اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

    خدای من

    مادر میگفت :شنیدم پسر همسایه خیلی مومن است.
    نمازش ترک نمی شود. زیارت عاشورا می خواند. روزه میگرد. مسجد میرود

    ... خیلی پسر با خداییست ...

    لحظه ای دلش گرفت ...

    در دل فریاد زد باور کنید من هم ایمان دارم ... نماز نمیخوانم ولی لبخند روی لبهای مادرم خدا را به یادم میاورد... دستهای پینه بسته پدرم را دستهای خدا میبینم ... زیارت عاشورا نمیخوانم ولی گریه یتیمی در دلم عاشورا برپا میکند...نه من روزه نمیگیرم ولی هر روز از آن دخترک فال فروش فالی را میخرم که هیچوقت نمیخوانم ...مسجد من خانه مادربزرگ پیر و تنهایم است که با دیدن من کلی دلش شاد میشود ... خدای من نگاه مهربان دوستی است که در غمها تنهایم نمیگذارد ...برای من تولد هر نوزادی تولد خداست و هر بوسه عاشقانه ای تجلی او


    اگه مردم می دونستن زمان چقدر با ارزشه دیگه هیچ وقت کفش بند دار نمی خریدن البرت انیشتن

    دیدگاه


      پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

      نوشته اصلی توسط سعید باقرانی
      خدای من

      مادرم میگفت :شنیدم پسر همسایه خیلی مومن است.
      نمازش ترک نمی شود. زیارت عاشورا می خواند. روزه میگرد. مسجد میرود

      ... خیلی پسر با خداییست ...

      لحظه ای دلم گرفت ...

      در دل فریاد زدم باور کنید من هم ایمان دارم ... نماز نمیخوانم ولی لبخند روی لبهای مادرم خدا را به یادم میاورد... دستهای پینه بسته پدرم را دستهای خدا میبینم ... زیارت عاشورا نمیخوانم ولی گریه یتیمی در دلم عاشورا برپا میکند...نه من روزه نمیگیرم ولی هر روز از آن دخترک فال فروش فالی را میخرم که هیچوقت نمیخوانم ...مسجد من خانه مادربزرگ پیر و تنهایم است که با دیدن من کلی دلش شاد میشود ... خدای من نگاه مهربان دوستی است که در غمها تنهایم نمیگذارد ...برای من تولد هر نوزادی تولد خداست و هر بوسه عاشقانه ای تجلی او


      داستان جالبی بود، ولی....
      هر چیزی جای خودش رو داره....
      به هر حال ممنون. :smile:

      دیدگاه


        پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

        نوشته اصلی توسط سعید باقرانی
        خدای من

        مادر میگفت :شنیدم پسر همسایه خیلی مومن است.
        نمازش ترک نمی شود. زیارت عاشورا می خواند. روزه میگرد. مسجد میرود

        ... خیلی پسر با خداییست ...

        لحظه ای دلش گرفت ...

        در دل فریاد زد باور کنید من هم ایمان دارم ... نماز نمیخوانم ولی لبخند روی لبهای مادرم خدا را به یادم میاورد... دستهای پینه بسته پدرم را دستهای خدا میبینم ... زیارت عاشورا نمیخوانم ولی گریه یتیمی در دلم عاشورا برپا میکند...نه من روزه نمیگیرم ولی هر روز از آن دخترک فال فروش فالی را میخرم که هیچوقت نمیخوانم ...مسجد من خانه مادربزرگ پیر و تنهایم است که با دیدن من کلی دلش شاد میشود ... خدای من نگاه مهربان دوستی است که در غمها تنهایم نمیگذارد ...برای من تولد هر نوزادی تولد خداست و هر بوسه عاشقانه ای تجلی او
        سعادت بدست نمی آید مگر با:
        انجام واجبات خدا و ترک محرماتش
        مرحبا همت قومی که چو دلبر گیرند
        بجـز از دلبـر خود از همه دل بر گیرند

