اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    نیوتن
    روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم باشک بازی کنند.

    انیشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت. او باید تا 100 میشمرد و سپس شروع به جستجو میکرد.

    همه پنهان شدند الا نیوتن ...

    نیوتن فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد، دقیقا در مقابل انیشتین.

    انیشتین شمرد 97, 98, 99..100…

    او چشماشو باز کرد و دید که نیوتن در مقابل چشماش ایستاده.

    انیشتین فریاد زد نیوتن بیرون ( نیوتن سک سک)

    نیوتن بیرون ( نیوتن سک سک)

    نیوتن با خونسردی تکذیب کرد و گفت من بیرون نیستم. او ادعا کرد که اصلا من نیوتن نیستم !!!

    ... تمام دانشمندان از مخفیگاهشون بیرون اومدن تا ببینن اون چطور میخواد ثابت کنه که نیوتن نیست ...

    . . . . . . . . . . نیوتن ادامه داد که من در یک مربع به مساحت یک متر مربع ایستاده ام ...

    که من رو، نیوتن بر متر مربع میکنه .........

    و از آنجایی که نیوتن بر متر مربع برابر "یک پاسکال" می باشد

    بنابراین من "پاسکالم" پس پاسکال باید بیرون بره (پاسکال سک سک) !!!
    در روزگاری که لبخند آدم ها بخاطر شکست توست برخیز تا بگریزند. کورش کبیر
    شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت. ارنستو چه گوارا

    دیدگاه


      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

      رکوردآ‌های زندگی را میآ‌توان شکست
      در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن ۵ کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد.

      پس از او خواستند وزنه ای که ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر میآ‌رسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند.

      او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع ۵ کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان ۵ کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن میآ‌دانست.

      هر فردی خود را ارزیابی میکند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمیآ‌توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید«هستید». نخواهید توانست بیش از آنچه باور دارید«میآ‌توانید» انجام دهید. «نورمن وینست پیل»
      من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم.

      دیدگاه


        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )


        با سلام
        برگرفته از سایتها:

        آنروز روز تبلیغات بود؛ امروز تو رای دادی


        یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد. روح او در بالا به دروازهآ‌های بهشت رسید و سن پیتر از او استقبال کرد: «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات را دم دروازهآ‌های بهشت ملاقات میآ‌کنیم. به هر حال شما هم درک میآ‌کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم سادهآ‌ای نیست».

        سناتور گفت «مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیهآ‌اش رو حل میآ‌کنم»

        سن پیتر گفت «اما در نامهآ‌ی اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید»

        سناتور گفت «اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفتهآ‌ام. میخواهم به بهشت بروم»

        سن پیتر گفت «میآ‌فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور»

        و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.

        در آسانسور که باز شد، سناتور با منظرهآ‌ی جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استقبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهآ‌ی کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنیآ‌های گرانبها صرف کردند.
        به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت. راس بیست و چهار ساعت، سن پیتر به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سناتور با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرتآ‌های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت.

        بعد از پایان روز دوم، سن پیتر به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟

        سناتور گفت «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر میآ‌کنم میآ‌بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح میآ‌دهم»

        بدون هیچ کلامی، سن پیتر او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، این بار سناتور بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختیآ‌های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباسآ‌های بسیار مندرس و کثیف بودند. سناتور با تعجب از شیطان پرسید «انگار آن روز من اینجا منظرهآ‌ی دیگری دیدم؟ آن سرسبزیآ‌ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزهآ‌ای خوردیم؟ زمین گلف؟ ...»

        شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز تبلیغات بود...

        امروز دیگر تو رای دادی


        با سپاس
        گشتی در لاله زار
        http://www.eca.ir/forum2/index.php?topic=76138.0

        http://www.eca.ir/forum2/index.php?topic=76141

        دیدگاه


          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          آرزوهایی که حرام شدند

          جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
          به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
          لستر هم با زرنگی آرزو کرد
          دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
          بعد با هر کدام از این سه آرزو
          سه آرزوی دیگر آرزو کرد
          آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
          بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
          سه آرزوی دیگر خواست
          که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
          به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
          برای خواستن یه آرزوی دیگر
          تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
          ۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
          بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
          جست و خیز کردن و آواز خواندن
          و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
          بیشتر و بیشتر
          در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
          عشق می ورزیدند و محبت میکردند
          لستر وسط آرزوهایش نشست
          آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
          و نشست به شمردنشان تا .......
          پیر شد
          و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
          و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
          آرزوهایش را شمردند
          حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
          همشان نو بودند و برق میزدند
          بفرمائید چند تا بردارید
          به یاد لستر هم باشید
          که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
          همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!

          گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم آرزوهای دیروزمان هستند!
          بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

          دیدگاه


            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

            ما واسه صداهای کاملا مشابه، حروف مختلف داریم
            واسه این صدا ۲ تا حرف داریم: ت، ط
            واسه این ۲ تا: هـ، ح
            واسه این ۲ تا: ق، غ
            واسه این ۲ تا: ء، ع
            واسه این ۳ تا: ث، س، ص
            واسه این ۴ تا: ز، ذ، ض، ظ
            این یعنی:«شیشه» رو نمیآ‌شه غلط نوشت
            «دوغ» رو میآ‌شه ۱ جور غلط نوشت
            «غلط» رو میآ‌شه ۳ جور غلط نوشت
            «دست» رو میآ‌شه ۵ جور غلط نوشت
            «اینترنت» رو میآ‌شه ۷ جور غلط نوشت
            «سزاوار» رو میآ‌شه ۱۱ جور غلط نوشت
            «زلزله» رو میآ‌شه ۱۵ جور غلط نوشت
            «ستیز» رو میآ‌شه ۲۳ جور غلط نوشت
            «احتذار» رو میآ‌شه ۳۱ جور غلط نوشت
            «استحقاق» رو میآ‌شه ۹۵ جور غلط نوشت
            و «اهتزاز» رو میآ‌شه ۱۲۷ جور غلط نوشت!

            واغئن چتوری شد که ماحا طونصطیم دیکطه یاد بگیریم!؟ :biggrin: :biggrin:
            بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

            دیدگاه


              باز هم هوش ایرانی ....

              سلام .... :smile:

              [b]

              یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت.

              وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری به مبلغ 5000 دلار داره .کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت :

              که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آن هم فقط برای دو هفته .کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گران قیمت را گرفت و ماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.

              خلاصه مرد بعد از دو هفته همان طور که قرار بود، برگشت 5000 دلار + 15.86دلار کارمزد وام را پرداخت کرد. کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت " از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم "

              و گفت ما چک کردیم و معلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام گرفتید؟ :eek:

              ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتوانم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 هفته با اطمینان خاطر و با فقط 15.86 دلار پارک کنم !

              مصادیق اظهار محبت به همسر
              بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
              ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
              اثر قصه گویی برای کودکان

              دیدگاه


                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                کمی تأمل . . .

                مبلغ اسلامی بود . در یکی از مراکز اسلامی لندن. عمرش را گذاشته بود روی این کار . تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد .
                می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه .آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
                گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آوردو گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟
                گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم . وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم
                تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم ...
                درد من تنهایی نیست؛ بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت، بی‏عرضگی را صبر، و با تبسمی بر لب این حماقت را حکمت خداوند می‏ نامند! "گاندی"

                به دلیل وجود برخی مشکلات و بی احترامی ها این اکانت رو غیر فعال کردم. همیشه سر بلند باشید.
                بدرود . . .

                دیدگاه


                  پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( نامه شهریار به انیشتین : )

                  نامه شهریار به انیشتین :

