اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    خلوتی با خود . . .
    من بودم و اتاق تاریکی که برایم از بهشت زیباتر بود . . . گویی زمان متوقف شده و دقایق نمی گذرند . . . گویی اینجا جداست از زمینی که دیگران در آنند . . . گویی اینجا نزدیک تر است به خدا . . . انگار که اینجا به من واقعی من نزدیک تر است . . . منی که گم شدم در همهمه ی دیگران . . . منی که مدتی از خود دور افتادم . . . از خود واقعی مقدسم . . . آری مقدس چرا که من روح خدا را در خود دارم . . . من از اصل خود دور مانده ام . . . من نقاب دیگران را به چهره زده ام تا تنها نباشم گویی که نقاب خود را گم کرده ام . . . نقابی که خدا برایم ساخته بود . . . اکنون که به دنبال آن می گردم ، فهمیدم که آن جایی نیست جز در من،و من چه بی تفاوت بودم نسبت به آن . . . روی آنرا خاک گرفته است. . . دستی بر روی آن می کشم و چه آسان خاکش پاک می شود . . . و من خود واقعی ام را می بینم، چه زیباست روح خدا . . . اکنون می خواهم نقاب خودم را به همه نشان دهم، مهم نیست دیگران به من می خندند،تنها می مانم یا اینکه چیزی را از دست می دهم . . . مهم خود واقعی من است . . . اما می دانم خود واقعی من زیباتر از خود واقعی خود ساخته ی من است . . . و می دانم که خود واقعی من با خود واقعی دیگران دوست خواهد شد و چه لذت بخش است دوستی با ایشان . . . و من به گرمی دست دوستی این چنین را می فشرم . . .
    برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند ...

    دیدگاه


      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

      پیری برای جمعی سخن میراند،

      لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

      بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار
      خندیدند....


      او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.

      او لبخندی زد و گفت:
      وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،
      پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه
      میدهید؟

      گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید
      بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

      دیدگاه


        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

        [glow=red,2,300]نصیحتی شنیدنی از برایان دایسون مدیر اجرائی اسبق در شرکت کوکاکولا[/glow]

        فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را همزمان در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید. جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند. پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند. او در ادامه میگوید : آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است.کار را بر هیچ یک از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همیشه کاری برای کاسبی وجود دارد ولی دوستی که از دست رفت دیگر بر نمیگردد، خانواده ای که از هم پاشید دیگر جمع نمیشود،آ‌ سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد.
        مصادیق اظهار محبت به همسر
        بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
        ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
        اثر قصه گویی برای کودکان

        دیدگاه


          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          دلبسته ی کفشهایم بودم. کفش هایی که یادگار سال های نو جوانی ام بودند
          دلم نمی آمد دورشان بیندازم .هنوز همان ها را می پوشیدم
          اما کفش ها تنگ بودند و پایم را می زدند
          قدم از قدم اگر بر می داشتم زخمی تازه نصیبم می شد
          سعی می کردم کمتر راه بروم زیرا که رفتن دردناک بود


          می نشستم و زانوهایم را بغل می گرفتم
          و می گفتم:چقدر همه چیز دردناک است
          چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنیایم
          می نشستم و می گفتم : زندگیم بوی ملالت می دهد و تکرار


          .می نشستم و می گفتم:خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است
          می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم
          قدم از قدم بر نمیداشتم .. می گفتم و می گفتم


          ......... پارسایی از کنارم رد شد
          عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت
          مرا که دید لبخندی زد و گفت: خوشبختی دروغ نیست
          اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است
          و زیباترین خطر..... از دست دادن


          تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای ....برایت دنیا کوچک است و زندگی ملال آور
          .جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده ای


          رو به پارسا کردم ، پوزخندی زدم و گفتم
          اگر راست می گویی پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پا برهنه نباشی؟


          پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود
          که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و
          پس هر بار دانستم که قدری بزرگتر شده ام


          هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم
          تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت

          حالا دیگر هیچ کفشی اندازه ی من نیست



          وسعت زندگی هرکس به اندازه ی وسعت اندیشه ی اوست
          __________________
          بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

          دیدگاه


            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

            اگر کریستوفر کلمب ازدواج کرده بود٬ ممکن بود هیچ گاه قاره امریکا را کشف نکند٬ چون به جای برنامه ریزی و تمرکز در مورد یک چنین سفر ماجراجویانه ای٬ باید وقتش را به جواب دادن به همسرش٬ در مورد سوالات زیر می گذراند:

            - کجا داری می ری؟
            - با کی داری می ری؟
            - واسه چی می ری؟
            - چه طوری می ری؟
            - کشف؟
            - برای کشف چی می ری؟
            - چرا فقط تو می ری؟
            - تا تو برگردی من چی کار کنم؟!
            - می تونم منم باهات بیام؟
            - راستشو بگو توی کشتی زن هم دارین؟
            - بده لیستو ببینم!
            - حالا کِی برمی گردی؟
            - واسم چی میاری؟
            - تو عمداً این برنامه رو بدون من ریختی٬ این طور نیست؟
            - جواب منو بده!
            - منظورت از این نقشه چیه؟
            - نکنه می خوای با کسی در بری؟
            - چه طور ازت خبر داشته باشم؟
            - چه می دونم تا اونجا چه غلطی می کنی؟
            - راستی گفتی توی کشتی زن هم دارین؟!

            - من اصلا نمی فهمم این کشف درباره چیه؟
            - مگه غیر از تو آدم پیدا نمی شه؟
            - تو همیشه این جوری رفتار می کنی!
            - خودتو واسه خود شیرینی می اندازی جلو!
            - من هنوز نمی فهمم٬ مگه چیز دیگه ایی هم برای کشف کردن مونده؟
            - چرا قلب شکسته ی منو کشف نمی کنی؟
            - اصلا من می خوام باهات بیام!
            - فقط باید یه ماه صبر کنی تا مامانم اینا از مسافرت بیان!
            - واسه چی؟ خوب دوست دارم اونا هم باهامون بیان!
            - آخه مامانم اینا تا حالا جایی رو کشف نکردن!
            - خفه خون بگیر! تو به عنوان داماد وظیفته!
            .
            .
            - راستی گفتی تو کشتی زن هم دارین؟!!

            (هدف مطلب:لبخند ملیحانه!!!)

            دیدگاه


              باز هم هوش ایرانی

              ************باز هم هوش ایرانی *************

              سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. :mrgreen: یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ :eek: یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم. :nice:

              همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک دستشویی و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در دستشویی را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در دستشویی باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

              بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

              سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک دستشویی و سه ایرانی هم رفتند توی دستشویی بغلی آمریکایی ها ؛ و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از دستشویی بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط ، لطفاً :mrgreen:

              مصادیق اظهار محبت به همسر
              بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
              ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
              اثر قصه گویی برای کودکان

              دیدگاه


                خواندنی و جذاب - نوبل و تفکر بیشتر

                ******خواندنی و جذاب - نوبل و تفکر بیشتر *****

                آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، گهی وفاتش را بخواند! :agree: زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامهآ‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را میآ‌خواند با دیدن گهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرآ‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!" :eek: :eek:

                آلفرد، خیلی ناراحت شد. :cry2: با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟ سریع وصیت نامهآ‌اش را آورد. جملهآ‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهآ‌ای برای صلح و پیشرفتآ‌های صلح آمیز شود. امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزهآ‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... میآ‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.


                یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است! :agree:
                مصادیق اظهار محبت به همسر
                بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
                ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
                اثر قصه گویی برای کودکان

                دیدگاه


                  پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                  کابوس مرد خدا

