اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    جعبه کفش

    زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد

    در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد

    پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.

    پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.

    پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟

    پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام
    :cry2:
    بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

    دیدگاه


      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

      یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوچک ماهیگیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.
      از ماهیگیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟
      ماهیگیر: مدت خیلی کمی.




      تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟
      ماهیگیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.

      تاجر: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی؟


      ماهیگیر: تا دیر وقت می خوابم, یه کم ماهی گیری می کنم, با بچه ها بازی میکنم بعد میرم توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.

      تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی گیری کنی.
      اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه میکنی. اون وقت یه عالمه قایق برای ماهیگیری داری.

      ماهیگیر: خوب, بعدش چی؟

      تاجر: به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونا رو مستقیــما به مشتری ها میدی
      و برای خودت کارو بار درست می کنی... بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت
      میکنی... این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکــــزیکوسیتی! بعد از اون هم
      لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی...

      ماهیگیر:این کار چقدر طول می کشه؟

      تاجر: پانزده تا بیست سال.

      ماهیگیر: اما بعدش چی آقا؟

      تاجر: بهترین قسمت همینه,در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی! این کار میلیون ها دلار برات عایدی داره.

      ماهیگیر: میلیون ها دلار! خوب بعدش چی؟

      تاجر: اون وقت بازنشسته می شی! می ری یه دهکــده ی ساحلی کوچیک! جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی! یه کم ماهیگیری کنی, با بچه هات بازی کنی! بری دهکده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی
      مولای من
      نخواهمت که بگریی ولی به گریه دعا کن که وقت رفتن ایام انتظار بیاید

      یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهورالحجه

      دیدگاه


        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

        ازم پرسید: دوستم داری؟ گفتم آره...گفت چقدر؟ گفتم از اینجا تا خدا...اشک تو چشاش جمع شد و گفت: مگه نگفتی که خدا از همه چیز به ما نزدیک تره
        این جمله خیلی در من تاثیر گذاشت.
        همیشه در حال یادگیری.سعی می کنم موانع سر راهم را بردارم.

        دیدگاه


          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          دانه ها

          شاید پانـــصد ســـیب روی درخت باشد که هر کدام حاوی دست کم ده دانه است.

          خیلی دانه دارد نه؟!

          ممکن است بپرسیم «چرا این همه دانه لازم است تا فقط چند درخت دیگر اضافه شود؟»

          اینجا طبیعت به ما چیزی یاد می دهد :

          «اکثر دانه ها هرگز رشد نمی کنند. پس اگر واقعاً می خواهید چیزی اتفاق بیفتد، بهتر است بیش از یکبار تلاش کنید.»

          از این مطلب می توان این نتایج را بدست آورد:

          - باید در بیست مصاحبه شرکت کنی تا یک شغل بدست بیاوری.

          - باید با چهل نفر مصاحبه کنی تا یک فرد مناسب استخدام کنی.

          - باید با پنجاه نفر صحبت کنی تا یک ماشین، خانه، جاروبرقی، بیمه و یا حتی ایده ات را بفروشی.

          - باید با صد نفر آشنا شوی تا یک رفیق شفیق پیدا کنی.

          وقتی که «قانون دانه» را درک کنیم دیگر ناامید نمی شویم و به راحتی احساس شکست نمی کنیم.

          قوانین طبیعت را باید درک کرد و از آنها درس گرفت.

          در یک کلام : افراد موفق هر چه بیشتر شکست می خورند، دانه های بیشتری می کارند...

          زندگی بسیار مسحور کننده است فقط باید با عینک مناسبی به آن نگریست
          بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

          دیدگاه


            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )


            گل صداقت
            دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به
            ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان
            منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر
            ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،
            دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه
            ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی
            کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم. روز موعود
            فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی
            که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد... ملکه آینده
            چین می شود. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

            سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه
            گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید. روز ملاقات فرا
            رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار
            زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند. لحظه موعود فرا
            رسید. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام
            کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.

            همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی
            سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به
            ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت... همه دانه
            هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!!!

