پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )
دانا به ماه اشاره کرد.
نادان دست را نگاه کرد.
اوژن: به معنای افکننده و شکست دهنده است
دانایی، توانایی است-Knowledge is POWER
برای حرفه ای شدن در الکترونیک باید با آن زندگی کرد
وضعمان بهتر می شود، اگر همه نسبت به جامعه و اطراف خود مسوول باشیم و نگوئیم به ما چه
قوی شدن و خوب ماندن - خوبی کردن به دیگران یک لذت ماندگار است
اگر قرار باشد نفت و منابع خام را بدهیم و چرخ بگیریم، بهتر است چرخ را از نو اختراع کنیم
ساعت کار بدن اکثر انسان ها کمتر از 800000 ساعت است و بعد از آن از کار می افتد
پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )
منفعت مردن
روزی خوکی نزد گاو ماده مزرعه میرود و با اندوه و یاس فراوان به گاو میگوید :
"میتونم یک سوالی را ازت بپرسم ، اما خواهش میکنم که رک و بی پرده پاسخم را بده . بهت قول میدهم که از پاسخت ناراحت نشم."
گاو با کمال حیرت می گوید : خوب بپرس .
خوک : گرچه میدانم که تو فقط به اهالی روستا شیر میدهی ولی مردم از گوشت تازه و پرچرب من همبرگر و سوسیس و کالباس درست میکنند و خیلی هم لذت میبرند . اما با این وجود هیچکس از من تعریفی نمی کند و کسی مرا دوست ندارد. در عوض تورا همه دوست دارند. بهترین چراگاه ها و علوفه های تازه برای تو فراهم است اما من باید تفاله و آشغالها را بخورم . دلیل این کم لطفی از طرف مردم چیست ؟
گاو با لبخندی پاسخ داد: علت علاقه مردم به من در آن است که من در حالیکه زنده ام نفعم به مردم میرسد و نفع تو بعد از مرگت به مردم میرسه.
نتیجه گیری:
بیائید بگونه ای زندگی کنیم که دیگران وجودمان را احساس کنند. خیر رساندن و شاد کردن مردم را می باید در وجودمان پرورش دهیم
من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم.
پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )
خدایا ، تو را می خوانیم
وقتیآ قلبآهایمانآ کوچکآتر از غصهآهایمانآ میآشود
وقتیآ نمیآتوانیمآ اشکآهایمانآ را پشتآ پلکآهایمانآ مخفیآ کنیمآ
و بغضآهایمانآ پشتآ سر همآ میآشکند،
وقتیآ احساسآ میآکنیمآ بدبختیآها بیشتر از سهمآمانآ استآ و رنجآها بیشتر از صبرمان؛
وقتیآ امیدها تهآ میآکشد و انتظارها بهآ سر نمیآرسد،
وقتیآ طاقتمانآ طاقآ میآشود و تحملمانآ تمام...
*************************
آنآ وقتآ استآ کهآ مطمئنیمآ بهآ تو احتیاجآ داریمآ و مطمئنیمآ کهآ تو،
فقطآ توییآ کهآ کمکمانآ میآکنی...
آنآ وقتآ استآ کهآ تو را صدا میآکنیم، تو را میآخوانیم.
آنآ وقتآ استآ کهآ تو را آهآ میآکشیم، تو را گریهآ میآکنیم، تو را نفسآ میآکشیم.
*****************************************
وقتیآ تو جوابآ میآدهی،
دانهآدانهآ اشکآهایمانآ را پاکآ میآکنیآ و یکیآیکیآ غصهآها را از تویآ
دلمانآ برمیآداری،
آ گرهآ تکآتکآ بغضآهایمانآ را باز میآکنیآ و دلآ شکستهآمانآ را بند میآزنی،
آ سنگینیآها را برمیآداریآ و جایشآ سبکیآ میآگذاریآ و راحتی؛
آ بیشتر از تلاشمانآ خوشبختیآ میآدهیآ و بیشتر از لبآها، لبخند،
آ خوابآهایمانآ را تعبیر میآکنیآ و دعاهایمانآ را مستجابآ و آرزوهایمانآ
را برآورده،
آ قهرها را آشتیآ میآکنیآ و سختآها را آسان.
