اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    مارها قورباغهآ‌ها را می خوردند و قورباغهآ‌ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند.تا اینکه قورباغهآ‌ها علیه مارها به لک لکآ‌ها شکایت کردند ، لک لکآ‌ها چندی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغهآ‌ها از این حمایت شادمان شدند. طولی نکشید که لک لکآ‌ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغهآ‌ها قورباغهآ‌ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدندعده ای از آنها با لک لکآ‌ها کنار آمدند و عدهآ‌ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدندمارها بازگشتند ولی اینبار همپای لک لکآ‌ها شروع به خوردن قورباغهآ‌ها کردندحالا دیگر غورباغهآ‌ها متقاعد شدهآ‌اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است !

    اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان !!؟؟
    توان هر کس به وسعت همت اوست امام علی (ع)

    دیدگاه


      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

      زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید.
      به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
      آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
      زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
      آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم.»
      عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
      شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
      زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
      زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
      زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهر گفت:« چه خوب، ثروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
      عروس خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
      مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
      عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
      پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!
      مولای من
      نخواهمت که بگریی ولی به گریه دعا کن که وقت رفتن ایام انتظار بیاید

      یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهورالحجه

      دیدگاه


        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

        تعمیر و نگهداری از کاخ سفید بصورت یک مناقصه مطرح شد. یک پیمانکار آمریکایی، یک مکزیکی و یک ایرانی در این مناقصه شرکت کردند.
        پیمانکار آمریکایی پس از بازدید محل و بررسی هزینه ها مبلغ پیشنهادی خود را 900 دلار اعلام کرد. مسول کاخ سفید دلیل قیمت گذاری اش را پرسید و وی در پاسخ گفت:
        400 دلار بابت تهیه مواد اولیه + 400 دلار بابت هزینه های کارگران و... + 100 دلار استفاده بنده.
        ..
        پیمانکار مکزیکی هم پس از بازدید محل و بررسی هزینه ها مبلغ پیشنهادی خود را 700 دلار اعلام کرد.
        300 دلار بابت تهیه مواد اولیه + 300 دلار بابت هزینه های کارگران و... + 100 دلار استفاده بنده.
        اما نوبت به پیمانکار ایرانی که رسید بدون محاسبه و بازدید از محل به سمت مسول کاح سفید رفت و در گوشش گفت: قیمت پیشنهادی من 2700 دلار است!!!
        مسول کاخ سفید با عصبانیت گفت: تو دیوانه شدی، چرا 2700 دلار؟!!!!!

        پیمانکار ایرانی در کمال خونسردی در گوشش گفت:
        ..

        آرام باش...
        1000 دلار برای تو...... و1000 برای من ....... و انجام کار هم با پیمانکار مکزیکی.
        و پیمانکار ایرانی در مناقصه پیروز شد!!!!
        توان هر کس به وسعت همت اوست امام علی (ع)

