اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    سلام
    این هم هدیه به دوست عزیزم NASA_DE

    ادعای شگفت انگیز/ناسا زمین را جابجا میآ‌کند!
    دانشمندان به منظور جلوگیری از افزایش حرارت زمین شیوه ای غیر طبیعی را کشف کرده اند: حرکت دادن زمین به نقطه ای خنک تر از منظومه خورشیدی. تنها ابزاری که برای انجام این انتقال نیاز خواهد بود چند ستاره دنباله دار در نزدیکی زمین است و پس از آن سیاره زمین در منطقه ای ایمن و خنکتر از منظومه خورشیدی قرار خواهد گرفت.
    ایده حرکت دادن زمین به منظور بهبود دادن موقعیت بین سیاره ای زاییده افکار گروهی از دانشمندان ناسا و اخترشناسان آمریکایی است که معتقدند با انجام چنین کاری می توان ۶ بیلیون سال دیگر به عمر مفید زمین افزود.
    گرگ لاگلاین از مرکز تحقیقاتی امز در این باره معتقد است تغییر مدار زمین نیازمند فناوریهای دور از ذهنی نیست، برای انجام چنین کاری می توان از شیوه ای که اکنون برای منحرف کردن شهاب سنگها و ستاره های دنباله دار استفاده می شوند کمک گرفت.
    برنامه ای که توسط این محققان ارائه شده است هدایت کردن یک شهابسنگ یا ستاره دنباله دار است به شکلی که از نزدیک ترین فاصله ممکن از زمین عبور کند در این صورت بخشی از نیروی گرانشی آن به زمین منتقل شده و در نتیجه سرعت مداری زمین افزایش پیدا خواهد کرد. به این شکل سیاره زمین به مداری بالاتر از موقعیت کنونی خود و در فاصله ای بیشتر از خورشید قرار خواهد گرفت.
    به گفته دانشمندان ناسا چنین راه حلی در کوتاه مدت می تواند برای جلوگیری از بحران گرمای جهانی بسیار موثر باشد. برای هدایت اجرام کیهانی باید از راکتی شیمیایی استفاده کرده و در زمان مناسب به شهاب سنگ یا ستاره دنباله داری ضربه زد.
    بر اساس گزارش گاردین، با این حال برای انجام چنین برنامه ای محاسبات بسیار دقیقی لازم است زیرا یک اشتباه بسیار کوچک می تواند منجر به برخورد جرم کیهانی هدایت شده با زمین شود که بر اساس تخمینها، برخورد جرمی با قطر ۱۰۰ کیلومتر با زمین با سرعتی در مقیاس سرعتهای کیهانی می تواند زمین را از حیات تهی کند.
    منبع:http://www.roozeshadi.com/
    مولای من
    نخواهمت که بگریی ولی به گریه دعا کن که وقت رفتن ایام انتظار بیاید

    یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهورالحجه

    دیدگاه


      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

      امید ، خود زندگیست
      گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .

      یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم .
      می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد . ودر کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .

      صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخواست . پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم .اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید زندگی ست .

      می گویند : از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند…

      مولای من
      نخواهمت که بگریی ولی به گریه دعا کن که وقت رفتن ایام انتظار بیاید

      یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهورالحجه

      دیدگاه


        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

        درخت جاودانگی (از مثنوی):
        وقتی، دانایی به طریق داستان گفته بود که درختی در هندوستان است که هر که میوه ی آن را بخورد عمر جاودان می یابد. پادشاهی این سخن شنید، او از فرط راستی (سادگی - شاید هم طمع به عمر زیاد) کسی را به هند فرستاد تا میوه ی آن درخت را بیاورد.