آ تلخآها را شیرینآ میآکنیآ و دردها را درمان،
آ ناامیدها، امید میآشود و سیاهآها سفید سفید...
**************************
خدایا
تورا صدا میکنیم ،تو را می خوانیم
بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد
پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )
یک لحظه چشمان خود را ببندید – داستان کوتاه
شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی
تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این «باور» که استاد آنرا به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب برای حل کردن آنها فکر کرد. هیچیک را نتوانست حل کند.
اما طی هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی …از آنها را حل و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آندو را به عنوان دو نمونه از مسایل غیر قابل حل ریاضی داده بود.
هر فردی خود را ارزیابی میکند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد.
شما نمیآتوانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید«هستید». نخواهید توانست بیش از آنچه باور دارید«میآتوانید» انجام دهید. «نورمن وینست پیل»
منبع:www.estekhtam.com
من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم.
پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتŸ
پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یک ماه بعد نامه ای به این مضمون برای پدرش فرستاد
برلین فوق العاده است،مردمش خوب هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم، ولی یک مقدار احساس شرم میکنم که با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی که تمام دبیرانم با ترن جابجا میشوند
مدتی بعد نامه ای به این شرح همراه با یک چک یک میلیون دلاری از پدرش برایش رسید
''بیش از این ما را خجالت نده، تو هم برو و برای خودت یک ترن بگیر!!! ''
It's nice to be important but it's important to be nice!
از اینکه نمی رسم جواب دوستان را بدم معذرت می خوام.
پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )
پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.
دست برد و از جیب کوچک جلیقهآاش سکهآای بیرون آورد.
در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد:
صدقه عمر را زیاد میآکند
منصرف شد و رفت
پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )
وکیل ثروتمند
مسئولین یک موسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میآکند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهآاید. نمیآخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید...
که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیآاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمیآکرد؟
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیآتواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیآتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمیآدانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینهآهای درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمیآدانستم اینهمه گرفتاری دارید...
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکردهآام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟!!
در روزگاری که لبخند آدم ها بخاطر شکست توست برخیز تا بگریزند. کورش کبیر
شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت. ارنستو چه گوارا
پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )
نمی توانم را به خاک بسپاریم
اعلامیه تدفین نمی توانم در این دنیای خاکی با ما زندگی میکرد و در زندگی همه ما حضور داشت . متاسفانه هر جا که میرفتیم نام او را می شنیدیم . اینک ما نمیتوانیم را برای همیشه در جایگاه ابدی اش به خاک سپرده ایم .
به گزارش ایسنا در وبلاگی آمده است :
بچه ها روی 6 نیمکت پنچ نفره می نشستند و میز معلم هم رو به روی ان ها بود . دونا معلم مدرسه ابتدایی شهر کوچکی در میشیگان ؛ دو سال تا بازنشستگی اش فرصت داشت .آن روز به کلاس دونا رفتم و روی نیمکت ته کلاس نشستم . شاگردان سخت مشغول پر کردن اوراقی بودند . به شاگرد کنار دستم نگاه کردم دیدیم ورقه اش را با جملاتی که با "نمی توانم "شروع شده اند پر کرده است .
" من نمی توانم درست به توپ فوتبال لگد بزنم "
"من نمیتوانم اعداد بیشتر از 3 رقم را تقسیم کنم "
.................
نصف ورقه اش را پر کرده بود و هنوز هم با سماجت عجیبی به این کار ادامه می داد . از جا بلند شدم و روی کاغذ های همه شاگردان نگاهی انداختم . همه کاغذ ها پر از نمیتوانم ها بود . کنجکاوی ام سخت تحریک شده بود تصمیم گرفتم نگاهی به ورقه معلم بیندازم دیدم که او هم سخت مشغول نوشتم جملاتی با شروع نمی توانم است ..
