اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    شما یادتون نمیاد، کیک می خریدیم پونزه زار. کاغذ زیرش رو هم می جویدم!
    شما یادتون نمیاد آسیاب بشین میشینم، آسیاب پاشو پامیشم، آسیاب بچرخ میچرخم، آسیاب پاشو،پا نمیشم؛ جوون ننه جون، پا نمیشم؛… جونه قفل چمدون،پامیشم..آسیاب تند ترش کن، تندتر تندترش کن!
    شما یادتون نمیاد موقع امتحان باید بین خودمون و نفر بغلی کیف میذاشتیم رو میز که تقلب نکنیم.


    شما یادتون نمیاد؛ جمعه شبا سریال جنگجویان کوهستان رو، فرداش همه تو مدرسه جوگیر بودیم.
    شما یادتون نمیاد ، پیک نوروزی که شب عید میدادن دستمون حالمونو تا روز آخر عید میگرفتن !


    شما یادتون نمیاد، اون قایق ها رو که توش نفت میریختیم و با یه تیکه پنبه براش فتیله درست میکردیم و بعد روشنش میکردیم و میگذاشتیمش تو حوض. بعدش هم پت پت صدا میکرد و حرکت میکرد !!!
    شما یادتون نمیاد اونجا که الان برج میلاد ساختن، جمعه ها موتورهای کراس میومدن تمرین و نمایش. عشقمون این بود که بریم اونا رو ببینیم. راستی چی شدن اینا؟


    شما یادتون نمیاد، این چیه این چی چیه؟ کفش نهرین بچه ها, شما هم میخواین؟ بـــــله..
    شما یادتون نمیاد سریال آیینه ، دو قسمتی بود اول زن و شوهر ها بد بودند و خیلی دعوا میکردند بعد قسمت دوم : زندگی شیرین می شود بود و همه قربون صدقه هم می رفتند. یه قسمتی بود که زن و شوهر ازدواج کرده بودند همه براشون ساعت دیواری آورده بودند. بعد قسمت زندگی شیرین میشود جواد خدایاری و مهین شهابی برای زوج جوان چایی و قند و شکر بردند همه از حسن سلیقه این دو نفر انگشت به دهان موندند و ما باید نتیجه میگرفتیم که چایی بهترین هدیه عروسی می تونه باشه.


    شما یادتون نمیاد: ستاره آی ستاره پولک ابر پاره، به من بگو وقتی که خواب نبودی بابامو تو ندیدی؟
    دیدمش از اونجا رفت اون بالا بالاها رفت بالا پیش خدا رفت
    خدا که مهربونه پیش بابام میمونه
    گریه نمیکنم من که شاد نباشه دشمن


    شما یادتون نمیاد چرخ فلکی که چرخو فلکش رو میاورد 4 تا جا بیشتر نداشت و با دست میچرخوندش.



    شما یادتون نمیاد چکمه پلاستیکی که مامانا از کفش ملی میخریدند پامون میکردند.





    شما یادتون نمیاد…جنازه از ویدئو راحت تر جا به جا می شد!
    شما یادتون نمیاد شیشه های همه خونه ها چسب ضربدری داشت.
    شما یادتون نمیاد…تا پلیس میدیدم صدای ضبط ماشین رو کم میکردیم!

    شما یادتون نمیاد که چه حالی ازت گرفته می شد وقتی تعطیلات عید داشت تموم می شد و یادت می آمد پیک نوروزیت را با اون همه تکالیفی که معلمت بهت داده رو هنوز انجام ندادی واقعا که هنوزم وقتی یادم می یاد گریم می گیره.



    شما یادتون نمیاد، چقدر زجر آور بود شنیدن آهنگ مدرسه ها وا شده اونم صبح اول مهر.
    شما یادتون نمیاد، توی سریال در پناه تو وقتی بابای مریم سیلی آبداری زد به رامین چقدر خوشحال شدیم!


    شما یادتون نمیاد, سریال روزی روزگاری که پخش میشد تیکه کلام رایج بین مردم شده بود “التماس نکن”
    شما یادتون نمیاد، تو بلفی و لیلیپیت.. عمو دکتره همیشه مست بود! دماغش همیشه قرمز بود و بطری مشـروبـش دستش!


    شما یادتون نمیاد، زنگ آخر که می شد کیف و کوله رو مینداختیم رو دوشمون و منتظر بودیم زنگ بخوره تا اولین نفری باشیم که از کلاس میدوه بیرون.

