اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    یکی ازدانشجویان درپروژه خود از50نفرخواسته بودتادادخواستی مبنی برکنترل سخت یاحذف ماده شیمیایی دی هیدروژن مونکسید توسط دولت راامضاکنند وبرای این خواسته خود دلایل زیرراعنوان کرده بود:
    1-مقدارزیادان باعث عرق کردن واستفراغ میشود
    2-یک عنصراصلی باران اسیدی است
    3-وقتی به حالت گاز درمیاید بسیارسوزاننده است
    4-استنشاق تصادفی ان باعث مرگ فردمیشود
    5-باعث فرسایش اجسام میشود
    6-روی ترمز اتومبیلهااثرمنفی میگذارد
    7-درتومورهای سرطانی یافت شده است
    گفته شده از50نفر43نفردادخواست راامضاکردند6نفربه طور کلی علاقه ای نشان ندادندامافقط یک نفرمیدانست ماده دی هیدروژن مونوکسیددرواقع همان آب است
    عنوان پروژه دانشجویی فوق بود
    !ماچقدرزودباورهستیم!
    در این دنیا فقط محال،محال است

    دیدگاه


      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )


      سگی در برابر یک دکان قصابی ایستاده بود و چهار چشمی به قصاب زل می زد
      قصاب سگی را دید که به طرف مغازه اش نگاه می کرد. تلاش کرد که دورش کند، اما متوجه شد که سگ کاغذی را در دهان دارد.کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود "لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدین"۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
      قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد. سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید.با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد.سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.

      اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید.اینکار را بازهم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.

      سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
      مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد.
      قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟

      این سگ یه نابغه است.
      این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.

      مرد نگاهی عاقل اندر سفیه به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟
      این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!

      نتیجه اخلاقی :
      اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
      دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است.
      سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
      پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های خودمان را بدانیم!!!
      درد من تنهایی نیست؛ بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت، بی‏عرضگی را صبر، و با تبسمی بر لب این حماقت را حکمت خداوند می‏ نامند! "گاندی"

      به دلیل وجود برخی مشکلات و بی احترامی ها این اکانت رو غیر فعال کردم. همیشه سر بلند باشید.
      بدرود . . .

      دیدگاه


        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

        روزی دو زن نزد قاضی آمدند و هر دو ادعا کردند که مادر یک بچه هستند !!!


        قاضی فرمود:



        بچه را وسط بگذارید و هر زن از یک طرف دست کودک را بکشد !!!


        آن دو زن آنقدر دست کودک را کشیدند که از وسط نصف شد. . . .


        قاضی کمی جا خورد و فرمود :



        قاعدتا نباید اینجوری می شد!!!!!!!
        بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

        دیدگاه


          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          آدم برفی

          دخترک فقیر دکمه ها را از جیب در آورد.
          آن ها را روی تن آدم برفی فرو کرد.
          عقب ایستاد و به آن نگاه کرد.
          لبخند زد: حالا تو ام برای خودت یه دست لباس گرم داری.
          در روزگاری که لبخند آدم ها بخاطر شکست توست برخیز تا بگریزند. کورش کبیر
          شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت. ارنستو چه گوارا

          دیدگاه


            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

            پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود*پدر*. با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند.
            :
            پدر عزیزم،
            با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با شهره پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. شهره به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رویای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه.
            چشمان منو به روی حقیقت باز کرد که ماری جوانا واقعا به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه و اون بهتر بشه. . اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی. شهره
            با عشق،
            پسرت، سامان

            پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه عمه فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوستت دارم! هروقت شرایط برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن!
            برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند ...

            دیدگاه


              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

              دلیل قانع کننده...
              مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. ب آ‌ام آ‌و آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود. وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد.


              قدری راند و از شتاب اتومبیل لذت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی میآ‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرندهآ‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به 160 کیلومتر در ساعت رسید.

              مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او میآ‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است. مرد اندکی مردد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد.

              لختی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد. بر سرعتش افزود. به 180 رسید و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220 گذشت و به 240 رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.

              ناگهان به خود آمد و گفت: "مرا چه میآ‌شود که در این سن و سال با این سرعت می‎رانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه میآ‌خواهد."

              از سرعتش کاست و سپس در کنار جاده منتظر ایستاد تا پلیس برسد. اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقف کرد...


              افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. خصوصا اینکه به هشدار من توجهی نکردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر کرده و از دست پلیس فرار کردی. تنها اگر دلیلی قانعآ‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت میآ‌راندی، میآ‌گذارم بروی."

              مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت: "میآ‌دونی، جناب سروان؛ سالها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. وقتی شما رو آژیر کشان پشت سرم دیدم تصور کردم داری اونو برمیآ‌گردونی!"


              افسر خندید و گفت: "روز خوبی داشته باشید، آقا!" و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت.
              برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند ...

              دیدگاه


                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                نوشته اصلی توسط behnam-soft
                پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود*پدر*. با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند.
                :
                پدر عزیزم،
                با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با شهره پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. شهره به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رویای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه.
                چشمان منو به روی حقیقت باز کرد که ماری جوانا واقعا به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه و اون بهتر بشه. . اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی. شهره
                با عشق،
                پسرت، سامان

                پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه عمه فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوستت دارم! هروقت شرایط برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن!
                بازم که اسمها رو عوض کردین لااقل همه چی رو عوض کنین تو ایران که ماری جوانا و کوکایین پیدا نمیشه :mrgreen:

                دیدگاه


                  داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                  .
                  مصادیق اظهار محبت به همسر
                  بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
                  ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
                  اثر قصه گویی برای کودکان

                  دیدگاه


                    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    نوشته اصلی توسط mohsen++
                    بازم که اسمها رو عوض کردین لااقل همه چی رو عوض کنین تو ایران که ماری جوانا و کوکایین پیدا نمیشه :mrgreen:
                    منظورت از اینکه بازم اسم ها رو عوض کردید رو متوجه نشدم ! اگه منظورت اینه که داستان تکراریه که من تو این تاپیک ندیدم، اگه شما دیدی که بگو !
                    در ضمن من خیلی با مواد مخدر آشنایی ندارم اما ممنون که گفتی اینا تو ایران 1پیدا نمیشه . . . !
                    برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند ...

                    دیدگاه


                      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                      نوشته اصلی توسط _مریم زارع _
                      با سلام ...

                      جدی عوض شده ؟؟!! فکر میکردم فقط خودم این کارم !!! حالا خیلی مهم نیست مهم مفهوم داستانه ...
                      بیا !!!!!
                      یه چند وقتی اینکارو نکردید رو دستتون بلند شدن!!!!
                      یادمه اوندفعه هم من گیر دادم به اینکه چرا اسامی عوض شده!!! :mrgreen:

                      نوشته اصلی توسط behnam-soft
                      منظورت از اینکه بازم اسم ها رو عوض کردید رو متوجه نشدم ! اگه منظورت اینه که داستان تکراریه که من تو این تاپیک ندیدم، اگه شما دیدی که بگو !
                      در ضمن من خیلی با مواد مخدر آشنایی ندارم اما ممنون که گفتی اینا تو ایران 1پیدا نمیشه . . . !
                      منظورش اینه که چرا یه داستان خارجی رو بر میدارن و اسامی شخصیت هاش رو به ایرانی عوض میکنن و .....
                      در ضمن کی میگه ماری جوانا تو ایران پیدا نمیشه؟؟؟؟
                      هست
                      منتها با یه اسم دیگه!!! :mrgreen: :twisted:
                      درد من تنهایی نیست؛ بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت، بی‏عرضگی را صبر، و با تبسمی بر لب این حماقت را حکمت خداوند می‏ نامند! "گاندی"

                      به دلیل وجود برخی مشکلات و بی احترامی ها این اکانت رو غیر فعال کردم. همیشه سر بلند باشید.
                      بدرود . . .