                  دکتر تادیوسآ‌، متألهآ‌ نامیآ‌ خوابآ‌ دید مردهآ‌ و راهیآ‌ بهشتآ‌ استآ‌. مطالعاتشآ‌او را آمادهآ‌ اینآ‌ سفر کردهآ‌ بود و در یافتنآ‌ مسیریآ‌ کهآ‌ او را بهآ‌ مقصد برساند هیچآ‌مشکلیآ‌ نداشتآ‌. بهآ‌ بهشتآ‌ کهآ‌ رسید در زد و با گشودهآ‌شدنآ‌ در با وارسیآ‌ دقیقیآ‌کهآ‌ انتظارشآ‌ را نداشتآ‌ روبهآ‌رو شد. از نگهبانآ‌ اجازهآ‌ ورود خواستآ‌ و درمعرفیآ‌ خود گفتآ‌: انسانآ‌ شریفآ‌ و متدینیآ‌ هستمآ‌، مرد خدا و همهآ‌ زندگیآ‌امآ‌ راوقفآ‌ حمد و سپاسآ‌ و جلالآ‌ و جبروتآ‌ خداوندیآ‌ کردهآ‌امآ‌.
                  نگهبانآ‌ با تعجبآ‌ گفتآ‌: انسانآ‌! انسانآ‌ دیگر چیستآ‌؟ و چهآ‌گونهآ‌ موجودِمضحکیآ‌ چونآ‌ تو میآ‌تواند کمکیآ‌ بهآ‌ جلالآ‌ و جبروتآ‌ خداوند کند؟
                  دکتر تادیوسآ‌ ماتآ‌ و مبهوتآ‌ پرسید: یقیناً تو از وجود انسانآ‌ بیآ‌خبرنیستیآ‌. تو باید بدانیآ‌ کهآ‌ انسانآ‌، اشرفآ‌ مخلوقاتآ‌ و برترینآ‌ آفریدهآ‌ خالقآ‌ یگانهآ‌استآ‌.
                  نگهبانآ‌ گفتآ‌: در اینآ‌ مورد متأسفمآ‌ کهآ‌ احساساتآ‌ تو را جریحهآ‌دار میآ‌کنمآ‌.اما آنآ‌چهآ‌ تو میآ‌گوییآ‌ موضوعآ‌ جالبآ‌ و سرگرمآ‌کنندهآ‌ایآ‌ برایآ‌ منآ‌ استآ‌. منآ‌تردید دارمآ‌ کهآ‌ هرگز کسیآ‌ در اینآ‌جا دربارهآ‌ آنآ‌چهآ‌ تو انسانشآ‌ میآ‌نامیآ‌ چیزیآ‌شنیدهآ‌ باشد. بهآ‌ هر حالآ‌ از آنآ‌جا کهآ‌ نگرانآ‌ و افسردهآ‌اتآ‌ میآ‌بینمآ‌، بهآ‌تو اینآ‌فرصتآ‌ را میآ‌دهمآ‌ کهآ‌ با کتابآ‌دار ما صحبتآ‌ کنیآ‌ و نظر او را همآ‌ بخواهیآ‌.
                  در اینآ‌ هنگامآ‌ کتابآ‌دار، موجودیآ‌ گویآ‌مانند با هزار چشمآ‌ و یکآ‌ دماغآ‌، درآستانهآ‌ در ظاهر شد و چندتاییآ‌ از چشمانآ‌ خود را بهآ‌ دکتر تادیوسآ‌ دوختآ‌ و ازنگهبانآ‌ پرسید: اینآ‌ چیستآ‌؟
                  نگهبانآ‌ پاسخآ‌ داد: اینآ‌ میآ‌گوید یکیآ‌ از انواعآ‌ استآ‌ کهآ‌ «انسانآ‌» نامیدهآ‌میآ‌شود و در جاییآ‌ بهآ‌ نامآ‌ «زمینآ‌» زندگیآ‌ میآ‌کند، و تصوراتآ‌ عجیبآ‌ و غریبیآ‌دارد مبنیآ‌ بر اینآ‌کهآ‌ آفریدگار علاقهآ‌ خاصیآ‌ بهآ‌ اینآ‌ مکانآ‌ و اینآ‌ گونهآ‌ دارد. منآ‌گمانآ‌ کردمآ‌ شاید تو بتوانیآ‌ او را از اشتباهآ‌ درآوریآ‌ و راهنماییآ‌اشآ‌ کنیآ‌.
                  کتابدار با مهربانیآ‌ بهآ‌ متألهآ‌ گفتآ‌: شاید بتوانیآ‌ بهآ‌ منآ‌ بگوییآ‌ اینآ‌جاییآ‌ کهآ‌آنآ‌را «زمینآ‌» میآ‌نامیآ‌ کجاستآ‌؟
                  متألهآ‌ گفتآ‌: اوهآ‌، بخشیآ‌ از منظومهآ‌ شمسیآ‌ استآ‌.
                  کتابآ‌دار پرسید: و منظومهآ‌ شمسیآ‌ چیستآ‌؟
                  متألهآ‌ گفتآ‌: اوهآ‌...
