرم تداعی می کند، روزها یی که میرحسین جوان در دوره خونباره جنگ، مسئولیت خطیر کشور را دردستان باکفایتش داشت

                    هارمونی آمیزه موهای صاف نقره فام با شال خوشرنگ بهارگونش و ترکیب لمعان نگاه امیدوارش با صدای پرجنم گفتارش، چهره ای پخته تر و کارآزموده تر و دلاویزتر از سید را در مقایسه با گذشته در مقابل پنجره چشمانم گشوده است اما هنوز هم سید همان میر روزهای جنگ است با آن نگاه با حیا، رفتاربا وقار، گفتار گرم و صدای گیرا و باصفایش.
                    سالها از او بی خبر بودم، اما آنروز وقتی از دریچه تلویزیون چهره صمیمی با تبسم متینش و درعین حال عزم جزمش برای ایجاد تغییر و تحول را دیدم، یاد گذشته افتادم که در کسوت خبرنگار چند بار پای صحبت با او نشسته بودم.
                    آن روزها، ایام خاصی بود و صداقت،یکرنگی، همدلی،خلوص و صفا در حرکات و سکنات همه آدمها موج می زد و برخلاف رفتار ریاکارانه، طلبکارانه و اربابانه برخی امروزیها که انگار از تاق آسمان به دل زمین افتاده ا ند و خودرا تافته جدا بافته می دانند ، آنروزها روح پرصفای آدمها بخصوص وقتی توق مسئولیتی بر گردن داشتند - که راستانه آنرا نماد افتخار نوکری مردم نه نقطه پرگار سروریشان و رعیت انگاریشان می پنداشتند- زود روی آدم سنگینی می کرد که درمیان آنها، میرحسین با آن طمانینه و نجابت خاصش هرگاه که به جنوب می آمد، یک دنیا صفا و صمیمیت و آرامش را با خود به ارمغان می آورد.
                    خاطرات روزهای جنگ درعین برانگیختن حس غرور و سرفرازی ناشی از پایمردی و سلحشوری فرزندان این مرز و بوم، بخودی خود بس حزن انگیز، تلخ و دلگزاست معهذا تجلی خصوصیات مهرورزانه و فداکارانه آن دوره که - برغم سختیها و مشقاتش- همه مرزبندیهای شغلی و مرتبتی و غلیان حس نفتالینی انانیتها و مالیخولیای نخوتها را که توی رفتاراز ما بهتران امروزیها بوضوح قابل رویت است، بی رنگ و لعاب می کرد، در آن دوران سخت نیز خوشانید و دلاسا بود و این موضوع برای من و امثال من به عنوان خبرنگارانی که در پیوند مدام با مردم عادی و صدالبته مسئولان آن دوران بودیم، بغایت دلپذیرتر می نمود.
                    دردوره پرخطر و خطیر صیانت از حریم شرف و کیان میهن،آدمهایی که خالصانه و رادمردانه دل در گروی صیانت از شان دین و شرف ملک پا به میدان کارزار گذاشته بودند، کم نبودند و حکما" یکی از آنانی که با ظاهر بی شیله و پیله اش و با تمام وجودش برای اداره کشور بخصوص تامین نیازجبهه ها خالصانه می کوشید ، همین میرحسینی بود که اینک برخی برای اجابت اهواء و امیال زمینی شان آنهم با چنگ زدن به ریسمان ریایی آسمانی،در عوض پاسداشت خدمات بی شائبه اش، ناجوانمردانه در صدد تخریب چهره اویند.
                    من هرگز خاطره آن شب سرد و هولناک زمستانی دراوج"جنگ شهرها"که اهوازیها را ناجوانمردانه به بیرون از شهرشان در کنارمنطقه موسوم به"آتشها" کشانده بود تا از شر موشکهای صدام در امان بمانند،ازیاد نمی برم. ظهرآنروز،مجری رادیوبغداد باگویش فارسی انکر و نسناسش،سبعانه اهوازیهایی نجیب را تهدید کرده بود که از ساعت12 شب به بعد آماده اصابت موشکهای عراق به خانه ها و کاشانه هایشان باشند و همین تهدید که روز بعد محقق شد، بغایت بس بود تا خیل زن وکودک و پیر را زیر تازیانه بیرحم شب سرد دیماه جنوب، آواره بیابانهای اطراف شهر اصلی دوران جنگ کند.
