اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

    مهندس و مدیر

    مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید : ببخشید آقا؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید

    کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟

    مرد روی زمین: بله، شما در ارتفاع حدودا ً ۶ متری در طول جغرافیایی ۱٨’۲۴ درجه ۸۷ و عرض جغرافیایی ۴۱’۲۱درجه۳۷ هستید.

    مرد بالن سوار: شما باید مهندس باشید…

    مرد روی زمین: بله، از کجا فهمیدید؟ مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟

    مرد روی زمین: شما باید مدیر باشید.

    مرد بالن سوار: بله، از کجا فهمیدید؟

    مرد روی زمین: چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند. اطلاعات دقیق هم به دردتان نمیخورد…
    تاپیک جامع سیستم مدیریت ساختمان BMS و خانه هوشمند Smart Home
    دانلود مجموعه آموزشی شرکت Altium ا (Altium Training)
    مقالات و فایل های آموزشی نرم افزار Labview
    حل مشکل درایور و راه اندازی FT232 های غیراورجینال

    دیدگاه


      پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

      پدر و پسرک:
      #######



      روزی پسر کوچولویی می خواست یک سنگ بزرگ را جابه جا کند; اما هرچه می کوشید حتی نمی توانست کوچک ترین حرکتی هم به آن بدهد.
      پدرش که از کنارش می گذشت، لحظه ای به تماشای تقلای بی حاصل او ایستاد. سپس رو به او کرد و گفت: « ببین پسرم، از همه توان خود استفاده می کنی یا نه؟»
      پسرک با اوقات تلخی گفت:« آره پدر، استفاده می کنم.»


      پدر آرام و خونسرد گفت:« نه، استفاده نمی کنی. تو هنوز از من نخواسته ای که کمکت کنم.»

      .........................

      پدر جزئی از وجود ما انسان هاست و تجلی دهنده قدرت و عظمت خداوند مهربان در زمین است.
      پدر مخلوقیست که هر جا تو را در حال زمین خوردن ببیند، حاضر است از خود بگذرد، تا تو در مقابلش همیشه سربلند باشی.
      ?Why not

      دیدگاه


        پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

        لالایی:
        *****

        زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
        پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
        این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...

        پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.
        پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
        از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود !
        ?Why not

        دیدگاه


          کاریکاتورهای مفهومی









          لطفاً برای انجام پروژه های دانشجویی پیام خصوصی نفرستید.
          لطفاً سوالاتی که در انجمن قابل طرح شدن هستند پیام خصوصی نکنید.
          با تمام وجود گناه کردیم اما نه نعمتش را از ما گرفت نه گناهان ما را فاش کرد اطاعتش کنیم چه می کند؟"دکتر شریعتی"
          اگر جایی که ایستاده اید را نمی پسندید، عوضش کنید شما درخت نیستید!! "پاسکال"
          یا به اندازه ی آرزوهایت تلاش کن یا به اندازه تلاشت آرزو کن. "شکسپیر"

          دیدگاه


            پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق




            تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، با بیقراری به درگاه خداوند دعا میآ‌کرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقیانوس چشم میآ‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآ‌آمد.
            سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»
            صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک میآ‌شد از خواب برخاست، آن میآ‌آمد تا او را نجات دهد.
            مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
            آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»
            آسان میآ‌توان دلسرد شد هنگامی که بنظر میآ‌رسد کارها به خوبی پیش نمیآ‌روند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج.
            دفعه آینده که کلبه شما در حال سوختن است به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.
            برای تمام چیزهای منفی که ما بخود میآ‌گوییم، خداوند پاسخ مثبتی دارد،
            ?Why not

            دیدگاه


              پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

              العان از یه سوئدی بپرسی "ت و ر م" یعنی چی؟
              مثله گاو نگات میکنه. سطح اطلاعاتتون رو دست کم نگیرین بابا !
              فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست ................ فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است

              دیدگاه


                پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                پیراهن قرمز

                یه کشتی داشت رو دریا میآ‌رفت، ناخدای کشتی یهو از دور یه کشتی دزدای دریای رو دید. سریع به خدمهآ‌اش گفت: برای نبرد آماده بشین، ضمنا اون پیراهن قرمز من رو هم بیارین. خلاصه پیراهنه رو تنش کرد و درگیری شروع شد و دزدای دریایی شکست خوردن!