        دیدگاه


          پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

          نوشته اصلی توسط pishraft
          سعادت بدست نمی آید مگر با:
          انجام واجبات خدا و ترک محرماتش
          عجب !!!
          چرا ناراحتی پاتریک!
          + امروز ی بچه دیدم سرچهارراه گل میفروخت
          - از دیدنش ناراحت شدی؟
          + نه
          پس چی ناراحتت کرده
          + اینکه دیدن اینجور بچه ها انقدر واسم عادی شده که دیگه ناراحتم نمیکنه
          ------------------------------------------------------------------------------------------------------
          تاحالا فکر کردی بیسواد کیه؟- بی سواد یعنی کسی که نمیتونه ذهنیاتش رو عملی کنه!
          ------------------------------------------------------------------------------------------------------
          محصولات

          دیدگاه


            پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

            امروز اخبار عملی و فرهنگی خبر از کشف بیماری حاد و تازه ایی داد که توسط انسیتو پژوهشگران کشف شده این بیماری کشنده نیست اما سالانه موجب هدر رفتن میلیارها ساعت کار مفید می شود !

            مجری می گفت :

            بیماری یخچال گرایی

            نوعی بیماری روانیست که فرد را تحریک به باز کردن درب یخچال میآ‌کند، در حالیآ‌ که نه تشنه است، نه گرسنه است و نه اصلا می داند که چه میآ‌خواهد .

            از نشانه های این بیماری این است که فرد از اتاقش خارج می شود سرگردان راه آشپزخانه را در پیش میآ‌گیرد درب یخچال را باز میآ‌کند، چیزی بر نمی دارد درب را میآ‌بندد .
            متاسفانه تا کنون درمانی برای این بیماری خطرناک پیدا نشده است و شما بیمار گرامی که مبتلا به این بیماری هستید باید هر چه زودتر خود را به نزدیکترین کلینک پزشکی برسانید ...

            :mrgreen: :mrgreen:

            اضافه شده در تاریخ :
            مزدا 323 قرمز رنگ، تا به نزدیکی دختر جوان رسید به طور ناگهانی ترمز کرد . خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ایستاد ، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا جایی که پنجره جلو دقیقا روبروی دختر جوان قرار گرفت این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف می کرد ، اما هریک از آنها با بی توجهی دختر جوان به راه خود ادامه می دادند . دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی به تن کرده بود که چند انگشتی از یک پیراهن بلند تر بود . شلواری هم که تن دخترک بود ،همچون مانتویش مشکی بود و تنگ می نمود که آن هم کوتاه بود و تا چند سانتی پایین تر از زانو را می پوشاند . به نظر می آمد که شلوار به خودی خود کوتاه نیست و انتهای ساق آن به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهمیتی به مزدای قرمز رنگ ندهد . سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :" بفرمایید؟" . مزدا مسافری نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش چهره ای بود که عینک دودی ظریفی به چشم داشت . پسر جوان بدون معطلی و با بیانی محترمانه گفت : " خوشحال میشم تا جایی برسونمتون". دختر جوان گفت : "صادقیه میرما". پسر جوان بی درنگ سرش را به نشانه تائید تکان داد و پاسخ داد : " حتماً، بفرمایید بالا ". دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلی عقب را برای نشستن انتخاب کرد .چند لحظه ای از حرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان ، در حالی که روسری کوچک و قرمز خود را عقب و جلو می کشید و موهای سرازیر شده در کنار صورتش را نظم می داد ،گفت :" توی ماشینت چیزی برای گوش کردن نیست "
            - البته .
            پسر جوان ،سپس پخش خودرو را روشن کرد . صدای ترانه ای انگلیسی زبان به گوش رسید . از آینه به دختر جوان نگاهی انداخت و با همان لبخند ظریفش که از ابتدا بر لب داشت گفت :"کریس دبرگ هست ، حالا خوشتون نمیاد عوضش کنم ". دخترک با شنیدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آمیزی سر داد .
            - ها ها ها ، این که اریک کلاپتون . نمیشنوی مگه ، انگلیسی می خونه . اصلا کجاش شبیه کریس دبرگ!

