اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

    اموخته ام که
    با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.

    آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی
    آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است
    آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت
    آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم
    آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم
    آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی
    آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است
    آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند
    آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد
    آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند
    آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم
    آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد
    آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان
    آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد
    آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم
    آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم
    آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
    آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم
    آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد

    چارلی چاپلین


    اضافه شده در تاریخ :

    ﺷﺒﻲ ﻣﺎﺭ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻛﺎﻥ ﻧﺠﺎﺭﻱ ﻣﻴ ﺸﻮﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍ.
    ﻭ ﻋﺎﺩﺕ ﻧﺠﺎﺭ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻌﻀﻲ ﺍﺯ ﻭﺳﺎﻳﻞ ﻛﺎﺭﺵ ﺭﺍ
    ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ﺍﻥ ﺷﺐ ﻫﻢ ﺍﺭﻩ ﻛﺎﺭﺵ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﺑﻮﺩ ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭ ﻛﻪ
    مار
    ﮔﺸﺘﻲ ﻣﻴ ﺰﺩ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺍﺭﻩ ﮔﻴﺮ ﻣﯿ ﻜﻨﺪ ﻭ ﻛﻤﻲ ﺯﺧﻢ ﻣﻴ ﺸﻮﺩ.
    ﻣﺎﺭ ﺧﻴﻠﻲ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻴ ﺸﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺭﻩ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ ﻣﻴ ﮕﻴﺮﺩ
    ﻛﻪ ﺳﺒﺐ ﺧﻮﻧﺮﻳﺰﻱ ﺩﻭﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﻣﻴ ﺸﻮﺩ ﺍﻭ ﻧﻤﻴ ﻔﻬﻤﺪ ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ
    ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ
    ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺍﺭﻩ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻴ ﻜﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﮔﺶ ﺣﺘﻤﻲ ﺳﺖ ﺗﺼﻤﻴﻢ
    ﻣﻴ ﮕﯿﺮﺩ
    ﺑﺮﺍﻱ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺷﺪﻳﺪﺗﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﻨﺪ
    ﻭ ﺩﻭﺭ ﺍﺭﻩ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﭘﻴﭽﺎﻧﺪ ﻭ ﻫﻲ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ . ﻧﺠﺎﺭ ﺻﺒﺢ ﻛﻪ ﺁﻣﺪ
    ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﺭﻩ ﻻﺷﻪ ی ﻣﺎﺭﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺧﻢ ﺁﻟﻮﺩ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ
    ﺑه ﺨﺎﻃﺮ ﺑﻴ ﻔﻜﺮﻱ ﻭ ﺧﺸﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
    ﺍﺣﻴﺎﻧﺎً ﺩﺭﻟﺤﻈﻪ ی ﺧﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺠﺎﻧﻴﻢ ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ
    ﻣﻴ ﺸﻮﻳﻢ
    ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻧﺠﺎﻧﺪﻩ ﺍﻳﻢ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ ﻣﯿ ﮑﻨﯿﻢ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻳﺮ
    ﺷﺪﻩ ...
    ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻛﻨﻴﻢ
    ﺍﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗ ﻬﺎ؛ﺍﺯﺁﺩﻣ ﻬﺎ؛ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎ؛ﮔﻔﺘﺎﺭﻫﺎ؛
    ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﺩﻫﻴﻢ ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﻭ ﺑﺠﺎ.
    ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻱ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺭﻭﺑﺮﻭﻳﺶ ﺑﺎﻳﺴﺘﻲ ﻭﺍﻋﺘﺮﺍﺽ
    ﻛﻨﻲ
    [img width=165 height=100]http://www.askdin.com/gallery/images/29839/1___________5.png[/img]
    وبسایت ختم صلوات
    http://www.salavaty.com/

    دیدگاه


      پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

      شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
      استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
      شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
      استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
      شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
      استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
      شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
      استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
      شاگردگفت: خوب راستش نه…!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
      استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
      شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
      استاد گفت :پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!

      همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شویتا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد. « نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را…..!!!»
      هنگامی که چیزی مینویسی، کاری نکن تنها کسی که از مغزش استفاده کرده باشد ،مدادت باشد .

      \|/_\/_

      دیدگاه


        پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

        نوشته اصلی توسط مهران چمنی
        همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شویتا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد. « نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را…..!!!»
        :applause: :applause: :applause: :applause:

        به نظرتون چقدر طول میکشه تا تصوراتی که در مورد انسان و خدا و نسبت اونا، در طول سالیان دراز به غلط، تو ذهن مردم جا انداختن پاک بشه و حقایق هستی و آفرینش به جاشون قرار بگیره؟
        کمترین توقع از یک فرد تحصیلکرده، دانستن املای صحیح کلمات است.

        دیدگاه


          پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

          قصهآ‌ را کهآ‌ میآ‌دانی؟ قصهآ‌ مرغانآ‌ و کوهآ‌ قافآ‌ را، قصهآ‌ رفتنآ‌ و آنآ‌ هفتآ‌ وادیآ‌ صعبآ‌ را، قصهآ‌ سیمرغآ‌ و آینهآ‌ را؟
          قصهآ‌ نیست؛ حکایتآ‌ تقدیر استآ‌ کهآ‌ بر پیشانیآ‌امآ‌ نوشتهآ‌اند. هزار سالآ‌ استآ‌ کهآ‌ تقدیر را تأآ‌خیر میآ‌کنم.اما چهآ‌ کنمآ‌ با هدهد، هدهدیآ‌ کهآ‌ از عهد سلیمانآ‌ تا امروز هر بامداد صدایمآ‌ میآ‌زند؛ و منآ‌ همانآ‌ گنجشکآ‌ کوچکآ‌ عذرخواهمآ‌ کهآ‌ هر روز بهانهآ‌ایآ‌ میآ‌آورد، بهانهآ‌هایآ‌ کوچکآ‌ بیآ‌مقدار.تنمآ‌ نازکآ‌ استآ‌ و بالآ‌هایمآ‌ نحیف. منآ‌ از راهآ‌ سختآ‌ و سنگآ‌ و سنگلاخآ‌ میآ‌ترسم. منآ‌ از گمآ‌ شدن، منآ‌ از تشنگی، منآ‌ از تاریکآ‌ و دور واهمهآ‌ دارم.



          گفتیآ‌ قرار استآ‌ بالآ‌هایمانآ‌ را تویآ‌ حوضآ‌ داغآ‌ خورشید بشوییم؟ گفتیآ‌ کهآ‌ اینآ‌ تازهآ‌ اولآ‌ قصهآ‌ است؟ گفتیآ‌ کهآ‌ بعد نوبتآ‌ معرفتآ‌ استآ‌ و توحید؟ گفتیآ‌ کهآ‌ حیرت، بار درختآ‌ توحید است؟ گفتیآ‌ بیآ‌ نیازی...؟

          گفتیآ‌ کهآ‌ فقر...؟ گفتیآ‌ کهآ‌ آخرشآ‌ محو استآ‌ و عدم...؟
          آیآ‌ هدهد! آیآ‌ هدهد! بایست؛ نه، منآ‌ طاقتشآ‌ را ندارم...



          بهار کهآ‌ بیاید، دیگر رفتهآ‌ام. بهار، بهانهآ‌ رفتنآ‌ است. حقآ‌ با هدهد استآ‌ کهآ‌ میآ‌گفت: رفتنآ‌ زیباتر است، ماندنآ‌ شکوهیآ‌ ندارد؛ آنآ‌ همآ‌ پشتآ‌ اینآ‌ سنگریزهآ‌هایآ‌ طلب.