                کشتی همینطوری راهشو ادامه میآ‌داد که دوباره رسیدن به یه سری دزد دریایی دیگه! باز دوباره ناخدا گفت واسه جنگ آماده بشینو اون پیراهن قرمز منم بیارین تنم کنم!! خلاصه، زدن دخل این یکی دزدا رو هم آوردن و باز به راهشون ادامه دادن.

                یکی از ملوانا که کنجکاو شده بود از ناخدا پرسید: ناخدا، چرا هر دفعه که جنگ میآ‌شه پیراهن قرمزتو میآ‌پوشی؟ ناخدا میآ‌گه: خوب برای اینکه توی نبرد وقتی زخمی میآ‌شم، پیراهن قرمزم نمیآ‌ذاره خدمه زخمای منو خونریزیمو ببینن در نتیجه روحیهآ‌شون حفظ میآ‌شه و جنگ رو میآ‌بریم.

                خلاصه، همینطوری که داشتن میآ‌رفتن، یهو 10 تا کشتی خیلی بزرگ دزدای دریایی رو که کلی توپ و تفنگ و موشک و تیر کمون و اکلیل سرنج و از این چیزا داشتن میآ‌بینن. ناخداهه داد میآ‌زنه: خدمه سریع برای نبرد آماده بشین ضمنا پیراهن قرمز منو با شلوار قهوهآ‌ایم بیارین!!
                بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                دیدگاه


                  پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق


                  مارها قورباغه ها را می خوردند .. و قورباغه ها غمگین بودند ..
                  قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند ..
                  لک لک ها مارها را خوردند .. و قورباغه ها شادمان شدند ..

                  لک لک ها گرسنه ماندند .. و شروع کردند به خوردن قورباغه ها ..


                  قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند ..
                  عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند ..
                  و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند ..

                  مارها باز گشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند ..

                  حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که ..
                  برای خورده شدن به دنیا می آیند ..

                  تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است ..

                  اینکه نمی دانند ..
                  توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان ... !

                  قورباغه ها ..
                  ?Why not

                  دیدگاه


                    اندیشه


                    پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :

                    پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .

                    دوستدار تو پدر

                    ===================================

                    پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :

                    پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .

                    ===================================

                    4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟



                    پسرش پاسخ داد :

                    پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .

                    ===================================

                    در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهیآ‌ باید یافت، یا راهیآ‌ باید ساخت


                    ============

                    برگرفته از وبلاگ ابراهیم دهباشیزاده 67 ساله ...که لقب مهربانترین راننده تاکسی تهران را به او دادند .

                    http://taxiran.blogfa.com/
                    مصادیق اظهار محبت به همسر
                    بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
                    ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
                    اثر قصه گویی برای کودکان

                    دیدگاه


                      پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق


                      معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

                      معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

                      فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )

                      دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
                      خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...
                      اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم...
                      معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا...
                      و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...
                      ?Why not

                      دیدگاه


                        پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                        این قضیه واقعیه

                        جاتون خالی بچه رو بردیم تئاتر بعد از تئاتر تو ماشین ازش میپرسم از کدوم قسمتش بیشتر خوشت اومد میگه از اون قسمتش که امیر رضا رو تو حیاط دنبال کردم :mrgreen: :mrgreen: :mrgreen:

                        دیدگاه


                          خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چــه میداند ؟

                          یک داستان قدیمی چینی هست که میگوید :
                          پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد . روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد .


                          همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد ، به نزد او آمدند و گفتند : عجب بد شانسی ای آوردی .
                          پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟"


                          چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه ی پیرمرد بازگشت . اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند : " عجب خوش شانسی آوردی !"


                          اما پیرمرد جواب داد : " خوش شانسی ؟ بد شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "
                          بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی میکرد یکی از آن اسبهای وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست . باز همسایگان گفتند : " عجب بد شانسی آوردی ؟ "
                          و اینبار هم پیرمرد جواب داد : " بد شانسی ؟ خوش شانسی ؟ کسی چه میداند ؟ "
                          در همان هنگام ، ماموران حکومتی به روستا آمدند . آنها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند . از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند ، اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمیتواند راه برود ، از بردن او منصرف شدند .
                          "خوش شانسی ؟
                          بد شانسی ؟
                          کسی چـــه میداند ؟"
                          هر حادثه ای که در زندگی ما روی میدهد ، دو روی دارد . یک روی خوب و یک روی بد . هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست . بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم .زندگی سرشار از حوادث است .
                          منبع:"روزنه آنلاین"
                          لطفاً برای انجام پروژه های دانشجویی پیام خصوصی نفرستید.
                          لطفاً سوالاتی که در انجمن قابل طرح شدن هستند پیام خصوصی نکنید.
                          با تمام وجود گناه کردیم اما نه نعمتش را از ما گرفت نه گناهان ما را فاش کرد اطاعتش کنیم چه می کند؟"دکتر شریعتی"
                          اگر جایی که ایستاده اید را نمی پسندید، عوضش کنید شما درخت نیستید!! "پاسکال"
                          یا به اندازه ی آرزوهایت تلاش کن یا به اندازه تلاشت آرزو کن. "شکسپیر"