                    شامگاهان بعد از اتمام اولتیماتوم شوم دشمن، میرحسین با آن چهره ساده و بسیجی اش برای سرکشی به وضعیت مراتبارمردم جنگزده سوار بریک پیکان سفید به میان مردمی که در تاریکنای شب بیداد سرمای زمستان کنار آتشها کز کرده بودند،آمد و با اینکه می خواست ناشناس بماند اما نتوانست از دست خبرنگارهای سمج قصر دربرود و لاجرم در مقابل این سئوال در باره احسا سش راجع به وضعیت سخت و نزار آنشب مردم اهواز و بقیه شهرهای در تیررس دشمن چنین گفت: من آمده ام تا در این شرایط سخت، از این مردم صبور روحیه بگیرم.
                    میرحسین، این کلمات را چنان با وقار و صادقانه بیان کرد که در آن شرایط وانفسا مانند ترواش گلواژه های یک شعر حماسی برای مردم شهرهای جنگزده و در معرض آتشبار بی امان جانیان بعث، بسیار قوتبخش و دلارام بود.
                    در آن روزهای نفسگیر که صدام جنون آساتر از همیشه "جنگ شهرها" را شروع کرده و بسیاری از مناطق کشور را اماج حملات بی امانش قرار داده بود، هوار مردم تیره روز از سیل مشکلات بی امان دوران جنگ و تداوم جنایات جنون آسای سفاکان بعث به آسمان بلند بود و در آن شرایط خون و آتش و آوارگی و تیره روزی سرزمین پرافتخار ایران، براستی مردی دلدار با همتی والا می خواست تا در مقام اداره ملک و میهن بتواند هم نیازهای معیشتی مردم ایران جنگزده را که تازه بخشی از آن نیز تحت اشغال چکمه پوشان عفلقی بود تامین کند، هم ملت را برای دفاع ازکیان میهن و حریم شرف در برابر تجاوز اجنبی سفاک در صحنه نگه دارد و مهمتر از همه و درعین درآمد اندک نفتی که آنهم به فوت "جنگ نفتکشها" بند بود، سازو برگ موردنیاز رزمندگان را در جبهه ها - که عملا با دست خالی در برابر دشمن تا بن دندان مسلح ایستاده بودند- تدارک ببیند و الحق و الانصاف این سید شکیب با آن طمانینه و آرامش و درعین حال همت پولادینش که انگار آمیزه ی معنادار آنها مظهر دلاویز جمع اضداد در وجود یک نفر بود، در آن لحظات نفسگیر و توانفرسا بخوبی از عهده همه این کارها برآمد.
                    در قفای آن دوران مرارتبار اما حماسی و عزت آفرین و بخصوص بعد از دیدن این دوره چهارساله سخت،تیرگون و دماکوژیک، من توانستم قدرآن ایام سخت و اداره سخت تر یک کشور جنگزده با هزار توی مشکلاتش را بیشتر بدانم و برهنرمدیریت حماسی و غوغاگریز و سیاست پیشگی خردآمیز این سید نجیب بیش از پیش واقف شوم که یک چشمه دم دستی کارهاش، اداره زندگی مردم آن دوران در اوج کساد ونداری با برقراری همین نظام سهمیه بندی ارزاق عمومی است آنهم با کمترین تورم درطول سی ساله انقلاب و داشتن درآمد ثمن بخس نفتی.
                    بازهم در سیرواسیر مرور خاطرات روزهای خطیر جنگ، سرنوشت تراژیک دو کودک خردسال اهوازی را نیز به یاد می آورم که پس از اینکه مادرشان برای دریافت کالای کوپنی،خانه محقرشان را ترک بود ، بر اثر واژگون شدن بخاری در میان لهیب گدازان آتش گرفتار وکباب شده بودند و میرحسین، فردای آنروز وقتی خبر این حادثه جانسوز را در روزنامه ها خوانده بود، از طریق استاندار وقت خوزستان درصدد تسلای خاطر والدین داغدار اهوازی برآمد و همین دلجویی رفتار ساده و انسانی رییس دولت با هزار و یک مشغله اش، در آن لحظات جانگداز برای والدین سوگوار دو طفل نگونسار بغایت تسلابخش بود.
