اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    هر بار کهآ‌ میآ‌روی، رسیدهآ‌ایآ‌

    ...پشتشآ‌ سنگینآ‌ بود و جادهآ‌هایآ‌ دنیا طولانی
    میآ‌دانستآ‌ کهآ‌ همیشهآ‌ جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.
    آهسته آهستهآ‌ میآ‌خزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشهآ‌ دور بود.
    سنگآ‌پشت (لاک پشت) تقدیرشآ‌ را دوستآ‌ نمیآ‌داشتآ‌ و آنآ‌ را چونآ‌ اجباریآ‌ بر دوشآ‌ میآ‌کشید.
    پرندهآ‌ایآ‌ در آسمانآ‌ پر زد، سبک؛ و سنگآ‌پشتآ‌ رو بهآ‌ خدا کرد و گفت: اینآ‌ عدلآ‌ نیست، اینآ‌ عدلآ‌ نیست.
    کاشآ‌ پُشتمآ‌ را اینآ‌ همهآ‌ سنگینآ‌ نمیآ‌کردی. منآ‌ هیچآ‌گاهآ‌ نمیآ‌رسم. هیچآ‌گاه.
    و در لاکآ‌ سنگیآ‌ خود خزید، بهآ‌ نیتآ‌ نا امیدی...
    خدا سنگآ‌پشتآ‌ را از رویآ‌ زمینآ‌ بلند کرد. زمینآ‌ را نشانشآ‌ داد. کُرهآ‌ایآ‌ کوچک بود
    و گفت: نگاهآ‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کسآ‌ نمیآ‌رسد !
    چونآ‌ رسیدنیآ‌ در کار نیست. فقط رفتن است.
    حتیآ‌ اگر اندکی. و هر بار کهآ‌ میآ‌روی، رسیدهآ‌ای.
    و باور کنآ‌ آنچهآ‌ بر دوشآ‌ توست، تنها لاکیآ‌ سنگیآ‌ نیست، تو پارهآ‌ایآ‌ از هستیآ‌ را بر دوشآ‌ میآ‌کشی؛ پارهآ‌ایآ‌ از مرا.
    خدا سنگآ‌پشتآ‌ را بر زمینآ‌ گذاشت...
    دیگر نهآ‌ بارشآ‌ چندانآ‌ سنگینآ‌ بود و نهآ‌ راهها چندانآ‌ دور.
    سنگآ‌پشتآ‌ بهآ‌ راهآ‌ افتاد و رفت، حتیآ‌ اگر اندکی؛
    و پارهآ‌ایآ‌ از او را با عشقآ‌ بر دوشآ‌ می کشید...
    فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست ................ فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است

    دیدگاه


      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

      نوشته اصلی توسط NASA_DE


      به به . آفرین تا ابد الدهر این طوری خواهد موند.
      ================================================== =======

      پست وارده نسبت به پاک کردن بی مورد پست ها. بس کنید بابا تا کسی میاد انتقادی بکنه
      پست رو پاک میکنید. خلاف قوانین که نبوده . بعدشم میاید توجیه میکنید ( بنا به بند فلان ماده فلان ).
      برای این پستم یک توضیحی بدم. من در جواب این کاربر نوشته بودم که چرا بی این همه ایرانی
      با این داستانتون توهین میکنید که مثل این که حرف بنده خلاف قوانین بوده ( که نبوده چون کاملا خوتدمشون )
      که پستم رو پاک کردند. برای همین این پست رو زدم تا شاید پست این داستان ارایشگر پاک بشه که
      دیدم کسانی که ادعای مدیریت بر قسمت خاصی رو در http://www.eca.ir/forum2/index.php?topic=158.msg170841#msg170841
      مطرح میکنند یا اطلاعی از مدیریت ندارند یا اینکه بر خلاف گفته خودشون تو رودربایستی گیر کردند و ...
      خلاصه هر چه زودتر این پست باید پاک بشه.

      دیدگاه


        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

        خانم ها باهوش ترین ....
        خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.

        قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.

        خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!

        خانم کمی تامل کرد و گفت؛ ....
        مشکلی ندارد. آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم. قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم

        زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی. خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.

        بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.

        خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد. آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.

        خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!

        نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش
        هستند. پس باهاشون درگیر نشین.
        اگه مردم می دونستن زمان چقدر با ارزشه دیگه هیچ وقت کفش بند دار نمی خریدن البرت انیشتن

        دیدگاه


          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          آزادی
          زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشکآ‌هایش را پاک میآ‌آ‌کرد و فنجانی قهوهآ‌ میآ‌آ‌نوشید پیدا کرد ...
          در حالیآ‌ که داخل آشپزخانه میآ‌آ‌شد پرسید:چیآ‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!
          شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:هیچیآ‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!
          زن که حسابیآ‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشمآ‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه...
          شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
          زن در حالیآ‌ که روی صندلیآ‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!
          مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنیآ‌ یا ۲۰ سال میآ‌آ‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!
          زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!
          مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم
          :mrgreen: :mrgreen: :mrgreen:
          اگه مردم می دونستن زمان چقدر با ارزشه دیگه هیچ وقت کفش بند دار نمی خریدن البرت انیشتن

