اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

    انسانآ‌های احمق نه از کتاب خوششان میآ‌آید نه از فیلمهای مفهومی و نه هر چیز که آنها را وادار به تفکر کند.
    انسانآ‌های کمی احمق تا حدودی کتاب خواندهآ‌اند،البته به دلیل اینکه بتوانند مدارک تحصیلی خود را تکمیل کنند.
    انسانهای رمانتیک شعر میآ‌خوانند،رمانآ‌های عاشقانه را دنبال میآ‌کنند.
    انسانآ‌های باهوش با معادلات سر و کار دارند، ریاضیات و فیزیک و از این دست.
    انسانآ‌های پیشرو اما درگیر فلسفه میآ‌شوند،همیشه در ذهنشان پر از سوالات بیآ‌پاسخ تجمع کرده است،آنها را از نوجوانیآ‌شان میآ‌توانی بشناسی،گاه سوالاتی میآ‌پرسند که شما را به چالش میآ‌کشند و پردهآ‌هایی را کنار میآ‌زنند که وحشت زده میآ‌شوید.



    اگه مردم می دونستن زمان چقدر با ارزشه دیگه هیچ وقت کفش بند دار نمی خریدن البرت انیشتن

    دیدگاه


      پاسخ : مطالب و داستان*های کوتاه و مینی مال ( برای وق

      ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺯﻋﺰﺭﺍﺋﯿﻞ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺁﻳﺎﺗﺎﺑﺤﺎﻝ ﺯﻣﺎﻧﯿﮑﻪ ﺟﺎﻥ ﻛﺴﻲ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﯽ ﮔﺮﻳﻪ ﻧﻜﺮﺩی؟ ﻋﺰﺭﺍﺋﯿﻞ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﯾﮏ ﺑﺎﺭﺧﻨﺪﯾﺪﻡ،،ﯾﮏ ﺑﺎﺭﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ .." ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻡ " ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩﯼ ﺟﺎﻥ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍﺑﮕﯿﺮﻡ،ﺍﻭﺭﺍﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﻔﺎﺷﯽ ﯾﺎﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﻔﺎﺵ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﮐﻔﺸﻢ ﺭﺍ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺪﻭﺯ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺩﻭﺍﻡ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ ! ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ ﻭﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍﮔﺮﻓﺘﻢ. " ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ " ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﯼ ﺟﺎﻥ ﺯﻧﯽ ﺭﺍﺑﮕﯿﺮﻡ،ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭﺑﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﮔﺮﻡ ﻭﺑﯽ ﺁﺏ ﻭ ﺩﺭﺧﺖ ﯾﺎﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺯﺍﯾﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩ .. ﻣﻨﺘﻈﺮﻣﺎﻧﺪﻡ ﺗﺎ ﻧﻮﺯﺍﺩﺵ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪ ﺳﭙﺲ ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ .. ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺁﻥ ﻧﻮﺯﺍﺩ ﺑﯽ ﺳﺮﭘﻨﺎﻩ ﺩﺭﺁﻥ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﮔﺮﻡ ﺳﻮﺧﺖ ﻭﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ .. " ﺗﺮﺳﻢ " ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﮐﺮﺩﯼ ﺟﺎﻥ ﻓﻘﯿﻬﯽ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻧﻮﺭﯼ ﺍﺯﺍﺗﺎﻗﺶ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﻫﺮﭼﻪ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﻧﻮﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮﻣﯽ ﺷﺪ ﻭﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﺯﺩﺭﺧﺸﺶ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻡ .. ﺩﺭﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻋﺰﺭﺍﺋﯿﻞ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﺁﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﮐﯿﺴﺖ؟ .. ﺍﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻮﺯﺍﺩﯼ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍﮔﺮﻓﺘﯽ . ﻣﻦ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﺣﻤﺎﯾﺘﺶ ﺭﺍ ﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺑﻮﺩﻡ . ﻫﺮﮔﺰ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﮑﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﻭﺟﻮﺩ ﻣﻦ،ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﺩﺭﺟﻬﺎﻥ ﺑﯽ ﺳﺮﭘﻨﺎﻩ ﺑﻤﺎﻧﺪ.
      فقط کسانی که خیلی گریه کرده باشند ، خندیدن را بلدند

      دیدگاه


        پاسخ : مطالب و داستانآ*های کوتاه و مینی مال ( برای وق

        معروف است که یک بار اینشتین در امریکا با قطار در حال مسافرت بوده که مامور قطار برای دیدن بلیط سر می رسد اما اینشتین هر چه که می گردد بلیط را پیدا نمی کند. مامور که این وضع را می بیند، می گوید "حضرت استاد! کیست که شما را نشناسد و یا شک کند شما بلیط نگرفته اید. نیازی به نشان دادن بلیط نیست" و از کوپه او دور می شود. اینشتین سری به نشانه تشکر تکان می دهد. مامور بعد از تمام کردن کوپه های دیگر این واگن، نگاهی به عقب می اندازد و متوجه می شود اینشتین همچنان در حال گشتن است. برمی گردد و می گوید : "پروفسور اینشتین! گفتم که شما را می شناسم و نیازی به بلیط نیست، چرا باز هم نگرانید؟"
        اینشتین جواب می دهد: "این های که گفتی خودم هم می دانم، دنبال بلیط هستم ببینم به کجا دارم می روم!"

        دلیل: ادغام دو پست برای جلوگیری از اسپم

        موفقیت یعنی
        آنطور که دل خودتان می خواهد زندگی کنید؛ کاری که خودتان دوستش دارید را انجام دهید؛آدمی که خودتان دوستش دارید را دوست بدارید،لباسی که خودتان می پسندید را به تن کنید،در راهی که خودتان انتخاب کردید قدم بردارید...به تعبیری با تمام تاسف"ما بیشتر می پسندیم که خوشبخت نباشیم اما دیگران ما را خوشبخت بدانند تا این که خوشبخت باشیم اما دیگران ما را بدبخت بدانند.
        اگه مردم می دونستن زمان چقدر با ارزشه دیگه هیچ وقت کفش بند دار نمی خریدن البرت انیشتن

        دیدگاه


          پاسخ : مطالب و داستانآ*های کوتاه و مینی مال ( برای وق

          ارقام


          رئیس جمهور از تلویزیون / درآمد ناخالص ملی را با احتیاط تمام اعلام کرد .
          رئیس بانک مرکزی روی دسته ی مبل کوبید و گفت : باز هم اشتباه کرد / چند سال است اشتباه می کند .
          زن از آشپزخانه داد زد : خودت را ناراحت نکن . مگر این چند سال کسی فهمیده یا اعتراض کرده ؟
          رئیس بانک مرکزی گفت : حرف این چیزها نیست / باید تمام ارقام را دوباره عوض کنیم .
          گفت که دیوانه نهی لایق این خانه نهی

          دیدگاه


            پاسخ : مطالب و داستانآ*های کوتاه و مینی مال ( برای وق

            جناب نو رسیده عالی بود

            دیدگاه


              پاسخ : مطالب و داستانآ*های کوتاه و مینی مال ( برای وق

              روزی یک روحانی سوار قایقی در دریا بود. و راننده قایق مردی جوان بود. روحانی از قایق ران پرسید، نمار می خوانید، جوان گفت خیر. روحانی گفت 1/2 عمرت به فنا رفت. روحانی بار دیگر گفت ای جوان آیا روزه می گیرید؟ جوان گفت خیر. روحانی گفت 1/2 عمر دیگرت به فنا رفت. ناگهان دریا طوفانی شد و قایق واژگون و هر دو نفردر دریا افتادند، در این لحظه قایق ران رو به روحانی کرد و گفت آیا شنا بلدید؟ روحانی گفت خیر. قایق ران گفت حالا تمام عمرت به فنا رفت. !!!
              علم را در آزمایشگاه باید یاد گرفت نه در دانشگاه
              نابغه بودن 99 درصد با پشتکار و یک درصد با الهام است. (ادیسون)

              دیدگاه


                پاسخ : مطالب و داستان*های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                یک پروژه علمی ( واقعی )
                دانشجویی که سال آخر دانشکده خود را میگذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت . او در پروژه خود از 50 نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی دی هیدروژن منو اکسید توسط دولت را امضا نمایند و برای این درخواست خود دلایل زیر را عنوان کرده بود :

                - مقدار زیاد آن باعث عرق کردن و استفراغ میشود
                - یک عنصر اصلی باران اسیدی است
                - وقتی با حالت گاز درمی آید بسیار سوزاننده است
                - استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد میشود
                - باعث فرسایش اجسام میشود
                - حتی روی ترمز اتومبیلها اثر منفی میگذارد
                - حتی در تومورهای سرطانی یافت شده است

                از 50 نفر فوق 43 نفر درخواست را امضا کردند ، 6 نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند . . اما فقط یک نفر میدانست که ماده شیمیایی دی هیدروژن منو اکسید در واقع همان آب است .
                عنوان پروژه دانشجو مزبور ما چقدر زود باور هستیم نام داشت
                پاره ای از رویکردهای دفاعی

                دیدگاه


                  پاسخ : مطالب و داستان*های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                  در کشور جهان سومی،

                  ۱-اگر بخوای مصرف کننده محصولات خارجی باشی (تصویر بالا)
                  ۲- اگر بخوای تولید کننده یا مصرف کننده محصولات داخلی باشی (تصویر پایین)


                  دیدگاه


                    پاسخ : مطالب و داستان*های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                    رفتارامروز مردمان در فضای مجازی و واقعی ُ بیشتر شبیه عملکرد این بازاریاب جاروبرقی در این جوک هست،یعنی دائما روی اعصاب همدیگر کودگاوی خالی می کنیم

                    ﯾﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭﯾﺎﺏ ﺟﺎﺭﻭ ﺑﺮﻗﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﺯﺩ؛
                    ﺗﺎ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﺯﺩﻩ ﺑﺸﻪ…
                    ﭘﺮﯾﺪ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﮐﻮﺩ ﮔﺎﻭﯼ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﻓﺮشامون ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮﺩ!
                    بعد برگشت ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﻣﻦ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻇﺮﻑ ﻣﺪﺕ ۳ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺟﺎﺭﻭﺑﺮﻗﯽ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﻧﺒﺎﺷﻢ؛ ﺣﺎﺿﺮﻡ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﻭ ﺑﺨﻮﺭﻡ!
                    ﮔﻔﺘﻢ : ﺳــﺲ ﺳﻔﯿﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﯾﺎ ﻗﺮﻣﺰ؟؟
                    ﮔﻔﺖ : ﭼــــﺮﺍ؟
                    ﮔﻔﺘﻢ :قبض برقموو ندادیم یک ساله ، صبح اومدن برقمونو قطع کردن

                    دیدگاه


                      پاسخ : مطالب و داستان*های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                      یک روز یک کاربری بود در اینترنت کارش افتاد به انجمن eca. اومد خواست یک تاپیک درست کنه دید ساخت تاپیک حداقل 3 تا پست میخواد و اون هم یک پست زده بود.
                      هی نگاه کرد دید کاربرای اینجا سواد الکترونیکشون بالاتره ازش و نمیتونه به هیچکدوم از سوالا جواب بده، خلاصه گفت چیکار کنم چیکار نکنم، بزار یه داستان دو قسمتی بزارم توی تاپیک داستانهای کوتاه که تعداد پستهام سه تا بشه، اجازه ساخت تاپیک پیدا کنم. خلاصه در این تنگنا بود که چه داستانی بزارم چه داستانی نزارم که ....

                      دلیل: ادغام دو پست برای جلوگیری از اسپم

                      خلاصه نتیجه این شد که این دو پستی که میبینید در اومد، اون کاربره هم دید سه تا پستش درست شد دیگه بیخیال داستان شد...

                      دیدگاه


                        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                        یک ماجرای باور نکردنی ( واقعی )
                        آشنایی با خانواده آقای اشرفی ....

                        خانواده آقای اشرفی رو همه اهالی محل به خوبی می شناسند ... آقای اشرفی کارمند اداری شهرداری منطقه نوزده تهران است . او مردی مومن و با تقوایی است که به دلیل صداقت و انظباط در محیط کارش مورد احترام همه کارمندان شهرداری است . وضع مالی او علی رغم تلاش فراوان و اضافه کاری فراوان اصلآ مناسب نیست . آقای اشرفی بیش از یک سال است که به محمد رضا ، پسر بزرگ خود قول داده است برای او کامپیوتر تهیه کند ... اما هنوز موفق نشده است . می گویند محمد رضا ثمره ازدواج همسر اولش است که بیچاره سر زایمان از دنیا رفته و منیر خانم همسر دوم آقای شریفی با وجود معالجات فراوان هیچ فرزندی به دنیا نیاورده است .. ولی از محمد رضا همانند بچه خود مراقبت می کند .. پدر محمد رضا وقتی از همکاران خود شنید که تعاونی شهرداری کامپیوتر قسطی می دهد ، از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید .. و عاقبت کامپیوتر وارد خانه شد ..

                        استعداد فراوان محمد رضا ....

                        هنوز شش ماهی از ورود کامپیوتر به خانه این کارمند زحمتکش شهرداری نگذشته بود که محمد رضا هوش و ذکاوت خود رو در فراگیری اصول آن نشان داد . و به زودی توانست از این طریق خرج خود و قسط کامپیوترش رو در اورد .. اغلب جوان های محله یافت آباد می دانستند که محمد رضا نبوغ فراوانی در شناخت و تعمیر کامپیوتر دارد و نسبت به مغازه داران خیلی منصف است .. کم کم در امد پسرک جوان به حدی رسید تا کمک خرج خانواده اش باشد .. بابک امیری همسایه و تنها دوست صمیمی محمد رضا بود که به دلیل سال ها زندگی در یک محله ، رفاقت آن ها مستحکم شده بود . یک روز بابک در حالی که چند سی دی در دست داشت ، با خوشحالی به منزل دوست خود رفته و خطاب به محمد رضا گفت .. یادته همیشه می گفتی دوست داری خلبان بشی .. ؟ محمد رضا در حالی که سرگرم کار بر روی کیس دوست خود بود در حالی که آهی از اعماق و جودش کشید گفت ... بله یادمه ... خب که چی ؟ عمرآ اگه یه روزی به این آرزویم که خلبانی است برسم .. !!

                        سیمیلاتور پرواز با هواپیما .......

                        وقتی بابک سی دی های سیمیلاتور پرواز رو در کامپیوتر محمد رضا ریخت .. اصلآ تصور نمی کرد دوست با استعدادش این همه علاقه به خرج داده و تقریبآ تمام وقت خویش رو صرف پرواز با انواع هواپیماها بگذرونه منیر خانم نامادری مهربان از این که می دید محمد رضا مانند سابق خرجی نمی دهد ، نگران شده و یواشکی از بابک جریان تغیر روحیه نا فرزندیش رو جویا شد .. اگر چه خانم اشرفی متوجه توضیحات پسر جوان نشده و مفهوم واژه هایی چون سیمیلاتور ، فلایت ترینینگ ، تیک آف و لندینگ رو نمی دونست اما با تکان دادن سر خود حرف های او رو به ظاهر تصدیق می کرد ..!! و در نهایت با همون لحن روستایی خود گفت .. آقا بابک نگفتی کی این سیمیا پوره .. سیماتوره ..!! تموم می شه و محمد رضا مث سابق خرجی خونه رو می ده ... !!؟ بابک که مانند همه جوون های هم سن و سال خود شیطونی اش گل کرده بود گفت ... زن دایی سیملاتوره .. و حالا حالا تموم نشدنی نیست ..!!

                        واحد کترینگ یکی از خطوط هوایی .......

                        حسین طاهر خانی کارمند تازه کار یکی از واحد های کترینگ بود .. او اهل روستای تاکستان قزوین بود که با پارتی بازی فراوان بعد از گرفتن دیپلم خود سر از یکی از خطوط معتبر هواپیمایی در آورده بود .. حسین از این که می دید همکاران قدیمی تر از خود وقتی پروازی کنسل شده یا غذایی اضافه می آید با خود به منزل می برند ، خیلی افسوس می خورد .. و همیشه آرزو داشت یک بار هم در شیفت کاری وی غذا اضافه امده تا با خود به روستاشون ببره .. یکی دو بار در گذشته ظروف زیبای سرامیکی که مخصوص پذیرای از مسافران مهم است رو به روستا برده بود .. و هنوز لبخند شیرین فاطمه ، دختر عموی زیبایش که چند ماهی از مراسم شیرینی خوری شون نگذشته رو فراموش نکرده بود .. حسین دعا می کرد تا اخر هفته که قرار بود برای دیدن اقوام و نامزد خود به تاکستان می رود ، کنسلی داشته باشند تا با دستی پر به روستای خود سفر کنه ...