            - اِه ، من تا الان فکر می کردم کریس دبرگ . مثل اینکه خیلی خوب اینا رو می شناسید ها .
            دخترک ، قیافه ای به خود گرفت و ادامه داد: " اِی ، کمی "
            - پس کسی طرف حسابمه که خیلی موسیقی حالیشه . من موسیقی رو خیلی دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهنی دارم که حال و حوصله موسیقی کار کردن رو ازم گرفته .
            دخترک لبخندی زیرکانه زد و با لحنی کش دار گفت:" ای بابا، بسوزه پدر عاشقی . چی شده ، راضی نمیشه ؟"
            - نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته کسی رو پیدا نکرده ام که عاشقش بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبی پیش بیاد ، از عاشقی هم بدم نمیاد . اصل قضیه اینه که، قبل از اینکه با ماشین بزنم بیرون و در خدمت شما باشم ، توی خونه با بابام دعوام شد .
            - آخی ، سرچی؟ لابد پول بهت نمی ده
            - نه ، تنها چیزی که میده پول . مشکل اینجاست که فردا دارم می رم بروکسل، اونوقت این آقا گیر داده بمون توی شرکت کار داریم .
            با گفتن این جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اینکه سعی می کرد به چهره اش هویدا نشود ، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحنی کنجکاوانه پرسید: " اِه، بروکسل چی کار داری؟ "
            - دایی ام چند سالی هست که اونجاست . بعد از سه چهار ماه کار مداوم ، می خواستم برم اونجا یه استراحتی بکنم؟
            دخترک بادی به غبغب انداخت و سریع پاسخ داد:
            - اتفاقا من هم یک هفته پیش از اسپانیا برگشتم.
            - اِه، شما هم اونجا فامیل دارید؟ کدوم شهر.
            - فامیل که نداریم ، برای تفریح رفته بودم ونیز.
            پسر جوان نیشخندی زد و گفت : اصلا ولش کن بابا ، اسم قشنگتون چیه؟
            - من دایانا هستم. اسم تو چیه، چند سالته؟ چه کاره ای؟
            - چه خبره؟ یکی یکی بپرسید، این جوری آدم هول میشه ... اولاً این که اسم خیلی قشنگی دارید ، یکی از اون معدود اسم هایی که من عاشقشونم . اسم خودم سهیل ، 25 سالمه و پیش بابام که کارگذار بورس کار می کنم . خوب حالا شما
            دخترک با شنیدن این حرفهای سهیل ، چهره اش گلگون شد و به تشویش افتاد .
            - من که گفتم ، اسمم دایاناست . 23 سالمه و کار هم نمی کنم . خونمون سمت الهیه است و الان هم محض تفریح دارم می رم صادقیه . تا حالا بوتیک های اونجا نرفته ام . با یکی از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتیک هاش رو ببینیم و اگه چیز قشنگی هم بود بخریم .
            - همین چیزایی هم که الان پوشیده اید خیلی قشنگه ها.
            دایانا ، گره کوچک روسریش را باز کرد و بار دیگر گره کرد . سپس گفت:

            - اِی ، بد نیست . اما دیگه یک ماهی هست که خریدمشون . خیلی قدیمی شده اند ... . ولش کن ، اصلا از خودت بگو ، گفتی موسیقی کار نکرده ای و دوست داری کار کنی ، آره؟
            - چرا ، تا چند سال پیش یه مدتی پیانو کار می کردم.
            دخترک ، سعی می کرد دلبرانه سخن وری کند ، اما ناگهان به جوشش افتاد ، طوری که منقطع صحبت می کرد و کلمات را دستپاچه بیان می کرد.
            -ای وای، من عاشق پیانو ام . خیلی دوست دارم پیانو کار کنم ، یعنی یه مدتی هست که کلاسش رو می رم ، اما هنوز خیلی بلد نیستم . ... اصلا اینجوری نمیشه، نگه دار بیام جلو بشینم راحت تر حرف بزنیم .
            سهیل ، بی ردنگ خودرو را متوقف کرد . دایانا هم سریع پیاده شد و به صندلی جلو رفت .
            -دایانا خانوم ، داریم می رسیما .
            - دایانا خانوم کیه؟ دایانا ... . ولش کن ، فعلا عجله ندارم . بهتره چند دقیقه دیگه هم با هم باشیم . آخه من تازه تو رو پیدا کرده ام . تو که مخالفتی نداری ؟
            - نه ، من که اومده بودم حالی عوض کنم . حالا هم کی بهتر از تو که حالم رو عوض کنه . فقط باید عرض کنم که الان ساعت نه و نیمه ، حواست باشه که دیرت نشه .
            دخترک با شنیدن صحبت های سهیل، وقتی متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالی که لب خود رابا اضطراب می گزید ، گفت:
            -آره راست میگی ... پس حداقل یه چند دقیقه ای ماشینت رو دور فلکه نگه دار ، باهات کار دارم .
            سهیل ، با قبول کردن حرفهای دایانا ، حوالی میدان که رسید ، خودرو را متوقف کرد . روی خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکیه داد . عینک دودی را از چشمانش برداشت .چهره ای نسبتا گیرا داشت . ته ریشی به صورتش بود و موهایی ژولیده داشت که تا گوشش را می پوشانید . پخش خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندی که بر لب داشت گفت :
            - بفرمایید.
            دیگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک می شد پی به هیجانش برد.
            - موبایلت ... شماره موبایلت رو بده، البته اگه ممکنه .
            پسر جوان لحظه ای فکر کرد و سپس گوشی همراه خود را از روی داشبورد- پشت فرمان برداشت . آن را به سمت دایانا دراز کرد.
            - بگیر ، زنگ بزن گوشی خودت که هم شماره تو روی موبایلم ثبت بشه و هم شماره من روی موبایل تو بیفته . فقط صبر کن روشنش کنم ... اونقدر اعصابم خورد بود که گوشی رو خاموش کردم .
            دایانا ، به محض دیدن گوشی گران قیمت سهیل به وجد آمد . اما سریع شوق خود را کتمان کرد و فقط به گفتن"کوشی خوبی داری ها" قناعت کرد .
            - قابلت رو نداره . اتفاقا باید عوضش کنم ، خیلی یوغره.
            - خوب ، ممنون . فقط بگو کی می تونیم همدیگه رو دوباره ببینیم .
            - ببینم چی میشه . اگه فردا برم بروکسل که هیچ، اما اگه تهران بودم یه کاریش می کنم . اصلا بهم زنگ بزن .
            - باشه ... پس من می رم .فعلا خداحافظ .
            - خوشحال شدم،...خداحافظ . ... زنگ یادت نره .
            دختر جوان ، درحالی که احساس مسرت می کرد ، با گامهایی لرزان (از شوق) از خودرو خارج شد . هر چند قدمی که بر می داشت ،سرش را برمی گرداند و مزدا را نگاه می کرد و دستی برای سهیل تکان می داد . پس از دور شدن دایانا ، سهیل از داخل خودرو پیاده شد و طوری که دایانا متوجه نمی شد، او را تعقیب کرد . حوالی همان میدان بود که دایانا روی صندلی های یک ایستگاه اتوبوس نشست . سهیل ، گوشه ای لابلای جمعیت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دایانا را نظاره می کرد . دایانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تایی که از داخل داده بود را باز کرد . شلواردیگر کوتاه نبود . از داخل کیفی که بر روی دوشش بود مقنعه ای بیرون آورد و در لحظه ای کوتاه آنرا سر کرد و از زیر مقنعه ، تکه پارچه ای که بر سرش بود ، بیرون کشید . از داخل همان کیف ، آینه کوچکی خارج کرد و با یک دستمال کوچک ، از آرایش غلیظی که روی صورتش بود کاست . موهای خرمایی رنگش را که روی صورتش سرازیر شده بود ، داخل مقنعه کرد و با آمدن اولین اتوبوس ، از محل خارج شد . سهیل در طول دیدن این صحنه ها ، همچنان لبخند بر لب داشت . با رفتن دایانا، سهیل به سمت مزدا حرکت کرد . به خودرو که نزدیک می شد زنگ موبایلی که همراهش بود ، به صدا در آمد. سهیل بلافاصله پاسخ داد:
            - بله؟
            صدای خواهش های پسر جوانی از آنسوی گوشی آمد .
            - سلام ، آقا هر چی می خوایی از تو ماشین بردار ، فقط ماشین رو سالم بهم تحویل بده . تو رو خدا ، بگو کجاست بیام ببرم ...
            - خوب بابا ، چه خبرته . تا تو باشی و در ماشینت رو برای آب هویج گرفتن باز نزاری ... ببینم به پلیس هم زنگ زدی ؟
            - نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشین رو بده .
            - جون من قسم نخور ، من که می دونم زنگ زده ای ...ولی عیبی نداره ، آدرس می دم بیا ... فقط یه چیزی ، این یارویی که سی دیش توی ماشینت بود کی بود؟
            - کی ؟ اون خارجیه ؟ ... استینگ بود ، استینگ .
            - هه هه ... یه چیز دیگه هم می پرسم و بعدش آدرس رو می دم ؛ ونیز توی اسپانیاست ؟
            - ونیز؟ نه بابا، ونیز که توی ایتالیاست ... آقا داری مسخره ام می کنی ، آدرس رو بده دیگه ...
            - نه ، داشتم جدول حل می کردم . مزدای قرمزت ، ضلع جنوبی صادقیه پارک شده . گوشیت رو می زارم توی ماشین ، ماشین رو هم می بندم و سوییچ رو می اندازم توی سطل آشغالی که کنار ماشینته . راستی یه دایانا خانوم هم بهت زنگ می زنه ، یه دختر خوشگل،... برو حالش رو ببر ، برات مخ هم زدم ،... خداحافظ!!!