                      دیدگاه


                        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                        مردکوهنورد

                        یک شب مردکوهنوردی تصمیم گرفت دربلندای شب به قله کوه برود ازکوه شروع به بالارفتن کردناگهان پایش لرزیدوازکوه سقوط کردیکباره طناب دورکمرش محکم ومعلق ماند چشمانش چیزی رانمیدیدفریادزد خدایاکمکم کن؟ازمیان دره صدای ملایمی راشنیدکه گفت:آیافکرمیکنی که من میتوانم تورانجات دهم مردگفت:آری صداگفت:پس طناب دورکمرت راپاره کن!امامرد کوهنوردباهردودست به تناب چسبید.گروه نجات صبح روزبعد کوهنوردی رادیدن که بادستانش طناب رامحکم گرفته یخ زده و مرده بوددرحالی که یک متراززمین فاصله داشت.
                        در این دنیا فقط محال،محال است

                        دیدگاه


                          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                          نوشته اصلی توسط hamed125
                          مردکوهنورد

                          یک شب مردکوهنوردی تصمیم گرفت دربلندای شب به قله کوه برود ازکوه شروع به بالارفتن کردناگهان پایش لرزیدوازکوه سقوط کردیکباره طناب دورکمرش محکم ومعلق ماند چشمانش چیزی رانمیدیدفریادزد خدایاکمکم کن؟ازمیان دره صدای ملایمی راشنیدکه گفت:آیافکرمیکنی که من میتوانم تورانجات دهم مردگفت:آری صداگفت:پس طناب دورکمرت راپاره کن!امامرد کوهنوردباهردودست به تناب چسبید.گروه نجات صبح روزبعد کوهنوردی رادیدن که بادستانش طناب رامحکم گرفته یخ زده و مرده بوددرحالی که یک متراززمین فاصله داشت.
                          خاک بر سر اون کوه نورد آحه آدم عاقل نصفه شب میره کوه ؟؟؟؟؟ :-q :-q [-X :-w :-??
                          AV Maziton 100
                          Render By Artlantis Studio
                          [img width=346 height=100]http://maziyar123.persiangig.com/View.jpg[/img]

                          دیدگاه


                            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                            اى خدا آیا خوابى ؟
                            فرعون فرمان داد، تا یک کاخ آسمان خراش براى او بسازند، دژخیمان ستمگر او هم مردم را از زن و مرد براى ساختن آن کاخ و بیگارى گرفته بودند، حتى زنهاى حامله از این فرمان استثناء نشده بودند.
                            یکى از زنان جوان که حامله بود، سنگى سنگین را براى آن ساختمان حمل مى کرد و چاره اى جز این نداشت .
                            زیرا همه تحت کنترل ماءموران خونخوار بودند، اگر او از بردن آن سنگها شانه خالى مى کرد، زیر تازیانه جلادان به هلاکت مى رسید.
                            آن زن جوان در برابر چنین فشارى قرار گرفت و بار سنگین سنگ را همچنان حمل مى کرد، ولى ناگهان حالش منقلب شد و بچه اش سقط گردید.
                            در این تنگناى سخت از اعماق دل غمبارش ناله کرد و در حالى که گریه گلویش را گرفته بود، گفت : اى خدا آیا خوابى ؟ آیا نمى بینى این طاغوت زورگو با ما چه مى کند؟
                            چند ماهى از این ماجرا نگذشت که همین زن در کنار رود نیل نشسته بود که ناگهان نعش فرعون را در روبروى خود دید.
                            آن زن صداى هاتفى را شنید که به او گفت : هان اى زن ، ما در خواب نیستیم ما در کمین ستمگران مى باشیم


                            خدایا تو بیدارى
                            یکى از سلاطین غزنوى شبى خوابش نمى برد و از قصر به خیابانها و کوچه ها مى گشت ، به درب مسجد رسید، دید مردى سر بر زمین نهاده و مى گوید: خدایا سلطان در بروى مظلومان بسته ولى تو بیدارى به دادم برس .
                            سلطان جلو آمد و گفت : مشکل تو چیست ؟ گفت : یکى از خواص تو مى آید منزلم و با زنم هم بستر مى شود، من قدرت به دفع او ندارم .
                            سلطان گفت : هر وقت او به خانه ات آمد مرا خبر کن و به پاسبانان قصر هم گفت : هر وقت او آمد مانع نشوید.
                            شب بعد سرهنگ سلطان به خانه آن مظلوم رفت و با همسرش هم بستر شد، و او خبر به سلطان رسانید.
                            سلطان بمنزل آمد و دستور داد چراغ را خاموش کنند و شمشیر کشید و آن نانجیب را کشت .
                            پس از آن دستور داد چراغ را روشن کنند و به آن مرد گفت : غذائى بیاور گرسنه ام .
                            علت خاموش کردن چراغ را از سلطان پرسیدند، گفت : فکر کردم اگر پسر باشد مانع از کشتن مى شود، به شکرانه اینکه فرزندم نبود خدا را شکر کردم ؛ و از دیشب تا امشب نتوانستم غذائى بخورم ، چون ترا از مظلومیت نجات دادم ، میل به غذا پیدا کردم