                        مسابقات سراسری در شهرداری ها .....

                        به دستور دکتر قالیباف شهردار محترم تهران ، به کلیه شهرداران منطقه ابلاغ شده بود تا به مناسبت فرا رسیدن ایام دهه فجر انقلاب اسلامی ، یک سری مسابقات قرآنی بین خانواده کارمندان محترم شهرداری در تمام مناطق برگزار شود و برندگان با خانواده برای زیارت حرم مطهر امام رضا ع با هواپیما به شهر مشهد اعزام شوند .. وقتی آقای اشرفی خبر این مسابقه قرانی رو شب در خونه مطرح کرد .. منیر همسر ساده لوح او اشگ در چشمانش جمع شده و خطاب به همسرش گفت .. آقای اشرفی نمی شه کاری کنی که ما برنده شویم .. !؟ آخه می دونی من خیلی دلم می خواد به پابوس آقا برم ... و در حالی که سعی می کرد با پشت دست اشگ های خود رو پاک کند خطاب به شوهر خویش گفت .. راسته که می گن هر کی برای اولین بار به دیدن آقا امام رضا قربونش برم انشاللله بره .. هر آرزوی بکنه آقا برآورده می کنه ..!!؟ اشرفی همچنان که در فکر برآورده کردن آرزوی همسر زحمت کش و نجیب اش بود گفت .. بله حقیقت داره .. اگه آقا بطلبه حتمآ مشرف می شویم ......

                        شهرداری نوزده ، دفتر معاونت خدماتی ...

                        مسئول اداری تمام پاسخ های کتبی رو جمع آوری کرده و به مافوق خود تحویل داد . آقای کمالی در حالی که مشغول تصحیح اوراق بود ، با صدای زنگ تلفن آن ها رو رها کرده و با بی رغبتی گوشی رو برداشت .. وقتی متوجه شد معاون شهردار او رو به حضور طلبیده است .. سریع خودش رو به طبقه دوم اتاق معاونت رسوند .. آقای معاون در حالی که پشت اش به در بود ، در حال گفتگوی تلفنی بود .. کمالی هم چنان خبر دار جلوی در ایستاده بود .. بعد از دقایقی که تلفن رئیس اش پایان یافت .. با اشاره دست روی مبل راحتی نشست ... آقای معاون بعد از خوش و بش مختصری از وضعیت مسابقه و تعداد برندگان پرسید .. کمالی در حالی که به زحمت آب دهان خود رو قورت می داد گفت .. که هنوز تکمیل نشده است .. آن گاه آقای معاون کاغذی رو از روی میزش برداشته و خطاب به کمالی گفت .. طبق دستور آقای شهردار سهمیه ما ۲۵ نفر است که در نهایت پنج ، شش خانواده چهار نفری می توانیم معرفی کنیم .. اما ایشان فرمودند که تعدادی کارمند نمونه هم می توانیم به این سفر اعزام کنید .. که در این کاغذ نام آقایان اشرفی و دهقان معرفی شده اند ..

                        خواهش محمد رضا از پدر ........

                        غروب وقتی آقای اشرفی وارد خانه شد ، از چهره اش می شد تشخیص داد که او خوشحال است .. او در حالی که از پله ها بالا می امد .. چند بار نام همسرش منیر و محمد رضا رو صدا زد ... پسر جوان در حال پرواز با یک فروند جامبو جت بود .. برای او خیلی سخت بود پرواز رو از نیمه رها کرده و امتیاز منفی بگیرد . به همین دلیل سعی کرد با افزودن به سرعت جامبو جت اش ، هر چه سریع تر فرود آمده و نزد پدرش برود محمد رضا وقتی شنید آن ها خانوادگی می توانند برای زیارت با هواپیما به مشهد بروند ، خیلی خوشحال شد .. و برق شادی در چهره اش نمایان شد ... بعد از دقایقی محمد رضا خطاب به پدر گفت .. آقا جون نمی شه شما خونه بمانید تا بابک به جای شما مشهد بیاید .. ؟ آخه اون بنده خدا خیلی دلش می خواد زیارت آقا امام رضا بره .. شما که خیلی رفتی .. من و منیر و بابک بریم ... مرد در حالی که به فکر فرو رفته بود به حرف های پسرش فکر می کرد که می گفت ... نمی دونی چقدر صواب داره اگه ادم یکی رو به زیارت بفرسته .. خب شما هم بابک رو بفرستید ..

                        واحد کتیرینگ ، اواسط هفته ....

                        با اصرار آقای طاهر خانی یسته بزرگ حاوی غذای کروی کنسل شده پروازی به او می رسد . طبق مقررات بهداشتی هیچ یک از واحد های غذایی شرکت های هواپیمایی به دلیل رعایت بهداشت و سلامت کروی پروازی مجاز به برگرداندن غذا ها و استفاده مجدد نیستند .. کارمند دون پایه بقدری از غنیمت دریافتی خوشحال شده که فراموش کرده بود بسته حاوی لانچ باکس ها رو تا اخر هفته در یخچال قرار دهد .. او مدت دو روز بسته فاسد شدنی رو در کمد لباس هایش قرار داد .. فردای ان روز برای یک لحظه به مغزش خطور کرد ... نکنه غذا ها فاسد و مسموم شوند .. ولی بعد یادش اومد که به نامزدش فاطمه قول ظروف آن را داده است .. به همین دلیل بی خیال موضوع شد . بعد از دو روز ماندن غذا ها در کمد لباس ، در آخرین شب شیفت کاری کارمند مربوطه .. او بسته غذا رو از کمد بیرون آورده و در یخچال اداره قرار داد . وی هرگز فکرش رو نمی کرد غیر از خودش شخص دیگری آن بسته رو از یخچال بیرون آورد . به همین خاطر با خیال آسوده شب را در اتاقکی که برای کارمندان شیفت شب تعبیه شده بود به خواب خوشی فرو رفته و لحظه شماری می کرد کی شیفت رو تحویل دهد ...

                        پرواز چارتر جامبو جت به مشهد ....

                        به اعتقاد کارشناسان مسایل هوایی ، در هر سانحه ای عوامل متعددی زنجیر وار دست در دست هم داده و زمینه سقوط رو فراهم می کند .. در ماجرای فوق نخستین حلقه قرار دادن کیسه لانچ باکس های فاسد در یخچال اداره به شمار می آید .. و دومین حلقه ، عدم اعلام پرواز چارتر به مسئول شیفت شب کترینگ بود .. در یکی از روزهای نیمه تعطیل آخر هفته از سوی شهرداری تهران هواپیمای ۷۴۷ جامبو جت خطوط یاد شده فوق به مقصد مشهد برای یک روز به صورت چارتر اجاره می شود .. اضافه شدن پرواز دیگری خارج از لیست پروازهای برنامه ریزی شده در اخر هفته ، سبب می شود کارمند دیسپچ شرکت هواپیمایی یاد شده ، فراموش کند به نگهبان کترینگ شیفت شب اطلاع دهد .. و بدین سان سومین حلقه اشتباه برای فاجعه ای خطرناک رقم می خورد .. از بد حادثه وقتی مسئول تدارک کیسه های جدید غذا رو برای پرواز روز بعد به کارمند عاشق پیشه تحویل می دهد ، فراموش می کند که بگوید یک پرواز هم صبح زود داریم .. !! و حلقه بعدی اشتباه شکل می گیرد ..

                        محله یافت آباد ، منرل آقای اشرفی

                        گفت و گوی طولانی محمد رضا با پدر ، عاقبت آقای اشرفی رو متقاعد کرد به جای نام خود ، بابک رو به شهرداری اعلام کرده و آن ها سه نفری فردا به مشهد اعزام شوند .. منیر خانم از این که بعد از سال ها خانه داری و مشقت فراوان عاقبت برای زیارت به پابوس حضرت رضا ع مشرف می شود ، در پوست خود نمی گنجد .. او اصلآ نمی تواند جلوی اشگ شوق خود رو بگیرد .. آقای اشرفی با این تفکر که فرستادن جوانی که در عمر خود هرگز به مشهد نرفته چقدر صواب به حساب اش گذاشته خواهد شد ، خانه رو به قصد شهرداری ترک می کند .. او در بین راه دعا می کرد که این جا به جایی پذیرفته شود .. محمد رضا بایک رو نزد میز کامپیوتر فرا خوانده تا به او نشان دهد فردا کاپیتان جامبو جت ۷۴۷ پرواز مشهد چه اعمالی رو در پرواز انجام خواهد داد .. !؟ بابک از هیجان این که برای نخستین بار هم سوار هواپیما می شود و هم به زیارت خواهد رفت خیلی سرحال است .. او اصلآ به توضیحات دوست نابغه خود محمد رضا گوش نمی کند . اما محمد رضا در عالم رویای خود خیلی جدی در حال تماس با برج و هدایت جامبو به سر باند ۲۹ راست به منظور تیک آف است ....

                        کترینگ شرکت هواپیمایی ، روز پرواز


                        مسئول تدارکات وقتی وارد ساختمان کترینگ می شود ، حسین طاهر خانی رو در خواب عمیق مشاهده می کند .. وی بدون این که او را بیدار کند ، یک راست به سمت یخچال بزرگ رفته و از روی لبیستی که در دست دارد ، کیسه های بزرگ لانچ باکس رو انتخاب می کند ... شاید حلقه اشتباه بعدی ، بیدار نکردن نگهبان باشد .. شاید اگه او بیدار بود ، مانع از بردن کیسه قدیمی و تاریخ گذشته به داخل هواپیما می شد ... او چنان به آهستگی کیسه ها رو به داخل ماشین منتقل کرد که طاهر خانی هرگز متوجه نشد . مینی بوس حامل غذاها سپس به حرکت در امده و در مقابل هواپیمای ۷۴۷ غول پیکری که در گوشه ای از رمپ پرواز پارک بود حرکت کرد ... در همین حال نخستین اتوبوس حامل مسافران از راه رسید .. اغلب مسافران خانواده های پرسنل شهرداری بودند که در عمر خود هرگز سوار هواپیما نشده بودند .. مسافران با اشتیاق فراوان محو تماشای هواپیمای سفید رنگ خود شده بودند .. محمد رضا به اتفاق بابک و منیر خانم در داخل اتوبوس اولی بودند .. هیچ کس احساس محمد رضا رو آن روز درک نمی کرد .. او واقعآ مانند یک کاپیتان کهنه کار مرکب آهنین خود رو ورانداز می کرد ...

                        داخل کابین هواپیمای جامبو جت ........

                        کاپیتان با تجربه و کهنه کار هواپیما بعد از احوالپرسی از کروی پروازی ، زیر لب یا علی گفته و روی صندلی سمت چپ قرار می گیرد .. او در حالی که مشغول بستن کمر بند ایمنی خود است ، خطاب به کمک خود می گوید .. جناب باقری من ساعت دقیق برگشت رو نپرسیدم . شما چیزی در این باره می دونی ..؟ خلبان باقری در حالی که سعی می کرد او هم بر روی صندلی خود بنشیند خطاب به کاپیتان گفت .. تا آن جا که من اطلاع دارم .. این ها یه مشت خانواده های پرسنل زحمتکش شهرداری است که آقا باقر خودمون براشون تدارک دیده است .. یادته که اون بار تو دفتر صحبت اش رو می کرد ..؟ فکر کنم این همان ماموریت باشد . کاپیتان با لبخند معنی داری گفت .. با این حساب ما تا اخر شب در گیر آقایون هستیم !
                        کمک خلبان افزود ... نه قربان دلیل نمی شه .. مگه چقدر برای رفتن به حرم و نهار خوردن و فوقش گردش در مشهد زمان لازم دارند .. !؟ بهتره ما ساعت برگشت رو به سرپرست مسافران از حالا بگیم تا برنامه خودمون رو بدونیم .. آره پیشنهاد خوبیه ..

                        داخل هواپیما ، قسمت مسافران ...

                        مسافران با شور و ذوق وصف ناشدنی قدم به درون هواپیما می گذارند .. محمد رضا قبل از این که از پله ها بالا بیاید خطاب به دوست خود بابک می گوید ... این خط زرد رنگ رو می بینی .. ؟ خلبان از روی این به ابتدای باند می رود .. و سپس با انگشت سبابه خود قسمتی از باند رو نشون می دهد .. وی بعد از این که داخل هواپیما شد .. با نشان دادن کابل فرامین و مخازن هیدرولیک سعی دز تشریح هر بخش از هواپیما رو داشت .. آن ها بقدری غرق در پرسش و پاسخ شده بودند که صدای تذکر دوستانه مهماندار هواپیمای رو نشنیدند .. از توضیحات فنی و دقیق محمدرضا میهماندار به شک افتاده و با دودلی رو به بابک کرده و گفت .. این دوست جوان شما خلبان است .. !؟ بابک که انتظار این پرسش رو نداشت .. دستپاچه شده و گفت .. ب بله .. یعنی نه ...بله خلبانه .. در همین هنگام محمد رضا با فشار دادن پهلوی دوست خود و در حالی که لبخندی بر لب داشت خطاب به میهماندار گفت .. نه خانم دوستم شوخی می کنه .. من هنوز درسم تموم نشده که خلبان بشم .. !!

                        پرواز به سوی مشهد ....

                        بعد از بسته شدن درهای اصلی هواپیما و خوش امد گویی ، مهمانداران تمام نکات ایمنی رو توضیح دادند .. منیر در کنار پنجره نشسته بود ... کاپیتان بعد از هماهنگی با مسئول برج فرودگاه مهرآباد ، اجازه استارت می گیرد ... صدای موتور های قوی جامبو جت .. رعشه ای خاص به جان محمد رضا می اندازد .. او چشمان خود رو بسته و به کاپیتان فکر می کند ... دقایقی بعد هواپیمای ۷۴۷ یکی از خطوط هوایی کشور به آرامی از جای خود کنده شده و در پشت سر اتوموبیل مراتعقیب کنید به راه می افتد .... هواپیما سر باند توقف کوتاهی کرده و کاپیتان با فشردن دسته گاز به جلو .. سعی در چک کردن سیستم ها برای آخرین بار دارد .. و ناگهان هواپیما از جای خود کنده شده و از روی باند ۲۹ راست به سرعت دور می گیرد .. چشمان محمد رضا همچنان بسته است ... و دقیقآ خود رو درون کابین حس می کند .. بعد از دقایقی هواپیما در مسیر شرق قرار می گیرد ... در گوشه ای میهمانداران با انگشت محمد رضا رو نشون داده و در باره او حرف می زنند .. یکی از خانم ها می گوید .. حاضرم قسم بخورم او دوره خلبانی رو طی کرده است .. توضیحات او کاملآ حرفه ای بود ...


                        نیم ساعت بعد از تیک آف .....

                        کاپیتان در ارتفاع ۳۱ هزار پایی هواپیما رو متعادل نگاه داشته و در حالی که سیستم اتوپایلوت رو راه می اندازد .. دستگیره صندلی خود رو به عقب کشیده و خطاب به میهماندار می گوید .. خانم غذا ها رو می آوری ..؟ صبح فرصت نکردم صبحانه بخورم .. در همین حال خطاب به کمک خود می گوید .. شما چی .. میل داری برای شما هم غذا بیاورد .. ؟ کمک جوان با خنده خطاب به کاپیتان ... قربان حال که شما میل می فرمایید من هم بهتره بخورم .. !! بعد از دقایقی بوی طبخ غذای از درون " آون " هواپیما فضا رو پر می کند .. مهماندار غذای کاپیتان رو درون سینی گذاشته و به همراه یک لیوان قهوه داغ به او می دهد .. میهماندار از کمک خلبان می پرسد .. شما چی میل دارید .. و او بلافاصله می گوید از همین غذایی که برای کاپیتان اوردید ... در همین هنگام اخم های کاپیتان به هم رفته و خطاب به کمک خود می گوید .. شما نزدیک کاپیتان شدنت است .. چطور نمی دونی نباید یک نوع غذا در پرواز خورد .. ؟ فکر کردی اگه مسموم یشیم چه اتفاقی می افتد .. !!

                        مسمومیت کروی داخل کابین .......