        دیدگاه


          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          حکایتی از زبان مسیح نقل میکنند که بسیار شنیدنی است. می گویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیتهای مختلف آن را بیان می کرد. حکایت این است: مردی بود بسیار متمکن و پولدار. روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد، تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آنها در باغ به کار مشغول شدند. کارگرانی که آن روز در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گرچه این کارگران تازه، غروب بود که رسیدند، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد. شبانگاه ،هنگامی که خورشید فرو نشسته بود، او همه کارگران را گرد آورد و به همه آنها دستمزدی یکسان داد. بدیهی ست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتنـد: «این بی انصافی است. چه می کنید، آقا؟ ما از صبح کار کرده ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده اند. بعضی ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آنها که اصلاً کاری نکرده اند.» مرد ثروتمند خندید وگفت: «به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما داده ام کم بوده است؟» کارگران یکصدا گفتند: «نه، آنچه که شما به ما پرداخته اید، بیشتر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته ایم.» مرد دارا گفت: «من به آنها پول داده ام، زیرا بسیار دارم. من اگر چند برابر این نیز بپردازم، چیزی از دارائی من کم نمی شود. من از استغنای خویش می بخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقعتان مزد گرفته اید، پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می دهم، بلکه می دهم چون برای دادن و بخشیدن، بسیار دارم. من از سر بی نیازیست که می بخشم.» مسیح گفت: «بعضی ها برای رسیدن به خدا سخت میکوشند. بعضی ها درست دم غروب از راه می رسند. بعضی ها هم وقتی کار تمام شده است، پیدایشـان می شـود. امـا همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می گیرند.» شما نمی دانید که خدا استحقاق بنده را نمی نگرد، بلکه دارائی خویش را می نگرد. اوبه غنای خود نگاه می کند، نه به کار ما. از غنای ذات الهی، جز بهشت نمی شکفد. باید هم اینگونه باشد. بهشت، ظهور بی نیازی و غنای خداوند است. دوزخ را همین خشکه مقدس ها و تنگ نظـرها برپـا داشتـه اند. زیرا اینان آنقدر بخیل و حسودند که نمی توانند جز خود را مشمول لطف الهی ببینند.
          بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

          دیدگاه


            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

            روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشهآ‌اى در وسط آکواریوم آن آ‌را به دو بخش تقسیم آ‌کرد.
            در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.
            ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمىآ‌داد.
            او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامرئی که وجود داشت برخورد مىآ‌کرد، همان دیوار شیشهآ‌اى که او را از غذاى مورد علاقهآ‌اش جدا مىآ‌کرد…
            پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است!
            در پایان، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آنآ‌سوى آکواریوم نیز نرفت !!
            !


            می دانید چـــــرا ؟


            دیوار شیشهآ‌اى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سختآ‌تر و بلندآ‌تر مىآ‌نمود و آن دیوار، دیوار بلند باور خود بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور ! باوری از ناتوانی خویش


            توان هر کس به وسعت همت اوست امام علی (ع)

            دیدگاه


              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

              هنگامی که ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچکی روبرو شد.آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند .(جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد&hellipبرای حل این مشکل آنها شرکت مشاورین آندرسون را انتخاب کردند …
              تحقیقات بیش از یک دهه طول کشید، ۱۲میلیون دلار صرف شد و در نهایت :
              آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشت زیر آب کار می کرد،روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت،و از دمای زیر صفر تا ۳۰۰ درجه سانتیگراد کار می کرد !!!

              اما روس ها راه حل ساده تری داشتند
              آنها از مداد استفاده کردند !
              نتیجه :این داستان مصداقی برای مقایسه دو روش در حل مسئله است :

              ۱/ تمرکز روی مشکل ( نوشتن در فضا )

              ۲/ یا تمرکز روی راه حل (نوشتن در فضا با خودکار )


              توان هر کس به وسعت همت اوست امام علی (ع)

              دیدگاه


                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
                مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
                وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
                تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر...

                آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.

                کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.

                پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.

                خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد.
                پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ،سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:

                این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.
                برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند ...