                  و در حالیآ‌ کهآ‌ نگرانآ‌ و معذبآ‌ بهآ‌ نظر میآ‌رسید ادامهآ‌ داد: زمینهآ‌ کار منآ‌معرفتآ‌ِ دینیآ‌ و دانشآ‌ مقدسآ‌ و قابلآ‌ احترامیآ‌ استآ‌. اما پرسشیآ‌ کهآ‌ تو مطرحآ‌میآ‌کنیآ‌ متعلقآ‌ بهآ‌ حوزهآ‌ شناختآ‌ِ غیردینیآ‌ و کفرآمیز استآ‌. بهآ‌ هر تقدیر، منآ‌بهآ‌حد کافیآ‌ از دوستانآ‌ اخترشناسمآ‌ آموختهآ‌امآ‌ کهآ‌ بتوانمآ‌ بهآ‌ شما بگویمآ‌ کهآ‌منظومهآ‌ شمسیآ‌ بخشیآ‌ از ]کهکشانآ‌[ راهآ‌ شیریآ‌ استآ‌.
                  کتابآ‌دار پرسید: اوهآ‌، راهآ‌ شیریآ‌ یکیآ‌ از کهکشانآ‌هاستآ‌. یکیآ‌ از آنآ‌ صدهامیلیونآ‌ کهکشانیآ‌ کهآ‌ شنیدهآ‌امآ‌ وجود دارد.
                  کتابآ‌دار با حالتآ‌ استهزاآمیزیآ‌ گفتآ‌: بسیار خوبآ‌، بسیار خوبآ‌، و توانتظار داریآ‌ کهآ‌ منآ‌ یکیآ‌ از آنآ‌همهآ‌ را بهآ‌ خاطر بیاورمآ‌؟ اما منآ‌ بهآ‌ یاد دارمآ‌ کهآ‌چیزیآ‌ شبیهآ‌ بهآ‌ «کهکشانآ‌» قبلاً شنیدهآ‌امآ‌. در حقیقتآ‌، منآ‌ مطمئنآ‌ هستمآ‌ کهآ‌ یکیآ‌از کتابآ‌دارانآ‌ جزء ما باید در اینآ‌ زمینهآ‌ تخصصآ‌ داشتهآ‌ باشد. بگذار دنبالآ‌ اوبفرستمآ‌. شاید او بتواند بهآ‌ ما کمکآ‌ کند.
                  پسآ‌ از زمانیآ‌ کوتاهیآ‌ کتابآ‌دار جزء بخشآ‌ کهکشانآ‌ها حضور خود رااعلامآ‌ کرد. در شکلآ‌ و هیأتآ‌، او موجود غریبآ‌ِ دوازدهآ‌ چهرهآ‌ایآ‌ بود. کاملاًمعلومآ‌ بود کهآ‌ زمانیآ‌ سطحآ‌ او درخشانآ‌ و نورانیآ‌ بودهآ‌ استآ‌، اما غبارِ دورانآ‌ براثر نگاهآ‌داریآ‌اشآ‌ در بایگانیآ‌، چهرهآ‌ او را تیرهآ‌ و کدر کردهآ‌ بود. کتابآ‌دار بهآ‌ اوتوضیحآ‌ داد کهآ‌ دکتر تادیوسآ‌ در تلاشآ‌ برایآ‌ توجیهآ‌ اصلآ‌ و خاستگاهآ‌ خود ازکهکشانیآ‌ نامآ‌ بردهآ‌ استآ‌ بهآ‌اینآ‌ امید کهآ‌ شاید اطلاعاتیآ‌ از بخشآ‌ کهکشانآ‌های کتابآ‌خانهآ‌ دربارهآ‌ کهکشانیآ‌ کهآ‌ بهآ‌ آنآ‌ تعلقآ‌ دارد، بهآ‌دستآ‌ آورد.
                  کتابآ‌دار جزء گفتآ‌: بسیار خوبآ‌، گمانآ‌ میآ‌کنمآ‌ سر فرصتآ‌ بشود اطلاعاتیآ‌ بهآ‌ دستآ‌ آورد. اما از آنآ‌جا کهآ‌ صدها میلیونآ‌ کهکشانآ‌ وجود دارد وهر یکآ‌ نیز پروندهآ‌ایآ‌ مخصوصآ‌ بهآ‌خود دارد کهآ‌ شاملآ‌ مجلداتآ‌ متعدد استآ‌، زمانآ‌ درازیآ‌ طولآ‌ خواهد کشید تا بتوانآ‌ مجلد مورد نظر را پیدا کرد. خوبآ‌،حالا بهآ‌ منآ‌ بگویید اینآ‌ کدامآ‌ کهکشانآ‌ استآ‌ کهآ‌ اینآ‌ ملکولآ‌ عجیبآ‌ آرزومندیافتنآ‌ آنآ‌ استآ‌؟
                  دکتر تادیوسآ‌ تحقیرشدهآ‌ با صداییآ‌ لرزانآ‌ و توأمآ‌ با تردید پاسخآ‌ داد: این آ‌کهکشانیآ‌ استآ‌ کهآ‌ آنآ‌ را «راهآ‌ شیریآ‌» میآ‌نامند.