                        هنوز غذای کاپیتان و کمک اش تمام نشده که هز دو احساس دل پیچه و دل درد شدید می کنند .. قبل از همه مهندس پرواز حالت تهوع شدید پیدا کرده و از درد به خود می پیچد .. کاپیتان در حالی که از درد دندان های خود رو به هم فشار می دهد خطاب به کمک خود می گوید .. همه چیز مرتب است .. من اگه حالم بد شد تو خودت با خونسردی هواپیما رو فرود بیاور .. البته قبل از آن به برج اعلام فرود اضطراری کن .. قبل از این که کمک خلبان پاسخ او را بدهد ... متوجه می شود دل درد شدید سراغ او هم آمده و حالت تهوع و سرگیجه دارد ... سریع سرمهماندار هواپیما رو صدا زده و در حالی که آخرین تلاش خود رو برای گرفتن فرامین می کند ، از هوش می رود .. با ورود سر مهماندار به داخل کابین ، هر سه نفر آقایون رو رنگ پریده و دولا خمیده روی پاهایشون می بینه .. برای لحظه ای بر اعصاب خود تسلط پیدا کرده و با عجله سمت کاپیتان می رود ... وی سعی می کند با دادن فشار دادن و ماساژ شانه های کاپیتان او رو به حالت عادی برگرداند .. ولی اوضاع خراب تر از ان است که کمکی به حال بهبود آن ها بکند .. به همین دلیل تصمیم می گیرد اوضاع رو به زمین اطلاع دهد ...

                        هواپیمایی سرگردان در دل آسمان ...... !!

                        سر مهماندار با تجربه هرچه دنبال دگمه های ارتباطی می گردد ، موفق به پیدا کردن آن نمی شود .. کم کم خودش هم وحشت کرده و فکر این که بعد از مدتی بنزین تمام شده و هواپیما سرنگون خواهد شد بد جوری آزارش می داد .. وی این بار سراغ کمک خلبان رفته تا شاید او رو به حالت عادی برگرداند .. اما حال او هم وخیم تر از کاپیتان است .. وی در حالی که عملآ دست و پایش می لرزد ، یکی از مهمانداران قدیمی رو صدا می کنه .. وی از او می پرسد .. آیا در بین مسافران دکتری وجود داره .. ؟* بعد یادش می افتد تمام مسافران این پرواز کارگران زحمتکش شهرداری هستند ... ! به همین دلیل مجبور می شود موضوع رو به همکار خودش بگوید .. خانم مهماندار با شنیدن خبر پس می افتد .. ولی به سختی خود رو کنترل کرده و به فکر چاره می افتند ... هواپیما هم چنان در مسیر خود در دل آسمان بدون هیچ کنترلی به پرواز خود ادامه می دهد ... کم کم سایر مهمانداران و بچه های گارد داخل هواپیما از قضیه مطلع شده و به فکر چاره بر می آیند ..

                        محمد رضا تنها امید گروه

                        ناگهان یکی از مهمانداران در حالی که برقی در چشمانش پدیدار می شود ، اشاره به محمد رضا کرده و می گوید .. یادتونه گفتم آن پسر خلبانه ... !!؟*بهتره از او کمک بخواهیم .. حاج آقا سر پرست گارد امنیتی خطاب به مهماندار می گوید .. خانم عظیمی انگار عقل تون رو از دست دادید .. او جوون بچه است .. هنوز سبیل در نیاورده است .. این چه حرفی است می زنید ؟ خانم عظیمی می گوید .. مگه چاره ای دیگر داریم .. پرسیدن که ضرر نداره .. من از دوستش شنیدم که می گفت او خلبانه .. ولی بعد تکذیب کرد .. !! در این موقع حاجی رضایت می دهد تا جوان به ظاهر خلبان احضار شود ..! مهماندار به کنار صندلی محمد رضا می آید .. می بیند او چشمان خود رو بسته و به صدای موتور گوش فرا داده است .. با دست ضربه ای به کتف او زده .. جوان نیم خیز شده .. مهماندار با لبخندی می گوید . یه دقیقه می آیی بیرون .. کار واجبی با شما دارم .. منیر و بابک با تعجب به مهماندار می نگرند .. عاقبت بابک طاقت نیاورده و می پرسد .. حاج خانم مشکلی پیش آمده ؟

                        پیشنهاد عجیب سرپرست مهمانداران .. !!

                        عرق سردی بر پیشانی حاج آقا و گروه مهمانداران نشسته است .. محمد رضا با وجود سن و سال کم با اولین نگاه متوجه می شود اتفاق ناگواری اقتاده است .. از این رو منتظر می ماند تا حاج آقا صحبت کند .. حاجی از او می پرسد .. پسر جون تو پرواز با این طیاره رو بلدی ... ؟ محمد رضا هاج و واج به همه نگاه کرده و می گوید من تمام سیستم های جامبو جت رو بلدم .. حتی پرواز هم کرده ام .. همین که خنده بر لب اطرافیان نمایان می شود .. با عجله می گوید .. نه با هواپیمای واقعی .. بلکه با سیمیلاتور ساعت ها پرواز داشته ام .. حاجی که کم کم چهره اش به ناامیدی گراییده است .. با عصبانیت می گوید بلاخره بلدی با این سگ مصب کار کنی یا نه ... ؟ جوان می گوید من همه سیستم های کنترل رو می شناسم
                        حاجی می افزاید .. معطل چی هستی .. اول تماس با برج بگیر و اعلام وضعیت کن .. محمد رضا می گوید بعید می دونم فرکانس برج از این فاصله جواب بده .. ما باید با مرکز کنترل زمینی تماس گرفته و اعلام شرایط کنیم .. خب بجنب عزیزم .. وقت نداریم ..

                        بیرون آوردن کاپیتان از روی صندلی ....

                        حاج آقا با سر مهمانداران سعی می کنند کاپیتان رو از روی صندلی بلند کنند ... خیلی سنگین است .. خانم عظیمی تا می آید پای کاپیتان رو بگیرد .. حاج اقا فریاد زده .. خانم .. چه کار می کنی .. مگه نمی بینی نامحرمه ... !! مهماندار با عصبانیت می گوید حاجی ما داریم می میریم شما به فکر محرم نا محرم هستی ... !!؟ محمد رضا سریع پشت صندلی ۷۴۷ قرار می گیرد .. اولین کاری که می کند ، با مرکز تماس گرفته و عبارت .. می دی ... می دی رو به کار می بره .. و سپس به آرامی جریان رو به مرکز کنترل زمینی خبر می دهد .. در تهران غوغا بر پا می شود .. در کم تر از نیم ساعت تمام مسئولان شرکت مسافربری در فرودگاه جمع می شوند .. سرهنگ فیضی استاد خلبان هواپیمای جامبو جت با شنیدن خبر سریع از نیروی هوایی به مهرآباد می رود .. وی بر روی فرکانس هواپیما رفته و از محمد رضا می خواهد خودش رو معرفی کنه .. وی با این کار قصد داشت اعتماد به نفس جوان رو سنجیده و تقویت نماید .. اما با کمال تعجب دید که صدای جوانکی از بی سیم شنیده می شود که به آرامی و با اقتدار خود رو معرفی کرده و آخرین وضعیت هواپیما رو هم گزارش می دهد !!

                        ارتباط استاد خلبان جامبو با محمد رضا ...

                        سرهنگ فیضی بعد از شنیدن صدای جوون و اعلام وضعیت هواپیما ، در حالی که لبخندی به لب داشت خطاب به اطرافیان گفت .. آقایون من به شما قول می دهم این جوون به راحتی هواپیما رو فرود آوره .. او اصلآ این کاره است .. !! سپس مدیر ایمنی پرواز به سرهنگ فیضی گفت .. کاپیتان لطفآ راهنمایی کنید به تهران برگردد .. امکانات ما این جا بیشتره ... سرهنگ فیضی به محمد رضا گفت .. پسرم می دونی اتوپایلوت کجاست .. ؟ محمد رضا گفت .. قربان می خواهید آف اش کنم .. !!؟* سرهنگ فیضی تعجب کرده و در حالی که در دل او رو تحسین می کرد . گفت می دونی چه جوری کار می کنه .. ؟* محمد رضا .. بله قربان .. فرمودید خاموش اش کنم .. فیضی - بله عزیزم ولی قبل از آن صندلی ات رو تنظیم کن تا پاهایت به پدال ها برسه .. محمد رضا .. قربان قبلآ این کار رو کردم .. فیضی - آفرین پسرم .. در همین حال محمد رضا با خاموش کردن دگمه خلبان اتوماتیک طبق گفته معلم خلبان با دو دست یوک هواپیما رو در دست گرفت ... احساس کرد هیچ فرقی با جویستیک منزلش نداره ... !!

                        کنترل کامل هواپیما ... !!

                        محمد رضا به آرامی فرمان هیدرولیکی هواپیما رو در دست گرفته و به آرامی چرخاند .. سرهنگ فیضی گفت .. می دونی در چه ارتفاعی هستید ؟ محمد رضا .. بله سی و یک هزار پایی بودیم .. سرهنگ - آفرین سعی کن همین طور که می چرخی یک کم فرمان رو به جلو ببر و روی ارتفاع سی هزار پایی نگهدار .. محمد رضا - قربان هدینگ ۲۸۶ رو نگه دارم ... !! سرهنگ فیضی که چیزی نمانده بود از تعجب دو تا شاخ بزرگ در بیاورد خطاب به حاضران گفت .. بابا شما ما رو سر کار گذاشتید ... !!؟*طرف استاد خلبانه همه چیز رو می دونه .. من چه کمکی می تونم به او بکنم .. ؟ و سپس پرسید .. گفتید این جوون چه جوری این اصول رو می دونه ؟* یکی از همراهان گفت .. ظاهرآ از سیمیلاتور کامپیوتری .. . سرهنگ - یعنی این نرم افزار اسباب بازی این قدر به بچه ها مهارت می دهد .. ؟ رئیس حفاظت و ایمنی فرودگاه ها قربان می بینی که فعلآ که داده است .. ما ماید علم و تکنولوژی رو جدی بگیریم .. در همین حال صدای محمد رضا بحث آقایون رو به هم زد ... !!

                        پرسش خلبان جوان و تعجب حضار ... !!

                        محمد رضا خطاب به سرهنگ فیضی گفت .. قربان در همین هدینگ یه توده ابر می بینم که فکر می کنم آلتاکومولوسه ... در موقعیت ساعت دوازده ام قرار داره .. فقط کانفرم ( تآئید ) کنید که ابر سی بی نباشه با شنیدن حرف های محمد رضا .. این بار همه محو اطلاعات این جوان جنوب شهری شدند .. هنوز پاسخ خلبان جوان داده نشده بود که دکتر قالیباف با شنیدن موضوع سراسیمه خودش رو به نزد جمع حاضر رسوند ... وقتی آرامش و خنده حضار رو دید .. به شوخی گفت .. من اتاق رو اشتباه نیامده ام .. !!؟* و یک صدا شنید که .. درست آمده است .. و این خنده و آرامش مربوط به هنر نمایی پسر بیست و دو ساله ای است .. که مانند میز کامپویوترش این بار هدایت هواپیمای ۷۴۷ پر از مسافری رو به عهده گرفته است .. رئیس حفاظت خطاب به حاضران در اتاق گفت .. آقایون خواهش می کنم بعد از این که هواپیما به سلامت زمین نشست ، ماجرا رو به هیچ عنوان جایی مطرح نکنید ... چون هم ضعف مدیریت ما است و هم از فردا هر نوجوونی هوس می کنه هواپیما برونه ... !!

                        کم کردن ارتفاع ، اجرای طرح تقرب .. ..

                        محمد رضا با خونسردی هر چه تمام تر سعی داشت هواپیما رو در خط افق متعادل نگاه دارد .. بابک و منیر خانم که از غیبت محمد زضا نگران شده بودند .. سراغ او رو از میهماندار گرفتند .. خانم مهماندار به آرومی گفت .. او در کابین نزد خلبان هواپیما نشسته است .. ! بابک شک کرده و پرسید آخه چرا محمد رضا .. ؟ نکنه به خاطر شوخی ما .. ؟ در همین هنگام اشگ منیر خانم در امده و خطاب به مهماندار پرواز گفت .. خانم اون بچه است .. شما ببخشید .. منظوری نداشت .. والله بچه خوب و مودبی است .. لطفآ ببخشیدش .. مهماندار که نمی خواست راز مسمومیت بر ملا بشه .. گفت چشم حتمآ به کاپیتان می گم که شوخی کرده بود .. ! در همین هنگام دست های کوچک محمد رضا که خود رو خم کرده بود تا به دسته گاز برسد ، به زحمت به تراتل رسید .. به نرمی کمی ان را عقب کشیده و سپس سعی کرد دماغ هواپیما رو کمی پائین نگاه دارد ... سرهنگ فیضی این بار انگار با یکی از همکاران خلبانش حرف می زند گفت .. کاپیتان " ریت نزول " رو چند درجه گرفته ای .. ؟*محمد رضا این بار هم با اعتماد به نفس خاصی گفت قربان روی چهار هزار پا در دقیقه ... کافیه ..!!؟*

                        تلاش برای انجام تقرب نهایی ......

                        محمد رضا با کم کردن تدریجی ارتفاع برای لحظه ای نگرانی و اضطراب سراغ اش آمده و با خود گفت .. نکنه دچار مشکل بشم .. خدایا خودت کمک ام کن .. بعد در حالی که به خود دلداری می داد ... با خود اندیشید که بارها همین اعمال رو با سیمیلاتور انجام داده است .. هیچ وقت هم استال نکرده است .. ضمن این که کسی هست در پائین که او رو راهنمایی کنند .. به همین دلیل خیلی سعی کرد دوباره تسلط خود رو حفظ کرده و همانند دنیای مجازی به آرامی ارتفاع کم کند .. سکوت عجیبی در اتاق حاکم شده بود .. از طرفی با اعلام حالت اضطراری سراسر اطراف باند ماشین های اتش نشانی مرکز مهرآباد و ایستگاه های کمکی قدم به قدم ایستاده بودند .. در همین حال تعداد زیادی هم آمبولانس مجهز سریع خود رو به کنار باند ۲۹ راست رساندند .. خلبان جوان تمام فکر و حواس اش به سرعت هواپیما بود .. او می ترسید که یه وقت روی شهر استال نکند .. او کم کم به شهر زیبای تهران نزدیک و نزدیک تر می شد .. بعد از رسیدن به روی ورامین فرکانس رو تغیر داد ..

                        فرودگاه مهرآباد ، وضعیت فوق العاده ... !

                        دکتر محمد باقر قابیباف که سعی می کرد آرامش خود رو حفط کنه کنار همکار خود سرهنگ فیضی نشسته و به گفت و گوی او با خلبان جوان گوش فرا داد ... در همین هنگام صدای محمد رضا از بی سیم شنیده می شد که به برج کنترل گزارش وضعیت می داد .. !! سرهنگ فیضی به دکتر قالیباف گفت .. قسم می خورم این پدر سوخته استاد خلبان بوده و همه ما ها رو سر کار گذاشته است .. خلبان جوان در همین هنگام خطاب به سرهنگ فیضی گفت ... قربان آی ال اس شماره یک رو شوت کردم ..!! روی ورامین هستم دارم می آیم تو لانک فاینال مهرآباد .... اداره امنیت پرواز از نیم ساعت قبل کلیه پرواز ها به سمت مهرآباد رو کنسل اعلام کرده بود .. محمد رضا خود به تنهایی همه کار ها رو انجام داده بود .. فقط قبل از رسیدن به ورامین ، از سرپرست مهمانداران خواسته بود در صندلی کنار دستی نشسته تا هر وقت او گفت .. چرخ ها رو پائین آورده و فلاپ ها رو پائین دهد .. هواپیما به نرمی ارتفاع کم می کرد .. بچه های نیروی هوایی سیستم باریر ( تور نگاه دارنده هواپیما ) انتهای باند رو فعال کرده بودند .. .محمد رضا سعی کرد به زمین نگاه نکند .. او انتهای باند رو برای تعادل مبنای کارش قرار داده بود .. او دیگه از این قسمت به بعد رو نمی دانست ..

                        پایان وحشت و اضطراب ........

                        در سیمیلاور وقتی به این مرحله می رسید .. هواپیما به زمین می نشست .. اما حالا وضع فرق کرده است .. سرعت و حرکت خیلی شدید است .. او سعی کرد خونسردی اش رو حفظ کرده و مانند یک کاپیتان حرفه ای رفتار کند .. او خطاب به سرهنگ فیضی گفت .. قربان من همین مقدرا بلد بودم .. حالا شما بگید چه کنم ... سرهنگ گفت .. تو فقط یه خط تعادل در صفحه مقابل چشمت نگاه بکن و سرعت ات رو نگذار کم بشه .. خوبه همین جوری بیا پائین ... یه خورده به چپ .. یه خورده بیشتر .. آفرین .. الان لول هستی ... فقط دماغ رو کمی بیار بالا .. آفرین عالی است .. مواظب سرعت باش .. هر وقت چرخ های عقب به زمین برخورد کرد .. هواپیما رو رها نکن ... همین جوری تو دست هایت نگهش دار .. خوبه آفرین پسر داری می نشینی ... خوبه یه خورده دیگه به چپ .. اهان خوبه .. همین لول رو حفظ کن .. خوبه .. در همین هنگام چرخ های عقب با اختلاف تنها چند صدم ثانیه به زمین برخورد کرد .. مشکل ترین قسمت همین جای کار بود .. نکنه از باند خارج بشه .. ؟ خدای بزرگ .. خوبه خوبه یوک رو بده جلو .. و بعد سریع تراتل ها رو بکش عقب .... عالیه آفرین .. حالا چشم ات به سرعت باشه زیر هفتاد تا می تونه فرمان چرخ های جلو رو بچرخونی .. نترس فقط محکم بالای سر هر دو پدال زیر پایت فشار بده .. هواپیما همچنان پیش می رفت .. رنگ از رخسار همه پریده بود .. اما محمد رضا با آرامش هواپیما رو در چند نیم متری باریر نگاه داشت ....