                دیدگاه


                  پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                  زن چند بار وارد داروخانه شد وباز پشیمان از در بیرون رفت . فروشنده دارو که از ابتدا قیافه زن برایش آشنا جلوه می کرد متوجه ورود و خروج چند باره زن شده بود و چشم به حرکات زن دوخته بود. زن که انگار چاره دیگری نداشت سرش را بالا آورد و با استیصال زیر لب گفت: خدایا آبرومو سپردم دست خودت به گزارش جهان وقتی وارد داروخانه شد داروخانه چی انگار که منتظرش باشد مشتری های دیگرش را رها کرد و به سمت زن آمد. زن با چادر رو گرفته خود که از فرط خجالت آن را کیپ تر گرفته بود به مرد اجازه نمی داد که سن و سالش را حدس بزند اما فروشنده داروخانه از صدای گرفته زن حدس زد حول و حوش 40- 50 ساله باشد سر پایین و چشمهای به زمین دوخته شده و صدای آرام و گرفته زن باعث شد که مرد سرش را جلو بیاورد و گوشهایش را تیز کند آقا ببخشید من سه چهار ساعت پیش از شما یک سری دارو گرفتم که حالا می خواهم پسشون بدم و سپس کیسه دارویی که چند قلم قرص و شربت داخل آن بود را روی پیشخوان گذاشت و منتظر جواب مرد شد داروخانه چی که نمی توانست کنجکاویش را پنهان کند گفت: چرا حاج خانم الحمدلله کسالت بر طرف شده؟ زن نیم نگاهی به مرد انداخت و سعی کرد بغض فشرده شده در گلویش را قورت دهد: نه اما لطفا داروها را از من پس بگیرید مرد که تا کنون به چنین موردی برخورد نکرده بود، گفت: حاج خانم شرمنده، دارو را نمی شه پس داد . کمکی دیگه ای احتیاج دارید در خدمتم دارو فروش که یک چشمش به انبوه مشتریان ایستاده در صف بود و چشم دیگرش به زن، نیم نگاهی به کیسه داروها کرد و گفت: اگر این داروها را با بیمه تهیه کرده باشید قیمتی ندارد .نهایتا 1500 تومان می شود ماجرا که برای مرد جالب شده بود قید مشتریانش را زد و باز پرسید: مسمومیت بچه تان بر طرف شد؟ اگه درست یادم باشه صبح با یه دختر بچه کوچیک اینجا آمدید زن که از یک طرف از دست کنجکاوی های مرد کلافه شده بود و از طرف دیگر واقعا در مذیقه قرار داشت ترجیح داد رک و پوست کنده ماجرا را برای مرد تعریف کند تا هم خیال او را راحت کند و هم خود را از این استرس رنج آور برهاند پس برای شروع تک سرفه ای کرد و گفت:صبح که از خواب بیدار شدم متوجه شدم زهرا تب کرده. فکر کردم از همین سرما خوردگیهای معمولیه که هر چند وقت یکبار می گیره وقتی داشتم پاشویه اش می کردم متوجه شدم که معده اش آشوبه و حالت تهوع داره. تا وقتی به درمانگاه ببرمش چند با آب زرده معده بالا آورد و ضعف شدید داشت دکتر وقتی معاینه اش کرد گفت احتمالا مسمومیت غذایی پیدا کرده و با مصرف این داروها تا غروب خوب میشه. با 2000 تومان داخل کیفم این داروها را تهیه کردم و یک مقدار ماست گرفتم تا با کته و ماست شکم بچه ام را سیر کنم. اما هنوز به خانه نرسیده بودم که پسر همسایه مان که دکتراست کودک مریض را بر روی دستم دید و از سر دلسوزی وسط همان کوچه بار دیگر او را معاینه کرد و چند تا سوال از من پرسید وقتی متوجه شد که پزشک در مانگاه بیماری او را مسمومیت تشخیص داده و وقتی داروهایش را دید به شدت عصبانی شد و به من گفت نیازی نیست که داروها را به زهرا بدهم چون باعث مریضی دخترم نه غذای فاسد که میکروب خطرناکی است که از طریق هوا وارد لایه های مغذیش شده و اگر او را زود به بیمارستان نرسانم خدای نکرده دچار فلج مغزی می شود مرد گفت: مننژیت زن که انگار اسم آشنایی را شنیده باشد سریع گفت: آره همین کلمه را گفت. حالا باید این بچه یتیم را به بیمارستان برسانم و گرنه نمی دونم چه بلایی به سرش می آد تا اینجاش هم خدا کمک کرد که پسر همسایه مان زهرا را دید و تشخیص درست مریضی اش را داد حالا هم شما کمک کنید این داروهای دست نخورده را پس بگیرید تا من بتوانم با پولش بچه ام را به بیمارستان ببرم. ما بقی اش هم خدا بزرگه مرد داروخانه چی هیچ نگفت و از اینکه با کنجکاویش باعث عذاب زن شده بود شرمنده شد. از پیش زن رفت و پس از مدتی با دسته ای اسکناس بازگشت و گفت دکتر داروخانه به من سپردند که به شما بگویم اگر برای درمان زهرا باز هم نیاز به کمک داشتید روی ما حساب کنید زن که اینبار اشکانش را از سر شوق نمی توانست کنترل کند نگاهی قدر شناسانه به مرد کرد و از داروخانه بیرون رفت و مرد داروخانه چی زن را دید که وقتی پایش را از آخرین پله داروخانه بر زمین گذاشت سرش را به سوی آسمان برد و نفس تنگ حبس شده در سینه اش را به یکباره بیرون داد
                  اشکمو درآورد:(
                  {خلاف قوانین - امضا ویرایش شد}