          گیرمآ‌ کهآ‌ ماندمآ‌ و باز بالآ‌بالآ‌ زدم، تویآ‌ خاکآ‌ و خاطره، تویآ‌ گذشتهآ‌ و گل. گیرمآ‌ کهآ‌ بالمآ‌ را هزار سالآ‌ دیگر همآ‌ بستهآ‌ نگهآ‌ داشتم، بالآ‌هایآ‌ بستهآ‌ اما طعمآ‌ اوجآ‌ را کیآ‌ خواهد چشید؟
          میآ‌روم، باید رفت؛ در خونآ‌ تپیدهآ‌ و پرپر. سیمرغ، مرغانآ‌ را در خونآ‌ تپیدهآ‌ دوستآ‌تر دارد. هدهد بود کهآ‌ اینآ‌ را بهآ‌ منآ‌ گفت.راستی، اگر دیگر نیامدم، یعنیآ‌ کهآ‌ آتشآ‌ گرفتهآ‌ام؛ یعنیآ‌ کهآ‌ شعلهآ‌ورم! یعنیآ‌ سوختم؛ یعنیآ‌ خاکسترمآ‌ را همآ‌ باد بردهآ‌ است.میآ‌رومآ‌ اما هر جا کهآ‌ رسیدم، پریآ‌ بهآ‌ یادگار برایتآ‌ خواهمآ‌ گذاشت. میآ‌دانم، اینآ‌ کمترینآ‌ شرطآ‌ جوانمردیآ‌ است.بدرود، رفیقآ‌ روزهایآ‌ بیآ‌قراریآ‌ام! قرارمانآ‌ اما در حوالیآ‌ قاف، پشتآ‌ آشیانهآ‌ سیمرغ، آنجا کهآ‌ جز بالآ‌ و پر سوخته، نشانیآ‌ ندارد...


          آ‌عرفانآ‌ نظرآهاری
          [img width=165 height=100]http://www.askdin.com/gallery/images/29839/1___________5.png[/img]
          وبسایت ختم صلوات
          http://www.salavaty.com/

          دیدگاه


            پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

            نوشته اصلی توسط نو رسیده
            :applause: :applause: :applause: :applause:

            به نظرتون چقدر طول میکشه تا تصوراتی که در مورد انسان و خدا و نسبت اونا، در طول سالیان دراز به غلط، تو ذهن مردم جا انداختن پاک بشه و حقایق هستی و آفرینش به جاشون قرار بگیره؟
            به نظرم مشکل اصلی اینه که هیچ کسی به امیال فطریش توجه نمی کنه !هیچ کس مطالعه نداره(نه هیچ کس،هیچ کس !)
            که راه همینه :nerd:
            دل بستن و امید به داشته های دیگران، قفسی است زرین ، که ارزو پرواز را به تو خواهد اموخت نه پرواز کردن را.ضعیفیم چون رابطه مان با خدا درست نیست ، چون ارامش درون نداریم ، داشته هارا بیشتر کنیم تا پریشانی ذوب شود
            http://www.mahak-charity.org/main/fa
            دانش +جو...

            دیدگاه


              پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

              :cry2:
              از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش میآ‌خواست او همان جا بماند. از حرفآ‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.
              یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس میآ‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانهآ‌شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده میآ‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمیآ‌کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون میآ‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درسآ‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر میآ‌شود. به زودی برمیآ‌گردیم...»
              چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه میآ‌کرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچهآ‌ها باش.»
              مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.»
              اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمیآ‌شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شبآ‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیآ‌هوش بود.
              صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمیآ‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن میآ‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد میآ‌خواست او همان جا بماند.
              همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ میآ‌زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار میآ‌شد. روزی در راهرو قدم میآ‌زدم. وقتی از کنار مرد میآ‌گذشتم، داشت میآ‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب میآ‌شود و ما برمیآ‌گردیم.»
              نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره میآ‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد.
              بعد آهسته به من گفت: «خواهش میآ‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آیندهآ‌مان نشود، وانمود میآ‌کنم که دارم با تلفن حرف میآ‌زنم.»
              در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.
              از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازیآ‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم میآ‌کرد.