                  انیشتین یک سلام ناشناس البته مى بخشى ،
                  دوان در سایه روشن هاى یک مهتاب خلیایى
                  نسیم شرق مى آید ، شکنج طرّه ها افشان
                  فشرده زیر بازو شاخه هاى نرگس و مریم
                  از آن هایى که در سعیدیه شیراز مى رویند
                  ز چین و موج دریاها و پیچ و تاب جنگل ها
                  دوان مى آید و صبح سحر خواهد به سر کوبید
                  در خلوت سراى قصر سلطان ریاضى را
                  درون کاخ استغنا ، فراز تخت اندیشه
                  سر از زانوى استغراق خود بردار
                  به این مهمان که بى هنگام و ناخوانده است ، دربگشا
                  اجازت ده که با دست لطیف خویش بنوازد ،
                  به نرمى چین پیشانى افکار بلندت را
                  به آن ابریشم اندیشه هایت شانه خواهد زد .
                  نبوغ شعر مشرق نیز با آیین درویشى
                  به کف جام شرابى از سبوى حافظ و خیام
                  به دنبال نسیم از در رسیده مى زند زانو
                  که بوسد دست پیر حکمت داناى مغرب را
                  انیشتین آفرین بر تو ،
                  خلاء با سرعت نورى که دارى ، در نوردیدى
                  زمان در جاودان پى شد ، مکان در لامکان طى شد
                  حیات جاودان کز درک بیرون بود پیدا شد
                  بهشت روح علوى هم که دین مى کفت ، [مى گفت] جز این نیست
                  تو با هم آشتى دادى جهان دین و دانش را
                  انشتن ناز شست تو !
                  نشان دادى که جرم و جسم چیزى جز انرژى نیست
                  اتم تا مى شکافد جزو جمع عالم بالاست
                  به چشم موشکاف اهل عرفان و تصوّف نیز
                  جهان ما حباب روى چین آب را ماند
                  من ناخوانده دفتر هم که طفل مکتب عشقم ،
                  جهان جسم ، موجى از جهان روح مى دانم
                  اصالت نیست در مادّه.
                  انشتن صد هزار احسن و لیکن صد هزار افسوس
                  حریف از کشف و الهام تو دارد بمب می سازد
                  انیشتین اژدهاى جنگ ... !
                  جهنم کام وحشتناک خود را باز خواهد کرد
                  دگر پیمانه عمر جهان لبریز خواهد شد
                  دگر عشق و محبت از طبیعت قهر خواهد کرد
                  چه مى گویم ؟
                  مگر مهر و وفا محکوم اضمحلال خواهد بود ؟
                  مگر آه سحرخیزان سوى گردون نخواهد شد ؟
                  مگر یک مادر از دل « واى فرزندم » نخواهد گفت ؟
                  انیشتین بغض دارم در گلو دستم به دامانت
                  نبوغ خود به کام التیام زخم انسان کن
                  سر این ناجوانمردان سنگین دل به راه آور
                  نژاد و کیش و ملّیت یکى کن اى بزرگ استاد
                  زمین ، یک پایتخت امپراطوری وجدان کن
                  تفوق در جهان قائل مشو جز علم و تقوا را
                  انیشتین نامى از ایران ویران هم شنیدستى ؟
                  حکیما ، محترم مى دار مهد ابن سینا را
                  به این وحشى تمدّن گوشزد کن حرمت ما را .
                  انیشتین پا فراتر نه جهان عقل هم طى کن
                  کنار هم ببین موسى و عیسى و محمّد را
                  کلید عشق را بردار و حلّ این معمّا کن
                  و گر شد از زبان علم این قفل کهن واکن .
                  انیشتین بازهم بالا ، خدا را نیز پیدا کن .

                  (بلافاصله این شعر به زبان های انگلیسی ، آلمانی ، فرانسه و روسی ترجمه می گردد . عده ای به سرپرستی دخترش مامور می شوند که شعر را به انیشتین برسانند . از مدیر دفترش در اقامتگاهش وقت می گیرند، روز موعود فرا می رسد . ترجمه فصیح انگلیسی شعر را در اقامتگاه انیشتین ، برایش می خوانند . آنچنانکه حاضران نقل کرده اند آن بزرگمرد عالم دانش ، دو بار از جای خود برمی خیزد . دو دستش را بر صورتش می نهد و می فشارد . قطرات اشک بر شیشه عینکش نمایان می شود . دقایقی بعد ، می خواهد که شعر بار دیگر خوانده شود . این بار پس از شنیدن آن به خارج از اتاقش می رود و با وضعیتی مغموم در باغ مخصوصآ‌اش قدم می زند )
                  یادش بخیر یه وقتایی هر روز میومدم اینجا !

                  دیدگاه


                    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    داستان کوتاه پیر مرد و دخترک
                    فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
                    پیرمرد از دختر پرسید:
                    - غمگینی؟
                    - نه.
                    - مطمئنی؟
                    - نه.
                    - چرا گریه می کنی؟
                    - دوستام منو دوست ندارن.
                    - چرا؟
                    - چون قشنگ نیستم
                    - قبلا اینو به تو گفتن؟
                    - نه.
                    - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
                    - راست می گی؟
                    - از ته قلبم آره
                    دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید،

                    شاد شاد.