    شما یادتون نمیاد، خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی.
    n

    شما یادتون نمیاد آتروپات رو که گرم میکرد.
    شما یادتون نمیاد ولی سره کلاس انشاء که میشد اگه نوشته بودیم دل تو دلمون نبود معلم صدا بزنه ولی اگه ننوشته بودیم زنگ استراحت دل درد میگرفتیم!

    شما یادتون نمیاد یک مدت از این مداد تراش رو میزی ها مد شده بود هرکی از اونا داشت خیلی با کلاس بود.

    شما یادتون نمیاد دبستان که بودیم معلم بهداشت یه ساعتایی می اومد با مدادامون لای موهامونو نگاه می کرد.




    شما یادتون نمیاد! روی فیلمای عروسی آهنگ یه حلقه طلایی معین رو می ذاشتن.
    شما یادتون نمیاد:قبل از شروع برنامه یه مجری میومد اولش شعر می خوند بعد هم برنامه ها رو پشت سر هم اعلام می کرد…آخرشم می گفت شما رو به دیدن برنامه ی فلان دعوت می کنم..
    شما یادتون نمیاد تو فیلم سازدهنی مرده با دوچرخه توکوچه ها دور میزدو میخوند:دِریااااااا موجه کا کا.. دِریا موجه.


    شما یادتون نمیاد، تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان نفر وسطی باید میرفت زیر میز.
    !


    شما یادتون نمیاد، سرمونو می گرفتیم جلوی پنکه می گفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ
    شما یادتون نمیاد وقتی سریال مراد برقی شروع میشد پرنده تو خیابونها پر نمیآ‌زد.


    شما یادتون نمیاد ولی نوک مداد قرمزای سوسمار نشانُ که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد.
    .
    .
    .
    .
    بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

    دیدگاه


      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

      ولی من همشو یادم میاد :cry:

      از دوستان معذرت میخوام میدونم اینجا جاش نیست :cry:

      :cry2: :cry2: :cry2:

      خیلی خیلی ممنونم که همه خاطراتمو زنده کردین :cry: خیلی حال کردم

      مخصوصا اونی که : تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان نفر وسطی باید میرفت زیر میز. خیلی منو برد تو حس
      از سختی نترس! این سختی هاست که جایگاه و مقام انسان را بالا میبرد...

      دیدگاه


        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

        سلام
        یادش بخیر :cry:
        صبح های زمستون که همه چاله های جاده یخ می زدند با چکمه ای که سوراخ نباشه! میفتادم به جون یخ ها
        هم رو می شکستم.یه بار یخه کلفت بود با ضربه نشکست.پام سر خورد و شترق...
        هییییییییییی روزگار!

        دیدگاه


          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          لبخند
          در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.
          هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
          او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
          شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد ...
          و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند
          و مردم از او کناره گیری می کردند.
          قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
          و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر
          اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد
          که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند
          او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت
          و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
          سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد گاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
          لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.

          چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.
          از سختی نترس! این سختی هاست که جایگاه و مقام انسان را بالا میبرد...

          دیدگاه


            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

            نوشته اصلی توسط shahin2222
            لبخند
            همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
            با سلام ...

            واقعا همین جوری هست ...گاهی اوقات توی زندگی مسائلی برای اطرافیان پیش میاد که ادم شاید هیچ کاری نتونه بکنه اما یه لبخند ، یه صحبت ارام بخش و غیره می تونه به شدت روحیه طرف مقابل رو و یا حتی سرنوشت اون رو تغییر بده .
            مصادیق اظهار محبت به همسر
            بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
            ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
            اثر قصه گویی برای کودکان

            دیدگاه


              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

              فارغ التحصیلی

              مرد جوانی، از دانشکده فارغ التحصیل شد. ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود.
              مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد.
              بالاخره روز فارغ التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت:
              من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی ناامید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.
              سالها گذشت و مرد جوان در کار وتجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود رابه او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید.
              هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.

              نکته ها:
              چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجاتهایمان را از دست داده ایم فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار داریم رخ نداده اند؟
              برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند ...

