اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    چرخش زندگی

    پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.
    اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.

    پسر گفت: " باید فکری برای پدربزرگ کرد.به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.آ‌" پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند.در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد،در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.
    گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است.اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.
    اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود.با مهربانی از او پرسید: " پسرم ، داری چی میسازی ؟آ‌" پسرک هم با ملایمت جواب داد : " یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم ." وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
    این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.
    قدرت درک کودکان فوق العاده است .چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده ، گوشهایشان در حال شنیدن . ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است.اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند
    چقدر این ندیدن ها و نشنیدن ها مردم را خوشبخت کرده (دکتر علی شریعتی)

    دیدگاه


      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

      وای از دست خانمها که اینقدر نسبت به ما بی رحم هستن

      روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.
      قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .
      زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : "متشکرم" ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت ۱۰ برابر آن را میگیرد.
      زن گفت :....

      اشکال ندارد !
      زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود !
      قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟
      زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند !
      بنابراین اجی مجی ....... و او زیباترین زن جهان شد !
      برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !
      قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او ۱۰ برابر از تو ثروتمندتر می شود.
      زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است ...
      بنابراین اجی مجی ....... و او ثروتمندترین زن جهان شد !
      سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :
      من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم و شوهرم...!!!
      چقدر این ندیدن ها و نشنیدن ها مردم را خوشبخت کرده (دکتر علی شریعتی)

      دیدگاه


        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

        شکسپیر چه گفت؟
        من همیشه خوشحالم میدانید چرا؟
        برای اینکه از هیچکس برای هیچ چیز انتظاری ندارم،
        انتظار همیشه لطمه آوراست.زندگی کوتاه است به آن عشق بورز
        خوشحال باش و لبخند بزن برای خودت
        قبل از گفتار گوش گن
        قبل از نگارش فکرکن
        قبل از اینکه خرج کنی درآمدداشته باش
        قبل از اینکه دعا کنی، ببخش
        قبل از تنفر عشق بورز
        این زندگی است... احساسش کن،و خوش باش
        بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

        دیدگاه


          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          کی بود یکی نبود شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است.آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود.استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد.دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .



          آن شخص وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسیده نشسته وبه حرفهای دیگران گوش می دهد. در چشم هایشان نگاه می کند. به درد و دلشان می رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند..یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند.دوزخ جای این کارها نیست!!! بیایید و این مرد را پس بگیرید.



          وقتی راوی قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت: با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی ...خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند.

          پائولو کوئلیو
          بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

          دیدگاه


            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

            یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همهآ‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد. با خودم گفتم: ' کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!' من برای آخر هفته ­ام برنامهآ‌ ریزی کرده بودم. (مسابقهآ‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهآ‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.آ‌همینطور که می رفتم،آ‌تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاک ها افتاد.من دیدم عینکش افتاد و چند متر اونطرفتر، آ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد،در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم.. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، آ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم. همینطور که عینکش را به دستش میآ‌دادم، گفتم: ' این بچه ها یه مشت آشغالن!' او به من نگاهی کرد و گفت: ' هی ، متشکرم!'و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند.از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود. من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟معلوم شد که او هم نزدیک خانهآ‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟ او گفت که قبلا به یک مدرسهآ‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم...... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم. او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.. ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم میآ‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،آ‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!' مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت.. در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک. من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد... او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم. مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم. من مارک را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند. حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همهآ‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم! امروز یکی از اون روزها بود. من می دیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است.. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: ' هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!'
            او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: ' مرسی'. گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: ' فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سال های سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان،خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش..... اما مهمتر از همه،دوستانتان....من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن،بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.' من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد. مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد. او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت.' من به همهمهآ‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما دربارهآ‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد. پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس. من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم. هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن. خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به شکل های گوناگون بر هم اثر بگذاریم. دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم. ' دوستان،آ‌ فرشته هایی هستند که شما را بر روی پاهایتان بلند می کنند، زمانی که بال های شما به سختی به یاد میآ‌آورند چگونه پرواز کنند.' هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد.... دیروز،آ‌ به تاریخ پیوسته، فردا ، رازی است ناگشوده،
            کویر همیشه تنهاست ... پس باران باش و بر کویر ببار .

            دیدگاه


              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

              قصه ای که باد با خود برد

              دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
              دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد میزد و می گفت: من هستم ، من اینجا هستم، تماشایم کنید.
              اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد.
              دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود و یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.
              خدا دانه کوچک را توی دستش گرفت و گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی.
              رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.
              دانه کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند.
              سال ها بعد دانه کوچک سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچ کس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.
              سپیدار بارها و بارها قصه خدا و دانه کوچک را به باد گفته بود و می دانست که باد قصه او را همه جا با خود خواهد برد
              بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

              دیدگاه


                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                داستان معروفی از تام واتسون، بنیان گذار شرکت « آی . بی . ام » نقل میکنند که :
                یکی از کارکنانش اشتباه بزرگی مرتکب شد و مبلغ ده میلیون دلار به شرکت ضرر زد. این کارمند به دفتر واتسون احضار شد و پس از ورود گفت:« تصور می کنم باید از شرکت استعفا دهم.»
                تام واتسون گفت: شوخی میکنید ما همین الان مبلغ ده میلیون دلار بابت آموزش شما پول دادیم

                دیدگاه


                  پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                  آدمهای ساده را دوست دارم.
                  همان ها که بدی هیچ کس را باور
                  ندارند. همان ها که برای همه
                  لبخند
                  دارند. همان ها که همیشه هستند،
                  برای همه هستند.
                  آدمهای ساده را
                  باید مثل یک تابلوی نقاشی
                  ساعتها تماشا کرد؛
                  عمرشان کوتاهاست.
                  بسکه هر کسی از راه می رسد
                  یا ازشان سوءاستفاده می کند یا
                  زمینشان میزند
                  یا درس ساده نبودن بهشان می دهد.
                  آدم های ساده را دوست دارم.
                  بوی ناب
                  “آدم” می دهند
                  بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                  دیدگاه


                    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    اثبات علمی......
                    هر که سوادش کمتر درآمدش بیشتر !