                    چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز

                    کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...
                    همیشه در حال یادگیری.سعی می کنم موانع سر راهم را بردارم.

                    دیدگاه


                      بیا تا قدر یکدیگر بدانیم.....

                      سلام.... :smile:

                      مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .

                      وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و

                      گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می

                      کنی ؟

                      دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد

                      لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا

                      آن را به مادرت بدهی.وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته

                      بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می

                      خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

                      مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت

                      نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی

                      کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد



                      شکسپیر می گوید:

                      به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری،

                      شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن
                      مصادیق اظهار محبت به همسر
                      بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
                      ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
                      اثر قصه گویی برای کودکان

                      دیدگاه


                        یک قابلمه پر از عشق

                        سلام....

                        جوانک خوش تیپ از اینکه قابلمه پیرمرد به پایش خورده و یک خط منحنی از جنس گرد و خاک روی شلوارش رسم کرده بود، کلی ناراحت شد. صورتش را که تازه اصلاح کرده بود، در هم کشید و یک نوچ پرمحتوا از غنچه لبانش بیرون داد.

                        با خودم فکر کردم و گفتم شاید می خواهد از جایی نذری بگیرند !تازه محرم و صفر هم تمام شده بود .
                        پیش خودم محاکمه اش کردم . «حالا به هر علتی که این قابلمه خالی رو دست گرفتی پس چرا پلاستیکش آن قدر خاکی و کثیفه ؟!
                        یعنی یک مشمای سالم تر گیرت نیومد که این طوری شلوار مردمو کثیف نکنی ؟!»
                        شاید چیزی توی قابلمه دارند ؟! اما قابلمه توی پلاستیک یک ور شده بود . اگر چیزی توش بود از سوراخ های پلاستیک بیرون می ریخت .
                        شاید هم پیدایش کردند ، می خواهند بفروشند به نمکی ؟! یا شاید هم ترسیدند در اثر تکان های ماشین که آدم را مثل مشک عشایر ایل بختیاری تکان می دهد ، حالشان به هم بخورد ، قابلمه را آورده اند برای مواقع اضطراری !
                        توی همین فکر بودم که پیرمرد با سرفه ای سینه اش را ضاف کرد و گفت : « آقا پیاده می شیم »
                        مسافرهایی که سر پا ایستاده بودند ، خودشان را عقب می کشیدند . یکی ، دو نفر هم که جلوی در بودند پیاده شدند تا راهی برای پیاده شدن باشد .
                        پیرمرد ، یک دویست تومانی مچاله شده قرمز را به راننده داد . بعد هم زیر شانه پیرزن را به آرامی گرفت . پیرزن خیلی آرام قدم بر می داشت . پاهایش که بعد از شصت ، هفتاد سال از کشیدن بدنش خسته شده بود ، روی زمین کشده می شد .
                        به رکاب پله های ماشین که رسیدند پیرمرد دست پیرزن را روی میله آهنی پشت صندلی شاگرد گذاشت و به پیرزن اشاره کرد که میله را نگه دار و خودش پیاده شد.
                        قابلمه را با دقت تمام روی پله اول ماشین گذاشت و با وسواس آزمایش کرد که لق نزند . بعد هم دستش را به طرف پیرزن دراز کرد تا پیرزن پاهایش را آرام روی قابلمه بگذارد و بعد از روی قابلمه روی پله اول. دو پایش را که روی پله اول گذاشت ، پیرمرد قابلمه را روی زمین گذاشت . دوباره پیرزن پاهایش را آرام روی قابلمه و این بار روی زمین گذاشت. :eek: :eek:
                        نمی دانم بقیه مسافران هم احساس من را داشتند یا نه ؟!
                        مصادیق اظهار محبت به همسر
                        بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
                        ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
                        اثر قصه گویی برای کودکان

                        دیدگاه


                          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )


                          کمی تفکر . . .
                          درسی در عشق (داستان واقعی)
                          الوین روسر

