اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    بابای نامرد
    پدری مشغول پولیش کردن ماشینش بود که پسر خرد سالش با سنگ تیزی خطوطی روی ماشین نقش می کند.پدر به قدری عصبانی می شود که چندین بار روی انگشتان پسرک می کوبد غافل از اینکه چار به دست دارد.وقتی به خود می آید می بیند انگشتان پسر له شده.وقتی به بیمارستان می رسند با وجود تلاش دکتر ها، پسرک 4 انگشتش را از دست می دهد.پسرک در حالی که روی تخت دراز کشیده، معصومانه به پدر چشم می دوزد و می پرسد : پدر کی انگشتان من در می آید؟ . . .

    پدر منقلب می شود و به خانه بر می گردد و متوجه خطوطی که پسر روی ماشین کشیده است می شود : پدر دوستت دارم . . .
    پدر به قدری حالش بد می شود که تاب نمی آورد و فردای آن روز خودکشی می کند . . .


    نتیجه گیری از این داستان رو می ذارم به عهده خودتون.
    برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند ...

    دیدگاه


      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

      پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرستی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.

      و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد....

      حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
      پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
      مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
      اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
      پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
      پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
      کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
      آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.

      دیدگاه


        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

        منم زیبا» ... منم پروردگار پاک بی همتا ... منم زیبا ... که زیبا بنده
        ام را دوست میدارم ... تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

        تو را در بیکران دنیای تنهایان

        رهایت من نخواهم کرد

        رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود

        تو غیر از من چه میجویی؟

        تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

        تو راه بندگی طی کن عزیزا، من خدایی خوب میدانم

        تو دعوت کن مرا با خود به اشکی. یا خدایی میهمانم کن

        که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم

        طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت

        که عاشق می شوی بر ما و عاشق می شوم بر تو

        که وصل عاشق و معشوق هم، آهسته می گویم، خدایی عالمی دارد

        تویی زیباتر از خورشید زیبایم. تویی والاترین مهمان دنیایم.

        که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت

        وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم

        مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟

        هزاران توبه ات را گرچه بشکستی. ببینم من تو را از درگهم راندم؟

        که می ترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور

        آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را

        این منم پروردگار مهربانت، خالقت، اینک صدایم کن مرا، با قطره اشکی

        به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم

        لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

        غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟

        بگو جز من کس دیگر نمی فهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است

        قسم بر عاشقان پاک با ایمان / قسم بر اسبهای خسته در میدان

        تو را در بهترین اوقات آوردم / قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من

        قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

        قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

        برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

        تمام گامهای مانده اش با من

        تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید

        تو را در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد



        شعری از سهراب سپهری
        بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

        دیدگاه


          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          سوال امتحان نهایی فیزیک دانشگاه کپنهاگ


          چگونه میآ‌توان با یک فشارسنج ارتفاع یک آسمانآ‌خراش را محاسبه کرد؟



          پاسخ یک دانشجو: " یک نخ بلند به گردن فشارسنج میآ‌بندیم و آن را از سقف ساختمان به سمت زمین میآ‌فرستیم. طول نخ به اضافه طول فشارسنج برابر ارتفاع آسمانآ‌خراش خواهد بود.



          این پاسخ ابتکاری چنان استاد را خشمگین کرد که دانشجو را رد کرد.

          دانشجو با پافشاری بر اینکه پاسخش درست است به نتیجه امتحان اعتراض کرد. دانشگاه یک داور مستقل را برای تصمیم درباره این موضوع تعیین کرد.




          داور دانشجو را خواست و به او شش دقیقه وقت داد تا راه حل مسئله را به طور شفاهی بیان کند تا معلوم شود که با اصول اولیه فیزیک آشنایی دارد. دانشجو پنج دقیقه غرق تفکر ساکت نشست. داور به او یادآوری کرد که وقتش درحال اتمام است. دانشجو پاسخ داد که چندین پاسخ مناسب دارد اما تردید دارد کدام را بگوید.




          وقتی به او اخطار کردند عجله کند چنین پاسخ داد:





          "اول اینکه میآ‌توان فشارسنج را برد روی سقف آسمانآ‌خراش، آنرا از لبه ساختمان پائین انداخت و مدت زمان رسیدن آن به زمین را اندازه گرفت. ارتفاع ساختمان مساوی یک دوم g ضربدر t به توان دو خواهد بود. اما بیچاره فشارسنج ."