                        هجوم مسئولان و تعجب مسافران ... !!

                        با توقف هواپیما هیچ یک از مسافران نمی دانستند که دوباره به مهر آباد برگشته اند .. قالیباف زودتر از همه خود رو به انتهای باند رساند .. خودروی پلکان هواپیما به سرعت خود رو به انتهای باند رساند .. مهماندارن وقتی در هواپیما رو باز کردند .. جماعت زیادی رو در اطراف فرودگاه دیدند .. طبق قراری که گذاشته بوند ، به هیچ کس نگفتند که خلبان ها مسموم شده است .. بعد از تخلیه مسافران .. محمد رضا به اتفاق خانواده اش آخرین کسانی بودند که قدم به زمین گذاشتند .. دکتر قالیباف وقتی محمد رضا به او معرفی شد .. محکم در آغوشش گرفته و گفت پسرم .. به شرطی که سخنی از این ماجرا جایی نگویی به هزینه شهرداری هزینه آموزش شما رو کامل می دهم .. محمد رضا هم چنان با رنگ و روی پریده باور نداشت چه کار مهمی رو انجام داده است ... شهردار تهران خطاب به سرپرست زوار گفت .. چون هواپیما مشکل فنی پیدا کرده بود .. مجبور به بازگشت گرفت .. در عوض قول می دهم به جای یک روز ، سه روز همه این مسافران به مشهد بروند ..

                        آخرین وضعیت محمد رضا ....

                        فروردین ماه امسال محمد رضا دوره فشرده آموزش خلبانی رو به پایان رسانده و اولین پرواز سلویی خودش رو جشن گرفت ... او مدتی است به عنوان کمک خلبان با هواپیمای ایرباس پرواز می کند .. جالبه بدونید او عضو کروی ثابت شهردار تهران ، دکتر قالیباف است .. همیشه با او پرواز می کند .. محمد رضا کم سن و سال ترین خلبانی است که اکنون در صنعت هوانوردی ما پرواز می کنه .. به دستور شهردار تهران برنامه اموزشی سیملاتور در تمام فرهنگسرا ها توزیع شده و در اختیار جوانان علاقه مند قرار می گیرد .. لوح افتخاری از سوی خطوط هواپیمایی مربوطه به رسم یاد بود به محمد رضا تقدیم شده است .. بر اساس تحقیقات به عمل آمده .. حسین طاهر خانی مسئول کترینگ شرکت هواپیمایی فوق ، ضمن پرداخت جریمه سنگین به لحاظ سهل انگاری و عدم رعایت بهداشت زندانی و اخراج شد .. کروی مسموم شده پرواز فوق هم بعد از چند روز مداوا از بیمارستان مرخص و پرواز های خود رو از سر گرفته اند .. گفتنی است دوستی محکمی بین او و محمد رضای اشرفی برقرار شده است .

                        برگرفته از :

                        وب نوشته های جناب آقای بهروز مدرسی
                        پاره ای از رویکردهای دفاعی

                        دیدگاه


                          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                          خیلی عالی بود ...ممنون

                          دیدگاه


                            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                            روزی که گوگل بد شد

                            گوگل ایمیل*ها، فیلم*ها، وبلاگ، جستجو و بقیه چیزهای شما را کنترل می*کند... چه خواهد اگر تصمیم بگیرد زندگی شما را هم کنترل کند؟ نوشته کوری دکترو
                            چه خواهد اگر گوگل، بد شود؟ کوری دکترو بدترین حالت را تصویر می*کند

                            «شش خط از نوشته*های محترم*ترین فرد با من بدهید و من در آن*ها بهانه*ای برای دار زدن او پیدا خواهم کرد» — کاردینال ریشیلیو

                            «ما به اندازه کافی درباره شما نمی*دانیم» — مدیرعامل گول، اریک اشمیت

                            گیرگ ساعت ۸ عصر در فرودگاه بین*المللی سان*فرانسیسکو فرود آمد ولی تا به جلوی پنجره باجه کنترل پاسپورت برسد، ساعت از نیمه شب گذشته بود. مردی با شتاب از هواپیما پیاده شده بود با بدنی برنزه، صورتی نتراشیده و شادابی*ای حاصل یک ماه استراحت در جزایر کابو (به همراه سه روز در هفته غواصی و بقیه هفته مخ زنی از دخترهای فرانسوی) هیچ شباهتی به کسی که یک ماه قبل با شانه*های افتاده و بدنی خمیده شهر را ترک کرده بود نداشت. گیرگ حالا یک خدای ساخته شده از برنز بود و حین پیاده شدن از هواپیما، نگاه تحسین آمیز خدمه کابین درجه یک، به او دوخته شده بود.

                            چهارساعت بعد و در صف بررسی پاسپورت، او دوباره از خدا به انسان تبدیل شده بود. هیجان*اش فرونشسته بود، عرق از سراسر بدن*اش جاری بود و شانه و گردن*اش آنقدر درد داشت که احساس می*کند مثل یک راکت تنیس شده است. باتری*های آی.پادش مدت*ها قبل تمام شده بود و او دیگر هیچ کاری نداشت به جز گوش کردن به حرف*های زوجی که درصف جلویش بودند.
                            زن داشت می*گفت: «از عجایب تکنولوژی مدرن» و به تابلویی اشاره می*کرد که رویش نوشته بود «مهاجرت - تقویت شده با گوگل».

                            شوهر که کلاه لبه پهن اسپانیایی به سر داشت جواب داد: «فکر می*کرد قرار است این سیستم از ماه آینده بکار بیافتد».

                            گوگل کردن در مرز. خدای من. گیرگ شش ماه قبل از گوگل بیرون آمده بود تا «کمی وقت برای خودش بگذارد» ولی آنقدر هم که انتظار داشت، موفق نبود. او پنج ماه اول را به تعمیر کامپیوتر دوستان، نگاه کردن تلویزیون در طول روز و پنج کیلو سنگین*تر شدن گذرانده بود. این آخری را به گردن خانه*نشینی می*انداخت چون اگر در مجتمع گوگل بود،* با داشتن امکان ورزش بیست و چهار ساعته، این اتفاق نمی*افتاد.

                            مطمئنا باید زودتر متوجه این جریان می*شد. دولت ایالات متحده ۱۵ میلیارد دلار حرام کرده بود تا تک تک افرادی که به آمریکا وارد می*شوند را انگشت*نگاری و تصویرنگاری کند اما حتی یک تروریست را هم نگرفته بود. به نظر می*رسید بخش دولتی نمی*تواند وظیفه جستجو را به خوبی انجام دهد.
                            مسوول مربوطه بسته*ها را زیر دستگاه اشعه ایکس نگاه کرد و بعد به صفحه کامپیوترش خیره شد. با انگشت*های کلفت*اش چیزهایی روی صفحه کلید وارد کرد و دوباره به صفحه نمایش نگاه کرد. دیگر برایم عجیب نبود که چرا این صف لعنتی چندین ساعت بود که ادامه داشت.

                            گیرگ گفت «سلام، شب شما به خیر» و پاسپورت عرق کرده*اش را به مسوول مربوطه داد. با اکراه آن را باز کرد و زیر اسکنر قرار داد و دوباره چیزهایی تایپ کرد. تایپ کردن بیش از حد طول کشید. کمی غذای خشک گوشه دهنش بود مشخص بود که دارد با زبان*اش آن را لمس می*کند.

                            «دربار جون ۱۹۹۸ چه چیزی داری که بگویی؟»

                            گیرگ سرش را بالا گرفت و با تعجب پرسید «ببخشید؟»

                            «در ۱۷ جون ۱۹۹۸ در گروه alt.burningman پیامی فرستاده*ای مبتنی بر اینکه می*خواهی به یک فستیوال حمله کنی و بعد گفته*ای که ’واقعا قارچ*های جادویی [1] ایده بدی هستند’ ؟

                            بازجویی که در اتاق دوم بود مردی بود نسبتا مسن و آنقدر لاغر که به نظر می*رسید از چوب ساخته شده است. سوالاتی که او می*پرسید بسیار عمیق*تر از جریان مربوط به قارچ*های جادویی بودند.

                            «درباره علایقتان صحبت کنید. آیا اهل موشک*های مدل هستید؟»

                            «چی؟»

                            «ساخت مدل* از موشک*های قابل پرتاب»

                            گرگ متعجب بود ولی می*توانست حدس بزند که بحث به کجا می*رود. جواب داد «نه. به هیچ وجه»

                            مرد یادداشتی برداشت و چند کلیک کرد. «می*دانید؟ این را می*پرسم چون می*بنیم که بسیاری از تبلیغات هدفمندی که گوگل در کنار جستجوهای شما و همچنین درون صندوق پستی تان نشان می*دهد مربوط به راکت و موشک*های مدل است».

                            گیرگ احساس دلپیچه می*کرد: «شما دارید ایمیل*ها و جستجوهای من را نگاه می*کنید؟!» دقیقا یک ماه بود که به هیچ صفحه کلیدی حتی دست نزده بود اما می*دانست چیزهایی که در نوار جستجوی گوگل وارد کرده است چیزهایی بیشتری را افشا می*کند تا اعترافاتی که ممکن است برای یک دوست کرده باشد.

                            مرد با صدایی حق به جانب و حاکی از اعتماد به نفس جواب داد «لطفا آرام باشید قربان. من به جستجوها یا ایمیل*های شما نگاه نمی*کنم. این کار مخالف قانون اساسی است. ما فقط به تبلیغاتی که در کنار جستجوها یا ایمیل*های شما نمایش داده می*شوند دسترسی داریم. کتابچه*ای دارم که این موضوع را کاملا توضیح می*دهد. وقتی کارمان تمام شد آن را به شما خواهم داد تا مطالعه بفرمایید.»

                            گیرگ عصبی بود و با همان حالت فریاد زد «ولی تبلیغات هیچ معنایی ندارند! من هربار که دوستم در کولتر آیوا ایمیل می*گیرم، تبلیغ همراه*اش پیشنهاد می*کند که آهنگ*های آن کولتر را بخرم!»

                            مرد سر تکان داد «متوجه هستم آقا و به همین دلیل است که من در اینجا نشسته*ام تا با شما صحبت کنم. مثلا می*توانید توضیح دهید که چرا تبلغیات مربوط به موشک*های مدل اینقدر زیاد برای شما نمایش داده می*شود؟»

                            گیرگ به مغزش فشار آورد و بالاخره موضوع را فهمید «به دنبال خوره*های قهوه بگردید. به گروهی می*رسید که من در آن فعال هستم و پروژه اخیرمان هواکردن یک سایت برای فروش قهوه بود که اسم محصول*اش سوخت موشک است. لابد همین هوا کردن و سوخت موشک باعث شده گوگل برایم موشک مدل تبلیغ کند.»

                            اوضاع بهتر شده بود. این را می*شد از رفتار بازجو که مشغول بررسی صفحات گوگل بود فهمید. اما ناگهان رفتار دوباره سرد و جدی شد. بازجو به عکس*های هالووین [2]* رسیده بود. اگر در گوگل به دنبال «گیرگ لوپینسکی» می*گشید، این عکس*ها در صفحه سوم ظاهر می*شدند.

                            گیرگ پیش*دستی کرد و گفت «این یک مهمانی دوستانه با محوریت جنگ خلیج فارسی بود. در کاسترو.»

                            «و شما با لباس...»

                            «یک تروریست با کمربند انفجاری شرکت کرده بودم.» گفتن این کلمات در این وضعیت، پشت*اش را می*لرزاند.

                            جواب قاطع بود و غیرقابل سرپیچی: «آقای لوپینسکی» با من بیایید».

                            آزاد شدنش تا ساعت ۳ صبح طول کشید. چمدانش تنها چمدانی بود که روی نوار نقاله باقی مانده بود و مشخص بود که باز و بررسی شده و بی هیچ دقتی بسته شده*اند. گوشه لباس*ها از چمدان بیرون زده بودند.

                            وقتی به خانه رسید و چمدان را باز کرد،* دید که تمام مجسمه*های بدلی کلمبیایی*اش شکسته شده*اند و جای یک چکمه کثیف روی پیراهن نخی مکزیکی*اش باقی مانده است. لباس*هایش دیگر بوی مکزیک را نمی*دادند بلکه همه چیز بوی فرودگاه گرفته بود.

                            خوابش نمی*برد. به هیچ وجه. باید در این باره با کسی صحبت می*کرد. فقط یک نفر بود. معمولا هم در این ساعت بیدار بود.

                            مایا دو سال بعد از اینکه گیرگ در گوگل مشغول به کار شده بود،* به آنجا آمده بود. همین دختر بود که او را متقاعد کرده بود تا بعد از بیرون آمدن از گوگل برای یک ماه به مکزیک برود. می*گفت با اینکار گیرگ می*تواند خودش را ریبوت کند.

                            همین که مایا ظاهر شد، گیرگ به طرفش رفت و انگار بعد از سال*ها او را دیده باشد، گیرگ را بغل کرد. گیرگ جواب درآغوش کشیدن او را داد و از او پرسید «مایا! در مورد برنامه مشترک گوگل و پلیس مرزی چیزی می*دانی؟»

                            این سوال، مایا را در جا خشک کرد. قلاده سگ همراهش را کشید و نیم چرخی زد و با چشم به سمت زمین تنیس کنار پارک اشاره کرد. صورتش را که برگرداند گفت «نگاه نکن. بالای آن تیرچراغ برق یکی از نقاط دسترسی WiFi ما است. یک وب کم با زاویه باز هم دارد. وقتی حرف می زنی دقت کن که رویت به آن سمت نباشد».

                            در مقیاسی که گوگل داشت، کابل کشی شهر و اتصال یک وب*کم به هر نقطه دسترسی، هزینه چندانی نداشت. بخصوص که نشان دادن تبلیغات به افراد بر اساس نقاطی از شهر که در آن تردد داشتند، بازدهی اقتصادی فوق*العاده خوبی داشت. گیرگ هم مثل بقیه به این وب*کم*ها توجه چندانی نکرده بود. چند روزی این دوربین*ها موضوع داغ وبلاگ*ها شده بودند و مردم هم از اینکه حق داشتند به تصاویر آن*ها نگاه کنند لذت می*بردند اما در طول یکی دو ماه، کل هیجان مربوط به این جریان، فروکش کرده بود.

                            گیرگ زیرلب گفت:* «شوخی می*کنی!* احمقانه است».

                            مایا در حال دور شدن از تیرچراغ برق گفت: «با من بیا».

                            سگ از اینکه گردش*اش کوتاه شده بود خوشحال نبود و این نارضایتی را حینی که مایا داشت در آشپزخانه قهوه درست می*کرد ابراز می*کرد.

                            «ما با پلیس مرزی یک قرار داد داریم» و شیر را برداشت. «آن*ها قول داده*اند که به جستجوهای کاربران کاری نداشته باشند و در مقابل ما به آن*ها نشان می*دهیم که به هر کاربری چه تبلیغاتی نشان می*دهیم».

                            گیرگ احساس مریضی می*کرد: «چرا؟ البته نگو که یاهو هم همین کار را می*کند...»

                            «نه. نه. خب بعله یاهو هم همین* کار را می*کند ولی این بهانه ما نیست. می*دانی که جمهوری خواه*ها از گوگل متنفرند و ما بیشتر و بیشتر داریم به حزب دموکرات نزدیک می*شویم. به همین خاطر سعی کردیم با اینکار حسن نیت خود را به جمهوری*خواه*ها نشان بدهیم. این PII نیست». منظور مایا اطلاعات منجر به شناسایی افراد یا Personally Identifying Information بود. «این فقط متاداده است. ما چندان هم کار وحشتناکی نمی*کنیم».