        آن مرد سال ها در هند به جستجو پرداخت. از هر که می پرسید مسخره اش می کردند که این مرد دیوانه است. بعضی ها هم به زبان تعریف و حمد ریشخندش می نمودند و او را به این سو آن سو می فرستادند و درخت هایی را نشانش می دادند. سرانجام وقتی آن پیک خسته، درمانده و نومید و اشک بار آهنگ بازگشت کرد، شنید که در همان مکان شیخی عالِم که قطبی بزرگوار است سکنی دارد با خود گفت : «من که کار دارم توفیق نیافتم، اکنون به نزد او بروم باشد که دعای خیری نماید.» با چشمی اشکبار نزد شیخ رفت.

        شیخ پرسید : «از چه چیز نا امید هستی، موضوع چیست ؟»

        مرد گفت : «شاه مرا بدین فرستاده تا درختی را که می گویند هر که میوه ی آن را خورد حیات جاودانه می یابد، پیدا کنم ولی سال ها گشته ام و نیافتم.»

        شیخ خندید و بگفتا ای سلیم این درخت علم باشد در علیم
        بس بلند و بس شگرف و بس بسیط آب حیوانی و دریای محیط
        تو به صورت رفته ای گم گشته ای زان نمی یابی که معنی هشته ای
        آن یکی کش صد هزار آثار خاست کمترین آثار او عمر بقاست


        خر چرا به الفاظ و اسم ها چسبیده ای ؟ چرا به معنی و ذات و حقیقت توجه نمی کنی ؟
        هر که به دنبال اسم بگردد به جایی نمی رسد باید مسمی را جست (نه این که تاریخ بافی کرد که مثلا مریم مادر یحیی را دید یا ندید یا رستم بود یا نبود.)

        در گذر از نام و بنگر در صفات تا صفاتت ره نماید سوی ذات
        اختلاف حق از نام اوفتاد چون به معنی رفت، آرام اوفتاد


        منبع:www.aariaboom.com
        مولای من
        نخواهمت که بگریی ولی به گریه دعا کن که وقت رفتن ایام انتظار بیاید

        یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهورالحجه

        دیدگاه


          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          مرغی خانگی بر تخم های خویش خفته بود و با گرمای تن و مهر غریزی آنان را برای جوجه شدن آماده می ساخت. تا اینکه زمان خفتن پایان یافت. جوجه ها با کمک مادر از تخم بیرون آمدند، جوجه ای با شکلی نامتناسب با دیگر جوجه ها در بین آنان نمودار شد. مادر و جوجه ها او را از خود نمی دانستند و او را از آنان نمی شمرد.

          به هر حال مرغ جوجه ها را با خود به گردش می برد و دانه چینی و حفظ جان می آموخت. آنها را آب می رساند که اگر در آب روند غرق می شوند. اما یک روز مرغ و جوجه ها دیدند آن جوجه ی دیگر شکل به آب رفته و شناکنان در جستجوی طعمه برآمد. تازه فهمیدند که او از تخم مرغابی بوده و برای مرغابی آب چون خشکی است و میل دریا غریزی و ذاتی مرغابی است.

          آدمی چون آن مرغابی است اصلش از دریای وحدانیت است که مادر زمین او را پرورش جسمانی داده او در این جهان خاکی مهمان است، مهمانی که به جانشینی، زمین و زمینیان را اداره کند؛ اصل او زمینی نیست و امیال زمینی فرعند نه اصل.


          گر تو را مادر بترساند ز آب تو مترس و سوی دریا ران شتاب
          تو به تن حیوان، به جانی از مَلَک تا رَوی هم بر زمین هم بر فلک
          ما همه مُرغابیانیم ای غلام بحر می داند زبان ِما تمام
          پس سلیمان بحر آمد، ما چو طَیر در سلیمان تا ابد داریم سیر

          داستان های مثنوی معنوی
          منبع:www.aariaboom.com

          مولای من
          نخواهمت که بگریی ولی به گریه دعا کن که وقت رفتن ایام انتظار بیاید

          یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهورالحجه

          دیدگاه


            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

            داستان روبلینگ – واقعی
            در سال ۱۸۸۳ مهندس جوانی به نام “جان روبلینگ” به همراه پسرش “واشنگتن” تصمیم گرفت پل “بروکلین” را؛ که بین مانهاتان و بروکلین قرار دارد؛ بسازد. اجرای این پروژه با توجه به امکانات آن دوره، کاری بسیار سخت بود و مهندسین و کارشناسان، آنها را از انجام این کار بر حذر می داشتند ولی آن ها نپذیرفتند و طراحی پل را شروع کردند. بعد از اتمام طراحی با سرمایه گذاری چند بانک معتبر، کار اجرای این پل عظیم آغاز گشت.
            چند ماه بعد از شروع کار، حادثه وحشتناکی رخ داد و بر اثر آن جان روبلینگ درگذشت و پسرش به شدت مجروح شد. واشنگتن جوان بر اثر ضربه شدید مغزی توانایی راه رفتن و حرف زدن خود را از دست داد. همه فکر می کردند که اجرای پروژه متوقف می شود زیرا جان و واشنگتن تنها کسانی بودند که از نحوه ساخت این پل خبر داشتند .
            اما مغز واشنگتن با تمامی این مشکلات همچنان خوب کار می کرد و بسیار دل نگران اتمام این پروژه ناتمام بود و بالاخره بعد از مدتها اندیشیدن، به این فکر افتاد که چاره کار، اختراع نوعی رمز ارتباطی است. او فقط قادر به حرکت یک انگشت خود بود و از طریق همین انگشت و لمس دست، همسرش با او ارتباط برقرار کرد و از طریق ضربه زدن با این انگشت، به مهندسین خود دستورالعمل های ساخت پل را آموخت تا این که بالاخره بعد از گذشت ۱۳ سال تلاش بی وقفه ی او و همکارانش ، ساخت پل بروکلین به پایان رسید و نام روبلینگ ها تا ابد جاویدان ماند.
            مولای من
            نخواهمت که بگریی ولی به گریه دعا کن که وقت رفتن ایام انتظار بیاید

            یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهورالحجه

            دیدگاه


              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

              عالمی پس از سالها علم اندوزی و کتابت آنها قصد بازگشت به دیار خود نمود.کتابهای نوشته از هر آنچه آموخته بود را بار الاغی کرد و به راه افتاد.
              در راه بازگشت به دار و دسته راهزنان برخورد.سردسته راهزنان جلو آمد و به عالم گفت:هر چه از سکه و طلا و مال داری بیرون آورده تسلیم ما کن.
              عالم در دل نیش خندی زد و به زبان گفت :چیزی برای شما جز کتابهایم ندارم.
              سردسته راهزنان به شدت غضبناک شد و فرمان داد کتابها را آتش زدند و از شانس خوب عالم او را سالم رها کرده و رفتند.
              عالم که از سوختن کتابهایش به شدت متاثر بود با خود اندیشه ای کرد:
              "علمی که با سوختن دود شود و به هوا رود علم نیست و ارزشی ندارد"
              و باز هم قصد بازگشت به محل تحصیل خود کرد تا از نو علمی بیاموزد ماندگار
              مولای من
              نخواهمت که بگریی ولی به گریه دعا کن که وقت رفتن ایام انتظار بیاید

              یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهورالحجه

              دیدگاه


                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )


                گفتگویی که واقعا روی فرکانس اضطراری کشتیرانی، روی کانال ۱۰۶ سواحل (Finisterra (Galicia میان اسپانیایی ها و آمرییکایی ها در ۱۶ اکتبر ۱۹۹۷ ضبط شده است .

                اسپانیایی ها (با سر و صدای متن ) : A-853 با شما صحبت می کند. لطفا ۱۵ درجه به جنوب بچرخید تا از تصادف اجتناب کنید. شما دارید مستقیما به طرف ما می آیید .
                فاصله ۲۵ گره دریایی .
                آمرییکایی ها (با سر و صدای متن ) :ما به شما پیشنهاد می کنیم ۱۵ درجه به شمال بچرخید تا با ما تصادف نکنید .

                اسپانیایی ها : منفی. تکرار می کنیم ۱۵ درجه به جنوب بچرخید تا تصادف نکنید .