          "یا اگر هوا آفتابی باشد میآ‌توان فشارسنج را عمودی بر زمین گذاشت و طول سایهآ‌اش را اندازه گرفت. بعد طول سایه آسمانآ‌خراش را اندازه گرفت و سپس با یک تناسب ساده ارتفاع آسمانآ‌خراش را بدست آورد ."



          "اما اگر بخواهیم خیلی علمی باشیم، میآ‌توان یک تکه نخ کوتاه به فشارسنج بست و آنرا مثل یک پاندول به نوسان درآورد، نخست در سطح زمین وسپس روی سقف آسمانآ‌خراش. ارتفاع را از اختلاف نیروی جاذبه میآ‌توان محاسبه کرد : T = 2 pi sqrt(l / g) ."



          "یا اگر آسمانآ‌خراش پله اضطراری داشته باشد، میآ‌توان ارتفاع ساختمان را با بارومتر اندازه زد و بعد آنها را با هم جمع کرد."



          "البته اگر خیلی گیر و اصولگرا باشید میآ‌توان از فشارسنج برای اندازهآ‌گیری فشار هوا در سقف و روی زمین استفاده کرد و اختلاف آن برحسب میلیآ‌بار را به فوت تبدیل کرد تا ارتفاع ساختمان بدست آید."



          "ولی چون همیشه ما را تشویق میآ‌کنند که استقلال ذهنی را تمرین کنیم و از روشآ‌های عملی استفاده کنیم، بدون شک بهترین روش آنست که در اتاق سرایدار را بزنیم و به او بگوییم: اگر ارتفاع این ساختمان را به من بگویی یک فشارسنج نو و زیبا به تو میآ‌دهم."



          ------

          .

          .

          .

          .

          .

          .

          .

          .

          .

          .

          .

          .

          .

          .

          .

          .





          این دانشجو کسی نبود جز نیلز بور، تنها دانمارکی که موفق شد جایزه نوبل در رشته فیزیک را دریافت کند.









          زندگی زنگ تفریحی است کوتاه
          بچه ها زنگ بعد حساب داریم

          دیدگاه


            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )



            همیشه یک ذره حقیقت پشت هر "فقط یه شوخی بود"،
            یک کم کنجکاوی پشت "همینطوری پرسیدم"،
            قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" ،
            مقداری خِرَد پشت "چه بدونم" و
            اندکی درد پشت "اشکال نداره" هست.
            بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

            دیدگاه


              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

              [size=10pt][center]شکار میمون


              ایکاش که عبرت بگیریم
              در جائی خواندم که: بومیان آمازون روش جالبی برای شکار میمون دارند بدینصورت که نارگیل را از دو طرف سوراخ می کنند، یک طرف کوچک تر در حدی که بتوانند یک طناب را از آن عبور دهند و یک طرف کمی درشت تر در حدی که دست یک میمون به زور از آن رد شود. از طرف کوچک تر طنابی که انتهایش را گره زده اند رد می کنند و بعد طناب را به تنه درخت می بندند تا اینطوری میمون نتواند جر بزند و نارگیل را با خودش ببرد. سپس توی نارگیل خالی شده چند تا سنگریزه می اندازند و چند بار تکانش می دهند تا صدایش خوب در جنگل بپیچد ... تله آماده است.

              میمون ها که شهوت کنجکاوی دیوانه شان کرده تا ببینند این چیست که این جوری صدا می دهد، می آیند و دستشان را می کنند توی نارگیل و سنگریزه ها را توی مشتشان می گیرند تا بیرونشان بیاورند، اما مشت بسته شان از سوراخ رد نمی شود. میمون ها اگر فقط مشتشان را باز کنند و از سنگریزه های بی ارزش دل بکنند، آزاد می شوند ولی به هیچ قیمتی حاضر نیستند چیزی را که بدست آورده اند از دست بدهند. آن قدر تقلا می کنند و خودشان را به زمین و آسمان می زنند که فردا وقتی صیاد می آید بدن های بی حالشان را به راحتی (عین آب خوردن) جمع می کند و توی قفس می اندازد.