            دیدگاه


              پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

              بعضی موارد توی این پست ممکنه به مزاق بعضی از دوستان خوش نیاد ولی چون همه واقعیت های جامعه ما هستن گذاشتمش.




































              دیدگاه


                پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                آقای Rohalamin خیلی جالب بود قبلا یه تاپیک دقیقا مثل همین بود دوستان نظارتی ترکوندنش :mrgreen:
                یه تاپیک با عنوان تصاویر مفهومی بود اگه اشتباه نکنم
                خداوند بی نهایت است اما به قدر نیاز تو فرود می آید ، به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشاست.
                [hr]

                دیدگاه


                  پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                  از یک لوله کش دوره دیده اروپایی پرسیدند: فرق بین یک رهبر شرقی و یک رهبر غربى چیست؟
                  گفت: مانند توالت شرقى و غربی است.
                  پرسیدند منظورت چیست؟
                  گفت: چنانچه بخواهى توالت غربى را عوض کنى مستلزم این است که فقط چهار پیج آن را باز کنى. ولى اگر بخواهى توالت شرقى را تغییر دهى باید کل توالت را بشکنى و کاشى و سرامیک هاى دور و بر آن و سیمان زیر آن را هم خرد کنى تا بتوانى آن را تغییر دهى!


                  اضافه شده در تاریخ :
                  پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری

                  گردید.
                  با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر
                  تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:
                  من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً
                  انجام دهید.
                  فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت
                  کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. الکساندر گفت:... اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.
                  ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد ، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.
                  سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.
                  مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و

                  روی قلب خود گذاشت و گفت : پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا
                  خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟ در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:
                  من می خواهم دنیا را گاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمندکه هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را

                  واقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند.
                  بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.
                  دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان،
                  این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.
                  سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.

                  دیدگاه


                    پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                    شکه نفتی داخل انبار بود / سالن انبار تنگ و تار بود

                    عصر جمعه حول و حوش شیش و هفت / برق سالن اتصالی کرد و رفت

                    عدهآ‌ای هم جمع بودند از قضا / صف کشیده تا کنار پلهآ‌ها

                    یک به یک میآ‌آمدند و با ادب / لمس میآ‌کردند و میآ‌رفتند عقب

                    لمس میآ‌کردند مردان و زنان / هر کسی چیزی گمان میآ‌برد از آن

                    این یکی استادکار ذوالفنون / گفت چیزی نیست این غیر از ستون

                    آن یکی مرد سیاسی با دو دست / لمس کرد و گفت حتما قدرت است

                    کودکی هم روی آن دستی کشید / گفت اسنک بود با طعم شوید!