                          دیدگاه


                            پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق


                            **داستان طنز اما واقعی در خوابگاه دخترها و پسرها**

                            خوابـگاه دخــتـران ( شب )

                            سکـانس اول :(دخــتر «شبنم» نامی با چـند کتـاب در دسـتش وارد واحــد دوستش «لالـه» می شود و او را در حــال گریه می بیــنـد.)شبنم :ِ وا!… خاک بـرسرم! چــرا داری مثــل ابـر بهـار گریـه می کـنی؟!

                            لالـه : خـدا منـو می کشـت این روزو نـمی دیدم. (همچـنان به گریـه ی خود ادامــه می دهـد.)

                            شبنم : بگـو ببـینم چی شـده؟

                            لالـه : چی می خواســتی بشـه؟ امروز نـتیجه ی امتـحان <آناتومی!!!> رو زدن تــو بُــرد. منــی که از ۶ مـاه قبـلش کتابامـو خورده بــودم، مـنی که بـه امیـد ۲۰ سر جلـسه ی امتحــان نشـسته بودم، دیــدم نمــره ام شـده ۱۹!!!!!! ( بر شـدت گریه افزوده می شــود)
                            شبنم :(او را در آغــوش می کشـد) عزیـزم… گـریه نـکن. می فهـممت. درد بـزرگیــه! (بغـض شبنم نیز می ترکـد) بهتـره دیگـه غصه نخـوری و خودتـو برای امتحـان فـردا آمـاده کنـی. درس سخت و حجیــمیـه. می دونی کـه؟لالـه : (اشک هایش را آرام آرام پـاک می کنـــد) آره. می دونـم! امـا من اونقــدر سـر ماجـرای امـروز دلم خـون بـود و فقط تونـستم ۸ دور بخـونم! می فهـمی شبنم؟فقط ۸ دور… (دوبـاره صـدای گریـه اش بلـند می شود) حالا چه جــوری سرمـو جلوی نـازی و دوستـاش بلـند کنـم؟!!

                            شبنم : عزیزم… دیگــه گریه نکن. من و شهــره هم فقط ۷ – ۸ دور تـونســتیم بخـونیم! ببـین! از بـس گریه کردی ریـمل چشمــای قشـنگ پاک شـد! گریـه نکن دیـگه. فکـر کردن به ایـن مســائل کـه می دونـم سخــته، فایده ای نـداره و مشــکلـی رو حـل نـمی کنـه.

                            لالـه : نـمی دونـم. چـرا چنـد روزیـه که مثـل قدیم دلـم به درس نـمیره. مثـلاً امـروز صبــح، ساعـت ۵/۷ بیـدار شـدم. باورت مـیشه؟!

                            (در همیــن حال، صـدای جیــغ و شیـون از واحـد مجـاور به گوش می رسـد. اسـترس عظیـمی وجـودِ شبنم و لالـه را در بر می گیــرد! دخـتری به نـام «فرشــته» با اضـطراب وارد اتـاق می شـود.)

                            شبنم : چی شـده فرشــتـه؟!

                            فرشــته : (با دلهــره) کمـک کنیـد… نـازی داشت واسـه بیــستمـین بـار کتــابشـو می خـوند که یـه دفعــه از حـال رفت!

                            شبنم : لابــد به خـودش خیلی سخــت گرفته.

                            فرشــته : خب، منــم ۱۹ بـار خونـدم. این طـوری نـشدم! زود باشیــد، ببـریـمش دکتــر.

                            (و تمــام ساکنـین آن واحـد، سراسیـمه برای یاری «نــازی» از اتـاق خارج می شـونـد. چـراغ ها خامـوش می شود.)