                  کتابآ‌دار جزء گفتآ‌: بسیار خوبآ‌، سعیآ‌ میآ‌کنمآ‌ آنآ‌ را پیدا کنمآ‌.
                  سهآ‌هفتهآ‌ بعد، کتابآ‌دار جزء بازگشتآ‌ و توضیحآ‌ داد کهآ‌ برگآ‌ نمایهآ‌ فوقآ‌العادهآ‌کارآمدیآ‌ در بخشآ‌ کهکشانآ‌هایآ‌ کتابآ‌خانهآ‌ آنآ‌ها را قادر ساختهآ‌ استآ‌ تاموقعیتآ‌ کهکشانآ‌ مورد نظر را بهآ‌ شماره QX321-762 تعیینآ‌ کنند. و گفتآ‌ کهآ‌آنآ‌ها با بهآ‌کارگیریآ‌ همهآ‌ پنجآ‌هزار کارمند بخشآ‌ کهکشانآ‌ها اینآ‌ بررسیآ‌ را انجامآ‌دادهآ‌اند، و افزود: شاید شما بخواهیآ‌ با خود کارمندیآ‌ کهآ‌ متخصصآ‌ ویژهآ‌کهکشانآ‌ مورد نظر استآ‌، دیداریآ‌ داشتهآ‌ باشیآ‌، اینآ‌طور نیستآ‌؟
                  و در پیآ‌ اینآ‌ سخنآ‌ بهآ‌ دنبالآ‌ کارمند موبوطهآ‌ فرستاد و معلومآ‌ شد کهآ‌ او نیزموجود غریبیآ‌ استآ‌ هشتآ‌ چهرهآ‌ با یکآ‌ چشمآ‌ در وسطآ‌ هر یکآ‌ از آنآ‌ها و یکآ‌دهانآ‌ در یکیآ‌ از چهرهآ‌ها. او از اینآ‌کهآ‌ خود را از اینآ‌ منطقهآ‌ درخشانآ‌ و نورانیآ‌ وبهآ‌دور از قفسهآ‌ متروکآ‌ تاریکشآ‌ میآ‌دید شگفتآ‌زدهآ‌ و مبهوتآ‌ شدهآ‌ بود، خود راجمعآ‌ کردهآ‌، بر اعصابشآ‌ مسلطآ‌ شد و با حالتیآ‌ تقریباً خجولانهآ‌ پرسید: دربارهآ‌کهکشانآ‌ منآ‌ چهآ‌ میآ‌خواهیآ‌ بدانیآ‌؟
                  دکتر تادیوسآ‌ لبآ‌ بهآ‌ سخنآ‌ گشود و گفتآ‌: آنآ‌چهآ‌ میآ‌خواهمآ‌ بدانمآ‌ دربارهآ‌منظومهآ‌ شمسیآ‌ استآ‌، تودهآ‌ایآ‌ از اجرامآ‌ آسمانیآ‌ کهآ‌ بهآ‌دور یکیآ‌ از ستارگانیآ‌ کهآ‌در کهکشانآ‌ توستآ‌ میآ‌چرخد، و ستارهآ‌ایآ‌ کهآ‌ اینآ‌ اجرامآ‌ بهآ‌ دور آنآ‌ میآ‌چرخند،«خورشید» نامآ‌ دارد.
                  ـ پوفآ‌!
                  کتابآ‌دار کهکشانآ‌ راهآ‌ شیریآ‌ با پوزخندیآ‌ گفتآ‌: پیداکرنآ‌ خودِ کهکشانآ‌ راهآ‌شیریآ‌ بهآ‌قدر کافیآ‌ مشکلآ‌ بود، چهآ‌ برسد بهآ‌ یافتنآ‌ ستارهآ‌ایآ‌ در آنآ‌ کهآ‌ کار بسیاردشوارتریآ‌ استآ‌. زیرا تا آنآ‌جا کهآ‌ منآ‌ میآ‌دانمآ‌ حدود سیصد میلیارد ستارهآ‌ دراینآ‌ کهکشانآ‌ هستآ‌ کهآ‌ منآ‌ بهآ‌شخصهآ‌ نسبتآ‌ بهآ‌ آنآ‌ها گاهیآ‌ ندارمآ‌ تا بتوانمآ‌ یکیآ‌را از دیگریآ‌ بازشناسمآ‌. با اینآ‌همهآ‌، بهآ‌ یاد دارمآ‌ کهآ‌ وقتیآ‌ بنا بهآ‌ تقاضایآ‌ مسوولانآ‌کتابآ‌خانهآ‌ فهرستیآ‌ از تمامآ‌ اینآ‌ سیصد میلیارد ستارهآ‌ تهیهآ‌ شد، کهآ‌ گمانآ‌ میآ‌کنمآ‌هنوز در بایگانیآ‌ راکد در زیرزمینآ‌ کتابآ‌خانهآ‌ موجود استآ‌. اگر فکر میآ‌کنیآ‌واقعاً لازمآ‌ استآ‌ آنآ‌را پیدا کنیمآ‌ و ارزشآ‌ زحمتآ‌ آنآ‌ را خواهد داشتآ‌، از جایآ‌دیگریآ‌ کمکآ‌ ویژهآ‌ایآ‌ بگیرمآ‌ و دنبالآ‌ اینآ‌ ستارهآ‌ خاصآ‌ بگردیمآ‌، شاید پیدا شود.