                    کهنه رندی هم رسید و دست زد / گفت ایران هزار و چارصد

                    عاشقی هم گفت این دعوا خطاست / بی خیال بشکه معشوقم کجاست

                    عاقلی هم میگذشت از آن کنار / گفت مارک و لیره و پوند و دلار

                    دختری هم ناگهان جیغی کشید / گفت مردی بود با اسب سپید

                    عدهآ‌ای ناگاه از راه آمدند / شمعی آوردند تا روشن کنند

                    شمع را با فندکی افروختند / بشکه در دم منفجر شد سوختند

                    بشنو اما حاصل این گفتگو / ما درون بشکه نفتیم ای عمو

                    میآ‌رسد هر کشوری از هرکجا / پای خود را میآ‌کند در کفش ما

                    حرف آخر یک کلام است و همین / کاشکی بی نفت بود این سرزمین

                    برگرفته شده از 1tanz.blog.ir

                    دیدگاه


                      پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                      نوشته اصلی توسط امین غفاری
                      آقای Rohalamin خیلی جالب بود قبلا یه تاپیک دقیقا مثل همین بود دوستان نظارتی ترکوندنش :mrgreen:
                      کسی دوستان نظارتی رو صدا زد ؟
                      - اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج -
                      ارتباط با من : ir02x6
                      طراحی و ساخت انواع منابع تغذیه سوئیچینگ - SMPS Designer

                      دیدگاه


                        پاسخ : مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( ب&#382

                        نوشته اصلی توسط Rohalamin
                        بعضی موارد توی این پست ممکنه به مزاق بعضی از دوستان خوش نیاد ولی چون همه واقعیت های جامعه ما هستن گذاشتمش.

                        اونی که خواسته با فوتوشاپ عکسو سانسور کنه زیاد مهارت نداشته :biggrin:



                        [hr]



                        دوستان یه چیزی بگم باورتون نمیشه... امروز یه مدار بستم بعد دستم خورد یکی از سیما کنده شد...
                        هیچی دیگه ناخود گاه رفتم رو کیبرد کنترل + Z رو زدم ما اینیم دیگه :biggrin:

                        دیدگاه


                          پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                          سلام ! oo:


                          قسمتی از نامه امام علی (ع)مالک اشتر :ای مالک اگر شب هنگام کسی را در حال انجام گناه دیدی , فردا به ان چشم نگاهش نکن شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی
                          دل بستن و امید به داشته های دیگران، قفسی است زرین ، که ارزو پرواز را به تو خواهد اموخت نه پرواز کردن را.ضعیفیم چون رابطه مان با خدا درست نیست ، چون ارامش درون نداریم ، داشته هارا بیشتر کنیم تا پریشانی ذوب شود
                          http://www.mahak-charity.org/main/fa
                          دانش +جو...

                          دیدگاه


                            پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه: قطعه گمشده اثر شل سیلور استاین

                            قطعه گمشده
                            اثر شل سیلور استاین


                            قطعه گم شده تنها نشسته بود ...
                            در انتظار کسی که از راه برسد
                            و او را با خود جایی ببرد




                            بعضی ها با او جور در می آمدند ...




                            اما نمی توانستند قل (با کسره)بخورند




                            بعضی دیگر قل می خوردند




                            یکی از جور در آمدن چیزی نمی فهمید



                            دیگری از هیچ چیز چیزی نمی فهمید

                            یکی زیادی ظریف بود

                            و تالاپی پایین افتاد ...





                            یکی او را می ستود ...
                            و می رفت پی کارش



                            بعضی ها بیش از اندازه قطعه گم شده داشتند


                            بعضی بیش از اندازه قطعه داشتند
                            تکمیل تکمیل !


                            او یاد گرفت که چگونه از چشم حریص ها خود را پنهان کند



                            باز هم با انواع دیگری روبه رو می شد
                            بعضی خیلی ریزبین بودند




                            بعضی ها در عالم خودشان بودند
                            و بی خیال می گذشتند





                            سلام !


                            فکر کرد برای توجه دیگران خود را بیاراید ...