            برگرفته از کتاب پائولو کوئلیو
            بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

            دیدگاه


              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

              حکایتی از لقمان حکیم

              لقمان حکیم پسر را گفت:امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندى، بنویس . شبانگاه همه آنچه را که نوشتى، بر من بخوان. آنگاه روزه‏ات را بگشا و طعام خور. شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند،آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد . روز چهارم، هیچ نگفت . شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشته‏ها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفته‏ام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور و بدان که روز قیامت، آنان که کم گفته‏اند، چنان حال خوشى دارند که اکنون تو دارى
              بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

              دیدگاه


                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                مرد مسنی به همراه پسر ۲۵ ساله‏اش در قطار نشسته بود.
                در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
                به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.
                دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد : “ پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند ” مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
                کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
                ناگهان پسر دوباره فریاد زد: ” پدر نگاه کن دریاچه ، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.”
                زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند.
                باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
                او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:” پدر نگاه کن باران می بارد،آ‌ آب روی من چکید.

                زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند : “آ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!”
                مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم.
                امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!!!
                هنگامی که چیزی مینویسی، کاری نکن تنها کسی که از مغزش استفاده کرده باشد ،مدادت باشد .

                \|/_\/_

                دیدگاه


                  پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                  به خدا نگو من مشکلات بزرگی دارم به مشکلات بگو من خدای بزرگی دارم
                  همیشه در حال یادگیری.سعی می کنم موانع سر راهم را بردارم.

                  دیدگاه


                    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به همآ‌اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعتآ‌ها با یکدیگر صحبت میآ‌کردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف میآ‌زدند.هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، میآ‌نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره میآ‌دید برای همآ‌اتاقیش توصیف میآ‌کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه میآ‌گرفت.این پنجره ، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت مرغابیآ‌ها و قوها در دریاچه شنا میآ‌کردند و کودکان با قایقهای تفریحیآ‌شان در آب سر گرم بودند. درختان کهن ، به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده میآ‌شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف میآ‌کرد ، همآ‌اتاقیش چشمانش را میآ‌بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم میآ‌کرد.

                    روزها و هفتهآ‌ها سپری شد.

                    یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود ، جسم بیآ‌جان مرد کنار پنجره را دید که با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که مرد را از اتاق خارج کنند.مرد دیگر تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او میآ‌توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.

                    در کمال تعجت ، او با یک دیوار مواجه شد.

                    مرد ، پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی همآ‌اتاقیش را وادار میآ‌کرده چنین مناظر دلآ‌انگیزی را برای او توصیف کند !

                    پرستار پاسخ داد: شاید او میآ‌خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمیآ‌توانست دیوار را ببیند...

                    نقل از کتاب هفده داستان کوتاه
                    زکات علم،نشر و پخش آن است.
                    {خلاف قوانین - پاک شد }

                    دیدگاه


                      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                      دوست واقعی کیست؟
                      فردی است که با او جرات دارید خودتان باشید.
                      می تواند مشکلات خود را با او درمیان بگذارید بدون اینکه از مسخره شدن هراس داشته باشید.
                      کسی است که خود واقعی شما را ببیند و به ظاهر شما توجه ندارد.
                      وقتی درکنارش هستید احساس نگرانی نمی کنید و آرامش درقلبتان موج می زند.
                      هرچه به فکرتان خطور می کند می توانید به راحتی با او در میان بگذارید.
                      کسی که محدودیت های وجودتان را که دیگران در مورد آن دچار سو تفاهم می شوند درک کند.
                      درکنار او بتوانید آزادانه نفس بکشید و حرف دلتان را به راحتی به او بزنید زیرا گفتارتان دراقیانوس سفید و ژرف صداقت و وفاداری او حل می شود.
                      می توانید با او گریه کنید، بخندید و دعا کنید.
                      او درکتان میکند و درهمه حال به شما عشق می ورزد.
                      دوست واقعی فردی است که درکنارش می توانید جرئت نشان دادن هویت واقعی تان را به خود بدهید!

                      دیدگاه


                        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                        سلام
                        توصیف زیبایی بود از دوست. من که تا حالا دوست به این خوبی نداشتم.
                        مولای من
                        نخواهمت که بگریی ولی به گریه دعا کن که وقت رفتن ایام انتظار بیاید

                        یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهورالحجه

                        دیدگاه


                          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                          من داشتم آقا صادق ;-<

                          دیدگاه


                            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )


                            در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم میآ‌فروختند و مردم نادان هم با
                            پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود میآ‌کردند.
                            فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میآ‌برد دست به هر عملی زد نتوانست
                            مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...
                            به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب
                            کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه
                            مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش
                            روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا
                            خارج شد.
                            به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است.
                            دیگر لازم نیست
                            بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمیآ‌دهم...!
                            بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                            دیدگاه


