اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    شیخ به پاره ای از مریدانش دستور داد تا برای رسیدن به صبر، چهل روز در بیابان معتکف بشدندی، مریدان شوریده حال شدندی و از شیخ پرسیدندی که یا شیخ، راه دیگری هم برای به دست آوردن صبر موجود باشد؟
    شیخ فرمود آری یک ساعت استفاده از اینترنت پر سرعت ایران
    مریدان همی نعره ای کشیدندی و راه بیابان پیش گرفتندی

    دیدگاه


      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتŸ

      دوستان لطفا مطالب تکراری نذارید. هر دو پست قبلی تکراریه!!!
      سلام .. خوب ادم که نمیتونه همه پست ها رو بخونه تا ببینه تکراری هست یا نه !!!! :sad:
      حالا تکراری هم توش در میاد دیگه !!! :agree: حالا من که عوضش کردم .. :smile: خدا کنه این دیگه تکراری نباشه !!!!!!!!!


      بی ریاترین بیان عشق به همسر در مقابل ببر وحشی
      نهایت عشق !
      یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
      برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
      در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
      داستان کوتاهی تعریف کرد:

      یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

      داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

      بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

      قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
      مصادیق اظهار محبت به همسر
      بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
      ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
      اثر قصه گویی برای کودکان

      دیدگاه


        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

        دوستان لطفا مطالب تکراری نذارید. هر دو پست قبلی تکراریه!!!
        It's nice to be important but it's important to be nice!

        از اینکه نمی رسم جواب دوستان را بدم معذرت می خوام.

        دیدگاه


          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          نوشته اصلی توسط حمیدرضا رضائی
          فکر میآ‌کنم قرار بود که این جا داستان های کوتاه و مینیمال گذاشته بشه.
          فعلا که شده زندگینامه مشاهیر!
          احتمالا پست های بیآ‌ربط پاک میشن
          چیز دیگه ای نبود گیر بدی
          توی این وضع داستان کوتاه از کجا بیاریم

          اگه مردم می دونستن زمان چقدر با ارزشه دیگه هیچ وقت کفش بند دار نمی خریدن البرت انیشتن

          دیدگاه


            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

            دو نفر به اسم محمود و مسعود باهم رفاقتی دیرینه داشتن، تا جایی که مردم فکر میکردن این دو نفر باهم برادرند. روزی روزگاری مسعود نقشه گنجی رو به محمود نشان داد و با هم تصمیم گرفتن که به دنبال گنج برن. یک روز محمود و مسعود از خانواده شان خداحافظی کردن و رفتن. محمود نقشه ای در سر داشت که وقتی به گنج دست پیدا کرد مسعود رو از سر راهش برداره و اونو بکشه. بعد از چند روز سختی به گنج رسیدند. و محمود طبق نقشه ای که در سر داشت مسعود رو کشت و گنج رو برداشت و به خانه اش برگشت.

            با آن گنج زندگی اش از این رو به آن رو شد. ولی زن مسعود که فهمیده بود مسعود به دست محمود کشته شد با نا امیدی به شهر مهاجرت کرد و بعد از ادامه تحصیل در یک بیمارستانی به پرستاری مشغول شد. بعد از چند سال که آبها از آسیاب افتاد محمود به دلیل بیماری به بیمارستان شهر میره و اونجا بستری میشه اتفاقا زن مسعود هم توی همون بیمارستان کار میکرد که یکدفعه دید محمود توی یکی از اتاقها بستری هست.

            رفت توی اتاق و مطمئن شد که اونی که بستری هست همون کسی هست که شوهرش را کشت. اینجا بود که زن مسعود به فکر انتقام افتاد. از اتاق بیرون رفت و یک سرنگ را پر بنزین کرد و آمد خودش را پرستار کشیک معرفی کرد و سرنگ پر از بنزین را در بدن محمود خالی کرد.

            بعد از چند ثانیه حال محمود بد شد و عرق میکرد در این لحظه زن مسعود خودش رو معرفی کرد و به محمود گفت تو بودی که همسرم رو کشتی و حالا من انتقام همسرم رو ازت گرفتم و در بدنت بنزین تزریق کردم. در این لحظه محمود از روی تخت پایین اومد زن مسعود فرار کرد و محمود به دنبالش می دوید و با چاقویی که در دست داشت میخواست زن مسعود رو هم بکشه. زن مسعود بعد از پایین رفتن پله ها به بمبست رسید و دیگه راه فرار نداشت، محمود از راه رسید و با چاقویی که در دست داشت زن مسعود رو تهدید به مرگ کرد، زن مسعود که دیگه راه فرار نداشت تسلیم شد و روی زانو هایش افتاد و به محمود گفت منو بکش!