                            ریش بلند
                            (جاحظ بصرى ) (م 249) که در هر رشته از علوم کتابى نوشته است ، گفت : روزى ماءمون عباسى با عده اى بر جایگاهى نشسته بودند و از هر بابى صحبت مى کردند.یکى گفت : (هر کس ریش او دراز بود احمق است ) عده گفتند: ما به خلاف عده اى ریش بلند دیده ایم که مردمان زیرک بودند.
                            ماءمون گفت : امکان ندارد. در این هنگام مردى ریش دراز، آستین گشاد و نشسته بر شتر وارد شد. ماءمون براى تفهیم مطلب ، او را احضار کرد و گفت : نامت چیست ؟ عرض کرد: ابوحمدویه ، گفت : کنیه ات چیست ؟ عرض کرد: علویه ، ماءمون به حاضران گفت : مردى را که نام و کنیه را نداند، باقى افعال او نظیر این جهالت است . پس از او سوال کرد: چه کار مى کنى ؟ عرض کرد: مردى فقیهم و در علوم تبحر دارم اگر امیر خواهد از من مساءله اى بپرسد.
                            ماءمون گفت : مردى گوسفندى به یکى فروخت و مشترى گوسفند را تحویل گرفت . هنوز پول آن را نداده ناگاه گوسفند پشکلى (سرگین ) انداخت و بر چشم یک نفر افتاد و چشم آن شخص کور شد، دیه چشم بر چه کسى واجب است ؟
                            مرد ریش بلند کمى فکر کرد و گفت : دیه چشم بر فروشنده است نه مشترى .
                            حاضرین گفتند: چرا؟
                            گفت : چون فروشنده ، مشترى را خبر نداد که در محل دفع مدفوع گوسفند منجنیق نهاده اند و سنگ مى اندازد تا خود را نگاه بدارد.
                            ماءمون و حاضران خندیدند، و او را چیزى داد و برفت و بعد ماءمون گفت : صدق سخن من شما را معلوم شد که بزرگان گفته اند دراز ریش احمق بود
                            AV Maziton 100
                            Render By Artlantis Studio
                            [img width=346 height=100]http://maziyar123.persiangig.com/View.jpg[/img]

                            دیدگاه


                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              معادل جدید اصطلاحات فارسی انگلیسی

                              Long time no see :دارم لونگ میپیچم نگاه نکن
                              Mac...Book:کتابچه ی راهنمای حجاج
                              His friends:دوستان هیز
                              Categorize:نوعی غذای شمالی که با برنج و گوشت گراز طبخ میشود
                              ... ......Good one:وان بزرگ و جادار
                              Acrobat reader:ژیمناستی که موقع اجرا خراب می کند
                              Quintuplet: این تاپاله کجاست؟
                              Good Luck: چه لاکِ قشنگیآ‌ زدی
                              Subsystem: صاحب دستگاه
                              Jesus: در اصفهان به بچه گویند که دست به چیز داغ نزند
                              Accessible: عکس سیبیل
                              It's nice to be important but it's important to be nice!

                              از اینکه نمی رسم جواب دوستان را بدم معذرت می خوام.

                              دیدگاه


                                داستان کوتاه

                                در یکی از روستـاهای ایتالیـا، پسر بچه ای بود که دیگران را با سخنـان زشتش خیلی ناراحت می کرد.
                                روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی، یکی از این میخها را به دیوار انبار بکوب.
                                روز اول، پسرک بیست میخ به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد ، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد.
                                یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند، یکی از میخها را از دیوار بیرون بیاورد.
                                روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت: بابا، امروز تمام میخها را از دیوار بیرون آوردم!
                                پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند، پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت: آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست. وقتی تو عصبانی می شوی و با حرفهایت دیگران را می رنجانی، آن حرفها هم چنین آثاری بر انسانها می گذارند. تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری، اما هـزاران بـار عذرخواهـی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند.
                                مصادیق اظهار محبت به همسر
                                بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
                                ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
                                اثر قصه گویی برای کودکان

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X