          دیدگاه


            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

            نوشته اصلی توسط saeed bagherani
            آزادی
            زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشکآ‌هایش را پاک میآ‌آ‌کرد و فنجانی قهوهآ‌ میآ‌آ‌نوشید پیدا کرد ...
            در حالیآ‌ که داخل آشپزخانه میآ‌آ‌شد پرسید:چیآ‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!
            شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:هیچیآ‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، 20 سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!
            زن که حسابیآ‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشمآ‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه...
            شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
            زن در حالیآ‌ که روی صندلیآ‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!
            مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنیآ‌ یا 20 سال میآ‌آ‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!
            زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!
            مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم
            :mrgreen: :mrgreen: :mrgreen:
            چی شده، با خانومت دعوات شده، این قدر از این داستان ها می نویسی :mrgreen: :mrgreen: :mrgreen:
            برای کاری در حوزه اربعین نیاز به نیروی داوطلب هستیم.
            http://hosseinwalkingday.com

            دیدگاه


              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

              در بازگشت از کلیسا ، جک از دوستش ماکس می پرسد فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید ؟

              ماکس جواب می دهد : چرا از کشیش نمی پرسی

              جک نزد کشیش می رود و می پرسد : جناب کشیش ، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم سیگار بکشم .

              کشیش پاسخ می دهد : نه پسرم ، نمی شود این کار بی ادبی نسبت به مذهب است .

              جک آنجا را ترک می کند و نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند .

              ماکس می گوید : تعجبی ندارد تو سوال را درست مطرح نکردی بگذار من بپرسم .

              ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد : آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم ؟

              کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد : مطمئنا ، پسرم ، مطمئنا ؟!
              ...............................................

              آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
              Ctrl+C , Ctrl+V
              .................................................. ....

              دیدگاه


                به دو سوال اخلاقی زیر پاسخ دهید سپس نتیجه آن را مشاهده نمایید!!




                دو سوال اخلاقی، اول خوب فکر کنید بعد نظر دهید

                سوال اول:؟

                اگر زنی را بشناسید که حامله شده است ودر حال حاضر هشت تا بچه داردکه سه تا از اونها کر هستند و دو تا کور هستند و یکی عقب مانده ذهنی و خودش هم به بیماری سیفیلیس دچاره،بهش میگین که بچه اش رو بیاندازد؟

                قبل از این که جواب بدین سوال بعدی را هم بخونین

                سوال دوم:؟

                وقتشه که رییس جمهور کشورتون رو انتخاب کنین این اطلاعات در مورد سه کاندید در دست است

                کاندید اول:هم عقیده با سیاست مداران فاسد،در مشورت با ستاره شناسان،دو تا معشوقه داره و کلاه سر همسرش میذاره مرتب سیگار میآ‌کشه و روزی هشت الی ده مارتینی میخوره.

                کاندید دوم: دو بار تا حالا ار پارلمان اخراج شده،تا ظهر میخوابه در دوران کالج به مورفین معتاد بودو یک چهارم لیتر ویسکی هر شب میخوره.

                کاندید سوم: سر باز کهنه کار جنگ-گیاه خوار سیگار نمیکشه-بعضی وقتها یک یا دو ابجو میخوره و سر همسرش کلاه نمیذاره.

                اول تصمیم بگیرید وبعد جوابها را در ادامه چک کنید !!!


                کاندید اول اسمش هست: فرانکلین روزولت

                کاندید دوم اسمش هست: وینستون چرچیل

                کاندید سوم اسمش هست: ادولف هیتلر

                و سر اخر اینکه اگر به سوال اول در مورد انداختن بچه جواب بله دادید باید بگوییم که شما همین الان((( لودیک بتهوون)))را کشتید
                دلا یاران سه قسمند ار بدانی
                زبانی اند و نانی اند و جانی
                به نانی نان بده از در برانش
                محبت کن به یاران زبانی
                و لیکن یار جانی را به دست آر
                به جانش جان بده تا می توانی

                دیدگاه


                  برای شنیده شدن شاید باید چون گودیوا برهنه شد

                  (Godiva) همسر دوک کاونتری انگلیس زنی خیلی محبوب و محترم بود. وقتی ظلم شوهر و مالیات سنگینی که باعث بدبختی مردم شده بود،را مشاهده کرد . اصرار زیادی کرد به شوهرش که مالیات رو کم کنه ولی شوهرش از این کار سرباز می زد. بالاخره شوهرش یه شرط گذاشت، گفت اگربرهنه دور تا دور شهر بگردی من مالیات رو کم می کنم . گودیوا قبول می کنه، خبرش در شهر می پیچد، گودیوا سوار یک اسب در حالی که همه ی پوشش بدنش موهای ریخته شده روی سینه اش بود در شهر چرخید، ولی مردم شهر به احترامش اون روز، هیچکدوم از خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجره ها رو هم بستند. در تاریخ انگلیس و کاونتری بانو گودیوا به عنوان یک زن نجیب و شریف جایگاه بالایی داره و مجسمه اش در کاونتری ساخته شده است....برای شنیده شدن شاید باید چون گودیوا برهنه شد