            محمود نامرد هم دستان خود رو بالا برد و میخواست چاقو را در قلب زن مسعود فرو کند، زن مسعود چشمان خود را بست و محمود دستان خود را رها کرد ولی ناگهان در فاصله بسیار کم از قلب آن زن، محمود از حرکت ایستاد. زن مسعود چشمان خود را باز کرد و دید که محمود از حرکت ایستاد و چاقو هم در دستانش هست. ازش پرسید که چرا نمیزنی؟ محمود گفت: بنزینم تموم شد!

            دیدگاه


              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

              سلام .. دوستان اگه تکراری بود معذرت دیگه !!!! :agree:
              دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید..
              بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید.
              زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

              20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: [glow=red,2,300]"من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم "[/glow]
              مصادیق اظهار محبت به همسر
              بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
              ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
              اثر قصه گویی برای کودکان

              دیدگاه


                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس بیست دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت. سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه‏های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز دستهای حاضرین بالا رفت. این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین‏طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبه‏رو میشویم، خم میشویم، مچاله میشویم، خاک‏آلود میشویم و احساس میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و صرف‏نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم.

                مصادیق اظهار محبت به همسر
                بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
                ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
                اثر قصه گویی برای کودکان

                دیدگاه


                  پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                  محمد فلاحی
                  بهترین لحظه زندگی
                  دخترک کوشه خیابان نشسته بود با سنگ های کوچک بازی می کرد و هر نیم ساعتی بیم نگاهی به خیابان می کرد که برادرش در حال تمیز کردن ماشین های مردم بود بعضی موقه ها خوشحال از این که برادرش با گرفتن پول شاد بود و برخی مواقه بقضی می کرد و سریع نگاهش رو جمع می کرد تا برادرش متوجه نگاه او نشود
                  وقتی دختر هایی که مادر و پدرشون رو می دیدم بغضی می کردو ولی نمیذاشت که اشک پایین بیاد یه روز بارون شدیدی می یومد دختری 2-3 ساله از زیر چادر مادرش جدا شد و دوان دوان به سوی من اومد و به من پفک داد منو نازم کرد منو برد زیر چادر مادرش ، مادر خیس می شد و من چه حسی داشتم
                  کاش منم مادر داشتم
                  من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم.

                  دیدگاه


                    اهمیت بستن کمربند :

                    داستان کوتاه و بی سر وصدا. :twisted: :twisted:
                    آروم می میری :sad:

                    :twisted:

                    صبور باش عکس داره لود میشه!
                    یادش بخیر یه وقتایی هر روز میومدم اینجا !

                    دیدگاه


                      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                      مهمترین عضو بدن کدام است
                      مادرم همیشه از من میآ‌پرسید: مهمترین عضو بدنت چیست؟

                      طی سالآ‌های متمادی، با توجه به دیدگاه و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب میآ‌کردم، پاسخی را حدس میآ‌زدم و با خودم فکر میآ‌کردم که باید پاسخ صحیح باشد

                      وقتی کوچکتر بودم، با خودم فکر کردم که صدا و اصوات برای ما انسانآ‌ها بسیار اهمیت دارند، بنابراین در پاسخ سوال مادرم میآ‌گفتم: مادر، گوشآ‌هایم

                      او گفت: نه، خیلی از مردم ناشنوا هستند. اما تو در این مورد باز هم فکر کن، چون من باز هم از تو سوال خواهم کرد

                      چندین سال سپری شد تا او بار دیگر سوالش را تکرار کند. من که بارها در این مورد فکر کرده بودم، به نظر خودم، پاسخ صحیح را در ذهن داشتم. برای همین، در پاسخش گفتم: مادر، قدرت بینایی برای هر انسانی بسیار اهمیت دارد. پس فکر میآ‌کنم چشمآ‌ها مهمترین عضو بدن هستند

                      او نگاهی به من انداخت و گفت: تو خیلی چیزها یاد گرفتهآ‌ای، اما پاسخ صحیح این نیست، چرا که خیلی از آدمآ‌ها نابینا هستند.