سردر نمی اوردم که این شاگردها و معلم شان چرا به جای استفاده از جملات مثبت به جملات منفی روی آورده اند . سعی کردم آرام بنشینم و ببینم عاقبت کار به کجا می کشد .
شاگردان دقایقی دیگر هم نوشتند . خیلی ها یک صفحه را پر کرده بودند و می خواستند سراغ صفحه جدیدی بروند . دونا گفت : همان یک صفحه کافی است صفحه دیگر را شروع نکنید . بعد از بچه ها خواست که کاغذ هایشان را تا کنند و یکی یکی نزد او بروند .
روی میز معلم یک جعبه خالی کفش بود . بچه ها کاغذ هایشان را داخل جعبه انداختند . وقتی همه کاغذها جمع شد ؛ دونا در جعبه را بست ان را زیر بغلش گذاشت و همراه شاگردانش از کلاس بیرون رفتند . من هم پشت سر انها رفتم وسط راه دونا رفت و با یک بیل برگشت بعد راه افتاد و بچه ها هم پشت سرش راه افتادند. بالاخره به انتهای زمین بازی کهرسیدند ایستادند بعد زمین را کندند .
آنها میخواستند " نمیتوانم " های خود را دفن کنند ! کندن زمین دقایقی طول کشید . چون همه بچه های کلاس چهارم دوست داشتند دراین کار شرکت کنند .
وقتی سه چهار متری زمین را کندند ؛ جعبه " نمیتوانم " را ته گودال گذاشتند و به سرعت روی آن خاک ریختند . 31 شاگرد یازده ساله دور قبر ایستاده بودند .هر کدام از انها حداقل یک ورقه پر از " نمی توانم " را دفن کرده بودند .
در این لحظه معلم گفت : دوستان ما امروز جمع شده ایم تا نمیتوانم را برای همیشه دفن کنیم . او در این دنیای خاکی با ما زندگی میکرد و در زندگی ما حضور داشت .
متاسفانه هر جا که می رفتیم نام او را می شنیدیم در مدرسه ؛ در انجمن شهر ؛ در ادارات و .... اینک ما " نمی توانم " را در جایگاه ابدی اش به خاک سپرده ایم .
هنگامی که به این سخنان گوش میکردم فهمیدم که این شاگردان هرگز چنین روزی را فراموش نخواهند کرد . این حرکت شکوهمند سمبلیک چیزی بود که برای همه عمر به یاد انها میماند و در ضمیر ناخودگاه انها حک می شود .
آنها نمی توانم خود را نوشته و طی مراسمی تدفین کرده بودند . این تلاش شکوهمند بخشی از خدمات آن معلم ستوده بود . هر وقت شاگردی میگفت : " نمی توانم " ؛ معلم به اعلامیه اشاره میکرد و شاگرد به یاد می آورد که نمی توانم مرده است و او را به خاک سرده اند .
پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )
اولین روز بارانی (علی شریعتی)
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟ غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم و به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم.
دومین روز بارانی چطور؟ پیش بینی اش را کرده بودی چتر آورده بودی و من غافلگیر شدم ، سعی می کردی من خیس نشوم و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود.
و سومین روز چطور؟ گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد .
و و و و چند روز پیش را چطور؟ به خاطر داری؟ که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم . . .
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم تنها برو . .
در روزگاری که لبخند آدم ها بخاطر شکست توست برخیز تا بگریزند. کورش کبیر
شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت. ارنستو چه گوارا
پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )
داستان گردو
یه روز یه گردویی از درخت کنده میشه و غلط میخوره و به سنگ میزنه!