                            خوابــگاه پســران (شـب)
                            سکــانـس دوم :(در اتـاقی دو پـسر به نـام های «مهـدی» و «آرمــان» دراز کشــیده انـد. مهـدی در حال نصـب برنـامه روی لپ تـاپ و آرمـان مشغــول نوشــتـن مطالبی روی چـند برگـه است. در هـمین حـال، هم واحدی شـان، «میـثــاق» در حـالی که به موبایـلش ور می رود وارد اتــاق می شـود)میثـــاق : مهـدی… شایـعه شـده فـردا صبــح امتـحان داریـم.

                            مهـدی : نـه! راســته. امتـحان پایــان تــرمه.

                            میثــاق : اوخ اوخ! مــن اصـلاً خبـر نـداشـتم. چقـدر زود امتـحانا شـروع شــد.

                            مهـدی : آره… منــم یه چنـد دقـیقه پیـش فهمـیدم. حالا چیــه مگـه؟! نگـرانی؟

                            میثــاق : مـن و نـگرانی؟ عمــراً!! (بـه آرمــان اشــاره می کنـد) وای وای نیگــاش کـن! چه خرخـونیــه این آقـا آرمـان! ببیــن از روی جـزوه های زیـر قابلمــه چه نـُـتی بـر می داره!!

                            آرمـــان : تـو هم یه چیزی میگــیا! ایـن برگـه های تقـلبه کـه ۱۰ دقیـقــه ی پیـش شـروع به نـوشتـنــش کردم. بچه های کلاس مـا که مثـل بچه های شما پایـه نیســتن. اگـه کسی بهت نـرسوند، بایــد یه قوت قلــب داشته باشی یا نـه؟ کار از محکـم کاری…

                            مـهدی : (همچــنان که در لپ تاپــش سیــر می کنـد) آرمــان جـون… اگه واسـت زحمـتی نیست چنـد تا برگـه واسه مـنم بنـویس. دستـت درست!

                            در همیـن حــال، صـدای فریـاد و هیاهـویی از واحـد مجـاور بلـند می شود. پسـری به نـام «رضـا» با خوشحـالی وسط اتـاق می پـرد)

                            میـثــاق : چـت شده؟ رو زمــین بنـد نیـستی!

                            رضــا : پرسپولیس همین الان دومیشم خورد!!!

                            مهـدی : اصلا حواسم نبود.توپ تانک فشفشه….. .!!!
                            و تمــام ساکنیـن آن واحـد، برای دیـدن ادامـه ی مسـابقـه به اتاق مجـاور می شتـابنـد. چراغ هـا روشــن می مانند.!
                            هنگامی که چیزی مینویسی، کاری نکن تنها کسی که از مغزش استفاده کرده باشد ،مدادت باشد .

                            \|/_\/_

                            دیدگاه


                              پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                              سلام شب عید هستش و خوبه یک داستان هم من اینجا بزارم به عنوان عیدی به همگی شما
                              اسم داستان : از ملانصرالدین یاد بگیرید!(از کتاب در پناه او نوشته جی پی واسوانی) این کتاب حتما بخونید
                              روزی ملانصرالدین را دیدند که بیرون از خاه خود دنبال چیزی می گردد
                              از او پرسیدند:((ملا، دنبال چه چیزی می گردی؟))
                              ملا گفت:(دنبال کلیدم))
                              پرسیدند:((کلیدت را کجا گم کرده ای؟))
                              ملا گفت:((درون خانه))
                              گفتند:((پس چرا اینجا دنبال آن می گردی؟))
                              ملا پاسخ داد:((چون داخل خانه تاریک،اما اینجا روشن است))
                              ماهم در بیرون به جست وجوی خود برآمده ایم، اما تا زمانی که به درون وجودمان رجوع نکنیم نمی توانیم خود را در بیابیم، پس باید به درون خود بنگریم، یعنی همان جایی که تاریک است.
                              معجزه این است که هرچه داشته هایت را بیشتر با دیگران سهیم شوی،داراتر می شوی (لئونارد نیموی)
                              اگر مغزانسان،چنان ساده می بود که ما از آن سر در می آوردیم،هنوز چنان احمق بودیم که هیچ از آن سر در نمی آوردیم!
                              آموزش Modelsim

                              دیدگاه


                                پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                                به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: “پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند” مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
                                ناگهان پسر دوباره فریاد زد: ” پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.” زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:” پدر نگاه کن باران می بارد،آ‌ آب روی دست من چکید.

                                زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: “آ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!”


                                مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!”
                                اگه این زندگی باشه , اگه این سهمم از دنیاست ; من از مردن هراسم نیست

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X