              این میمون ها چند خاصیت جالب دیگر هم دارند. اولا وقتی می بینند یک هم نوعشان گیر کرده و دارد جیغ و ویغ می کند باز هم برای کنجکاوی می روند سراغ نارگیل بغلی و چند دقیقه بعد خودشان هم در حال جیغ و ویغ اند. ثانیا بومی ها اگر میمونی اضافه بر تعداد مورد نیازشان گیر افتاده باشد، آزادش می کنند اما وقتی فردا دوباره برای شکار می آیند باز همین میمون ها گیر می افتند و جیغ و ویغشان در می آید. این داستان قرن هاست که در جریان است! اما حق ندارید فکر کنید که این میمون ها از خنگیشان است که هر روزه توی این دام ها می افتند، اتفاقا خیلی هم ادعای هوش و استعدادشان می شود.

              اگر خوب فکر کنیم ... آیا دور و بر خود ما پر از نارگیل های سوراخ داری نیست که صدای تلق و تولوق جذابشان از شدت وسوسه دیوانه مان می کند؟ آیا دستمان را به خاطر بسیاری از چیزهایی که حقیقتا نمی دانیم ارزشی دارند یا نه، چندین و چند بار در هر مدخل سوئی داخل نمی کنیم؟ آیا دستمان جاهایی گیر نیست که به خاطرش از صبح تا شب جیغ و ویغ می کنیم و خودمان را به زمین و آسمان می کوبیم؛ در حالی که فقط کافی است از یک سری چیزها دل بکنیم و برویم خوش و شاد روی درخت ها، بی دغدغه این جور چیزها، تاب بازیمان را بکنیم؟ آیا صدای جیغ و ویغ مذبوحانه اکثر دور و بری هایمان که خودشان را اسیر کرده اند را نمی شنویenter][/size
              بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

              دیدگاه


                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                اشتباهی خونه یه خانم پیری رو گرفتم، اومدم معذرتآ‌خواهی کنم هی میگفت علیآ‌جان تویی، هی میگفتم ببخشید مادر اشتباه گرفتم، باز میگفت رضا جان تویی مادر، میگفتم نه مادر جان اشتباه شده ببخشید، اسم سوم رو که گفت دلم شکست، گفتم آره مادر جون، زنگ زدم احوالتون رو بپرسم. اونقدر ذوق کرد که چشام خیس شد :cry:
                بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                دیدگاه


                  پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                  بودا به دهی سفر کرد .
                  زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد .
                  بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهآ‌ی زن شد .
                  کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت :
                  «این زن، هرزه است به خانهآ‌ی او نروید »
                  بودا به کدخدا گفت :
                  « یکی از دستانت را به من بده»
                  کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت .
                  آنگاه بودا گفت :
                  «حالا کف بزن» کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمیآ‌تواند با یک دست کف بزند»
                  بودا لبخندی زد و پاسخ داد :
                  هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند .
                  بنابراین مردان و پولآ‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساختهآ‌اند .
                  برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش.
                  برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند ...

                  دیدگاه


                    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    موش و دوستان بی تفاوت
                    موشی درخانه تله موش دید، به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد همه گفتند: تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد.

                    چند روز بعد ، ماری درتله افتاد و زن خانه را که به سراغش رفته بود گزید؛ بازماندگان ازمرغ برایش سوپ درست کردند، گوسفندرابرای عیادت کنندگان سربریدند؛ گاو را برای مراسم ترحیم کشتند و تمام این مدت موش در سوراخ دیوار می نگریست ومی گریست.

                    مولانا: در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن گاهی و تنها یک گناه وجود دارد و آن جهل است.
                    بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                    دیدگاه


                      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                      تصویری داشتم
                      خیال کردم که در ساحل دریا با خدا قدم میزنم
                      در آسمان تصویری از زندگی خودم دیدم
                      همه جا دو ردپابود
                      یکی از آن من ودیگری جای پای خدا بود
                      وقتی در آخرین تصویر زندگیم به روی شنها نگاه کردم دیدم که گاهی فقط یک رد پا می بینم
                      دریافتم که اینها در سخت ترین مواقع زندگیم بود
                      از خدا پرسیدم
                      خدایا
                      فرمودی که اگر به تو ایمان آورم هرگز تنهایم نخواهی گذاشت
                      چرا در سخت ترین مواقع زندگی رد پایی ازتو نمی بینم؟
                      چرا در آن اوقات رهایم کردی؟
                      فرمود:فرزند عزیزم
                      تو را دوست دارم و هرگز تنهایت نگذاشته و نخواهم گذاشت
                      اگر در سخت ترین اوقات تنها یک رد پا می بینی آن رد پای من است که تو را به دوش کشیده ام
                      بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                      دیدگاه


                        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                        زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.