                    ناگفته نگذارم که رییس رئوف دولت جنگ یا بهتر بگویم رییس پرجنم دولت دفاع درعین نجابت ذاتی و ملایمت رفتاریش،در مواقع لزوم نیز از تندی و عتاب و صلابت و سیاست خاطیان فرونمی نهشت کمااینکه برخورد محکم وبی اغماض اوبا عده ای ازمسئولان یک شهر جنوبی که در اعتراض به استاندار وقت- آن هم در زمان جنگ - دست از کار کشیده بودند نیز چشمه ای دیگر از رفتار حکیمانه و در عین حال مقتدرانه میرحسین بود.
                    در روزهای نفسگیر جنگ که گاه بروز وقفه در جبهه ها یا اوجگیری جنون دشمن در کاربرد سلاحهای کشتار جمعی یا موشک باران شهرها و یا حدت گرفتن کم وکاستی های اعتباری و امکاناتی براحتی می توانست کمر هر دولت مدعی و سرپر را خرد کند، این مرد صبور و جان سخت، نه تنها همه مصایب را به جان می خرید و دم فرو نمی زد بلکه همواره از دمیدن افق های روشن و فرداها ی روشن تر سخن می گفت و روی پهنه دل تاولین هم میهنان، بذر دلارامی و امید نو می افکند.
                    اما براستی میرحسین امروزبرغم نشستن غبارعزتبخش عمربر چهره مهربانش، باز هم چقدر شبیه میرحسین روزهای کبود اما سراسر افتخار و سلحشوری دوران دفاع مقدس است که همواره در دل جبهه ها و در میان جمع صمیمی رزمندگان با ظاهری مخلص و بسیجی گون،بی هیچ تکلفی حضور می یافت و برغم هزار و یک مشکل لاینحل موجود درجبهه ها و با وجود دلی خونبار از نیشتر حاسدان یا کین معاندان، با ظاهر دلنشین و امیدبخش همیشگی اش و ادای کلمات سبز و حماسی، از رفع زودرس همه مشکلات و پیروزی قاطع بر دشمن متجاوز سخن می گفت.
                    اما امروزبا آن همه ویژگی ها و خدمات صادقانه سید نجیب ، عده ای به ناحق از او خرده می گیرند که چرا دراین 20 سال از صحنه کناره گرفته و برغم همه اصرارها برای خروج از کنج اعتکاف تا به امروز از پرده بیرون نیامده بود و اینک اینگونه آسیمه سر، پای به میدان کار گذاشته است؟
                    اتفاقا من همین نکته را نیز نماد دیگر قوت وحکمت و درایت این مرد اهل سرزمین ستارخان و باقرخان و متعهد فدایی برای روزهای سخت ایران زمین می دانم و حقشناسانه، آن را به حساب احساس مسئولیت والایش،دوراندیشی حکیمانه اش وعشق صادقانه اش به ایران و ایرانی می نهم که مانند گذشته ودر اثنای قرارگرفتن کشوردر لبه پرتگاهی هولناک و تباه ساز، اینگونه پاکبازانه و دلسوزانه بازآمده است تا به داد ملک و ملت برسد و می خواهد با سرانگشتان تدبیریش و به یمن طریق امیرکبیریش،آب رفته را به جوی بازگرداند و از این نظر باید به او ایوالله گفت و دسته گلی به بزرگی همه ایران و به سبزی شال خوشفامش، نثار این سید دلدار و رجل وفادار کرد و با دلی آکنده از امید و اطمینان ، سکان کشتی وطن عزیز توفانزده را دردریای کرانه ناپیدای حدوث امواج خانمانسوز ندانم کاریها و عوامفریبی ها برای رساندن آن به ساحل نجات و سعادت، آ‌به دست با کفایت او سپرد.
                    چنین باد