                  دیدگاه


                    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    نوشته ای که ذیلا از نظر خواننده گرامی می گذرد نامه ای است که مرحوم میرزا محمد الویری به مرحوم احمدخان امیر حسینی سیف الممالک فرمانده فوج قاهر خلج رقمی داشته که شروع تا خاتمه نامه تمام از حروف بی نقطه الفبا انتخاب و در نوع خود از شاهکارهای ادب زبان پارسی به شمار می آید. انگیزه نامه و موضوع آن قلت در آمد و کثرت عائله و تنگی معیشت بوده است. این نامه در زمان ناصرالدین شاه بوده.


                    بسمه تعالی


                    سر سلسله امرا را کردگار احد، امر و عمر سرمد دهاد. دعا گو محمد ساوه ای در کلک و مداد ساحرم و در علم و سواد ماهر. ملک الملوک کلامم و معلم مسائل حلال و حرام. در کل ممالک محروسه اسم و رسم دارم. درهرعلم معلم و در هراصل موسسم .در کلک عماد دومم درعالم، درعلم وحکم مسلم کل امم سرسلسله اهل کمالم اما کوطالع کامکار و کو مرد کرم؟
                    دلمرده آلام دهرم. کوه کوه دردها در دل دارم. مدام در دام وام، و علی الدوام در ورطه آلام دهرم هر سحر و مسا در واهمه و وسواس که مداح که گردم و کرا واسطه کار آرم که مهامم را اصلاح دهد و دو سه ماهم آسوده دارد. مکرر داد کمال دادم و در هر مورد مدح معرکه ها کردم. همه گوهر همه در، همه لاله همه گل، همه عطار روح همه سرور دل، اما لال را مکالمه و کررا سامعه و کور را مطالعه آمد. همه را طلا سوده در محک ادراک آورده احساس مس کردم و لامساس گو آمدم. اما علامه دهرم، ملولم و محسود و عوام کالحمار محمود و مسرور ... لا اله الا الله وحده وحده دلا در گله مسدود دار در همه حال که کارهای همه عکس مدعا آمد علاوه همه دردها و سرآمد کل معرکه ها عروس مهر در آرامگاه حمل در آمد. عالم و عام لام و کرام، صالح و طالح، صادر و وارد، کودک و سالدار، گدا و مالدار، همه در اصلاح اهل و اولاد و هر کس هر هوس در معامله و سودا دارد آماده و اطعمه و هر سماط گرد آورده، حلوا و کاک، سرکه و ساک، کره و عسل، سمک و حمل، گرمک و کاهو، دلمه و کوکو، امرود و آلو، الی کلم کدو، همه در راه، مکر دعاگو که در کل محرومم و در حکم کاالمعدوم. اگر موهوم و معلول معدل سه صاع و دو درم ارده گردد حامد و مسرورم. مگر کرم سر کار اعلی که سرالولد و سرالوالد در او طلوع کرده و دادرس آمده، درد ها دوا، وامها ادا و کامها روا گردد.
                    اگه مردم می دونستن زمان چقدر با ارزشه دیگه هیچ وقت کفش بند دار نمی خریدن البرت انیشتن

                    دیدگاه


                      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                      اگر عمر دوباره داشتم
                      دان هرالد (Don Herold) کاریکاتوریست و طنزنویس آمریکایى در سال ١٨٨٩ در ایندیانا متولد شد و در سال ١٩٦٦ از جهان رفت. دان هرالد داراى تالیفات زیادى است؛ اما قطعه کوتاهش "اگر عمر دوباره داشتم..." او را در جهان معروف کرد.