                  دیدگاه


                    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    چه کسی آن جاست؟

                    مجنونی در خانه معشوق را می کوفت . معشوق پرسید:
                    کیست؟
                    و پاسخ شنید:
                    من !
                    پس گفت :
                    اما تو و من یک خانه می گنجیم.
                    مرد به بیابان زد و سال ها به ریاضت و تفکر سپری کرد
                    پس بازگشت و باز بر در کوبید.
                    معشوق پرسید:
                    کیست؟
                    پاسخ شنید :
                    -خود تو!
                    پس معشوق در بر او گشود

                    حکایتی به نقل از فیلسوف و عارف مسلمان ، ابن عربی

                    دیدگاه


                      پاسخ : برای شنیده شدن شاید باید چون گودیوا برهنه شد

                      نوشته اصلی توسط saeed bagherani
                      در تاریخ ایران هم کمتر از دو قرن پیش، زنی به گفته معاصرانش فاضل و سخنور، سربرهنه در برابر جماعتی از مردم و علمای زمانه اش ظاهر شد تا از عقیده و اندیشه خود دفاع کند. اما عاقبت او خفه شدن بدست میرغضبهای ناصری و نیمه جان مدفون شدن در چاه باغ ایلخانی بود.
                      سلام
                      خوب که چی، این چه ربطی به داستان کوتاه داره؟
                      برای کاری در حوزه اربعین نیاز به نیروی داوطلب هستیم.
                      http://hosseinwalkingday.com

                      دیدگاه


                        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                        نوشته اصلی توسط MortezaMir

                        سلام
                        خوب که چی، این چه ربطی به داستان کوتاه داره؟
                        اینم یک داستان کوتاه 2 خطیه
                        اگه مردم می دونستن زمان چقدر با ارزشه دیگه هیچ وقت کفش بند دار نمی خریدن البرت انیشتن

                        دیدگاه


                          داستان

                          استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:
                          به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

                          شاگردان جواب دادند:
                          50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم
                          استاد گفت:
                          من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
                          شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
                          استاد پرسید:
                          خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
                          یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.
                          حق با توست... حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
                          شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
                          استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
                          شاگردان جواب دادند: نه
                          پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟
                          شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
                          استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.
                          اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.
                          اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
                          اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
                          فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
                          به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!
                          دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.
                          زندگی همین است!

                          دیدگاه


                            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                            من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید
                            خدا گفت : نه
                            آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم .بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی


                            من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد
                            خدا گفت : نه
                            روح تو کامل است . بدن تو موقتی است


                            من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد
                            خدا گفت : نه
                            شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است


                            من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد
                            خدا گفت : نه
                            من به تو برکت می دهم ، خوشبختی به خودت بستگی دارد


                            من از خدا خواستم تا از درد ها آزادم سازد
                            خدا گفت : نه
                            درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد


                            من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد
                            خدا گفت : نه
                            تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی


                            من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از زندگی خوشم بیاید
                            خدا گفت : نه
                            من به تو زندگی می بخشم تا تو از همه آن چیزها لذت ببری


                            من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران را همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم
                            خدا گفت : ... سرانجام مطلب را گرفتی
                            __________________________________________
                            منبع : http://www.parsianforum.com/forumdisplay.php?f=518

                            دیدگاه


                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              دخترک و پیرمرد

                              فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
                              پیرمرد از دختر پرسید :
                              - غمگینی؟
                              - نه .
                              - مطمئنی ؟
                              - نه .
                              - چرا گریه می کنی ؟
                              - دوستام منو دوست ندارن .
                              - چرا ؟
                              - جون قشنگ نیستم .
                              - قبلا اینو به تو گفتن ؟
                              - نه .
                              - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
                              - راست می گی ؟
                              - از ته قلبم آره
                              دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
                              چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!


                              اگه مردم می دونستن زمان چقدر با ارزشه دیگه هیچ وقت کفش بند دار نمی خریدن البرت انیشتن

                              دیدگاه


                                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                                گاو ماده ای در جزیره اش


                                ماده گاو در جزیره ای پوشیده از علف تازه و سبز زندگی می کرد او از طلوع تا غروب آفتاب می چرید و پروارتر می شد.

                                ولی هنگامی که شب فرا می رسید او دیگر علفزار سبز را نمی دید و نگران می شد، نگران از این که فردا چه بخورد و این که مطمئنا از گرسنگی خواهد مرد و این نگرانی باعث می شد که او هر روز لاغرتر به نظر آید
                                سپیده دم ، هنگامی که خورشید بالا می آمد ، او دوباره شروع به خوردن می کرد و درست وحسابی می چرید ولی باز شب که می رسید ، همان نگرانی او را فرا می گرفت و باعث می شد دوباره لاغر و ضعیف گردد
                                مضمون شعری از عارف ایرانی مولانا

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X