                    دیدگاه


                      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                      یه روز یه دیوونه یه سنگی رو انداخت ته چاه ....
                      عاقلان کماکان در تلاشند.

                      دیدگاه


                        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                        در سینه ات نهنگی می تپد!

                        این که مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست؛ ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود. ماهی کوچکی که طعم تُنگ آزارش می دهد و بوی دریا هوایی اش کرده است.

                        قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس. اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!

                        " آدم ها ماهی ها را در تُنگ دوست دارند و قلب ها را در سینه. اما ماهی وقتی در دریا شناور شد ماهی است و قلب وقتی در خدا غوطه خورد، قلب است .. "

                        هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تنگی نگه دارد؛ تو چه طور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟ و چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله می شود و وقتی دریا مختصر می شود و وقتی قلب خلاصه می شود و آدم قانع.

                        این ماهی کوچک، اما بزرگ خواهد شد و این تُنگ، تَنگ خواهد شد و این آب ته خواهد کشید.

                        تو اما کاش قدری دریا می نوشیدی و کاش نَقبی می زدی از تُنگ سینه به اقیانوس. کاش راه آبی به نامنتها می کشیدی و کاش این قطره را به بینهایت گره می زدی. کاش...

                        بگذریم...

                        دریا و اقیانوس به کنار. نامنتها و بی نهایت پیشکش.

                        کاش لااقل آب این تُنگ را گاهی عوض می کردی. این آب مانده است و بو گرفته است. و تو می دانی آب هم که بماند می گندد. آب هم که بماند لجن می بندد. و حیف از این ماهی که در گِل و لای بلولد و حیف از این قلب که در غلط بغلتد!

                        (عرفان نظرآهاری) - http://www.nooronar.com/besmellah/archives/story/
                        می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد واندیشه ی هفتاد و دو ملت ببرد.
                        پرهیز مکن ز کیمیایی که از او یک جرعه خوری هزار علت ببرد .
                        (حکیم عمر خیام)

                        دیدگاه


                          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                          یک شبی مجنون نمازش را شکست
                          بی وضو در کوچه لیلا نشست

                          عشق آن شب مست مستش کرده بود
                          فارغ از جام الستش کرده بود

                          سجده ای زد بر لب درگاه او
                          پر زلیلا شد دل پر آه او

                          گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
                          بر صلیب عشق دارم کرده ای

                          جام لیلا را به دستم داده ای
                          وندر این بازی شکستم داده ای

                          نشتر عشقش به جانم می زنی
                          دردم از لیلاست آنم می زنی

                          خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
                          من که مجنونم تو مجنونم مکن

                          مرد این بازیچه دیگر نیستم
                          این تو و لیلای تو ... من نیستم

                          گفت: ای دیوانه لیلایت منم
                          در رگ پیدا و پنهانت منم

                          سال ها با جور لیلا ساختی
                          من کنارت بودم و نشناختی

                          عشق لیلا در دلت انداختم
                          صد قمار عشق یک جا باختم

                          کردمت آوارهء صحرا نشد
                          گفتم عاقل می شوی اما نشد

                          سوختم در حسرت یک یا ربت
                          غیر لیلا برنیامد از لبت

                          روز و شب او را صدا کردی ولی
                          دیدم امشب با منی گفتم بلی

                          مطمئن بودم به من سرمیزنی
                          در حریم خانه ام در میزنی

                          حال این لیلا که خوارت کرده بود
                          درس عشقش بیقرارت کرده بود

                          مرد راهش باش تا شاهت کنم
                          صد چو لیلا کشته در راهت کنم
                          دست هایی که کمک میکنند از دست هایی که دعا میکنند مقدس ترند....کوروش کبیر

                          دیدگاه


                            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                            دزد دین

                            روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیزهای گرانبها بود و دعای آیه الکرسی هم پیوست آن بود.
                            او بسته را به صاحبش باز گرداند.
                            علت را سوال کردند
                            گفت:به عقیده صاحب مال,این آیه مال او را از دستبرد دزد نگاه می دارد , من دزد مال هستم نه دزد دین!!!!!!!!!!!!!
                            اگر آن را پس نمی دادم در عقیده صاحبان آن خللی راجع به دین روی می داد,آن وقت من دزد دین هم بودم...