به سنگ میگه چرا جلو راه منسبز کردی؟سنگ میگه:تقصیر علف هست که امده پای من سبز کرده میره به علفه میگه ای علف تو چرا رفتی پای سنگ سبز کردی که من بیوفتم وسرم بشکنه؟میگه برو به بز بگو که میاد منو میخوره
میره به بزه میگه تو چرا میری علف رو میخوری که علف بره پای سنگ سبز بشه سنگ هم بزنه سر من و بشکنه ؟بز میگه برو از گرگ بپرس که من رو اذیت و ازار میده
میره به گرگ میگه کای گرگ تو چرا میری بزو داخل کوه اذیت میکنی که بز بیاد علف داخل باغ رو بخوره علف هم بیاد پای سنگ سبز بشه سنگ هم بزنه سر من رو بشکنه؟گرگ میگه برو از سگ چوپان بپرس که هی پارس میکنه چوپان بیاد و من و بزنه؟بز از سگ میپرسه تو چرا پارس میکنی که چوپان گرگ رو بزنه گرگ هم بره بز رو اذیت کنه بز هم بره علف باغ رو بخوره علف هم بره پای سنگ سبز بشه سنگ هم بزنه سر من و بشکونه؟سگ میگه برو از گربه بپرس که نون خشکهای پیره زن رو میخوره
به گربه گفت:تو چرا میری نون خشکها رو میخوری که سگ به تو حسودی کنه بعد پارس کنه چوپان هم بره گرگ رو بزنه گرگ هم بره بز رو اذیت کنه بز هم بره علف باغ رو بخوره علف هم بره پای سنگ سبز بشه سنگ هم بزن سر من رو بشکنه؟
گربه میگه برو از موش بپرس که کیسهای ارد پیرزن رو سوراخ میکنه تا من به جای استخون نون خشکه بخورم
گردو به موش میگه تو چرا کیسه آرد رو سوراخ میکنی تا پیرزن به گربه نون خشکه بده سگ به گربه حسودی کنه پارس کنه چوپان هم بره گرگ رو بزنه گرگ بز رو اذیت کنه بز بره علف باغ رو بخوره علف هم پای سنگ سبز کنه سنگ هم بزنه سر من رو بشکنه
موش گفت دلم خواست،میلم بود،کیفم بود،میخواستی نیوفتی پایین!!!
پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )
دوستان فعال عزیز قصد ناراحت کردنتون رو ندارم ولی اگه میشه لطف کنید داستانهای بالای 1 سال رو تو این تاپیک بذارید.تا همه استفاده کنند.
خیلی ممنون از همکاریتون!
It's nice to be important but it's important to be nice!
از اینکه نمی رسم جواب دوستان را بدم معذرت می خوام.
پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )
نوشته اصلی توسط رضا شفقی
دوستان فعال عزیز قصد ناراحت کردنتون رو ندارم ولی اگه میشه لطف کنید داستانهای بالای 1 سال رو تو این تاپیک بذارید.تا همه استفاده کنند.
خیلی ممنون از همکاریتون!
شیخ ابی سعید ابی الخیر را گفتند: فلان کس بر روی آب می رود. شیخ گفت: «سهل است، وزغی و صعوه ای بر روی آب می برود.» شیخ را گفتند: فلان کس در هوا می پرد. شیخ گفت: «زغنی و مگسی نیز در هوا بپرد.» او را گفتند: فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می برود. شیخ گفت: «شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می شود. این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بجنبد و با خلق داد و ستد کند و با خلق درآمیزد و یک لحظه از خدا غافل نباشد».
پیام متن:
ارزش واقعی انسان به این است که همواره به یاد خداوند باشد و هرگز حضور او را از یاد نبرد.
درد من تنهایی نیست؛ بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت، بیعرضگی را صبر، و با تبسمی بر لب این حماقت را حکمت خداوند می نامند! "گاندی"
به دلیل وجود برخی مشکلات و بی احترامی ها این اکانت رو غیر فعال کردم. همیشه سر بلند باشید.
بدرود . . .
پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )
«کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود، آن هم به سه دلیل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم که از همه تهوع آور بود ؛ اینکه در آن سن و سال، زن داشت!... چند سالی گذشت یک روز که با همسرم ازخیابان می گذشتیم، آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم .
«دکتر علی شریعتی»
در روزگاری که لبخند آدم ها بخاطر شکست توست برخیز تا بگریزند. کورش کبیر
شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت. ارنستو چه گوارا
پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )
عاقبت چاپلوسی در دربار کریم خان زند
کریم خان زند هر روز صبح علی الطلوع تا شامگاه برای دادخواهی ستمدیدگان، رفع ستم و احقاق حقوق مردم در ارک شاهی می نشست و به امور مردم رسیدگی می کرد. یک روز مردی حقه باز و چاپلوس پیش آمد و همین که چشمش به کریم خان افتاد، شروع به های های گریستن کرده و سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت، او طوری گریه می کرد که هق هق هایش اجازه سخن گفتن به او نمی داد.
شاه که خود را وکیل الرعایا می نامید؛ دستور داد او را به گوشه ای برده، آرام کنند زان پس به حضور برسد. مردک حقه باز را بردند و آرام کردند و در فرصت مناسب دیگری به حضور کریم خان آوردند.
کریم خان قبل از آنکه رسیدگی به کار او را آغاز کند نوازش و دلجویی فراوانی از وی به عمل آورد و آنگاه از خواسته اش جویا شد. آن مرد گفت: “من از مادر کور و نابینا متولد شدم و سالها با وضع اسف باری زندگی کرده و از نعمت بینایی و دیدن اطراف و اکناف خود محروم بودم تا اینکه روزی افتان خیزان و کورمال خود را روی زمین کشیدم و به سختی به زیارت آرامگاه پدر شما رفته و برای کسب سلامتی خود، متوسل به مرقد مطهر ابوی مرحوم شما شدم. در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم که از فرط خستگی و ضعفآ بیهوش شده به خواب عمیقی فرو رفتم! در عالم خواب و رویا، مردی جلیل القدر و نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت: من ابوالوکیل پدر کریم خان هستم. آنگاه دستی به چشمان من کشید و گفت برخیز که تو را شفا دادم! از خواب که بیدار شدم،آ خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد! این همه گریه و زاری امروز من از باب تشکر و قدر دانی و سپاسگزاری از والد ماجد شما بود!”.
مردک حقه باز که با ادای این جملات و انجام این صحنه سازی مطمئن بود کریم خان را خام کرده است، منتظر دریافت صله و هدیه و مرحمتی بود که مشاهده کرد کریم خان برافروخته شده، دنبال دا¾ژخیم می گردد! موقعی که دژخیم حاضر گردید کریم خان دستور داد چشمان مرد حقه باز را از حدقه بیرون بکشد! درباریان و بزرگان قوم زندیه به دست و پای کریم خان افتادند و شفاعت مرد متملق و چاپلوس را کرده و از وکیل الرعایا خواستند از گناه او در گذرد. کریم خان که ذاتا آدم رقیق القلبی بود، خواهش درباریان و اطرافیان را پذیرفت، ولی دستور داد مرد متملق را به فلک بسته، چوب بزنند!
هنگامی که نوکران شاه مشغول سیاست کردن مرد حقه باز بودند کریم خان خطاب به او گفت: “مردک پدر سوخته! پدر من تا وقتی زنده بود در گردنه بید سرخ، خر دزدی می کرد من که مقام و مسند شاهی رسیدم عده ای متملق برای خوشایند من و از باب چاپلوسی برایش آرامگاهی ساختند و مقبره ای برپا کردند و آنجا را عنیان ابوالوکیل نامیدند. اکنون تو چاپلوس دروغگو آمده ای و پدر خر دزد مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی می کنی؟! اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند چشمانت را در می آوردم تا بروی برای بار دوم از او ، چشمانی تازه و پر فروغ بگیری!” .
مردک سرافکنده و شرمسار به سرعت از پیش او رفت و ناپدید شد.
برگرفته از کتاب هزار دستان نوشته اسکندر دلدم
بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد
دیدگاه