              :cry: :cry: :cry:


              برد جوجه کشی:
              مطالعه پست 1 (حتما مطالعه کنید)


              مطالعه پست 2 (برای مطلع شدن از تغییرات برنامه مطالعه کنید)

              دانلود

              توجه:
              این برد نیمه صنعتی و خانگی هست...
              برای صنعتی شدن حتما برد مخصوص خودتون رو بزنید...

              آی دی کانال تلگرامی مربوط به برد جوجه کشی : electr0o0nic@

              دیدگاه


                پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                روزی یک سیاستمدار معروف، درست هنگامی که از محل کارش خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد. روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و یک فرشته از او استقبال کرد. فرشته گفت: «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر حال شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست» سیاستمدار گفت «مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم» فرشته گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید» سیاستمدار گفت «اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم» فرشته گفت «می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور» و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند. در آسانسور که باز شد، سیاستمدار با منظرهء جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد وشب لذت بخشی داشتند.. به سیاستمدار آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت. راس بیست و چهار ساعت، فرشته به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سیاستمدار با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت، گرچه به خوبی روز اول نبود. بعد از پایان روز دوم، فرشته به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟ سیاستمدار گفت «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم» بدون هیچ کلامی، فرشته او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سیاستمدار بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. سیاستمدار با تعجب از شیطان پرسید «انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ ...» شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز انتخابات بود... امروز دیگر تو رای دادهآ‌ای».

                دیدگاه


                  پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                  قطعه گمشده
                  اثر شل سیلور استاین

                  عالی بود

                  اضافه شده در تاریخ :
                  بزرگترین حکمت

                  روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت:
                  «استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست »
                  سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود.
                  نوجوان این کار را کرد.
                  سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت،
                  طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد.
                  سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد.
                  نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
                  او که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت:
                  «استاد! من از شما درباره حکمت سوال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید »
                  سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت:
                  «فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی.
                  هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!»
                  در روزگاری که لبخند ادم ها بخاطر شکست توست برخیز تا بگیرند.........

                  دیدگاه


                    پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                    دختری از مرد روحانی میخواهد به منزلشان بیاید و به همراه پدرش به دعا بپردازد. وقتی مرد روحانی وارد منزل میشود ، مردی را می بیند که بر روی تخت دراز کشیده و یک صندلی خالی نیز کنار تخت وی قرار دارد.

                    پیرمرد با دیدن مرد روحانی گفت: شما چه کسی هستید؟ و اینجا چه میکنید؟

                    روحانی خودش را معرفی کرد و گفت: من دراینجا یک صندلی خالی میبینم گمان میکردم منتظر آمدن من هستید.

                    پیرمرد گفت آه بله... صندلی... خواهش میکنم بفرمایید بنشینید . لطفا در را هم ببندید. مرد روحانی با تأمل و در حالی که گیج شده بود در را بست.

                    پیرمرد گفت : من هرگز مطلبی را که میخواهم به شما بگویم به کسی، حتی دخترم نگفته ام. راستش در تمام زندگی اهل عبادت و دعا نبودم تا اینکه چهار سال پیش بهترین دوستم به دیدنم آمد

                    روزی به من گفت : "دوست من فکر میکنم "دعا یک مکالمه ساده با خداوند است." روی یک صندلی بنشین یک صندلی خالی هم روبه رویت قرار بده. با اعتقاد فرض کن که خداوند بر
                    صندلی نشسته است این موضوع خیالی نیست. خدا وعده داده است که من همیشه با شما هستم. سپس با او درد دل کن. درست به طریقی که هم اکنون با من صحبت میکنی."

                    من چند بار این کار را انجام دادم و آنقدر برایم جالب بود که هر روز چند بار این کار را انجام میدهم.

                    مرد روحانی عمیقا تحت تاثیر داستان پیرمرد مرد قرار گرفت و مایل شد تا پیرمرد به صحبت هایش ادامه دهد پس از آن با همدیگر به دعا پرداختند و مرد روحانی به خانه اش بازگشت.