                            "کشف الاسرار خواجه عبدالله انصاری"
                            برای روشنایی است
                            که می نویسم
                            اگر همیشه
                            و
                            همه جا تاریک بود
                            هرگز نمی نوشتم...

                            دیدگاه


                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              مگه جهنم یخ بزنه که با تو ازدواج کنم!

                              میگن جواب یک دانشجوی دانشگاه واشینگتن به یک سوال امتحان شیمی آنچنان جامع و کامل
                              . بوده که توسط پروفسورش در شبکهء جهانی اینترنت پخش شده و دست به دست میگرده خوندنش سرگرمآ‌کننده است ..

                              پرسش: آیا جهنم اگزوترم (دفعآ‌کنندهء گرما) است یا اندوترم (جذبآ‌کنندهء گرما)؟

                              اکثر دانشجویان برای ارائهء پاسخ خود به قانون بویل-ماریوت متوسل شده بودند که میآ‌گوید حجم مقدار معینی از هر گاز در دمای ثابت، به طور معکوس با فشاری که بر آن گاز وارد میآ‌شود متناسب است. یا به عبارت سادهآ‌تر در یک سیستم بسته، حجم و فشار گازها با هم رابطهء مستقیم دارند.

                              اما یکی از آنها چنین نوشت:

                              اول باید بفهمیم که حجم جهنم چگونه در اثر گذشت زمان تغییر میآ‌کند. برای این کار احتیاج به تعداد ارواحی داریم که به جهنم فرستاده میآ‌شوند. گمان کنم همه قبول داشته باشیم که یک روح وقتی وارد جهنم شد، آن را دوباره ترک نمیآ‌کند.
                              پس روشن است که تعداد ارواحی که جهنم را ترک میآ‌کنند برابر است با صفر.
                              برای مشخص کردن تعداد ارواحی که به جهنم فرستاده میآ‌شوند، نگاهی به انواع و اقسام ادیان رایج در جهان میآ‌کنیم. بعضی از این ادیان میآ‌گویند اگر کسی از پیروان آنها نباشد، به جهنم میآ‌رود. از آن جایی که بیشتر از یک مذهب چنین عقیدهآ‌ای را ترویج میآ‌کند، و هیچکس به بیشتر از یک مذهب باور ندارد، میآ‌توان استنباط کرد که همهء ارواح به جهنم فرستاده میآ‌شوند.
                              با در نظر گرفتن آمار تولد نوزادان و مرگ و میر مردم در جهان متوجه میآ‌شویم که تعداد ارواح در جهنم مرتب بیشتر میآ‌شود. حالا میآ‌توانیم تغییر حجم در جهنم را بررسی کنیم: طبق قانون بویل-ماریوت باید تحت فشار و دمای ثابت با ورود هر روح به جهنم حجم آن افزایش بیابد. اینجا دو موقعیت ممکن وجود دارد:

                              ?) اگر جهنم آهستهآ‌تر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدریج بالا خواهند رفت تا جهنم منفجر شود.
                              ?) اگر جهنم سریعتر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدریج پایین خواهند آمد تا جهنم یخ بزند.

                              اما راهآ‌حل نهایی را میآ‌توان در گفتهء همکلاسی من ترزا یافت که میآ‌گوید: «مگه جهنم یخ بزنه که با تو ازدواج کنم!» از آن جایی که تا امروز این افتخار نصیب من نشده است (و احتمالاً هرگز نخواهد شد)، نظریهء شمارهء ? اشتباه است: جهنم هرگز یخ نخواهد زد و اگزوترم است.

                              تنها جوابی که نمرهء کامل را دریافت کرد، همین بود
                              دست هایی که کمک میکنند از دست هایی که دعا میکنند مقدس ترند....کوروش کبیر

                              دیدگاه


                                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                                شمشیر بازی

                                مرد جوانی نزد استاد ورزش های رزمی

                                می رود و از او می پرسد:
                                استاد می خواهم شمشیر بازی یاد بگیرم
                                چقدر زمان باید صرف کرد؟
                                استاد جواب می دهد:10 سال
                                ولی 10 سال خیلی زیاد است من هرگز این قدر زمان ندارم...
                                استاد:پس 20 سال
                                نه! این که خیلی بیشتر شد!
                                استاد:پس 30 سال!

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...