                      بخوانید:
                      البته آب ریخته را نتوان به کوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوین نشده که فکرش را منع کرده باشد.
                      اگر عمر دوباره داشتم، مىآ‌کوشیدم اشتباهات بیشترى مرتکب شوم. همه چیز را آسان مىآ‌گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابلهآ‌تر مىآ‌شدم. فقط شمارى اندک از رویدادهاى جهان را جدى مىآ‌گرفتم. اهمیت کمترى به بهداشت مىآ‌دادم. به مسافرت بیشتر مىآ‌رفتم. از کوهآ‌هاى بیشترى بالا مىآ‌رفتم و در رودخانهآ‌هاى بیشترى شنا مىآ‌کردم. بستنى بیشتر مىآ‌خوردم و اسفناج کمتر. مشکلات واقعى بیشترى مىآ‌داشتم و مشکلات واهى کمترى. آخر، ببینید، من از آن آدمآ‌هایى بودهآ‌ام که بسیار مُحتاطانه و خیلى عاقلانه زندگى کردهآ‌ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته من هم لحظاتِ سرخوشى داشتهآ‌ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از این لحظاتِ خوشى بیشتر مىآ‌داشتم. من هرگز جایى بدون یک دَماسنج، یک شیشه داروى قرقره، یک پالتوى بارانى و یک چتر نجات نمىآ‌روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبکآ‌تر سفر مىآ‌کردم.
                      اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مىآ‌رفتم و وقتِ خزان دیرتر به این لذت خاتمه مىآ‌دادم. از مدرسه بیشتر جیم مىآ‌شدم. گلولهآ‌هاى کاغذى بیشترى به معلمآ‌هایم پرتاب مىآ‌کردم. سگآ‌هاى بیشترى به خانه مىآ‌آوردم. دیرتر به رختخواب مىآ‌رفتم و مىآ‌خوابیدم. بیشتر عاشق مىآ‌شدم. به ماهیگیرى بیشتر مىآ‌رفتم. پایکوبى و دست افشانى بیشتر مىآ‌کردم. سوار چرخ و فلک بیشتر مىآ‌شدم. به سیرک بیشتر مىآ‌رفتم.
                      در روزگارى که تقریباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مىآ‌کنند، من بر پا مىآ‌شدم و به ستایش سهل و آسانآ‌تر گرفتن اوضاع مىآ‌پرداختم. زیرا من با ویل دورانت موافقم که مىآ‌گوید:
                      "شادى از خرد عاقلآ‌تر است.

                      بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                      دیدگاه


                        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                        شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانه خودش که آنرا هم دزد زده بود. به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.

                        روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان.
                        دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند.
                        اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هرشب که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.
                        بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد. آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود. میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است.
                        در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکلی این نبود. چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند.. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد.
                        به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند.
                        به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.
                        به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوچه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که "چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی". قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ... . اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند.
                        عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند. فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد.
                        به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند. صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند.
                        تنها فرد درستکار، همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم برای چه به آن شهر آمد و کمی بعد هم از گرسنگی مرد.
                        به نقل از کتاب : شاه گوش میکند؛ ایتالو کالوینو؛
                        بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                        دیدگاه


                          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                          دوستان خیلی متشکرم از این داستانهای بسیار جذاب و پند دهنده و قشنگی که ارسال میکنید :applause:
                          ولی موضوع تایپیست ((داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین ))میباشد و در ابتدای تایپیست آقا حامد گفتند(داستان مینی مال به دلیل حجم کمش برای خونده شدن بیشتر از چند دقیقه وقت خواننده رو نمی گیره . تا حدی که بیشتر وقتها میشه اونو داخل یه قاب قرار داد و به دیوار زد.)
                          ولی به خاطر جذابیت بالا این تایپیست از بخش مینی مال کم کم داره خارج میشه و اگه اینتوری پیش بریم کم کم دیگه باید در اینجا کتاب و رومان قرار بدیم
                          هنگامی که چیزی مینویسی، کاری نکن تنها کسی که از مغزش استفاده کرده باشد ،مدادت باشد .