                    دو شب بعد دختر به مرد روحانی تلفن زد و به او خبر مرگ پدرش را اطلاع داد.
                    مرد روحانی بعد از عرض تسلیت پرسید : آیا او در آرامش مرد؟

                    دختر گفت: بله وقتی من میخواستم از خانه بیرون بروم او مرا صدا زد که پیشش بروم دست مرا در دست گرفت و بوسید. وقتی که نیم ساعت بعد از فروشگاه برگشتم، متوجه شدم که او مرده است. اما چیز عجیبی در مورد مرگ پدرم وجود دارد. معلوم بود که او قبل از مرگش خم شده بود و سرش را روی صندلی کنار تختش گذاشته است شما چطور فکر میکنید؟

                    مرد روحانی در حالی که اشک هایش را پاک میکرد گفت: ای کاش! ما هم میتوانستیم مثل او از این دنیا برویم

                    از گذشته تا حال از حال تا آینده خدا با توست در همین نزدیکی. پس خوشا به حالت که اشرف مخلوقاتی و خلیفه او بر زمین. همواره با خودت زمزمه کن خدا در همین نزدیکی است، در همین نزدیکی. بعضی وقتها سرت را بر روی زانوان خداوند قرار ده . با او مناجات کن .
                    خودتو خالی کن . پروردگارت همواره منتظر توست . او مهربانترین مهربانان است.
                    [img width=165 height=100]http://www.askdin.com/gallery/images/29839/1___________5.png[/img]
                    وبسایت ختم صلوات
                    http://www.salavaty.com/

                    دیدگاه


                      پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                      چگونه یک زن خوشحال میشود

                      برای اینکه یک مرد بتونه یک زن رو خوشحال کنه، تنها باید:

                      1- یک دوست باشید 2- یک همدم باشد 3- یک عاشق باشید 4- یک برادر باشید 5- یک پدر باشید 6- یک استاد باشید 7- یک آشپز باشید

                      8- یک برق کار باشید 9- یک نجار باشید 10- یک لوله کش باشید 11- یک مکانیک باشید 12- یک دکوراتور باشید 13- یک متخصص مد باشید

                      14- یک روانشناس باشید 15- یک حشره کش باشید 16- یک التیام بخش باشید 17- یک شنونده خوب باشید 18- خیلی تمیز باشید

                      19-دلسوز باشید 18- ورزشکار باشید 19- صمیمی باشید 20- شجاع باشید 21- خلاق باشید 22- با ملاحظه باشید 23- محتاط باشید

                      24- بلند همت باشید 25- مستعد باشید 26- با جرات باشید 27- مصمم باشید 28- راستگو باشید 29- مورد اعتماد باشید 30- احساساتی باشید

                      بدون اینکه فراموش کنید که:

                      31- ازش به بطور مرتب تعریف کنید 32- عاشق خرید باشید 33- درستکار باشید 34- پولدار باشید 35- بهش استرس وارد نکنی

                      36- به دخترهای دیگه نگاه نکنی

                      و در همون لحظه باید:

                      37- کلی بهش توجه کنی، ولی به خود نه 38- بهش زمان زیادی بدی، مخصوصاً برای خودش 39- بهش فضای زیادی بدی، بدون اینکه نگران

                      باشی که کجا میره

                      و این خیلی مهم که:

                      40- هیچ وقت فراموش نکنی:

                      * تولدش

                      * سالگرد ازدواج

                      * قول و قرارهایی که اون میزاره

                      [hr]

                      چگونه یک مرد را خوشحال کنیم؟

                      فقط راحتش بزار! :biggrin:

                      دیدگاه


                        پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                        چند روز پیش برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم . پس از انتخاب شیرینی ، برای توزین و پرداخت مبلغ آن به صندوق مراجعه کردم.
                        آقای صندوقدار مردی حدوداً ۵۰ ساله به نظر می رسید . با موهای جوگندمی ، ظاهری آراسته،صورتی تراشیده و به قول دوستان فاقد نشانه های مذهبی!القصه…
                        هنگام توزین شیرینی ها ، اتفاقی افتاد عجیب غریب !
                        اتفاقی که سالهاست شاهدش نبودم . حداقل در شهر گناهان کبیره (تهران) مدتها بود که چنین چیزی را ندیده بودم .
                        آقای شیرینی فروش جعبه را روی ترازوی دیجیتال قرار داد ، بعد با استفاده از جدول مقابلش وزن جعبه را از وزن کل کم کرد . یعنی در واقع وزن خالص شیرینی ها(NET WEIGHT) را به دست آورد . سپس وزن خالص را در قیمت شیرینی ضرب کردو خطاب به من گفت: “12000 تومان قیمت شیرینی به اضافه 800 تومان پول جعبه می شود به عبارت12800 تومان “
                        نمی دانم مطلع هستید یا خیر! ولی سایر شیرینی فروشیهای شهرمان ، جعبه را هم به قیمت شیرینی به خلق الله می فروشند. و اصلاً راستش را اگر بخواهید بیشترشان معتقدند که بیش از نیمی از سودشان از این راه است. اما فروشنده مذکور چنین کاری نکرد. شیرینی را به قیمت شیرینی فروخت و جعبه را به قیمت جعبه. کاری که شاید درذهن شمای خواننده عادی باشد ولی در این صنف و در این شهر به غایت نامعمول و نامعقول ! رودربایستی را کنار گذاشتم و از فروشنده پرسیدم : “ چرا این کار را کردید؟!! ” ابتدا لبخند زد و بعد که اصرار مرا دید ، اشاره کرد که گوشم را نزدیک کنم . سرش را جلو آورد و با لحن دلنشینی گفت : “ اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. ویل للمطففین…”
                        و بعد اضافه کرد :وای بر کم فروشان! داد از کم فروشی! امان از کم فروشی!
                        پرسیدم : یعنی هیچ وقت وسوسه نمی شوید؟!! هیچ وقت هوس نمی کنید این سود بی زحمت را….
                        حرفم را قطع می کند : چرا ! خیلی وقتها هوس می کنم. ولی این را که می بینم…و اشاره می کند به شیشه میز زیر ترازو.
                        چشم می دوزم به نوشته زیر شیشه : امان ز لحظه غفلت که شاهدم هستی!
                        چیزی درونم گُر می گیرد . ما کجاییم و بندگان مخلص خدا کجا ! حالم از خودم بهم می خورد. هزاربار تصمیم گرفته ام آدمها را از روی ظاهرشان طبقه بندی نکنم. به قول دوستی، Lable نزنم روی آدمها. ولی باز روز از نو و روزی از نو. راستی ما کم فروشی نمی کنیم؟ کم فروشی کاری ، کم فروشی تحصیلی ، گاهی حتی کم فروشی عاطفی ! کم فروشی مذهبی ، کم فروشی انسانی….روزنامه خواندن در ساعت کاری ، گفت و گوهای تلفنی ، گشت و گذارهای اینترنتی…و...و...و....

                        دیدگاه


                          پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                          ویرایش شد .
                          مصادیق اظهار محبت به همسر
                          بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
                          ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
                          اثر قصه گویی برای کودکان