                            «خب پس چرا اینقدر نگران دوربین*ها هستی؟»

                            مایا آهی کشید و سر بزرگ سگ را بقل کرد. «مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می*ترسد. آن*ها همه جا هستند. در اتاق*های جلسه و هر جای دیگر. درست مثل اینکه در سفارت شوروی باشی. مساله این است که همه به دو گروه تقسیم شده*اند: تمیزها و مشکوک*ها. همه ما می*دانیم که چه کسانی مورد شک هستند ولی هیچ کس نمی*داند چرا. من تمیزم. خوشبختانه این روزها دیگر همجنسگرایی باعث نمی*شود جزو مشکوک*ها باشم. این روزها هیچ آدم تمیزی با یک آدم مشکوک حتی ناهار هم نمی*خورد.
                            گیرگ شدیدا احساس خستگی می*کرد «پس فکر کنم من خوش شانس بودم که زنده از فرودگاه خارج شدم. شاید اگر یک قدم اشتباه برمی*داشتم «ناپدید می*شدم». نه؟»

                            مایا زل زده بود به گیرگ. گیرگ منتظر جواب بود.

                            «بعله؟»

                            «می*خواهم چیزی بگویم ولی حتی نباید تکرارش کنی. باشه؟»

                            «اووم*م*م*م... در یک هسته تروریستی که نیستی؟ هستی؟»

                            «نه بحث این نیست. جریان این است که چک*های داخل فرودگاه فقط یک دروازه امنیتی است. این مدخل اجازه می*دهد تا مسوولان موارد مورد جستجو را محدود کنند. همین که از فرودگاه خارج شدی، یک «آدم مورد نظر»* هستی و دیگر هیچ وقت از این فهرست خارج نمی*شوی. آن*ها تمام وب*کم*ها را به دنبال تو بررسی می*کنند،* ایمیل*هایت را می*خوانند و جستجوهای اینترنتی*ات را زیرنظر می*گیرند.»

                            «انگار گفته بودی که دادگاه این اجازه را نخواهد داد...»

                            «دادگاه مطمئنا اجازه نخواهد داد که بدون دلیل تو را گوگل کنند ولی وقتی وارد سیستم شدی، می*توانند تو را گوگل کنند و بعد نتایج را به یک سیستم آماری می*دهند که انحراف از معیارها را پیدا می*کند و سپس این الگوهای مشکوک را دلیلی می*کنند برای ادامه کار.»

                            گیرگ احساس تهوع داشت. «چطور شد که اینطور شد؟ گوگل جای بدی نبود. شعار موسسه این بود که «شر نباشید». اینطور نبود؟» در حقیقت همین مسایل باعث شده بود گیرگ بعد از گرفتن دکترای علوم کامپیوترش مستقیما از استانفورد به ماونتین ویو برود.

                            خنده تلخ مایا باعث شد هر دو چند دقیقه*ای ساکت بمانند.

                            «ماجرا از چین شروع شد». مایا بود که سکوت را شکست. «وقتی سرورها را به داخل چین بردیم، مجبور شدیم از قوانین چین تبعیت کنیم».

                            گیرگ آهی کشید. جریان را به خوبی می*دانست: هربار که صفحه*ای را می*دیدید که تبلیغ گوگلی در آن بود یا هربار که نقشه گوگل را سرچ می*کردید یا هربار که ایمیل*های گوگل را چک می*کردید (حتی اگر ایمیلی به جیمیل می*فرستادید)، تمام اطلاعات شما در جایی ذخیره می*شد. اخیرا یک نرم*افزار بهینه ساز جستجو تمام این اطلاعات را طبقه بندی کرده بود و از این طریق انقلابی در صنعت موتورهای جستجو و تبلیغات اتفاق افتاده بود. شکی نیست که یک دولت اقتدارگرا، با این اطلاعات کارهای دیگری می*کرد.

                            مایا ادامه داد «آن*ها ما را مجبور کردند پروفایل*هایی برای مردم درست کنیم. وقتی می*خواستند کسی را دستگیر کنند، پیش ما می*آمدند و بدون شک ما دلیلی برای دستگیری او پیدا می*کردیم. تقریبا هیچ کاری نیست که در اینترنت بکنید و در چین جرم نباشد».

                            گیرگ سری تکان و داد و پرسید «ولی چرا سرورها را در خود چین گذاشته بودند تا مجبور شوند کل قونین چین را بپذیرند؟»
                            یاهو در چین فعال بود». هر دو سرشان را به زیر انداختند. مدت*ها بود که یاهو به عنوان دشمن درجه یک شرکت شناخته می*شد و کارمندان بیشتر از اینکه به فعالیت*های شرکت دقیق شوند، به رقابت با یاهو چشم دوخته بودند. «این بود که قبول کردیم. هرچند که از آن خوشمان نمی*آمد».
                            مایا قهوه درون فنجانش را مزه مزه کرد و صدایش را آرام کرد. یکی از سگ*ها داشت زیر صندلی گیرگ خر خر می*کرد.
                            «دقیقا در همان دوره، چین از ما خواست تا سانسور نتایج جستجو را شروع کنیم.» مایا ادامه داد که «و گوگل قبول کرد. استدلال گوگل مسخره بود: ما کاری بدی نمی*کنیم بلکه به دنبال فراهم کردن دسترسی بهتر مردم به نتایج جستجو هستیم. اگر نتایجی را به آن*ها نشان می*دادیم که قابل دسترسی نبودند، باعث ناراحتی آن*ها می*شدیم و این یک تجربه بد برای کاربر بود.
                            گیرگ با پا به سگ زد و خرخر قطع شد و پرسید «حالا چی؟». ظاهر مایا نشان می*داد که ناراحت شده است.
                            «حالا تو یک آدم مورد نظر هستی گیرگ. گوگل می*شوی. در تمام زندگی تو، یک نفر از جایی مشغول نگاه کردن*ات است. هدف گوگل را که می*دانی: «مرتب کردن اطلاعات جهان». همه چیز. پنج سال صبر کن و ما حتی خواهیم دانست که قبل از کشیدن سیفون چند قطعه مدفوع در توالت است. این را با برنامه*های تشخیص الگوهای مشکوک ترکیب کن و ...»
                            «و گوگل من را خواهید گـا*****...؟»
                            سر مایا به علامت تایید بالا و پایین رفت: «دقیقا!»
                            مایا سگ را به سمت اتاق خواب برد. گیرگ صدای جر و بحث دوست دختر مایا را شنید و چند لحظه بعد مایا به تنهایی برگشت.
                            «من می*توانم این مشکل را حل کنم.» زمزمه بسیار خفیف بود. مایا توضیح داد که «بعد از ماجرای چین، من و چند نفر از همکاران تصمیم گرفتیم تا ۲۰٪ زمان روزمره آی که گوگل در اختیار پروژه*های شخصی*مان گذاشته بود را صرف پروژه*ای علیه دولت چین کنیم. اسمش را گذاشته*ایم گوگل*پاک*کن. این برنامه به عمق بانک*های اطلاعاتی می*رود و داده*های مربوط به فرد را نرمال می*کند. جستجوهای شما، هیستوگرام*های جیمیل، الگوهای وب*گردی، همه چیز را. من می*توانم تو را هم گوگل*پاک کنم. این تنها راه است».
                            «نمی*خواهم به دردسر بیافتی.»
                            زن سرش را عقب کشید: «همین حالا هم ترتیبم داده است. روزی نیست که این برنامه را کار نیاندازیم. کافی است فقط یک روز یک نفر به پلیس اطلاع بدهد و دیگر نمی*دانم چه خواهد شد. فکر کنم همان چیزی پیش بیاید که در اخبار جنگ درباره افراد سوم شخص می*شنویم.»
                            گیرگ به یاد فرودگاه افتاد. جستجو. پیراهنش و جای پوتین روی آن.
                            فقط گفت: «همین کار را بکن.»
                            گوگل*پاک*کن فوق*العاده کار کرد. گیرگ از روی تبلیغاتی که در کنار جستجوها و ایمیل*هایش دیده می*شد به راحتی می*توانست بگوید که کس دیگری شده است: واقعیت*ها درباره خلقت، مدرک آنلاین، فردای بدون ترور، نرم*افزار فیلتر پور**ن، پشت پرده تبلیغات همجنسگـرا**یان و بلیت ارزان کنسرت. این نتیجه برنامه مایا بود. حالا اطلاعات دفن شده در گوگل، نشان می*داد که او یک طرفدار جناح راست است که علایقی هم نسبت به شغل*های دولتی نشان می*دهد.

                            این از نظر گیرگ خوب بود.

                            در قدم بعد، روی فهرست دوستانش کلیک کرد. نیمی از آدم*های سابق دیگر در آن حضور نداشتند. صندوق نامه*های ورودی*اش هم خالی شده بود. پروفایل اورکات، کاملا نرمالیزه شده بود و تقویم، عکس*های خانوادگی و بوکمارک*ها همه خالی بودند. قبل از این هیچ درکی نداشت که چه مقدار از زندگی*اش را دیجیتال کرده و در سرورهای گوگل ذخیره کرده بود: تمام هویت*اش روی گوگل بود. مایا با اجرای برنامه* جادویی*اش او را نامریی کرده بود.

                            گیرگ با خوابالودگی، دگمه شیفت لپ*تاپ را فشار داد و نور صفحه نمایشگر را پر کرد. نگاهی به ساعت روی صفحه کرد: چهار و سیزده دقیقه صبح! خدایا چه کسی بود که این ساعت داشت در خانه را اینقدر محکم می*زد؟

                            با صدایی گرفته که هنوز پر از خواب بود، فریاد کشید «بیا تو!» و یک روبدوشامبر به دور بدن*اش پیچید. از پله*ها که پایین می*رفت، چراغ را هم روشن کرد. جلوی در توقف کرد و از چشمی، نگاهی به بیرون انداخت. مایا زل زده بود به سوراخ چشمی.

                            زنجیر پشت در را باز کرد و با باز کردن لای در، مایا را به داخل راه داد. مایا چشم*های قرمزش را مالید و زمزمه کرد: «ساک*ات را جمع کن»

                            چی؟

                            مایا دستش را روی شانه گیرگ گذاشت و تکرار کرد:

                            زودباش

                            کجا باید برویم؟

                            «مکزیک. احتمالا. هنوز نمی*دانم. لعنتی زود باش ساک را ببند.» و گیرگ را به سمت اتاق خواب هل داد و خودش مشغول باز کردن کشوهای لباس شد.

                            جواب گیرگ این بار هشیارانه*تر بود: «مایا. تا وقتی نگویی چه خبر است من هیچ جا نمی*آیم».

                            زن به او زل زد. از سر راه کشو کنارش زد و گفت: «گوگل*پاک*کن دارد کار می*کند. بعد از اینکه تو را پاک کردم، آن را غیرفعال کردم و از شرکت بیرون رفتم. اما حالا دیدم که دارد کار می*کند. استفاده از آن بسیار خطرناک است و تنظیم*اش کرده بود که در هربار استفاده به من ایمیل بزند. حالا دیدم که دیشب برای پاک کردن سه نفر بسیار مهم استفاده شده است. آن*هم شش بار. هر سه نفر کاندیدای کمیسیون اقتصادی سنا بوده*اند.»

                            یعنی گوگلی*ها دارند سوابق سناتورها را پاک می*کنند؟

                            بله! آره! بارها و بارها از این برنامه استفاده شده و به دلایلی بسیار بدتر از دلایلی که ما استفاده*اش می*کنیم. بررسی من نشان می*دهد که اجرا با هماهنگی گروه لابی*کننده گوگل بوده است. آن*ها دارند با استفاده از این برنامه وضعیت شرکت را بهبود می*دهند.
                            گیرگ احساس می*کرد ضربان قلبش بالا رفته: «باید به یکی بگوییم».

                            فایده*ای نخواهد داشت. آن*ها همه چیز را درباره ما می*دانند. هر جستجوی ما زیر نظر آن*ها است. هر ایمیل و هرباری که در وب*کم*های خیابان دیده شویم. آن*ها می*دانند با چه کسانی شبکه اجتماعی داریم. می*دانی که طبق آمار اگر پانزده نفر در فهرست دوستان اورکاتت باشند، به احتمال خیلی زیاد با کسی که به گروه*های تروریستی پول می*دهد فقط سه نفر فاصله داریم؟ ماجرای فرودگاه را که یادت نرفته؟* به سادگی مشکلاتی چندین برابر بیشتر در انتظارت خواهد بود.

                            گیرگ که سعی می*کرد تنفسش را تنظیم کند جواب داد: «مایا. رفتن به مکزیک کمی جو گرفتگی نیست؟ از گوگل بیا بیرون. می*توانیم یک زندگی جدید شروع کنیم. اینطور نیست؟»

                            نه. امروز آن*ها به دیدن*ام آمدند. دو نفر پلیس سیاسی. چندین ساعت طول کشید تا بروند و کلی سوال پیچ*ام کردند.

                            درباره گوگل*پاک*کن؟

                            نه کاملا. بیشتر درباره دوستان و خانواده. تاریخچه جستجوهایم و زندگی خصوصی*ام.

                            یا خدا!

                            با اینکار می*خواستند برایم پیام بفرستند. هر جستجو هر کلیک من زیر نظر است. وقت رفتن شده. باید از محدوده گوگل بیرون برویم.

                            ولی گوگل در مکزیک هم دفتر دارد. تو که بهتر می*دانی.

                            به هرحال باید برویم.

                            جواب آخر آهسته بود و نامطمئن. مایا سگ همراه*اش را نوازش کرد و گفت «والدین من در سال*های ۶۵ از آلمان شرقی به اینجا آمدند و همیشه برایم از اشتازی می*گفتند. پلیس مخفی آلمان تمام اطلاعات شما را در یک پرونده جمع می*کرد. حتی اگر یک جک سیاسی تعریف می*کردید این پرونده*تان اضافه می*شد. جریان گوگل هم هیچ فرقی با آن ندارد. ببینم گیرگ! با من می*آیی؟»

                            گیرگ هم نگاهی به سگ کرد. چند لحظه تامل کرد و گفت: «هنوز کمی پزو برایم باقی مانده. برشان دارد. مواظب خودت هم باش. قبول؟»

                            ظاهر مایا نشان می*داد که می*خواهد با یک مشت کار گیرگ را بسازد اما خودش را کنترل کرد و او را برای خداحافظی در* آغوش کشید و در گوشش زمزمه کرد: «تو باید مواظب خودت باشی».

                            یک هفته طول کشید تا پلیس به سراغ او هم بیاید. نصفه شب و در خانه. همانطور که انتظارش را داشت.

                            چند دقیقه*ای بیشتر از ساعت ۲ صبح نگذشته بود که دو مرد جلوی در خانه*اش منتظر جواب زنگ بودند. اولی کوتاه*تر بود و ساکت و آرام در انتظار ایستاده بود ولی دومی با هیجان قدم می*زد، بالا و پایین می*رفت و انتظار لحظه باز شدن در را می*کشید. یک کت ورزشی پوشیده بود که پرچم آمریکا روی آن خودنمایی می*کرد. «گیرگ لوپینسکی، ما دلایلی داریم که شما را متهم کنیم به نقض عامدانه قوانین ضد سوءاستفاده* و دست*کاری*های کامپیوتری». لحن جدی بود و آغاز کننده یک صحبت طولانی. «اتهام شما به طور خاص، دسترسی بدون مجوز به منظور کنترل و محو اطلاعات است. برای این جرم ممکن است است به ده سال حبس محکوم شوید و باید اضافه کنم که کل مساله در یک دادگاه علنی پیگری خواهد شد و همه خواهند توانست ببینند که حین این عمل مجرمانه شما و همکارتان تلاش کرده*اید چه چیزی را مخفی کنید.»

                            گیرگ یک هفته بود که جوابش را در ذهن*اش تمرین کرده بود. سعی کرده بود آنقدر جوابش را مرور کند تا در لحظه مناسب بتواند با شجاعت جواب دهد. خوبی آن تمرین*ها این بود که انتظار کشیدن برای مواجهه با پلیس یا تلفن مایا را ساده*تر کرده بود. مایا هیچ گاه زنگ نزد.

                            «می*خواهم با وکیلم صحبت کنم». این تنها چیزی بود که توانست بگوید.

                            پلیس کوتاه قد گفت: «می*توانید این کار را بکنید ولی شاید یک گپ کوتاه،* هر دوی ما را به نتیجه بهتری برساند.»
                            گیرگ کنترل صدایش را بازیافته بود:* «ممکن است کارت شناساییتان را ببینم؟»

                            چهره مرد درهم رفت و با اخم گفت: «رفیق! من پلیس نیستم. من یک مشاورم. گوگل من را استخدام کرده. شرکت من منافع گوگل را در واشنگتن دنبال می*کند؛ از طریق ایجاد ارتباط. شکی نیست که می*توانستیم بدون اینکه اول با شما صحبت کنیم، یکضرب سراغ پلیس برویم. شما بخشی از خانواده ما هستید و من می*خواهم پیشنهادی به شما بدهم.»

                            گیرگ به سمت قهوه*ساز رفت و فیلتر قدیمی را از آن درآورد و همانطور که به سمت سطل زباله می*رفت گفت: «ولی من به سراغ رسانه*ها خواهم رفت و ماجرا را افشا خواهم کرد».