                  چونآ‌ تقاضا شدهآ‌ بود و دکتر تادیوسآ‌ همآ‌ ناراحتآ‌ و اندوهگینآ‌ بهآ‌ نظرمیآ‌رسید، موافقتآ‌ شد کهآ‌ کار جستآ‌وجو برایآ‌ یافتنآ‌ منظومهآ‌ شمسیآ‌ دنبالآ‌شود. زیرا عاقلانهآ‌ترینآ‌ کار همینآ‌ بود.
                  پسآ‌ از گذشتآ‌ چند سالآ‌، موجود چهارچهرهآ‌ خستهآ‌ و فرسودهآ‌ایآ‌ پیشآ‌آمد، خود را بهآ‌ کتابآ‌دار جزء معرفیآ‌ کرد و با لحنآ‌ نومیدانهآ‌ایآ‌ گفتآ‌: سرانجامآ‌ستارهآ‌ایآ‌ را کهآ‌ دربارهآ‌ آنآ‌ پرسآ‌وجو میآ‌شد یافتمآ‌. اما از تصور آنآ‌ کاملاً درحیرتمآ‌ کهآ‌ چرا اینآ‌ ستارهآ‌ موجبآ‌ برانگیختنآ‌ چنینآ‌ علاقهآ‌ایآ‌ شدهآ‌ استآ‌. زیراآنآ‌نیز مشابهآ‌ بسیاریآ‌ از ستارگانآ‌ استآ‌ کهآ‌ در همینآ‌ کهکشانآ‌ وجود دارند.ستارهآ‌ایآ‌ در اندازهآ‌ و درجهآ‌ حرارتآ‌ متوسطآ‌ کهآ‌ با اجرامآ‌ بسیار کوچکآ‌تریآ‌ بهآ‌نامآ‌ «سیارهآ‌» احاطهآ‌ شدهآ‌ استآ‌.
                  و ادامهآ‌ داد: پسآ‌ از بررسیآ‌ دقیقآ‌ متوجهآ‌ شدمآ‌ کهآ‌ حداقلآ‌ برخیآ‌ از سیارهآ‌ها دارایآ‌زوائدیآ‌ انگلیآ‌ هستند کهآ‌ گمانآ‌ میآ‌کنمآ‌ اینآ‌ چیزیآ‌ کهآ‌ دربارهآ‌ آنآ‌ پرسآ‌وجومیآ‌شود باید یکیآ‌ از آنآ‌ها باشد.
                  در اینآ‌ هنگامآ‌ دکتر تادیوسآ‌ با حالتیآ‌ برآشفتهآ‌ و خشمآ‌آلود فریاد زد: چرا. آهآ‌آخر چرا، پروردگار اینآ‌ را تاکنونآ‌ از ما ساکنانآ‌ بیچارهآ‌ و مفلوکآ‌ زمینآ‌ پنهانآ‌کردهآ‌ بود کهآ‌ اینآ‌ تنها ما نبودیمآ‌ کهآ‌ او را در آفرینشآ‌ آسمانآ‌ها تشویقآ‌ و ترغیبآ‌کردهآ‌ میآ‌ستودیمآ‌. منآ‌ در سراسر عمر دراز خود با جدیتآ‌ و تلاشآ‌ پیآ‌گیر و ازرویآ‌ اخلاصآ‌ بهآ‌ او خدمتآ‌ کردمآ‌، با اینآ‌ باور کهآ‌ خدمتمآ‌ را در نظر دارد و باسعادتآ‌ و نعمتآ‌ ابدیآ‌ پاداشمآ‌ میآ‌دهد. و اکنونآ‌ چنینآ‌ پیداستآ‌ کهآ‌ او حتیآ‌ ازوجودمآ‌ نیز باخبر نبودهآ‌ استآ‌. تو میآ‌گوییآ‌ کهآ‌ منآ‌ موجود ذرهآ‌بینیآ‌ ناچیزیآ‌ درمجموعهآ‌ سیصدمیلیارد ستارهآ‌ایآ‌ هستمآ‌ کهآ‌ خود آنآ‌ تنها یکیآ‌ از صدها میلیونآ‌چنینآ‌ مجموعهآ‌ییآ‌ استآ‌. نهآ‌... دیگر بسآ‌ استآ‌. نمیآ‌توانمآ‌ اینآ‌ وضعآ‌ را تحملآ‌کنمآ‌. پرستشآ‌ پروردگار بیشآ‌ از اینآ‌ برایمآ‌ ممکنآ‌ نیستآ‌.
                  نگهبانآ‌ گفتآ‌: پسآ‌ اکنونآ‌ میآ‌توانیآ‌ بهآ‌ جایآ‌ دیگریآ‌ برویآ‌.
                  در اینآ‌ هنگامآ‌ متألهآ‌ راندهآ‌ شدهآ‌ با هیجانآ‌ و چهرهآ‌ایآ‌ خستهآ‌ و رنگآ‌باختهآ‌ ازخوابآ‌ بیدار شد و زیرلبآ‌ غرید: ببینآ‌، قدرتآ‌ شیطانآ‌ حتیآ‌ در تخیلآ‌ ما بهآ‌هنگامآ‌خوابآ‌ نیز وحشتناکآ‌ و ترسآ‌آور استآ‌.