                            فایده ای نداشت



                            این بار پر زرق و برق شد
                            اما با این کار خجالتی ها از سر راهش فرار کردند


                            عاقبت یکی پیدا شد که کاملا جور در می آمد !




                            اما ناگهان ...
                            قطعه گم شده شروع کرد به رشد کردن !


                            و رشد کرد



                            - من نمی دانستم تو رشد می کنی
                            قطعه گم شده جواب داد :
                            "من هم نمی دانستم.


                            - میروم پی قطعه گم شده خودم،
                            که بزرگ هم نمی شود ...


                            روزها گذشت تا یک روز،
                            کسی آمد که با دیگران فرق داشت
                            قطعه گم شده پرسید : "از من چه می خواهی ؟"
                            - هیچ
                            - به من چه احتیاجی داری ؟
                            - هیچ
                            قطعه گم شده باز پرسید : "تو کی هستی ؟"
                            دایره بزرگ گفت : "من دایره بزرگم."





                            قطعه گم شده گفت :
                            "به گمانم تو همان کسی باشی که مدتهاست در انتظارش هستم. شاید من قطعه گمشده تو باشم"
                            دایره بزرگ گفت : " اما من قطعه ای گم نکرده ام و جایی برای جور در آمدن تو ندارم"
                            قطعه گم شده گفت : "حیف ! خیلی بد شد. چه قدر دلم می خواست با تو قل بخورم ..."
                            دایره بزرگ گفت : "تو نمی توانی با من قل بخوری. ولی شاید خودت بتوانی تنهایی قل بخوری



                            - تنهایی ؟
                            نه، قطعه گمشده که نمی تواند تنهایی قل بخورد
                            دایره بزرگ پرسید : "تا به حال امتحان کرده ای ؟"
                            قطعه گم شده گفت :"آخر من گوشه های تیزی دارم. شکل من به درد قل خوردن نمی خورد"
                            دایره بزرگ گفت : "گوشه ها ساییده می شوند و شکل ها تغییر می کنند
                            خب، من باید بروم. خداحافظ !
                            شاید روزی به همدیگر برسیم ..."
                            و قل خورد و رفت




                            قطعه گم شده باز تنها ماند
                            مدتی دراز در همان حال نشست


                            آن وقت ...
                            آهسته ...
                            آهسته ...
                            خود را از یک سو بالا کشید ...




                            تلپی افتاد



                            باز بلند شد ... خودش را بالا کشید ...
                            باز تالاپ ...
                            شروع کرد به پیش رفتن ...



                            و به زودی لبه هایش شروع کرد به ساییده شدن ...
                            آن قدر از جایش بلند شد افتاد
                            بلند شد افتاد


                            بلند شد افتاد


                            تا شکلش کم کم عوض شد ...



                            حالا به جای اینکه تلپی بیفتد، بامپی می افتاد ...
                            و به جای اینکه بامپی بیفتد، بالا و پایین می پرید ...
                            و به جای اینکه بالا و پایین بپرد، قل می خورد و می رفت ...
                            نمی دانست به کجا، اما ناراحت هم نبود


                            همین طور قل خورد و پیش رفت



                            تا ...




                            به جای اینکه بنشینی و منتظر باشی تا کسی پیدا شود
                            تا تو را کامل کند

                            خودت شهامت و جسارت پدید آوردن شکل را پیدا کن
                            [img width=165 height=100]http://www.askdin.com/gallery/images/29839/1___________5.png[/img]
                            وبسایت ختم صلوات
                            http://www.salavaty.com/

                            دیدگاه


                              پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه: قطعه گمشده اثر شل سیلور استاین

                              نوشته اصلی توسط sky_star
                              [b]قطعه گمشده
                              اثر شل سیلور استاین
                              طولانی و جالب بود.
                              کمترین توقع از یک فرد تحصیلکرده، دانستن املای صحیح کلمات است.

                              دیدگاه


                                پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                                نوشته اصلی توسط sky_star
                                [b]قطعه گمشده
                                اثر شل سیلور استاین
                                خیلی داستان جالبی بود ، از خوندنش لذت بردم
                                خداوند بی نهایت است اما به قدر نیاز تو فرود می آید ، به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشاست.
                                [hr]

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X