                          ‏اولین دوست دختر من «دوریس شرمن» بود. واقعاً زیبا بود. موهای فر مشکی و چشمان سیاه براق داشت. هروقت موقع زنگ تفریح توی ‏زمین بازی مدرسهآ‌ی روستایی که در آن درس میآ‌خواندیم، دنبالش میآ‌کردم، طرهآ‌های بلند مویش بالا و پایین میآ‌رفت و توی هوا ‏میآ‌رقصید. ما هفت سالآ‌مان بود و دوشیزه بریج مواظبآ‌مان بود و برای کوچکآ‌ترین تخلف، کشیدهآ‌ای توی صورتآ‌مان میآ‌زد. ‏
                          به چشم من، دوریس، جذابآ‌ترین دختر کلاس بود. کلاس ما ترکیبی ‏بود از دانشآ‌آموزان کلاس اول و دوم و من به شیوهآ‌ی هیجانآ‌انگیز یک ‏پسربچهآ‌ی عاشق، دلش را بردم. رقابت بین پسرها برای محبت به دوریس شدید بود. اما من نترس و جسور بودم و عاقبت هم پاداش ‏سرسختیآ‌ام را گرفتم. ‏
                          در یک روز لطیف بهاری توی حیاط مدرسه یک نشانهآ‌ی فلزی ‏پیدا کردم. احتمالاً یک نشانهآ‌ی انتخاباتی بود. سطح روییآ‌اش هنوز ‏براق و صاف بود، اما پشتش داشت زنگ میآ‌زد. با اندک تردیدی ‏تصمیم گرفتم این گنج نویافته را به عنوان یادگار عشق به دوریس تقدیم کنم. موقعی که نشانه را، از روی براقش، کف دستم گذاشتم و تقدیم کردم دیدم که خیلی خوشش آمد. چشمان سیاهش برق زد و به سرعت آن را از دستم گرفت. بعد، کلماتی به یادماندنی به ‏زبان آورد. صاف توی چشمانم نگاه کرد و با لحنی پرابهت گفت:
                          «الوین، اگر میآ‌خواهی من دوست دخترت باشم، از این به بعد هر چیزی را که پیدا میآ‌کنی باید به من بدهی.»
                          ‏یادم میآ‌آید که این موضوع به شدت ذهنم را درگیر کرد. در سال 1935 پیدا کردن یک پنی هم برای بچهآ‌ای به سن من و شرایط زندگیآ‌مان، خوشآ‌اقبالی به حساب میآ‌آمد، حالا اگر یک چیز واقعاً ‏مهم مثلاً یک پنجآ‌سنتی پیدا میآ‌کردم چه میآ‌شد؟ میآ‌توانستم آن را از دوریس مخفی کنم یا میآ‌توانستم به او بگویم که یک سکهآ‌ی تک سنتی پیدا کردم و چهار سنت دیگر را برای خودم نگه دارم؟ آیا دوریس همین قرار را با رقبای دیگر من هم گذاشته است؟ اینآ‌طوری ‏او ثروتمندترین دختر مدرسه میآ‌شد.
                          ‏وقتی به همهآ‌ی این سوالات فکر کردم از احترامی که نسبت به دوریس قائل بودم کاسته شد. اگر پنجاه درصد میآ‌خواست، معقولآ‌تر به نظر میآ‌رسید؛ اما تقاضای مستبدانهآ‌اش برای داشتن همه چیز - آن هم در ابتدای دوستیآ‌مان - همهآ‌ی تصوراتم را خراب کرد.
                          ‏پس دوریس، هر جای دنیا که هستی و هرچه که شدی، باید به خاطر اولین درسی که در عشق به من دادی از تو تشکر کنم و مهمآ‌تر از آن به خاطر اینآ‌که به من آموختی تعادل دشوار میان عشق و پول را چهآ‌طور حفظ کنم. ضمناً دلم میآ‌خواهد بدانی که همیشه توی خوابآ‌های کوتاهم توی حیاط مدرسه دنبالت میآ‌دوم تا دستم را توی موهای فر مشکی مواجت فرو کنم.

                          ------------------------------------------------------------------
                          خودمونیم ها الانه که بریزن سانسورمون کنن !!!!!!! :mrgreen:
                          درد من تنهایی نیست؛ بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت، بی‏عرضگی را صبر، و با تبسمی بر لب این حماقت را حکمت خداوند می‏ نامند! "گاندی"

                          به دلیل وجود برخی مشکلات و بی احترامی ها این اکانت رو غیر فعال کردم. همیشه سر بلند باشید.
                          بدرود . . .