                آمرییکایی ها (یک صدای دیگر): کاپیتان یک کشتی ایالات متحده آمریکا با شما صحبت می کند. به شما اخطار می کنیم ۱۵ درجه بشمال بچرخید تا تصادف نشود .

                اسپانیایی ها: این پیشنهاد نه عملی است و نه مقرون به صرفه. به شما پیشنهاد می کنیم ۱۵ درجه به جنوب بچرخید تا با ما تصادف نکنید .

                آمریکایی ها (با صدای عصبانی): کاپیتان ریچارد جیمس هاوارد، فرمانده ی ناو هواپیمابر یو اس اس لینکلن با شما صحبت می کند .
                ۲ رزم ناو، ۵ ناو منهدم کننده، ۴ ناوشکن، ۶ زیردریایی و تعداد زیادی کشتی های پشتیبانی ما را اسکورت می کنند. به شما پیشنهاد نمی کنم، به شما دستور می دهم راهتان را ۱۵ درجه به شمال عوض کنید. در غیر اینصورت مجبور هستیم اقدامات لازمی برای تضمین امنیت این ناو اتخاذ کنیم . لطفا بلافاصله اطاعت کنید و از سر راه ما کنار روید !!!

                اسپانیایی ها :
                خو آن مانوئل سالاس آلکانتارا با شما صحبت می کند. ما دو نفر هستیم و یک سگ، ۲ وعده غذا، ۲ قوطی آبجو و یک قناری که فعلا خوابیده ما را اسکورت می کنند . پشتیبانی ما ایستگاه رادیویی زنجیره ی دیال ده لا کورونیا و کانال ۱۰۶ اضطراری دریایی است. ما به هیچ طرفی نمی رویم زیرا ما روی زمین قرار داریم و در ساختمان فانوس دریایی A-853 Finisterra روی سواحل سنگی گالیسیا هستیم و هیچ تصوری هم نداریم که این چراغ دریایی در کدام سلسله مراتب از چراغ های دریایی اسپانیا قرار دارد .
                شما می توانید هر اقدامی که به صلاحتان باشد را اتخاذ کنید و هر غلطی که می خواهید بکنید تا
                امنیت کشتی کثافتتان را که بزودی روی صخره ها متلاشی می شود تضمین کنید . بنابراین بازهم اصرار می کنیم و به شما پیشنهاد می کنیم عاقلانه ترین کار را بکنید و راه خودتان را ۱۵ درجه ی جنوبی تغییر دهید تا از تصادف اجتناب کنید.

                آمریکایی ها: آها. باشه. گرفتیم. ممنون .

                فرزندم در راه است

                دیدگاه


                  پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                  یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد.

                  پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید: راستی این پول زیاد داستانش چیست؟آیا به تازگی به شما ارث رسیده است؟ زن در پاسخ گفت: خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !

                  مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد : بیست هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت ده صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت ده صبح برنامه ای برایش نگذارد .


                  روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت .

                  پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد .

                  مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .

                  -وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد .

                  پیرزن پاسخ داد : من با این مرد سر یکصد هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کنه!!!


                  اگه مردم می دونستن زمان چقدر با ارزشه دیگه هیچ وقت کفش بند دار نمی خریدن البرت انیشتن

                  دیدگاه


                    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    خدایا کفر نمی گویم ، پریشا نم ، چه می خواهی تو از جانم ؟

                    مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زند گی کردی

                    خداوندا : اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی ، لباس فقر پوشی