                          \|/_\/_

                          دیدگاه


                            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                            نوشته اصلی توسط MEGAMAN
                            دوستان خیلی متشکرم از این داستانهای بسیار جذاب و پند دهنده و قشنگی که ارسال میکنید :applause:
                            ولی موضوع تایپیست ((داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین ))میباشد و در ابتدای تایپیست آقا حامد گفتند(داستان مینی مال به دلیل حجم کمش برای خونده شدن بیشتر از چند دقیقه وقت خواننده رو نمی گیره . تا حدی که بیشتر وقتها میشه اونو داخل یه قاب قرار داد و به دیوار زد.)
                            ولی به خاطر جذابیت بالا این تایپیست از بخش مینی مال کم کم داره خارج میشه و اگه اینتوری پیش بریم کم کم دیگه باید در اینجا کتاب و رومان قرار بدیم
                            اون مال وقتی بود که فقط چند دقیقه برای گرفتن جواب باید صبر میکردی شوخی کردم.
                            بعضی اوقات اگر یکمی هم داستان بلند بشه بد نیست چون داستان هایی که دوستان زحمتشو کشیدند عموما خیلی جالب و آموزنده هستند.حالا اگر چند دقیقه خوندنش بیشتر طول بکشه که به کسی بر نمیخوره.
                            [img width=477 height=100]http://www.eca.ir/pic/upload/agazade.png[/img]

                            دیدگاه


                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              درد من تنهایی نیست؛

                              بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت؛

                              بی عرضگی را صبر

                              و با تبسمی بر لب این حماقت را حکمت خداوند می نامند.

                              گاندی
                              بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                              دیدگاه


                                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                                کره زمین چند ساله است؟
                                فقط تصور کنید که بتوانیم سن زمین را که غیر قابل تصور است ، فشرده کنیم و هر صد میلیون سال آن را یک سال در نظر بگیریم !

                                در اینصورت کره زمین مانند فردی 46 ساله خواهد بود!

                                هیچ اطلاعی در مورد هفت سال اول این فرد وجود ندارد و در باره ی سالهای میانی زندگی او نیز اطلاعات کم و بیش پراکنده ای داریم !

                                اما این را میدانیم که در سن 42 سالگی ، گیاهان و جنگلها پدیدار شده و شروع به رشد و نمو کرده اند.

                                اثری از دایناسورها و خزندگان عظیم الجثه تا همین یکسال پیش نبود !

                                یعنی زمین آنها را در سن 45 سالگی به چشم خود دید و تقریبا 8 ماه پیش پستانداران را به دنیا آورد .

                                در اوایل هفته ی پیش میمون های آدم نما به آدمهای میمون نما تبدیل شدند!

                                و آخر هفته گذشته دوران یخ سراسر زمین را فرا گرفت .

                                انسان جدید فقط حدود 4 ساعت روی زمین بوده و طی همین یک ساعت گذشته کشاورزی را کشف کرده است !!!

                                بیش از یک دقیقه از عمر انقلاب صنعتی نمی گذرد و...

                                حالا ببینید انسان در این یک دقیقه چه بلائی بر سر این بیچاره ی 46 ساله آورده است !!!

                                او از این بهشت یک آشغالدانی کامل ساخته است ..

                                او خودش را به نسبتهای سرسام آوری زیاد کرده ، و نسل 500 خانواده از جانداران را منقرض کرده است!

                                سوختهای این سیاره را مال خود کرده و همه را به یغما برده است!
                                و الان هم مثل کودکی معصوم و بی تقصیرایستاده و به این حمله ی برق آسا نگاه می کند !!
                                بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X