                        اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد .
                        او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
                        دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی .
                        گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟!
                        سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟
                        کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت : تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟!!
                        چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .


                        گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟!!
                        برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند ...

                        دیدگاه


                          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                          آهنگر
                          سالآ‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیآ‌اش چیزی درست به نظر نمیآ‌آمد.
                          حتی مشکلاتش مدام بیشآ‌تر میآ‌شد.
                          یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفتهآ‌ای مرد خداترسی بشوی، زندگیآ‌ات بدتر شده، نمیآ‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشآ‌هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده».
                          آهنگر بلافاصله پاسخ نداد: او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمیآ‌فهمید چه بر سر زندگیآ‌اش آمده.
                          اما نمیآ‌خواست دوستش را بیآ‌پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که میآ‌خواست یافت.
                          این پاسخ آهنگر بود:

                          «در این کارگاه، فولاد خام برایم میآ‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم.

                          میآ‌دانی چه طور این کار را میآ‌کنم؟

                          اول تکهآ‌ی فولاد را به اندازهآ‌ی جهنم حرارت میآ‌دهم تا سرخ شود.

                          بعد با بیآ‌رحمی، سنگینآ‌ترین پتک را بر میآ‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه میآ‌زنم،

                          تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که میآ‌خواهم

                          . بعد آن را در تشت آب سرد فرو میآ‌کنم،

                          و تمام این کارگاه را بخار آب میآ‌گیرد،

                          فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میآ‌کند و رنج میآ‌برد.

                          باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم.

                          یک بار کافی نیست».

                          آهنگر مدتی سکوت کرد، سیگاری روشن کرد و ادامه داد:

                          «گاهی فولادی که به دستم میآ‌رسد، نمیآ‌تواند تاب این عملیات را بیاورد.

                          حرارت، ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک میآ‌اندازد.

                          میآ‌دانم که این فولاد، هرگز تیغهآ‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد».

                          باز مکث کرد و بعد ادامه داد:

                          «میآ‌دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میآ‌برد.

                          ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفتهآ‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما میآ‌کنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میآ‌برد. اما تنها چیزی که میآ‌خواهم، این است

                          : «خدای من،

                          از کارت دست نکش،

                          تا شکلی را که تو میآ‌خواهی، به خود بگیرم.

                          با هر روشی که میآ‌پسندی، ادامه بده،

                          هر مدت که لازم است، ادامه بده،

                          اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن».[/size
                          بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                          دیدگاه


                            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                            وقتی تنهاییم، دنبال دوست می گردیم

                            پیدایش که کردیم، دنبال عیب هایش می گردیم

                            وقتی که از دست دادیمش، دنبال خاطراتش می گردیم

                            و همچنان تنها می مانیم

                            *هیچ چیز آسان تر از قلب نمی شکند*

                            ژان پل سارتر
                            بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                            دیدگاه


                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              تاثیر دعا . . .

                              یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته رزی ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از کلیسا برمیگشت …

                              در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :

                              مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!

                              خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :

                              عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!

                              نوه پوزخند ی زد و بهش گفت :

                              تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!

                              مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست .

                              خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :


                              عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!

                              نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه

                              با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!!

                              رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم

                              دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد

                              سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت :

                              من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !

                              مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :

                              آره ، راست میگی اصلا آبی توش نیست

                              اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!
                              برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند ...

                              دیدگاه


                                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                                مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد.

                                مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. نمی دانست با ده دلاری که در جیب داشت چه کند.تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده دم در منازل مردم ان را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمایه اش را دوبرابر کرد . به زودی یک گاری خرید. اندکی بعد یک کامیون کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت.

                                او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود. تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه رفت وسرویسی را انتخاب کرد. نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد جواب داد ایمیل ندارم. نماینده بیمه با تعجب پرسید شما ایمیل ندارید ولی صاحب یکی از بزرگترین امپراتوریهای توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید. تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می شدید؟ مرد گفت احتمالا آبدارچی شرکت مایکروسافت بودم . . .

                                نتیجه اینکه هیچ وقت امیدتون رو توزندگی از دست ندید !
                                برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند ...

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X