                            مرد سری تکان داد و تظاهر کرد که مشغول فکر کردن به این موضوع است. «بله مطمئنا. می*توانید یک روز صبح به دفتر کرونیکل بروید و همه چیز را تعریف کنید و وقتی که آن*ها در اینترنت به دنبال شواهد می*گردند، ما متوجه مساله خواهیم شد. چرا متوجه حرف من نیستید؟ من دنبال یک بازی برد-برد هستم. این تخصص من است.» مرد یک لحظه مکث کرد و سپس ادامه داد: «این*ها قهوه*های خوبی هستند اما باید چند لحظه آن*ها را بشویید تا تلخی آن*ها گرفته شود. ممکن است یک آبکش به من بدهید؟»

                            گیرگ نگاه می*کرد. مرد کتش را درآورد و به یکی از صندلی*های آشپزخانه آویزان کرد. بعد ساعت ارزان قیمت*اش را باز کرد و در جیب کت گذاشت. دانه*های قهوه را از آسیاب خارج کرد و در آبکش ریخت و آن*ها را زیر شیر آب گرفت.

                            مرد کمی چاق و بسیار سفید بود. از ظاهرش حدس زده می*شد که مهندس الکترونیک باشد. ظاهر واقعی یک کارمند گوگل را داشت. با قهوه هم به خوبی آشنا بود.

                            -ما مشغول عضو گیری برای ساختمان ۴۹ هستیم...

                            - ولی گوگل که ساختمان ۴۹ی ندارد.

                            مرد گفت : «درست است» و لبخندی پهن تمام صورتش را پوشاند: «ساختمان ۴۹ وجود ندارد ولی همین که تیم ما تشکیل بشود، ساختمان ۴۹ به محل کار گوگل*پاک*کن تبدیل خواهد شد. می*دانی؟ کدی که مایا نوشته چندان بهینه نیست و کلی باگ دارد. باید بازنویسی شود و تو فرد مناسبی برای اینکار هستی و اگر به گوگل برگردی، اصلا مهم نیست که قبلا چکار کرده*ای.»

                            گیرگ حقیقتا خنده*اش گرفت بود. گفت: «غیرقابل باور است. اگر فکر می*کنید حاضرم در مقابل لطف شما، حاضرم کسی را بدنام کنم، دیوانه*تر از آنی هستید که تصور می*کردم.»

                            مرد جواب داد: «گیرگ عزیز، ما کسی را بدنام نمی*کنیم. کار ما فقط این است که بعضی از چیزهای نامناسب را از جلوی چشم کنار ببریم. متوجه هستید که چه می*گویم؟ تحت یک بررسی دقیق، هر پروفایلی ترسناک خواهد بود و بررسی دقیق، قاعده سیاست امروز است. کاندیدا شدن برای یک شغل، مانند کالبدشکافی عمومی است». او بعد از این جمله، قهوه را از آسیاب خارج کرد و با چهره*ای بسیار دقیق، آن را در قهوه*ساز ریخت و کلید برق را وصل کرد. گیرگ دو لیوان قهوه آورد - بله!* لیوان*هایی با نشان گوگل - و آن*ها را به مرد داد.

                            - ما می*خواهیم برای بعضی از دوستانمان همان کاری را بکنیم که مایا برای شما کرد. فقط کمی تمیزکاری. تنها چیزی که به دنبالش هستیم، حفظ خلوت [3] افراد است. همین

                            گیرگ جرعه*ای از قهوه نوشید: «و برای کاندیداهایی که شما سوابقشان را پاک نکنید، چه اتفاقی می*افتد؟» مرد لبخند سردی تحویل گیرگ داد و گفت: «بله. بله. حق با شما است. وضع آن*ها بسیار نامناسب خواهد بود.» او دست در جیب جلیقه*اش کرد و چند برگه کاغذ تا شده بیرون آورد. کاغذها را روی میز گذاشت و صافشان کرد و گفت: «اینجا یکی از آن آدم*های خوب را دارم که کمک لازم دارد.» کاغذها نتایج جستجوی کاندیدایی را نشان می*داد که گیرگ در طول سه انتخابات قبلی، از وی حمایت کرده بود.

                            - مثلا این آدم یک روز که خسته و کوفته از تبلیغات خیابانی به اتاق هتلش برگشته، لپ تاپش را باز کرده و در صفحه جستجو وارد کرده: «دخترهای داغ». جریان خیلی عجیبی است؟ همین جستجوی کوچک ممکن است باعث شود این کاندیدا نتواند در انتخابات بعدی به میهنش خدمت کند.

                            گیرگ در حمایت سری تکان داد.

                            مرد پرسید: «پس به ما کمک می*کنید؟»

                            «بله»

                            «خوب. البته یک چیز دیگر هم هست. می*خواهیم به ما کمک کنید تا مایا را پیدا کنیم. او اصلا متوجه اهداف ما نیست اما مطمئن هستیم که اگر آن*ها را درک کند، به کمک ما خواهد آمد.»

                            گیرگ نگاهی به تاریخچه جستجوی کاندیدایش انداخت و جواب داد: «من هم فکر می*کنم کمک کند».

                            یازده روز کاری طول کشید تا کنگره جدید، قانون شمول ایمنی ارتباطات ابرمتن را تصویب کند. این قانون به پلیس مرزی و سازمان امنیت ملی اجازه می*داد تا ۸۰ درصد فعالیت*های بازرسی و تحلیل اینترنتی خود را به شرکت*های بیرونی واگذار کند [4]. از نظر تئوری، هر شرکتی حق دارد قیمت بدهد و در مناقصه شرکت کند ولی داخل سیستم*های حفاظتی پیشرفته ساختمان شماره ۴۹ گوگل، از قبل معین شده که چه کسی باید برنده مناقصه باشد. اگر قرار بود گوگل ۱۵ میلیارد دلار صرف دستگیری آدم*های بد در مرز بکند، حتما در دستگیری آن*ها موفق عمل می*کرد - دولت*ها نمی*توانند به خوبی جستجو کنند.

                            صبح روز بعد، گیرگ با دقت صورتش را اصلاح کرد (سازمان*های اطلاعاتی، هکرها را دوست نداشتند و خجالت هم نمی*کشیدند که این را تذکر دهند). این اولین روزی بود که او عملا به سازمان جاسوسی آمریکا پیوسته بود. چه اشکالی داشت؟ به هرحال بهتر بود او مشغول به این کار باشد تا پلیس*های مرزی که شکمشان را از همبرگر انباشته بودند.

                            در طول زمان پارک ماشین در مجتمع گوگل و همانطور که داشت در کنار ردیف ماشین*های دوگانه سوز و دوچرخه*ها حرکت می*کرد هم داشت به این توجیهات فکر می*کرد. خودش را با این فکر مشغول کرد که برای ناهار چه غذای طبیعی*ای به آشپزخانه سفارش دهد و کلید را وارد کارت*خوان ورودی کرد. چراغ قرمزی روشن شد. قفل ساختمان شماره ۴۹ باز نشده بود. دوباره کارت را کشید و دوباره چراغ احمق قرمز، چشمک زد. هر ساختمان دیگری بود، می*توانست از یکی از آدم*هایی که دائما در حال ورود و خروج بودند بخواهد تا کارتشان را به او قرض دهند اما در ساختمان ۴۹ همچین چیزی غیرممکن بود. افراد این ساختمان فقط برای غذا از آن*جا خارج می*شدند. بعضی*ها غذا را هم در همان*جا می*خوردند.

                            تق. تق. تق. به ناگهان صدایی در کنارش شنید.

                            «گیرگ. می*توانم با شما صحبت کنم؟»
                            مرد چهارشانه*ای بازویش را به دور شانه*های گیرگ انداخته بود و گیرگ می*توانست به راحتی و از روی بو، نوع ژل بعد از اصلاح او را تشخیص دهد. این بو دقیقا مانند بوی ژلی بود که استاد غواصی*اش در جزایر باجا استفاده می*کرد و او را به یاد عصرهایی می*انداخت که با هم در بار می*نشتند. گیرگ نمی*توانست نام او را به یاد بیاورد. خوان کارلو؟ خوان لوییس؟

                            بازوی مرد چندان محکم قفل نشده بود ولی داشت به آرامی او را از در دور می*کرد و به سمت باغچه*ای می*برد که سبزیجات آشپزخانه در آن کاشته می*شد. «ما می*خواهیم چند روزی به تو مرخصی بدهیم».

                            گیرگ احساس شوک کرد: «چرا؟» آیا کار اشتباهی کرده بود؟ شاید می*خواستند او را به زندان بیندازند.

                            «موضوع درباره مایا است». مرد او را چرخاند و مستقیم به چشم*هایش خیره شد: «او خودش را کشته. در گواتمالا. متاسفم گیرگ».

                            گیرگ حس کرد سرش گیج می*رود و به چندین کیلومتر بالاتر در حال پرواز است. فکر می*کرد دارد از بالا نمای گوگل ارث [5] مجتمع گوگل را می*بیند. در این نما او و مرد، دو نقطه بیشتر نبودند؛ کوچک و بی*ارزش. زانوانش دیگر توان ایستادن نداشتند. به زمین نشست و گریه کرد.

                            صدای خودش را می*شنید که از کیلومترها دورتر زمزمه می*کرد: «نیازی به مرخصی ندارم. خوبم.»

                            و از کیلومترها دورتر، صدای مردی می*آمد که بر مرخصی اصرار داشت.

                            چانه زدن*ها دقایقی طول کشید و بعد هر دو نقطه به داخل ساختمان ۴۹ رفتند و در، پشت سر آن*ها بسته شد.
                            -------------------------------------------------------
                            این داستان ترجمه فارسی داستان Scroogled است که در چهار قسمت در نشریه رادار چاپ شده. نویسنده اصلی کوری دکترو است و ترجمه با مجوز توسط جادی
                            جدیدترین ویرایش توسط emitor; ۱۵:۲۵ ۱۴۰۰/۰۶/۲۰.
                            پاره ای از رویکردهای دفاعی

                            دیدگاه


                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              نوشته اصلی توسط emitor نمایش پست ها
                              روزی که گوگل بد شد

                              گوگل ایمیل*ها، فیلم*ها، وبلاگ، جستجو و بقیه چیزهای شما را کنترل می*کند... چه خواهد اگر تصمیم بگیرد زندگی شما را هم کنترل کند؟ نوشته کوری دکترو
                              چه خواهد اگر گوگل، بد شود؟ کوری دکترو بدترین حالت را تصویر می*کند

                              «شش خط از نوشته*های محترم*ترین فرد با من بدهید و من در آن*ها بهانه*ای برای دار زدن او پیدا خواهم کرد» — کاردینال ریشیلیو

                              «ما به اندازه کافی درباره شما نمی*دانیم» — مدیرعامل گول، اریک اشمیت

                              گیرگ ساعت ۸ عصر در فرودگاه بین*المللی سان*فرانسیسکو فرود آمد ولی تا به جلوی پنجره باجه کنترل پاسپورت برسد، ساعت از نیمه شب گذشته بود. مردی با شتاب از هواپیما پیاده شده بود با بدنی برنزه، صورتی نتراشیده و شادابی*ای حاصل یک ماه استراحت در جزایر کابو (به همراه سه روز در هفته غواصی و بقیه هفته مخ زنی از دخترهای فرانسوی) هیچ شباهتی به کسی که یک ماه قبل با شانه*های افتاده و بدنی خمیده شهر را ترک کرده بود نداشت. گیرگ حالا یک خدای ساخته شده از برنز بود و حین پیاده شدن از هواپیما، نگاه تحسین آمیز خدمه کابین درجه یک، به او دوخته شده بود.

                              چهارساعت بعد و در صف بررسی پاسپورت، او دوباره از خدا به انسان تبدیل شده بود. هیجان*اش فرونشسته بود، عرق از سراسر بدن*اش جاری بود و شانه و گردن*اش آنقدر درد داشت که احساس می*کند مثل یک راکت تنیس شده است. باتری*های آی.پادش مدت*ها قبل تمام شده بود و او دیگر هیچ کاری نداشت به جز گوش کردن به حرف*های زوجی که درصف جلویش بودند.
                              زن داشت می*گفت: «از عجایب تکنولوژی مدرن» و به تابلویی اشاره می*کرد که رویش نوشته بود «مهاجرت - تقویت شده با گوگل».

                              شوهر که کلاه لبه پهن اسپانیایی به سر داشت جواب داد: «فکر می*کرد قرار است این سیستم از ماه آینده بکار بیافتد».

                              گوگل کردن در مرز. خدای من. گیرگ شش ماه قبل از گوگل بیرون آمده بود تا «کمی وقت برای خودش بگذارد» ولی آنقدر هم که انتظار داشت، موفق نبود. او پنج ماه اول را به تعمیر کامپیوتر دوستان، نگاه کردن تلویزیون در طول روز و پنج کیلو سنگین*تر شدن گذرانده بود. این آخری را به گردن خانه*نشینی می*انداخت چون اگر در مجتمع گوگل بود،* با داشتن امکان ورزش بیست و چهار ساعته، این اتفاق نمی*افتاد.

                              مطمئنا باید زودتر متوجه این جریان می*شد. دولت ایالات متحده ۱۵ میلیارد دلار حرام کرده بود تا تک تک افرادی که به آمریکا وارد می*شوند را انگشت*نگاری و تصویرنگاری کند اما حتی یک تروریست را هم نگرفته بود. به نظر می*رسید بخش دولتی نمی*تواند وظیفه جستجو را به خوبی انجام دهد.
                              مسوول مربوطه بسته*ها را زیر دستگاه اشعه ایکس نگاه کرد و بعد به صفحه کامپیوترش خیره شد. با انگشت*های کلفت*اش چیزهایی روی صفحه کلید وارد کرد و دوباره به صفحه نمایش نگاه کرد. دیگر برایم عجیب نبود که چرا این صف لعنتی چندین ساعت بود که ادامه داشت.

                              گیرگ گفت «سلام، شب شما به خیر» و پاسپورت عرق کرده*اش را به مسوول مربوطه داد. با اکراه آن را باز کرد و زیر اسکنر قرار داد و دوباره چیزهایی تایپ کرد. تایپ کردن بیش از حد طول کشید. کمی غذای خشک گوشه دهنش بود مشخص بود که دارد با زبان*اش آن را لمس می*کند.

                              «دربار جون ۱۹۹۸ چه چیزی داری که بگویی؟»

                              گیرگ سرش را بالا گرفت و با تعجب پرسید «ببخشید؟»

                              «در ۱۷ جون ۱۹۹۸ در گروه alt.burningman پیامی فرستاده*ای مبتنی بر اینکه می*خواهی به یک فستیوال حمله کنی و بعد گفته*ای که ’واقعا قارچ*های جادویی [1] ایده بدی هستند’ ؟

                              بازجویی که در اتاق دوم بود مردی بود نسبتا مسن و آنقدر لاغر که به نظر می*رسید از چوب ساخته شده است. سوالاتی که او می*پرسید بسیار عمیق*تر از جریان مربوط به قارچ*های جادویی بودند.

                              «درباره علایقتان صحبت کنید. آیا اهل موشک*های مدل هستید؟»

                              «چی؟»

                              «ساخت مدل* از موشک*های قابل پرتاب»

                              گرگ متعجب بود ولی می*توانست حدس بزند که بحث به کجا می*رود. جواب داد «نه. به هیچ وجه»

                              مرد یادداشتی برداشت و چند کلیک کرد. «می*دانید؟ این را می*پرسم چون می*بنیم که بسیاری از تبلیغات هدفمندی که گوگل در کنار جستجوهای شما و همچنین درون صندوق پستی تان نشان می*دهد مربوط به راکت و موشک*های مدل است».

                              گیرگ احساس دلپیچه می*کرد: «شما دارید ایمیل*ها و جستجوهای من را نگاه می*کنید؟!» دقیقا یک ماه بود که به هیچ صفحه کلیدی حتی دست نزده بود اما می*دانست چیزهایی که در نوار جستجوی گوگل وارد کرده است چیزهایی بیشتری را افشا می*کند تا اعترافاتی که ممکن است برای یک دوست کرده باشد.

                              مرد با صدایی حق به جانب و حاکی از اعتماد به نفس جواب داد «لطفا آرام باشید قربان. من به جستجوها یا ایمیل*های شما نگاه نمی*کنم. این کار مخالف قانون اساسی است. ما فقط به تبلیغاتی که در کنار جستجوها یا ایمیل*های شما نمایش داده می*شوند دسترسی داریم. کتابچه*ای دارم که این موضوع را کاملا توضیح می*دهد. وقتی کارمان تمام شد آن را به شما خواهم داد تا مطالعه بفرمایید.»