                    از قدیم گفته اند وقت طلاست، به عبارت دیگر : زمان = پول : معادله 1

                    همین طور گفته اند توانا بود هرکه دانا بود، یعنی : توان = علم : معادله 2

                    می دانید که:

                    زمان / کار = توان: معادله 3

                    با جای گذاری معادله 1 و 2 در معادله سوم به این معادله می رسیم:

                    پول / کار = علم

                    که می توانیم آن را به این صورت بازنویسی کنیم:

                    علم/ کار = پول

                    بنابراین:

                    Lim (پول) = ∞

                    0→ علم

                    یعنی هرچه علم و سوادت کم تر باشد درآمدت بیشتر است، و این هیچ ربطی به مقدار کار انجام شده ندارد !

                    !به عبارت دیگر وقتی علمت به سمت صفر میل کند، پولت به بی نهایت خواهد رسی

                    دیدگاه


                      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                      ولی نباید خود صفر شه
                      صفر شه تعریف نشده میشه جیبتون ارور میده

                      دیدگاه


                        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                        روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده.
                        راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .
                        استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
                        شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "
                        پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
                        استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "
                        پیرهندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب . "


                        بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                        دیدگاه


                          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                          اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دستشو
                          گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست
                          و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم.
                          اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد.


                          هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود,
                          باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم.
                          بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!


                          اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری
                          خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی


                          اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می
                          ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و
                          چرا؟
                          اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من
                          دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی
                          نداشتم.

                          من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس
                          ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم,
                          خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها
                          کرد و بعد همه رو پاره کرد.

                          زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود
                          و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من
                          تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما
                          دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.

                          بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم.
                          به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت
                          براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک
                          نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب
                          عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی
                          اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به
                          جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.

                          اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به
                          صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در
                          ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو
                          دچار مشکل بکنه!

                          این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از
                          من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام
                          گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده
                          از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت
                          روی دست هام بگیرمو راه ببرم.

                          خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه.


                          اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.

                          وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت:
                          به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره..



                          مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط
                          طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام
                          گرفتم.
                          هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم..
                          پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل
                          گرفته راه می بره.

                          جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و
                          از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست
                          و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!

                          نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در
                          اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم
                          تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.

                          روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام
                          کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست
                          که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از
                          اون مراقبت نکرده بودم.

                          متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش
                          نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!
                          برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!

                          روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره
                          احساس کردم.

                          این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.

                          روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره
                          این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.

                          من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون
                          تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم
                          گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می
                          کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که
                          هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد
                          شدند.
                          و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به
                          همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره
                          آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو
                          لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار
                          جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم..
                          پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک
                          جزئ شیرین زندگی اش شده بود.
                          همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو
                          در آغوش فشرد.

                          من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم.
                          بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب
                          تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به
                          نرمی اون رو حمل می کردم,
                          درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به
                          سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.

                          انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد.
                          پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:
                          من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون
                          توجه نکرده بودم.

                          اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که
                          در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در
                          تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.

                          "دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم!

                          اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی
                          کنی تب داشته باشی؟
                          من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که
                          نمی خوام از همسرم جدا بشم.

                          به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.

                          زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته
                          هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم.
                          زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود
                          نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.

                          من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش
                          گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش
                          حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی
                          که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.

                          من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم.
                          یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.
                          دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
                          و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم :

                          از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای
                          عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.


                          ***

                          جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العلاده ای برخورداره,
                          مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه, مهم و ارزشمندند.

                          این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست.

                          این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند.

                          پس در زندگی سعی کنید:
                          زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید.
                          چیزهایی رو که از یاد بردید, یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث
                          ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه, انجام
                          بدید..
                          زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه.
                          این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.
                          اگر این داستان رو برای فرد دیگه ای نقل نکنید هیچ اتفاقی نمی افته,
                          اما یادتون باشه که اگه این کار رو بکنید شاید یک زندگی رو نجات بدید
                          برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند ...

                          دیدگاه


                            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                            چون دکمه تشکر نداره مجبور شدم اینطوری از آقا بهنام تشکر کنم

                            دیدگاه


                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              نوشته اصلی توسط mohsen++
                              چون دکمه تشکر نداره مجبور شدم اینطوری از آقا بهنام تشکر کنم
                              واقعا زیبا بود.
                              حیف که گزینهآ‌ی تشکر حذف شده.

                              دیدگاه


                                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                                ای بابا حالا که نوبت جمع کردن تشکر ما شد، دکمه تشکر رو حدف کردید ؟!!
                                شوخی کردم، قابل شما رو نداره دوستان، بازم از این داستان ها می ذارم.
                                یا علی
                                برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند ...

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X