              دیدگاه


                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                مردی به دنبال موقعیتی بود که برای پسرش خواستگاری برود و روزی به این فکر افتاد که پسرش را داماد بیل گیتس کند مرد وارد شرکت بیل گیتس شد و با او ملاقات کرد ومرد از بیل گیتس دوخترش را برای پسرش خواستگاری کرد که بیل گیتس گفتم دخترمن قصد ازدواج را ندارد وچون پسر پیرمرد بیکار بود پیرمرد این گونه گفت:پسر من قائم مقام بانک جهانی است
                بیل گیتس:اوه قبول میکنم
                پیرمرد وقتی از شرکت بیل گیتس برگشت سریع به بانک تجارت جهانی رفت و با رئیس بانک درموردکار برای پسرش گفتگو کرد وبه رئیس بانک گفت پسر من را معاون بانک بگذار که ان مرد گفت :من معاون زیاد دارم
                ناگهان پیرمرد گفت :حتی اگر داماد بیل گیتس باشد.
                دراینجا رئیس بانک تسلیم خواسته پیرمرد شد.
                در این دنیا فقط محال،محال است

                دیدگاه


                  پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                  ارشمیدس در حمام!


                  معروف است که یکی از بزرگآ‌ترین کشفیات ارشمیدس در حمام صورت گرفت و وی شوقآ‌زده، لخت مادرزاد از حمام بیرون زد و فریاد کشید «یافتم، یافتم».

                  روزی که ارشمیدس به حمام رفت، لابد چرک بود. اما به جای اینکه کیسه بکشد شروع به بازی و غوطهآ‌خوردن در آب کرد. پایین میآ‌رفت و بالا میآ‌آمد، باز پایین میآ‌رفت و بالا میآ‌آمد، خیلی آرام، یک بار دیگر که پایین رفت یکهو از آب بیرون جست. فریاد کشید: یافتم، یافتم...

                  کسانی که حمام نرفتهآ‌اند نمیآ‌دانند که فریاد در حمام چه انعکاس پرابهت و چندبارهآ‌ای دارد. پژواک صدا در خود صدا میآ‌پیچد و باز ارشمیدس انگار که «مویش» را میآ‌کشند از ته دل فریاد میآ‌زد: یافتم، یافتم...

                  اولین گمان این بود که ارشمیدس سنگ پا پیدا کرده است، اما تا آن روز کسی برای سنگ پا اینطور نعره نکشیده بود. آنهایی که به ارشمیدس نزدیکآ‌تر بودند بیآ‌اختیار ذهنآ‌شان به ثروت و جواهری رفت که ارشمیدس از روی خوشآ‌شانسی و اتفاق آن را پیدا کرده است که فریاد در فریاد ارشمیدس انداختند: مال ماست، مال ماست...

                  اما ارشمیدس بیآ‌اعتنا به همهآ‌چیز و همهآ‌کس و حتی لباسآ‌هایش، از سر شوق، لخت مادرزاد از حمام بیرون زد.

                  صاحب حمام فقط یک فریاد کوتاه داشت: پس پول حمام چی؟

                  بعد یکهو مثل تیر از ذهنش گذشت که ارشمیدس چیز باارزشی یافته و فریادآ‌زنان به دنبالش افتاد: مال من است، مال من است!

                  حمامی پس از اینکه دویست، سیصد متر به دنبال ارشمیدس دوید، دیگر کاملاً باورش شد که ارشمیدس چیز باارزشی پیدا کرده و حالا فریاد میآ‌زد: دزد، دزد، بگیریدش...

                  وقتی ارشمیدس از کنار بازار شهر گذشت جمعیتی که از پیآ‌اش میآ‌دوید به هجده نفر رسید، در حالی که ارشمیدس همچنان فریاد میآ‌زد: یافتم، یافتم...

                  شمعآ‌فروشان و نعلآ‌بندان و خلاصه کاسبآ‌کارها از کسانی که به دنبال ارشمیدس بودند میآ‌پرسیدند: «مگر چه شده است؟» و آنها جواب میآ‌دادند: «یافتش، یافتش» و همینآ‌طور از پی ارشمیدس میآ‌دویدند.

                  پیرزنی گفت: چه بیآ‌حیاست این مرد!

                  لاتی به محض اینکه ارشمیدس را آنآ‌طور لخت مادرزاد دید گفت: این چیآ‌چی پیدا کرده که باید حتماً لخت باشه تا نشون بده؟!

                  در سرکوی سگآ‌بازها، آنجا که «کلبی»آ‌ها جمع میآ‌شدند، بالاخره جلوی ارشمیدس را گرفتند. لنگی به دور تنش پیچیدند، پیرمردی نفسآ‌نفسآ‌زنان از راه رسید: من هفته قبل در حمام انگشتر طلایم را گم کردم، زنم شاهد است!

                  حمامی هم رسید: منطقاً آنچه در حمام است، مال حمامی است.