                          دیدگاه


                            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                            بینش تصمیم گیری خوب

                            گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی کردن بودند. یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده. تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد.3 بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل سالم، همان جا خوابشان برد. قطار در حال آمدن بود ، و سوزن بان تنها می بایست تصمیم صحیحی بگیرد. سوزن بان می تواند مسیر قطار را تغییر داده و آن را به سمت ریل غیرقابل استفاده هدایت کند و از این طریق جان 3 فرزند را نجات دهد و 1 کودک قربانی این تصمیم گردد و یا می تواند مسیر قطار را تغییر نداده و اجازه دهد که قطار به راه خود ادامه دهد.
                            سوال:
                            اگر شما به جای سوزن بان بودید در این زمان کوتاه و حساس چه نوع تصمیمی می گرفتید؟


                            بیشتر مردم ممکن است منحرف کردن مسیر قطار را برای نجات 3 کودک انتخاب کنند و 1 کودک را قربانی ماجرا بدانند که البته از نظر اخلاقی و عاطفی شاید تصمیم صحیح به نظر برسد اما از دیدگاه مدیریتی چطور .... ؟
                            در این تصمیم، آن 1 کودک عاقل به خاطر دوستان نادان خود (3 کودک دیگر) که تصمیم گرفته بودند در آن مسیر اشتباه و خطرناک، بازی کنند، قربانی می شود.کودکی که موافق با انتخاب بقیه افراد برای مسیر بازی نبود طرد شد و در آخر هم او قربانی این اتفاق گردید و هیچ کس برای او اشک نریخت. کودکی که ریل از کار افتاده را برای بازی انتخاب کرده بود هرگز فکر نمی کرد که روزی مرگش اینگونه رقم بخورد.
                            اگرچه هر 4 کودک مکان نامناسبی را برای بازی انتخاب کرده بودند ولی آن کودک تنها قربانی تصمیم اشتباه آن 3 کودک دیگر که گاهانه تصمیم به آن کار اشتباه گرفته بودند شد. اما با این تصمیم عجولانه نه تنها آن کودک بی گناه وعاقل جانش را از دست داد بلکه زندگی همه مسافران را نیز به خطر انداخت زیرا ریل از کار افتاده منجر به واژگون شدن قطار گردید و همه مسافران نیز قربانی این تصمیم شدند و نتیجه این تصمیم چیزی جز زنده ماندن 3 کودک احمق نبود.
                            مسافران قطار را می توان به عنوان تمامی کارمندان سازمان فرض کرد و گروه مدیران را همان کودکانی در نظر گرفت که می توانند سرنوشت سازمان (قطار) را تعیین کنند.
                            گاهی در نظر گرفتن منافع چند تن از مدیران که به اشتباه تصمیمی گرفته اند، منجر به از دست رفتن منافع کل سازمان خواهد شد و این همان قربانی کردن صدها نفر برای نجات این چند نفر است.
                            زندگی کاری همه مدیران پر است از تصمیم گیری های دشوار . با عدم اتخاذ تصمیمات صحیح به سبک مدیریتی، به پایان زندگی مدیریتی خود خواهید رسید.
                            بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                            دیدگاه


                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی کردن بودند. یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده. تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد.3 بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل سالم، همان جا خوابشان برد. قطار در حال آمدن بود ، و سوزن بان تنها می بایست تصمیم صحیحی بگیرد. سوزن بان می تواند مسیر قطار را تغییر داده و آن را به سمت ریل غیرقابل استفاده هدایت کند و ........

                              درود بر خانم آستانی . . .
                              نمیدونم چرا حس میکنم این داستان شبیه اوضاع و احوال یه چیزیه که نباید اسمشو بیارم !!!!!!!(چون سانسور میشه و همه میریزن رو سرمون دعوا و بزن بزن!!!!!!! )
                              در کل من الان این حالت رو دارم: oo:
                              درد من تنهایی نیست؛ بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت، بی‏عرضگی را صبر، و با تبسمی بر لب این حماقت را حکمت خداوند می‏ نامند! "گاندی"

                              به دلیل وجود برخی مشکلات و بی احترامی ها این اکانت رو غیر فعال کردم. همیشه سر بلند باشید.
                              بدرود . . .

                              دیدگاه


                                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                                دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم.... کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک برگشت و دید کسیآ‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق بودی پشت سرت را نگاه نمیآ‌کردی
                                همیشه در حال یادگیری.سعی می کنم موانع سر راهم را بردارم.

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X