                              گیرگ عصبی بود و با همان حالت فریاد زد «ولی تبلیغات هیچ معنایی ندارند! من هربار که دوستم در کولتر آیوا ایمیل می*گیرم، تبلیغ همراه*اش پیشنهاد می*کند که آهنگ*های آن کولتر را بخرم!»

                              مرد سر تکان داد «متوجه هستم آقا و به همین دلیل است که من در اینجا نشسته*ام تا با شما صحبت کنم. مثلا می*توانید توضیح دهید که چرا تبلغیات مربوط به موشک*های مدل اینقدر زیاد برای شما نمایش داده می*شود؟»

                              گیرگ به مغزش فشار آورد و بالاخره موضوع را فهمید «به دنبال خوره*های قهوه بگردید. به گروهی می*رسید که من در آن فعال هستم و پروژه اخیرمان هواکردن یک سایت برای فروش قهوه بود که اسم محصول*اش سوخت موشک است. لابد همین هوا کردن و سوخت موشک باعث شده گوگل برایم موشک مدل تبلیغ کند.»

                              اوضاع بهتر شده بود. این را می*شد از رفتار بازجو که مشغول بررسی صفحات گوگل بود فهمید. اما ناگهان رفتار دوباره سرد و جدی شد. بازجو به عکس*های هالووین [2]* رسیده بود. اگر در گوگل به دنبال «گیرگ لوپینسکی» می*گشید، این عکس*ها در صفحه سوم ظاهر می*شدند.

                              گیرگ پیش*دستی کرد و گفت «این یک مهمانی دوستانه با محوریت جنگ خلیج فارسی بود. در کاسترو.»

                              «و شما با لباس...»

                              «یک تروریست با کمربند انفجاری شرکت کرده بودم.» گفتن این کلمات در این وضعیت، پشت*اش را می*لرزاند.

                              جواب قاطع بود و غیرقابل سرپیچی: «آقای لوپینسکی» با من بیایید».

                              آزاد شدنش تا ساعت ۳ صبح طول کشید. چمدانش تنها چمدانی بود که روی نوار نقاله باقی مانده بود و مشخص بود که باز و بررسی شده و بی هیچ دقتی بسته شده*اند. گوشه لباس*ها از چمدان بیرون زده بودند.

                              وقتی به خانه رسید و چمدان را باز کرد،* دید که تمام مجسمه*های بدلی کلمبیایی*اش شکسته شده*اند و جای یک چکمه کثیف روی پیراهن نخی مکزیکی*اش باقی مانده است. لباس*هایش دیگر بوی مکزیک را نمی*دادند بلکه همه چیز بوی فرودگاه گرفته بود.

                              خوابش نمی*برد. به هیچ وجه. باید در این باره با کسی صحبت می*کرد. فقط یک نفر بود. معمولا هم در این ساعت بیدار بود.

                              مایا دو سال بعد از اینکه گیرگ در گوگل مشغول به کار شده بود،* به آنجا آمده بود. همین دختر بود که او را متقاعد کرده بود تا بعد از بیرون آمدن از گوگل برای یک ماه به مکزیک برود. می*گفت با اینکار گیرگ می*تواند خودش را ریبوت کند.

                              همین که مایا ظاهر شد، گیرگ به طرفش رفت و انگار بعد از سال*ها او را دیده باشد، گیرگ را بغل کرد. گیرگ جواب درآغوش کشیدن او را داد و از او پرسید «مایا! در مورد برنامه مشترک گوگل و پلیس مرزی چیزی می*دانی؟»

                              این سوال، مایا را در جا خشک کرد. قلاده سگ همراهش را کشید و نیم چرخی زد و با چشم به سمت زمین تنیس کنار پارک اشاره کرد. صورتش را که برگرداند گفت «نگاه نکن. بالای آن تیرچراغ برق یکی از نقاط دسترسی WiFi ما است. یک وب کم با زاویه باز هم دارد. وقتی حرف می زنی دقت کن که رویت به آن سمت نباشد».

                              در مقیاسی که گوگل داشت، کابل کشی شهر و اتصال یک وب*کم به هر نقطه دسترسی، هزینه چندانی نداشت. بخصوص که نشان دادن تبلیغات به افراد بر اساس نقاطی از شهر که در آن تردد داشتند، بازدهی اقتصادی فوق*العاده خوبی داشت. گیرگ هم مثل بقیه به این وب*کم*ها توجه چندانی نکرده بود. چند روزی این دوربین*ها موضوع داغ وبلاگ*ها شده بودند و مردم هم از اینکه حق داشتند به تصاویر آن*ها نگاه کنند لذت می*بردند اما در طول یکی دو ماه، کل هیجان مربوط به این جریان، فروکش کرده بود.

                              گیرگ زیرلب گفت:* «شوخی می*کنی!* احمقانه است».

                              مایا در حال دور شدن از تیرچراغ برق گفت: «با من بیا».

                              سگ از اینکه گردش*اش کوتاه شده بود خوشحال نبود و این نارضایتی را حینی که مایا داشت در آشپزخانه قهوه درست می*کرد ابراز می*کرد.

                              «ما با پلیس مرزی یک قرار داد داریم» و شیر را برداشت. «آن*ها قول داده*اند که به جستجوهای کاربران کاری نداشته باشند و در مقابل ما به آن*ها نشان می*دهیم که به هر کاربری چه تبلیغاتی نشان می*دهیم».

                              گیرگ احساس مریضی می*کرد: «چرا؟ البته نگو که یاهو هم همین کار را می*کند...»

                              «نه. نه. خب بعله یاهو هم همین* کار را می*کند ولی این بهانه ما نیست. می*دانی که جمهوری خواه*ها از گوگل متنفرند و ما بیشتر و بیشتر داریم به حزب دموکرات نزدیک می*شویم. به همین خاطر سعی کردیم با اینکار حسن نیت خود را به جمهوری*خواه*ها نشان بدهیم. این PII نیست». منظور مایا اطلاعات منجر به شناسایی افراد یا Personally Identifying Information بود. «این فقط متاداده است. ما چندان هم کار وحشتناکی نمی*کنیم».

                              «خب پس چرا اینقدر نگران دوربین*ها هستی؟»

                              مایا آهی کشید و سر بزرگ سگ را بقل کرد. «مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می*ترسد. آن*ها همه جا هستند. در اتاق*های جلسه و هر جای دیگر. درست مثل اینکه در سفارت شوروی باشی. مساله این است که همه به دو گروه تقسیم شده*اند: تمیزها و مشکوک*ها. همه ما می*دانیم که چه کسانی مورد شک هستند ولی هیچ کس نمی*داند چرا. من تمیزم. خوشبختانه این روزها دیگر همجنسگرایی باعث نمی*شود جزو مشکوک*ها باشم. این روزها هیچ آدم تمیزی با یک آدم مشکوک حتی ناهار هم نمی*خورد.
                              گیرگ شدیدا احساس خستگی می*کرد «پس فکر کنم من خوش شانس بودم که زنده از فرودگاه خارج شدم. شاید اگر یک قدم اشتباه برمی*داشتم «ناپدید می*شدم». نه؟»

                              مایا زل زده بود به گیرگ. گیرگ منتظر جواب بود.

                              «بعله؟»

                              «می*خواهم چیزی بگویم ولی حتی نباید تکرارش کنی. باشه؟»

                              «اووم*م*م*م... در یک هسته تروریستی که نیستی؟ هستی؟»

                              «نه بحث این نیست. جریان این است که چک*های داخل فرودگاه فقط یک دروازه امنیتی است. این مدخل اجازه می*دهد تا مسوولان موارد مورد جستجو را محدود کنند. همین که از فرودگاه خارج شدی، یک «آدم مورد نظر»* هستی و دیگر هیچ وقت از این فهرست خارج نمی*شوی. آن*ها تمام وب*کم*ها را به دنبال تو بررسی می*کنند،* ایمیل*هایت را می*خوانند و جستجوهای اینترنتی*ات را زیرنظر می*گیرند.»

                              «انگار گفته بودی که دادگاه این اجازه را نخواهد داد...»

                              «دادگاه مطمئنا اجازه نخواهد داد که بدون دلیل تو را گوگل کنند ولی وقتی وارد سیستم شدی، می*توانند تو را گوگل کنند و بعد نتایج را به یک سیستم آماری می*دهند که انحراف از معیارها را پیدا می*کند و سپس این الگوهای مشکوک را دلیلی می*کنند برای ادامه کار.»

                              گیرگ احساس تهوع داشت. «چطور شد که اینطور شد؟ گوگل جای بدی نبود. شعار موسسه این بود که «شر نباشید». اینطور نبود؟» در حقیقت همین مسایل باعث شده بود گیرگ بعد از گرفتن دکترای علوم کامپیوترش مستقیما از استانفورد به ماونتین ویو برود.

                              خنده تلخ مایا باعث شد هر دو چند دقیقه*ای ساکت بمانند.

                              «ماجرا از چین شروع شد». مایا بود که سکوت را شکست. «وقتی سرورها را به داخل چین بردیم، مجبور شدیم از قوانین چین تبعیت کنیم».

                              گیرگ آهی کشید. جریان را به خوبی می*دانست: هربار که صفحه*ای را می*دیدید که تبلیغ گوگلی در آن بود یا هربار که نقشه گوگل را سرچ می*کردید یا هربار که ایمیل*های گوگل را چک می*کردید (حتی اگر ایمیلی به جیمیل می*فرستادید)، تمام اطلاعات شما در جایی ذخیره می*شد. اخیرا یک نرم*افزار بهینه ساز جستجو تمام این اطلاعات را طبقه بندی کرده بود و از این طریق انقلابی در صنعت موتورهای جستجو و تبلیغات اتفاق افتاده بود. شکی نیست که یک دولت اقتدارگرا، با این اطلاعات کارهای دیگری می*کرد.

                              مایا ادامه داد «آن*ها ما را مجبور کردند پروفایل*هایی برای مردم درست کنیم. وقتی می*خواستند کسی را دستگیر کنند، پیش ما می*آمدند و بدون شک ما دلیلی برای دستگیری او پیدا می*کردیم. تقریبا هیچ کاری نیست که در اینترنت بکنید و در چین جرم نباشد».

                              گیرگ سری تکان و داد و پرسید «ولی چرا سرورها را در خود چین گذاشته بودند تا مجبور شوند کل قونین چین را بپذیرند؟»
                              یاهو در چین فعال بود». هر دو سرشان را به زیر انداختند. مدت*ها بود که یاهو به عنوان دشمن درجه یک شرکت شناخته می*شد و کارمندان بیشتر از اینکه به فعالیت*های شرکت دقیق شوند، به رقابت با یاهو چشم دوخته بودند. «این بود که قبول کردیم. هرچند که از آن خوشمان نمی*آمد».
                              مایا قهوه درون فنجانش را مزه مزه کرد و صدایش را آرام کرد. یکی از سگ*ها داشت زیر صندلی گیرگ خر خر می*کرد.
                              «دقیقا در همان دوره، چین از ما خواست تا سانسور نتایج جستجو را شروع کنیم.» مایا ادامه داد که «و گوگل قبول کرد. استدلال گوگل مسخره بود: ما کاری بدی نمی*کنیم بلکه به دنبال فراهم کردن دسترسی بهتر مردم به نتایج جستجو هستیم. اگر نتایجی را به آن*ها نشان می*دادیم که قابل دسترسی نبودند، باعث ناراحتی آن*ها می*شدیم و این یک تجربه بد برای کاربر بود.
                              گیرگ با پا به سگ زد و خرخر قطع شد و پرسید «حالا چی؟». ظاهر مایا نشان می*داد که ناراحت شده است.
                              «حالا تو یک آدم مورد نظر هستی گیرگ. گوگل می*شوی. در تمام زندگی تو، یک نفر از جایی مشغول نگاه کردن*ات است. هدف گوگل را که می*دانی: «مرتب کردن اطلاعات جهان». همه چیز. پنج سال صبر کن و ما حتی خواهیم دانست که قبل از کشیدن سیفون چند قطعه مدفوع در توالت است. این را با برنامه*های تشخیص الگوهای مشکوک ترکیب کن و ...»
                              «و گوگل من را خواهید گـا*****...؟»
                              سر مایا به علامت تایید بالا و پایین رفت: «دقیقا!»
                              مایا سگ را به سمت اتاق خواب برد. گیرگ صدای جر و بحث دوست دختر مایا را شنید و چند لحظه بعد مایا به تنهایی برگشت.
                              «من می*توانم این مشکل را حل کنم.» زمزمه بسیار خفیف بود. مایا توضیح داد که «بعد از ماجرای چین، من و چند نفر از همکاران تصمیم گرفتیم تا ۲۰٪ زمان روزمره آی که گوگل در اختیار پروژه*های شخصی*مان گذاشته بود را صرف پروژه*ای علیه دولت چین کنیم. اسمش را گذاشته*ایم گوگل*پاک*کن. این برنامه به عمق بانک*های اطلاعاتی می*رود و داده*های مربوط به فرد را نرمال می*کند. جستجوهای شما، هیستوگرام*های جیمیل، الگوهای وب*گردی، همه چیز را. من می*توانم تو را هم گوگل*پاک کنم. این تنها راه است».
                              «نمی*خواهم به دردسر بیافتی.»
                              زن سرش را عقب کشید: «همین حالا هم ترتیبم داده است. روزی نیست که این برنامه را کار نیاندازیم. کافی است فقط یک روز یک نفر به پلیس اطلاع بدهد و دیگر نمی*دانم چه خواهد شد. فکر کنم همان چیزی پیش بیاید که در اخبار جنگ درباره افراد سوم شخص می*شنویم.»
                              گیرگ به یاد فرودگاه افتاد. جستجو. پیراهنش و جای پوتین روی آن.
                              فقط گفت: «همین کار را بکن.»
                              گوگل*پاک*کن فوق*العاده کار کرد. گیرگ از روی تبلیغاتی که در کنار جستجوها و ایمیل*هایش دیده می*شد به راحتی می*توانست بگوید که کس دیگری شده است: واقعیت*ها درباره خلقت، مدرک آنلاین، فردای بدون ترور، نرم*افزار فیلتر پور**ن، پشت پرده تبلیغات همجنسگـرا**یان و بلیت ارزان کنسرت. این نتیجه برنامه مایا بود. حالا اطلاعات دفن شده در گوگل، نشان می*داد که او یک طرفدار جناح راست است که علایقی هم نسبت به شغل*های دولتی نشان می*دهد.

                              این از نظر گیرگ خوب بود.

                              در قدم بعد، روی فهرست دوستانش کلیک کرد. نیمی از آدم*های سابق دیگر در آن حضور نداشتند. صندوق نامه*های ورودی*اش هم خالی شده بود. پروفایل اورکات، کاملا نرمالیزه شده بود و تقویم، عکس*های خانوادگی و بوکمارک*ها همه خالی بودند. قبل از این هیچ درکی نداشت که چه مقدار از زندگی*اش را دیجیتال کرده و در سرورهای گوگل ذخیره کرده بود: تمام هویت*اش روی گوگل بود. مایا با اجرای برنامه* جادویی*اش او را نامریی کرده بود.

                              گیرگ با خوابالودگی، دگمه شیفت لپ*تاپ را فشار داد و نور صفحه نمایشگر را پر کرد. نگاهی به ساعت روی صفحه کرد: چهار و سیزده دقیقه صبح! خدایا چه کسی بود که این ساعت داشت در خانه را اینقدر محکم می*زد؟

                              با صدایی گرفته که هنوز پر از خواب بود، فریاد کشید «بیا تو!» و یک روبدوشامبر به دور بدن*اش پیچید. از پله*ها که پایین می*رفت، چراغ را هم روشن کرد. جلوی در توقف کرد و از چشمی، نگاهی به بیرون انداخت. مایا زل زده بود به سوراخ چشمی.

                              زنجیر پشت در را باز کرد و با باز کردن لای در، مایا را به داخل راه داد. مایا چشم*های قرمزش را مالید و زمزمه کرد: «ساک*ات را جمع کن»

                              چی؟

                              مایا دستش را روی شانه گیرگ گذاشت و تکرار کرد:

                              زودباش

                              کجا باید برویم؟

                              «مکزیک. احتمالا. هنوز نمی*دانم. لعنتی زود باش ساک را ببند.» و گیرگ را به سمت اتاق خواب هل داد و خودش مشغول باز کردن کشوهای لباس شد.

                              جواب گیرگ این بار هشیارانه*تر بود: «مایا. تا وقتی نگویی چه خبر است من هیچ جا نمی*آیم».

                              زن به او زل زد. از سر راه کشو کنارش زد و گفت: «گوگل*پاک*کن دارد کار می*کند. بعد از اینکه تو را پاک کردم، آن را غیرفعال کردم و از شرکت بیرون رفتم. اما حالا دیدم که دارد کار می*کند. استفاده از آن بسیار خطرناک است و تنظیم*اش کرده بود که در هربار استفاده به من ایمیل بزند. حالا دیدم که دیشب برای پاک کردن سه نفر بسیار مهم استفاده شده است. آن*هم شش بار. هر سه نفر کاندیدای کمیسیون اقتصادی سنا بوده*اند.»