                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              مکالمهآ‌اى بین لئوناردو باف ودالایىآ‌لاما
                              ئوناردو باف یک پژوهشگر دینى معروف در برزیل است. متن زیر، نوشته اوست:
                              در میزگردى که درباره «دین و آزادى» برپا شده بود و دالایىآ‌لاما هم در آن حضور
                              داشت، من با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى، از او پرسیدم: عالى جناب، بهترین دین
                              کدام است؟
                              من فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودایى» یا «ادیان شرقى که خیلى قدیمىآ‌تر
                              از مسیحیت هستند.»
                              دالایىآ‌لاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خیره شد ... و آنگاه گفت:
                              «بهترین دین، آن است که شما را به خداوند نزدیکآ‌تر سازد. دینى که از شما آدم
                              بهترى بسازد.»
                              من که از چنین پاسخ خردمندانهآ‌اى شرمنده شده بودم، پرسیدم:
                              آنچه مرا انسان بهترى مىآ‌سازد چیست؟
                              او پاسخ داد:
                              «هر چیز که شما را دلآ‌رحمآ‌تر، فهمیدهآ‌تر، مستقلآ‌تر، بىآ‌طرفآ‌تر، بامحبتآ‌تر،
                              انسان دوستآ‌تر، با مسئولیتآ‌تر و اخلاقىآ‌تر سازد.
                              دینى که این کار را براى شما بکند، بهترین دین است»
                              من لحظهآ‌اى ساکت ماندم و به حرفآ‌هاى خردمندانه او اندیشیدم. به نظر من پیامى که
                              در پشت حرفآ‌هاى او قرار دارد چنین است:
                              دوست من! این که تو به چه دینى اعتقاد دارى و یا این که اصلاً به هیچ دینى
                              اعتقاد ندارى، براى من اهمیت ندارد. آنچه براى من اهمیت دارد، رفتار تو در
                              خانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه و در کلّ جهان است.
                              به یاد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست.
                              قانون عمل و عکسآ‌العمل فقط منحصر به فیزیک نیست. در روابط انسانى هم صادق است.
                              اگر خوبى کنى، خوبى مىآ‌بینى
                              و اگر بدى کنى، بدى.
                              همیشه چیزهایى را به دست خواهى آورد که براى دیگران نیز همانآ‌ها را آرزو کنى.
                              شاد بودن، هدف نیست. یک انتخاب است.
                              «هیچ دینى بالاتر از حقیقت وجود ندارد
                              بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                              دیدگاه


                                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                                “یانگ زنگ منگین” دانشجوی دختر دانشگاهی در چین به واسطه ی یادداشتش روی یک کاغذ بیشتر از آنچه که فکرش را می کرد در میان هم دانشکده ای هایش خواستگار پیدا کرد .

                                در ۸ مارس ۲۰۱۰ که مصادف با روز زن در چین بود دانشگاه “علم و تکنولوژی الکترونیک” چین به تمام دختران دانشگاه یک تکه کاغذ سفید داد و از آنان خواست آرزویشان را روی آن بنویسند و روی “ دیوار آرزوی” دانشگاه بچسبانند تا همه آن را ببینند.

                                “یانگ زنگ منگین” اینگونه روی کاغذ نوشت:
                                “اسم من “یانگ زنگ منگین” است دانشجوی سال اول دانشگاه و فکر می کنم که جذاب هستم .متاسفانه تا به حال نتوانستم شخص مناسبی را برای زندگیم پیدا کنم. اما به سرنوشت اعتقاد دارم. اگر کسی از شما آقایان آرزویی مانند من دارید، پایین ساختمان خوابگاه من بیایید و نام مرا با صدای بلند بین ساعت ۱۲:۳۰ تا ۱۲:۵۰ در ۱۱ مارس فریاد بزنید. من پنهانی شما را نگاه خواهم کرد.اگر شما همانی بودید که من دنبالش هستم پایین می آیم و شما را ملاقات خواهم کرد.
                                این را هم اضافه می کنم که نسبت دانشجویان پسر در این دانشگاه به دختران ۲۵ به ۱ است. شما واقعا فرصت خوبی دارید!.



                                پیام “یانگ زنگ منگین” در ۱۱ مارس مشهور شد.
                                بیش از ۲۰۰۰ دانشجوی پسر مقابل خوابگاه این دختر جمع شدند.با وجود این همه ی آنها شهامت فریاد زدن نام آن دختر را نداشتند. شاید هم به این دلیل اینکار را نکردند چون آنهایی هم که نامش راصدا کردند شانسی برای ملاقت “یانگ زنگ منگین” نداشتند.

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X