                  یکی از سوفسطائیان خواست با این نظر مخالفت کند که مأمور دولت آمد: حرف بیآ‌حرف! این چیزها مال دولت است.

                  مرد میانسالی از جمعیت گفت: قربان هنوز معلوم نیست چیآ‌چی هست.

                  مأمور خود را از تک و تا نینداخت: پس زودتر معلوم کنید تا بفهمیم صاحب چه چیزی هستیم!

                  اما ارشمیدس که غافل از دور و برش بود همینآ‌طور داد و فریاد میآ‌کرد: یافتم، یافتم، یافتم...

                  جمعیت که هر دم بیشتر میآ‌شد و کلافه بود دستهآ‌جمعی فریاد زدند: آخه بگو چی آ‌یافتی؟

                  ارشمیدس با همان شور و حرارت فریاد کرد: هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع همآ‌حجمش سبک میآ‌شود.

                  مردم گفتند: چیآ‌، چی گفتی؟

                  ارشمیدس که از دقت و توجه مردم نسبت به مسائل علمی شوقآ‌زده شده بود شمرده گفت: دقت کنید، آ‌هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع همآ‌حجمش سبک میآ‌شود.

                  همگی با هم گفتند: «این مردک خر چه میآ‌گوید، دیوانه است» و از دورش پراکنده شدند و ارشمیدس از دور صدای مردی را شنید که میآ‌گفت «هر جسمی که در آب فرورود به اندازه ارشمیدس دیوانه نمیآ‌شود» و صدای خنده مردم بلند شد.

                  فردای آن روز به سردر حمام یک تابلوی کوچک نصب شد که روی آن با خط خوش یونانی نوشته شده بود: برای حفظ شئونات اخلاقی از پذیرش دانشمندان و فلاسفه معذوریم.
                  بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                  دیدگاه


                    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    شب بود و خورشید به روشنی میآ‌درخشید، پیرمردی جوان، یکه و تنها با خانوادهآ‌اش در سکوت گوشآ‌خراش خیابان قدمآ‌زنان ایستاده بود...
                    جان نباشد جز خبر در آزمون
                    هر که را افزون خبر جانش فزون

                    دیدگاه


                      خلاقیت در کارها

                      با سلام ..... :smile:

                      هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن سفینه به فضا را چید ، با مشکل کوچکی مواجه شد ، ریاست ناسا متوجه شد که خودکارهای موجود در فضا کار نمیکنند ! در واقع نیروی گرانشی وجود ندارد که به وسیله ی آن خودکارها کار کنند ! :agree: ریاست ناسا که فردی باهوش بود ، حل مشکل رو به 2 دانشمند ناسایی سپرد ، یکی از آنها بسیار خبره و با تجربه و باهوش بود و دیگری فردی تازه کار اما خلاق بود ، هر دو یک هفته وقت داشتند تا تحقیق خود را مبنی بر حل مشکل به ریاست ناسا ارائه دهند
                      فرد اول که مخش برای این کارها درد میکرد ! طی یک هفته یک مقاله ی 50 صفحه ای نوشت که در آن مبلغی معادل 12 میلیون دلار :eek: برای طراحی خودکاری تخمین زده شده بود که زیرآب کار میکرد و روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت و از دمای زیر صفر تا 300 درجه سانتی گراد کار میکرد . oo: فرد دوم نیز مقاله و یا تحقیق خود را ظرف یک هفته کامل کرد ، تحقیق او فقط یک صفحه داشت و در بالایش نوشته شده بود استفاده از مداد ! :nerd:
                      مصادیق اظهار محبت به همسر
                      بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
                      ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
                      اثر قصه گویی برای کودکان

                      دیدگاه


                        پاسخ : خلاقیت در کارها

                        نوشته اصلی توسط _مریم زارع _
                        با سلام ..... :smile:

                        هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن سفینه به فضا را چید ، با مشکل کوچکی مواجه شد ، ریاست ناسا متوجه شد که خودکارهای موجود در فضا کار نمیکنند ! در واقع نیروی گرانشی وجود ندارد که به وسیله ی آن خودکارها کار کنند ! :agree: ریاست ناسا که فردی باهوش بود ، حل مشکل رو به 2 دانشمند ناسایی سپرد ، یکی از آنها بسیار خبره و با تجربه و باهوش بود و دیگری فردی تازه کار اما خلاق بود ، هر دو یک هفته وقت داشتند تا تحقیق خود را مبنی بر حل مشکل به ریاست ناسا ارائه دهند
                        فرد اول که مخش برای این کارها درد میکرد ! طی یک هفته یک مقاله ی 50 صفحه ای نوشت که در آن مبلغی معادل 12 میلیون دلار :eek: برای طراحی خودکاری تخمین زده شده بود که زیرآب کار میکرد و روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت و از دمای زیر صفر تا 300 درجه سانتی گراد کار میکرد . oo: فرد دوم نیز مقاله و یا تحقیق خود را ظرف یک هفته کامل کرد ، تحقیق او فقط یک صفحه داشت و در بالایش نوشته شده بود استفاده از مداد ! :nerd:
                        سلام
                        ولی من این قضیه رو جوری دیگه یادمه وقتی با این مشکل مواجه شدن یک پروژه
                        محرمانه شکل گرفت و بعد از ساختن اون خودکار توی افتتاحیه ای که ناسا می خواست پوزش رو بده یک نامه از طرف روس ها دریافت کرد که توی اون نوشته شده بود که ما این مشکل رو سال هاست که حل کردیم با به همراه بوردن مداد
                        جوری شد که او بخش تحقیقاتی 4 ماه تعطیل شد همه به ناسا خندیدند

                        دیدگاه


                          پاسخ : خلاقیت در کارها

                          نوشته اصلی توسط ahnor
                          سلام
                          ولی من این قضیه رو جوری دیگه یادمه وقتی با این مشکل مواجه شدن یک پروژه
                          محرمانه شکل گرفت و بعد از ساختن اون خودکار توی افتتاحیه ای که ناسا می خواست پوزش رو بده یک نامه از طرف روس ها دریافت کرد که توی اون نوشته شده بود که ما این مشکل رو سال هاست که حل کردیم با به همراه بوردن مداد
                          جوری شد که او بخش تحقیقاتی 4 ماه تعطیل شد همه به ناسا خندیدند
                          با سلام ...

                          چه جالب ....راستش من که نمیدونم همینجوری از یه جا کپی ، پیس کردم ... :mrgreen:
                          مصادیق اظهار محبت به همسر
                          بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
                          ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
                          اثر قصه گویی برای کودکان

                          دیدگاه


                            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                            برخورد با یک اشتباه در آی بی ام


                            با آرزوی آنکه ما هم از اشتباهات خودمان و دیگران بیاموزیم:

                            می گویند یکی از کارکنان شرکت « آی . بی . ام » اشتباه بزرگی مرتکب شد و مبلغ ده میلیون دلار به شرکت ضرر زد.
                            این کارمند به دفتر تام واتسون (بنیان گذار شرکت) احضار شد و پس از ورود گفت: "تصور می کنم باید از شرکت استعفا دهم".

                            واتسون گفت: "شوخی می کنی! ما همین الان مبلغ ده میلیون دلار بابت آموزش شما پول دادیم!
                            من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم.

                            دیدگاه


                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              رنگ عشق

                              در و دیوار دنیا رنگی است. رنگ عشق. خدا جهان را رنگ کرده است. رنگ عشق

                              و این رنگ همیشه تازه است و هرگز خشک نخواهد شد.

                              از هر طرف که بگذری، لباست به گوشهآ‌ای خواهد گرفت و رنگی خواهی شد.

                              اما کاش چندان هم محتاط نباشی؛ شاد باش و بیآ‌پروا بگذر، که خدا کسی را دوستآ‌تر دارد که لباسش رنگیآ‌تر است.
                              من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم.

                              دیدگاه


                                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                                مهندس متبحر

                                مهندسی بود که در تعمیر دستگاهآ‌های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از ٣٠ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاهآ‌های چندین میلیون دلاری با او تماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر میآ‌آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بود اشکال را رفع کند، بنابراین نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است.
                                مهندس، این ا مر را به رغبت میآ‌پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه میآ‌پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه میآ‌کشد و با سر بلندی میآ‌گوید: اشکال اینجاست.
                                آن قطعه تعمیر میآ‌شود و دستگاه بار دیگر به کار میآ‌افتد. مهندس دستمزد خود را ٥٠٠٠٠ دلار تعیین میآ‌کند.
                                حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی میآ‌کند و او بطور مختصر این گزارش را میآ‌دهد:
                                بابت یک قطعه گچ: ١ دلار
                                بابت دانستن این که ضربدر را کجا بزنم: ٤٩٩٩٩ دلار
                                من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم.

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X