                  برتراند راسل
                  جان نباشد جز خبر در آزمون
                  هر که را افزون خبر جانش فزون

                  دیدگاه


                    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    [glow=red,2,300]موانع و موقعیت ها[/glow]
                    در روزگاران قدیم پادشاهی دستور داد تخته سنگی را وسط جاده ای قرار دهند. سپس خود و افرادش در گوشه ای مخفی شدند تا ببینند آیا کسی آن تخته سنگ را از سر راه برمی دارد یا نه.

                    عده ای از بازرگانان و افراد مرفه دربار با بی توجهی از کنار تخته سنگ عبور کردند. عده زیادی هم از مردم عادی با دیدن تخته سنگ شاه را ملامت می کردند و او را مقصر می دانستند که چرا جاده ها را آباد نمی کند و به وضعیت آنها رسیدگی نمی کند. اما هیچکس برای برداشتن تخته سنگ از وسط جاده کاری انجام نمی داد. پس از مدتی که افراد زیادی رفت و آمد کردند یک روستایی که بار سبزیجات داشت از راه رسید. آن مرد روستایی به محض اینکه به تخته سنگ رسید بارش را به زمین گذاشت و شروع به هل دادن تخته سنگ کرد تا اینکه بعد از مدتی با زحمت زیاد توانست تخته سنگ را از وسط جاده به کناری بغلتاند.

                    بعد از برداشتن تخته سنگ از وسط جاده مرد روستایی یک کیسه پول درست در جاییکه قبلاً تخته سنگ بود پیدا کرد وقتی مرد روستایی در کیسه را باز کرد با مقدار زیادی سکه های طلا و یک یادداشت مواجه شد که در آن نوشته شده بود: طلاها متعلق به کسی است که تخته سنگ را از سر راه مردم کنار بزند.

                    مرد روستایی چیزی آموخت که بسیاری از ما در مواجهه با سختی ها متوجه آن نمی شویم.

                    هر مانعی که سر راه ما بوجود می آید فرصتی برای پیشرفت در اختیار ما می گذارد



                    هیچ موفقیت بزرگی بدون پشتکار مقدور نیست.ادیسون می گوید:
                    موفقیت 1% الهام است و 99% پشتکار
                    مصادیق اظهار محبت به همسر
                    بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
                    ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
                    اثر قصه گویی برای کودکان

                    دیدگاه


                      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                      داستان برنامهآ‌نویس و مهندس
                      یک برنامهآ‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامهآ‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میآ‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامهآ‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرمآ‌کنندهآ‌اى است. من از شما یک سوال میآ‌پرسم و اگر شما جوابش را نمیآ‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میآ‌کنید و اگر من جوابش را نمیآ‌دانستم من ۵ دلار به شما میآ‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامهآ‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما میآ‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامهآ‌نویس بازى کند. برنامهآ‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمهآ‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامهآ‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا میآ‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین میآ‌آید ۴ پا؟» برنامهآ‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند. بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامهآ‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمهآ‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامهآ‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید.