                              یعنی گوگلی*ها دارند سوابق سناتورها را پاک می*کنند؟

                              بله! آره! بارها و بارها از این برنامه استفاده شده و به دلایلی بسیار بدتر از دلایلی که ما استفاده*اش می*کنیم. بررسی من نشان می*دهد که اجرا با هماهنگی گروه لابی*کننده گوگل بوده است. آن*ها دارند با استفاده از این برنامه وضعیت شرکت را بهبود می*دهند.
                              گیرگ احساس می*کرد ضربان قلبش بالا رفته: «باید به یکی بگوییم».

                              فایده*ای نخواهد داشت. آن*ها همه چیز را درباره ما می*دانند. هر جستجوی ما زیر نظر آن*ها است. هر ایمیل و هرباری که در وب*کم*های خیابان دیده شویم. آن*ها می*دانند با چه کسانی شبکه اجتماعی داریم. می*دانی که طبق آمار اگر پانزده نفر در فهرست دوستان اورکاتت باشند، به احتمال خیلی زیاد با کسی که به گروه*های تروریستی پول می*دهد فقط سه نفر فاصله داریم؟ ماجرای فرودگاه را که یادت نرفته؟* به سادگی مشکلاتی چندین برابر بیشتر در انتظارت خواهد بود.

                              گیرگ که سعی می*کرد تنفسش را تنظیم کند جواب داد: «مایا. رفتن به مکزیک کمی جو گرفتگی نیست؟ از گوگل بیا بیرون. می*توانیم یک زندگی جدید شروع کنیم. اینطور نیست؟»

                              نه. امروز آن*ها به دیدن*ام آمدند. دو نفر پلیس سیاسی. چندین ساعت طول کشید تا بروند و کلی سوال پیچ*ام کردند.

                              درباره گوگل*پاک*کن؟

                              نه کاملا. بیشتر درباره دوستان و خانواده. تاریخچه جستجوهایم و زندگی خصوصی*ام.

                              یا خدا!

                              با اینکار می*خواستند برایم پیام بفرستند. هر جستجو هر کلیک من زیر نظر است. وقت رفتن شده. باید از محدوده گوگل بیرون برویم.

                              ولی گوگل در مکزیک هم دفتر دارد. تو که بهتر می*دانی.

                              به هرحال باید برویم.

                              جواب آخر آهسته بود و نامطمئن. مایا سگ همراه*اش را نوازش کرد و گفت «والدین من در سال*های ۶۵ از آلمان شرقی به اینجا آمدند و همیشه برایم از اشتازی می*گفتند. پلیس مخفی آلمان تمام اطلاعات شما را در یک پرونده جمع می*کرد. حتی اگر یک جک سیاسی تعریف می*کردید این پرونده*تان اضافه می*شد. جریان گوگل هم هیچ فرقی با آن ندارد. ببینم گیرگ! با من می*آیی؟»

                              گیرگ هم نگاهی به سگ کرد. چند لحظه تامل کرد و گفت: «هنوز کمی پزو برایم باقی مانده. برشان دارد. مواظب خودت هم باش. قبول؟»

                              ظاهر مایا نشان می*داد که می*خواهد با یک مشت کار گیرگ را بسازد اما خودش را کنترل کرد و او را برای خداحافظی در* آغوش کشید و در گوشش زمزمه کرد: «تو باید مواظب خودت باشی».

                              یک هفته طول کشید تا پلیس به سراغ او هم بیاید. نصفه شب و در خانه. همانطور که انتظارش را داشت.

                              چند دقیقه*ای بیشتر از ساعت ۲ صبح نگذشته بود که دو مرد جلوی در خانه*اش منتظر جواب زنگ بودند. اولی کوتاه*تر بود و ساکت و آرام در انتظار ایستاده بود ولی دومی با هیجان قدم می*زد، بالا و پایین می*رفت و انتظار لحظه باز شدن در را می*کشید. یک کت ورزشی پوشیده بود که پرچم آمریکا روی آن خودنمایی می*کرد. «گیرگ لوپینسکی، ما دلایلی داریم که شما را متهم کنیم به نقض عامدانه قوانین ضد سوءاستفاده* و دست*کاری*های کامپیوتری». لحن جدی بود و آغاز کننده یک صحبت طولانی. «اتهام شما به طور خاص، دسترسی بدون مجوز به منظور کنترل و محو اطلاعات است. برای این جرم ممکن است است به ده سال حبس محکوم شوید و باید اضافه کنم که کل مساله در یک دادگاه علنی پیگری خواهد شد و همه خواهند توانست ببینند که حین این عمل مجرمانه شما و همکارتان تلاش کرده*اید چه چیزی را مخفی کنید.»

                              گیرگ یک هفته بود که جوابش را در ذهن*اش تمرین کرده بود. سعی کرده بود آنقدر جوابش را مرور کند تا در لحظه مناسب بتواند با شجاعت جواب دهد. خوبی آن تمرین*ها این بود که انتظار کشیدن برای مواجهه با پلیس یا تلفن مایا را ساده*تر کرده بود. مایا هیچ گاه زنگ نزد.

                              «می*خواهم با وکیلم صحبت کنم». این تنها چیزی بود که توانست بگوید.

                              پلیس کوتاه قد گفت: «می*توانید این کار را بکنید ولی شاید یک گپ کوتاه،* هر دوی ما را به نتیجه بهتری برساند.»
                              گیرگ کنترل صدایش را بازیافته بود:* «ممکن است کارت شناساییتان را ببینم؟»

                              چهره مرد درهم رفت و با اخم گفت: «رفیق! من پلیس نیستم. من یک مشاورم. گوگل من را استخدام کرده. شرکت من منافع گوگل را در واشنگتن دنبال می*کند؛ از طریق ایجاد ارتباط. شکی نیست که می*توانستیم بدون اینکه اول با شما صحبت کنیم، یکضرب سراغ پلیس برویم. شما بخشی از خانواده ما هستید و من می*خواهم پیشنهادی به شما بدهم.»

                              گیرگ به سمت قهوه*ساز رفت و فیلتر قدیمی را از آن درآورد و همانطور که به سمت سطل زباله می*رفت گفت: «ولی من به سراغ رسانه*ها خواهم رفت و ماجرا را افشا خواهم کرد».

                              مرد سری تکان داد و تظاهر کرد که مشغول فکر کردن به این موضوع است. «بله مطمئنا. می*توانید یک روز صبح به دفتر کرونیکل بروید و همه چیز را تعریف کنید و وقتی که آن*ها در اینترنت به دنبال شواهد می*گردند، ما متوجه مساله خواهیم شد. چرا متوجه حرف من نیستید؟ من دنبال یک بازی برد-برد هستم. این تخصص من است.» مرد یک لحظه مکث کرد و سپس ادامه داد: «این*ها قهوه*های خوبی هستند اما باید چند لحظه آن*ها را بشویید تا تلخی آن*ها گرفته شود. ممکن است یک آبکش به من بدهید؟»

                              گیرگ نگاه می*کرد. مرد کتش را درآورد و به یکی از صندلی*های آشپزخانه آویزان کرد. بعد ساعت ارزان قیمت*اش را باز کرد و در جیب کت گذاشت. دانه*های قهوه را از آسیاب خارج کرد و در آبکش ریخت و آن*ها را زیر شیر آب گرفت.

                              مرد کمی چاق و بسیار سفید بود. از ظاهرش حدس زده می*شد که مهندس الکترونیک باشد. ظاهر واقعی یک کارمند گوگل را داشت. با قهوه هم به خوبی آشنا بود.

                              -ما مشغول عضو گیری برای ساختمان ۴۹ هستیم...

                              - ولی گوگل که ساختمان ۴۹ی ندارد.

                              مرد گفت : «درست است» و لبخندی پهن تمام صورتش را پوشاند: «ساختمان ۴۹ وجود ندارد ولی همین که تیم ما تشکیل بشود، ساختمان ۴۹ به محل کار گوگل*پاک*کن تبدیل خواهد شد. می*دانی؟ کدی که مایا نوشته چندان بهینه نیست و کلی باگ دارد. باید بازنویسی شود و تو فرد مناسبی برای اینکار هستی و اگر به گوگل برگردی، اصلا مهم نیست که قبلا چکار کرده*ای.»

                              گیرگ حقیقتا خنده*اش گرفت بود. گفت: «غیرقابل باور است. اگر فکر می*کنید حاضرم در مقابل لطف شما، حاضرم کسی را بدنام کنم، دیوانه*تر از آنی هستید که تصور می*کردم.»

                              مرد جواب داد: «گیرگ عزیز، ما کسی را بدنام نمی*کنیم. کار ما فقط این است که بعضی از چیزهای نامناسب را از جلوی چشم کنار ببریم. متوجه هستید که چه می*گویم؟ تحت یک بررسی دقیق، هر پروفایلی ترسناک خواهد بود و بررسی دقیق، قاعده سیاست امروز است. کاندیدا شدن برای یک شغل، مانند کالبدشکافی عمومی است». او بعد از این جمله، قهوه را از آسیاب خارج کرد و با چهره*ای بسیار دقیق، آن را در قهوه*ساز ریخت و کلید برق را وصل کرد. گیرگ دو لیوان قهوه آورد - بله!* لیوان*هایی با نشان گوگل - و آن*ها را به مرد داد.

                              - ما می*خواهیم برای بعضی از دوستانمان همان کاری را بکنیم که مایا برای شما کرد. فقط کمی تمیزکاری. تنها چیزی که به دنبالش هستیم، حفظ خلوت [3] افراد است. همین

                              گیرگ جرعه*ای از قهوه نوشید: «و برای کاندیداهایی که شما سوابقشان را پاک نکنید، چه اتفاقی می*افتد؟» مرد لبخند سردی تحویل گیرگ داد و گفت: «بله. بله. حق با شما است. وضع آن*ها بسیار نامناسب خواهد بود.» او دست در جیب جلیقه*اش کرد و چند برگه کاغذ تا شده بیرون آورد. کاغذها را روی میز گذاشت و صافشان کرد و گفت: «اینجا یکی از آن آدم*های خوب را دارم که کمک لازم دارد.» کاغذها نتایج جستجوی کاندیدایی را نشان می*داد که گیرگ در طول سه انتخابات قبلی، از وی حمایت کرده بود.

                              - مثلا این آدم یک روز که خسته و کوفته از تبلیغات خیابانی به اتاق هتلش برگشته، لپ تاپش را باز کرده و در صفحه جستجو وارد کرده: «دخترهای داغ». جریان خیلی عجیبی است؟ همین جستجوی کوچک ممکن است باعث شود این کاندیدا نتواند در انتخابات بعدی به میهنش خدمت کند.

                              گیرگ در حمایت سری تکان داد.

                              مرد پرسید: «پس به ما کمک می*کنید؟»

                              «بله»

                              «خوب. البته یک چیز دیگر هم هست. می*خواهیم به ما کمک کنید تا مایا را پیدا کنیم. او اصلا متوجه اهداف ما نیست اما مطمئن هستیم که اگر آن*ها را درک کند، به کمک ما خواهد آمد.»

                              گیرگ نگاهی به تاریخچه جستجوی کاندیدایش انداخت و جواب داد: «من هم فکر می*کنم کمک کند».

                              یازده روز کاری طول کشید تا کنگره جدید، قانون شمول ایمنی ارتباطات ابرمتن را تصویب کند. این قانون به پلیس مرزی و سازمان امنیت ملی اجازه می*داد تا ۸۰ درصد فعالیت*های بازرسی و تحلیل اینترنتی خود را به شرکت*های بیرونی واگذار کند [4]. از نظر تئوری، هر شرکتی حق دارد قیمت بدهد و در مناقصه شرکت کند ولی داخل سیستم*های حفاظتی پیشرفته ساختمان شماره ۴۹ گوگل، از قبل معین شده که چه کسی باید برنده مناقصه باشد. اگر قرار بود گوگل ۱۵ میلیارد دلار صرف دستگیری آدم*های بد در مرز بکند، حتما در دستگیری آن*ها موفق عمل می*کرد - دولت*ها نمی*توانند به خوبی جستجو کنند.

                              صبح روز بعد، گیرگ با دقت صورتش را اصلاح کرد (سازمان*های اطلاعاتی، هکرها را دوست نداشتند و خجالت هم نمی*کشیدند که این را تذکر دهند). این اولین روزی بود که او عملا به سازمان جاسوسی آمریکا پیوسته بود. چه اشکالی داشت؟ به هرحال بهتر بود او مشغول به این کار باشد تا پلیس*های مرزی که شکمشان را از همبرگر انباشته بودند.

                              در طول زمان پارک ماشین در مجتمع گوگل و همانطور که داشت در کنار ردیف ماشین*های دوگانه سوز و دوچرخه*ها حرکت می*کرد هم داشت به این توجیهات فکر می*کرد. خودش را با این فکر مشغول کرد که برای ناهار چه غذای طبیعی*ای به آشپزخانه سفارش دهد و کلید را وارد کارت*خوان ورودی کرد. چراغ قرمزی روشن شد. قفل ساختمان شماره ۴۹ باز نشده بود. دوباره کارت را کشید و دوباره چراغ احمق قرمز، چشمک زد. هر ساختمان دیگری بود، می*توانست از یکی از آدم*هایی که دائما در حال ورود و خروج بودند بخواهد تا کارتشان را به او قرض دهند اما در ساختمان ۴۹ همچین چیزی غیرممکن بود. افراد این ساختمان فقط برای غذا از آن*جا خارج می*شدند. بعضی*ها غذا را هم در همان*جا می*خوردند.

                              تق. تق. تق. به ناگهان صدایی در کنارش شنید.

                              «گیرگ. می*توانم با شما صحبت کنم؟»
                              مرد چهارشانه*ای بازویش را به دور شانه*های گیرگ انداخته بود و گیرگ می*توانست به راحتی و از روی بو، نوع ژل بعد از اصلاح او را تشخیص دهد. این بو دقیقا مانند بوی ژلی بود که استاد غواصی*اش در جزایر باجا استفاده می*کرد و او را به یاد عصرهایی می*انداخت که با هم در بار می*نشتند. گیرگ نمی*توانست نام او را به یاد بیاورد. خوان کارلو؟ خوان لوییس؟

                              بازوی مرد چندان محکم قفل نشده بود ولی داشت به آرامی او را از در دور می*کرد و به سمت باغچه*ای می*برد که سبزیجات آشپزخانه در آن کاشته می*شد. «ما می*خواهیم چند روزی به تو مرخصی بدهیم».

                              گیرگ احساس شوک کرد: «چرا؟» آیا کار اشتباهی کرده بود؟ شاید می*خواستند او را به زندان بیندازند.

                              «موضوع درباره مایا است». مرد او را چرخاند و مستقیم به چشم*هایش خیره شد: «او خودش را کشته. در گواتمالا. متاسفم گیرگ».

                              گیرگ حس کرد سرش گیج می*رود و به چندین کیلومتر بالاتر در حال پرواز است. فکر می*کرد دارد از بالا نمای گوگل ارث [5] مجتمع گوگل را می*بیند. در این نما او و مرد، دو نقطه بیشتر نبودند؛ کوچک و بی*ارزش. زانوانش دیگر توان ایستادن نداشتند. به زمین نشست و گریه کرد.

                              صدای خودش را می*شنید که از کیلومترها دورتر زمزمه می*کرد: «نیازی به مرخصی ندارم. خوبم.»

                              و از کیلومترها دورتر، صدای مردی می*آمد که بر مرخصی اصرار داشت.

                              چانه زدن*ها دقایقی طول کشید و بعد هر دو نقطه به داخل ساختمان ۴۹ رفتند و در، پشت سر آن*ها بسته شد.
                              -------------------------------------------------------
                              این داستان ترجمه فارسی داستان Scroogled است که در چهار قسمت در نشریه رادار چاپ شده. نویسنده اصلی کوری دکترو است و ترجمه با مجوز توسط جادی
                              سلام این مدل داستان ها رو میشه بصثصورت کتاب هم دریافت کرد؟
                              اسم خاصی داره؟

                              دیدگاه


                                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                                نوشته اصلی توسط amir1867 نمایش پست ها
                                سلام این مدل داستان ها رو میشه بصثصورت کتاب هم دریافت کرد؟
                                اسم خاصی داره؟
                                دوست عزیز
                                چند سایت ایرانی هستند که ترجمه داستانهای علمی تخیلی را ارائه میکنند ....گرچه این داستان به طور کامل در رده غلمی تخیلی قرار نمیگیره
                                پاره ای از رویکردهای دفاعی

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X