                          دیدگاه


                            پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                            نوشته اصلی توسط شاهرخ مستقیمی
                            چند روز پیش برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم . پس از انتخاب شیرینی ، برای توزین و پرداخت مبلغ آن به صندوق مراجعه کردم.
                            آقای صندوقدار مردی حدوداً ۵۰ ساله به نظر می رسید . با موهای جوگندمی ، ظاهری آراسته،صورتی تراشیده و به قول دوستان فاقد نشانه های مذهبی!القصه…
                            هنگام توزین شیرینی ها ، اتفاقی افتاد عجیب غریب !
                            اتفاقی که سالهاست شاهدش نبودم . حداقل در شهر گناهان کبیره (تهران) مدتها بود که چنین چیزی را ندیده بودم .
                            آقای شیرینی فروش جعبه را روی ترازوی دیجیتال قرار داد ، بعد با استفاده از جدول مقابلش وزن جعبه را از وزن کل کم کرد . یعنی در واقع وزن خالص شیرینی ها(NET WEIGHT) را به دست آورد . سپس وزن خالص را در قیمت شیرینی ضرب کردو خطاب به من گفت: “12000 تومان قیمت شیرینی به اضافه 800 تومان پول جعبه می شود به عبارت12800 تومان “
                            نمی دانم مطلع هستید یا خیر! ولی سایر شیرینی فروشیهای شهرمان ، جعبه را هم به قیمت شیرینی به خلق الله می فروشند. و اصلاً راستش را اگر بخواهید بیشترشان معتقدند که بیش از نیمی از سودشان از این راه است. اما فروشنده مذکور چنین کاری نکرد. شیرینی را به قیمت شیرینی فروخت و جعبه را به قیمت جعبه. کاری که شاید درذهن شمای خواننده عادی باشد ولی در این صنف و در این شهر به غایت نامعمول و نامعقول ! رودربایستی را کنار گذاشتم و از فروشنده پرسیدم : “ چرا این کار را کردید؟!! ” ابتدا لبخند زد و بعد که اصرار مرا دید ، اشاره کرد که گوشم را نزدیک کنم . سرش را جلو آورد و با لحن دلنشینی گفت : “ اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. ویل للمطففین…”
                            و بعد اضافه کرد :وای بر کم فروشان! داد از کم فروشی! امان از کم فروشی!
                            پرسیدم : یعنی هیچ وقت وسوسه نمی شوید؟!! هیچ وقت هوس نمی کنید این سود بی زحمت را….
                            حرفم را قطع می کند : چرا ! خیلی وقتها هوس می کنم. ولی این را که می بینم…و اشاره می کند به شیشه میز زیر ترازو.
                            چشم می دوزم به نوشته زیر شیشه : امان ز لحظه غفلت که شاهدم هستی!
                            چیزی درونم گُر می گیرد . ما کجاییم و بندگان مخلص خدا کجا ! حالم از خودم بهم می خورد. هزاربار تصمیم گرفته ام آدمها را از روی ظاهرشان طبقه بندی نکنم. به قول دوستی، Lable نزنم روی آدمها. ولی باز روز از نو و روزی از نو. راستی ما کم فروشی نمی کنیم؟ کم فروشی کاری ، کم فروشی تحصیلی ، گاهی حتی کم فروشی عاطفی ! کم فروشی مذهبی ، کم فروشی انسانی….روزنامه خواندن در ساعت کاری ، گفت و گوهای تلفنی ، گشت و گذارهای اینترنتی…و...و...و....
                            به نظر من زیباترین متن این تاپیک و شاید کل انجمن بود
                            کاش همه ما بتونیم اینجوری باشیم :sad:
                            آموزش ساخت جعبه برای مدار با نرم افزار Corel Draw - آموزش طراحی تابلو ثابت با Corel Draw و LED Tool - آموزش کرک LED Tool

                            116 کتابخانه مورد نیاز برای Altium Designer

                            از دروغ متنفرم؛ هرچند در این مملکت به جرم صداقت، کودن نامیده شوم.

                            دیدگاه


                              پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                              نوشته اصلی توسط شاهرخ مستقیمی
                              شهر گناهان کبیره (تهران)
                              با تشکر از آقای مستقیمی عزیز بخاطر این خاطره بسیار عالی.
                              ولی عزیز دل برادر! راجع به کل تهران هم شما همینطور قضاوت کردین! :smile:
                              کمترین توقع از یک فرد تحصیلکرده، دانستن املای صحیح کلمات است.

                              دیدگاه


                                پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                                نوشته اصلی توسط نو رسیده
                                با تشکر از آقای مستقیمی عزیز بخاطر این خاطره بسیار عالی.
                                ولی عزیز دل برادر! راجع به کل تهران هم شما همینطور قضاوت کردین! :smile:
                                البته راستش این خاطره برای من نبود....من دقیقا نقل قول کردم.... :redface:
                                حق با شماست...

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X