                      در این دنیا فقط محال،محال است

                      دیدگاه


                        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                        عشق حقیقی
                        عشق حقیقی

                        پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد .. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند ..

                        پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند .. سپس به او گفتند : باید ازت عکسبرداری بشه تا جایی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه .. پیرمرد غمگین شد .. گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست ..

                        پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .. پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است .. هرصبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم .. نمیخواهم دیر شود ..

                        پرستاری به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم .. پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم او الزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد .. حتی مرا هم نمی شناسد .. پرستار با حیرت گفت : وقتی نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید ؟ پیرمرد با صدایی گرفته .. به آرامی گفت : اما من که میدانم او چه کسی است


                        اگه مردم می دونستن زمان چقدر با ارزشه دیگه هیچ وقت کفش بند دار نمی خریدن البرت انیشتن

                        دیدگاه


                          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                          یادگرفتم:
                          1. با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.
                          2. با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند .
                          3. از حسود دوری کنم چون حتی اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز هم از من بیزار خواهد بود .
                          4.با کودک بحث نکنم چون مرا با دانش خویش می سنجد و هم سطح خویش میپندارد


                          اگه مردم می دونستن زمان چقدر با ارزشه دیگه هیچ وقت کفش بند دار نمی خریدن البرت انیشتن

                          دیدگاه


                            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                            بخیل و غلام

                            بخیلی خروسی کشت وبه غلام خود دادوگفت:اگر از پختن این خروس برایی تورا ازاد میکنم غلام هرچه توانست جدیت کرد تا شاید از بندگی ازاد شود.وقتی غذا حاظر شدبخیل اب خروس را به جا گذشت وگفت اگر آشی باهمین خروس درست کنی تورا ازاد خواهم کرد غلام شوربای خوبی تهیه کرد و باز بخیل شوربارا خورد وخروس را گذاشت وغلام را آزاد نکرد برای بارسوم دستور داد با پیکر خروس حلیمی درست کند و پیوسته غذاهای رنگارنگ بااین خروس دستور میداد وغذا را میخورد وخروس را نگه میداشت. بالا خره غلام به تنگ امدو گفت:آقای من دیگر مرا میلی به ازادی نیست شما را به خدا این خروس را آزادکنیدو بخورید تا ازدست شما راحت شود.
                            در این دنیا فقط محال،محال است

                            دیدگاه


                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              شکست یک شخص نیست!

                              یکی از مریدان شیوانا مرد تاجری بود که ورشکست شده بود. روزی برای تصمیم گیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور بود. شیوانا از شاگردان خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند. یکی از شاگردان به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی توان به مشورتش اعتماد کرد. شیوانا پاسخ داد:.....

                              شکست یک اتفاق است. یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربه ای نداشته است ، هزاران قدم جلوتراست. او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس کرده است و تارهای متصل به شکست را می شناسد. او بهتر از هر کس دیگری می تواند سیاهچاله های منجر به شکست را به ما نشان دهد.وقتی کسی موفق می شود بدانید که چیزی یاد نگرفته است! اما وقتی کسی شکست می خورد گاه باشیدکه او هزاران چیز یاد گرفته است که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد می تواند به دیگران منتقل کند. وقتی کسی شکست می خورد هرگز نگوئید او تا ابد شکست خورده است! بلکه بگوئید او هنوز موفق نشده است
                              بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                              دیدگاه


                                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                                داستان:آقا ملا
                                یک روز ملا به گرمابه رفته بود وجوانهایی در انجا نشسته بودند وتصمیم بر این داشتند که سر بسر ملا بگذارند و بهمین خاطر ازقبل هرکدام تخم مرغهایی اورده بودندو رو به ملا کردندو گفتند:ماهرکدام قدقد میکنیم و تخم میگذاریم وهرکس که نتوانست تخم بگذارد مخارج گرمابه را تمام و کمال باید بپردازد چیزی نگذشت که ملا شروع به قوقولی قوقو!کرد. جوانها به او گفتند مگر دیوانه شده ای چرا اینکار را انجام میدهی قراربر این شد که مرغ شوی؟!
                                ملا رو کردو به جوانها گفت:این همه مرغ نیاز به خروس دارند!
                                در این دنیا فقط محال،محال است

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X