                    غرورت را برای تکه نا نی به زیر نامردان بیندازی

                    و شب آهسته و خسته ، تهی دست و زبان بسته ، به سوی خانه باز آیی

                    زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟

                    خداوندا : اگر در روز گرماخیز تابستان تنت بر سایه ی دیوار بگشایی

                    لبت بر کاسه ی مسی قیراندود بگذاری و قدری آنطرف تر عمارت های

                    مرمرین بینی و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد

                    زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟

                    خداوندا اگر روزی بشر گردی ، ز حال بند گانت با خبر گردی

                    پشیمان می شوی از قصد خلقت ، از این بود ن از این بدعت

                    خداوندا تو مسئولی . تو می دانی که انسان بود ن و ماند ن در این دنیا

                    چه د شواراست . چه رنجی می کشد آن کس که انسان است

                    و از احساس سرشار است


                    دکتر علی شریعتی :cry:
                    [move][img width=133 height=100]http://bargiri.persiangig.com/aks/0.306310001356499787_taknaz_ir.gif[/img][/move]

                    دیدگاه


                      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                      نوشته اصلی توسط حامد رحیمی
                      خدایا کفر نمی گویم ، پریشا نم ، چه می خواهی تو از جانم ؟

                      مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زند گی کردی

                      خداوندا : اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی ، لباس فقر پوشی

                      غرورت را برای تکه نا نی به زیر نامردان بیندازی

                      و شب آهسته و خسته ، تهی دست و زبان بسته ، به سوی خانه باز آیی

                      زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟

                      خداوندا : اگر در روز گرماخیز تابستان تنت بر سایه ی دیوار بگشایی

                      لبت بر کاسه ی مسی قیراندود بگذاری و قدری آنطرف تر عمارت های

                      مرمرین بینی و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد

                      زمین و آسمان را کفر می گویی ! نمی گویی ؟

                      خداوندا اگر روزی بشر گردی ، ز حال بند گانت با خبر گردی

                      پشیمان می شوی از قصد خلقت ، از این بود ن از این بدعت

                      خداوندا تو مسئولی . تو می دانی که انسان بود ن و ماند ن در این دنیا

                      چه د شواراست . چه رنجی می کشد آن کس که انسان است

                      و از احساس سرشار است


                      دکتر علی شریعتی :cry:
                      سلام عزیز
                      :-? :-? :-? :-?
                      سند ؟
                      برای کاری در حوزه اربعین نیاز به نیروی داوطلب هستیم.
                      http://hosseinwalkingday.com

                      دیدگاه


                        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                        سلام عزیز
                        :-? :-? :-? :-?
                        سند ؟

                        حالا اگه می خوای نویسنده اش رو نفی کنی چرا مثل شیوخ سند رو بهانه می کنی؟ اصلا اینو اصغر آقا گفنه. خلاص.
                        ...............................................

                        آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
                        Ctrl+C , Ctrl+V
                        .................................................. ....

                        دیدگاه


                          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                          حالا چی کار داری کی نوشته من خودم نوشتم :mrgreen: :mrgreen:
                          یا اون send هست :eek: :question: :question:
                          [move][img width=133 height=100]http://bargiri.persiangig.com/aks/0.306310001356499787_taknaz_ir.gif[/img][/move]

                          دیدگاه


                            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                            سلام
                            آقای MortezaMir یکم عادت دارن به همه چی گیر بدن .به هر حال به حکایت زیر توجه کنید:


                            مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود
                            مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانم
                            مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟
                            مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی
                            زائوچی در مورد این داستان می گوید :
                            خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند
                            مولای من
                            نخواهمت که بگریی ولی به گریه دعا کن که وقت رفتن ایام انتظار بیاید

                            یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهورالحجه

                            دیدگاه


                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد
                              پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی
                              دوستدار تو پدر
                              پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد
                              پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام
                              ۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند
                              پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
                              پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم
                              هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید
                              مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید
                              مولای من
                              نخواهمت که بگریی ولی به گریه دعا کن که وقت رفتن ایام انتظار بیاید

                              یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهورالحجه

                              دیدگاه


                                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                                توهمانی که می اندیشی

                                کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
                                مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد . جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
                                مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
                                بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
                                توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن
                                نظرات بسته است.
                                مولای من
                                نخواهمت که بگریی ولی به گریه دعا کن که وقت رفتن ایام انتظار بیاید

                                یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهورالحجه

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X