                      من که مات و مبهوت مانده بودم، برای یافتن پاسخ صحیح به تکاپو افتادم

                      چند سال دیگر هم سپری شد. مادرم بارها و بارها این سوال را تکرار کرد و هر بار پس از شنیدن جوابم میآ‌گفت: نه، این نیست. اما تو با گذشت هر سال عاقلتر میآ‌شوی، پسرم.

                      سال قبل پدر بزرگم از دنیا رفت. همه غمگین و دلآ‌شکسته شدند

                      همه در غم از دست رفتنش گریستند، حتی پدرم گریه میآ‌کرد. من آن روز به خصوص را به یاد میآ‌آورم که برای دومین بار در زندگیآ‌ام، گریه پدرم را دیدم

                      وقتی نوبت آخرین وداع با پدر بزرگ رسید، مادرم نگاهی به من انداخت و پرسید: عزیزم، آیا تا به حال دریافتهآ‌ای که مهمترین عضو بدن چیست؟

                      از طرح سوالی، آن هم در چنان لحظاتی، بهت زده شدم. همیشه با خودم فکر میآ‌کردم که این، یک بازی بین ما است. او سردرگمی را در چهرهآ‌ام تشخیص داد و گفت: این سوال خیلی مهم است. پاسخ آن به تو نشان میآ‌دهد که آیا یک زندگی واقعی داشتهآ‌ای یا نه

                      برای هر عضوی که قبلاً در پاسخ من گفتی، جواب دادم که غلط است و برایشان یک نمونه هم به عنوان دلیل آوردم

                      اما امروز، روزی است که لازم است این درس زندگی را بیاموزی

                      او نگاهی به من انداخت که تنها از عهده یک مادر بر میآ‌آید. من نیز به چشمان پر از اشکش چشم دوخته بودم. او گفت: عزیزم، مهمترین عضو بدنت، شانهآ‌هایت هستند

                      پرسیدم: به خاطر اینکه سرم را نگه میآ‌دارند؟

                      جواب داد: نه، از این جهت که تو میآ‌توانی سر یک دوست یا یک عزیز را، در حالی که او گریه میآ‌کند، روی آن نگه داری

                      عزیزم، گاهی اوقات در زندگی همه ما انسانآ‌ها، لحظاتی فرا میآ‌رسد که به شانهآ‌ای برای گریستن نیاز پیدا میآ‌کنیم. من دعا میآ‌کنم که تو به حد کافی عشق و دوستانی داشته باشی، که در وقت لازم، سرت را روی شانهآ‌هایشان بگذاری و گریه کنی

                      از آن به بعد، دانستم که مهمترین عضو بدن انسان، یک عضو خودخواه نیست. بلکه عضو دلسوزی برای خالی شدن دردهای دیگران بر روی خودش است

                      مردم گفته هایت را فراموش خواهند کرد، مردم اعمالت را فراموش خواهند کرد، اما آنها هرگز احساسی را که به واسطه تو به آن دست یافتهآ‌اند، از یاد نخواهند برد
                      بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                      دیدگاه


                        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                        "هر کجا عشق باشد، ثروت و موفقیت هم هست"

                        زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.
                        زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا” بیاید تو و چیزی بخورید.
                        آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟
                        زن گفت: نه .
                        آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم.
                        غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.
                        مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.
                        زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد.
                        اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم.
                        زن پرسید: چرا؟
                        یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.
                        زن رفت و آنچه اتفاق افتاده بود را تعریف کرد. شوهر خوشحال شد. گفت: چه خوب! این یه موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!
                        زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟
                        دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟
                        شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن.
                        زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است ، بیاید و مهمان ما شود. در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند. زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می آیید؟
                        این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم.
                        "هر کجا عشق باشد، ثروت و موفقیت هم هست"
                        یادش بخیر یه وقتایی هر روز میومدم اینجا !

                        دیدگاه


                          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                          وسعت زندگی هرکس به اندازه ی وسعت اندیشه ی اوست
                          سر تا پایآ‌ خودمآ‌ را کهآ‌ خلاصهآ‌ میآ‌کنم، میآ‌شومآ‌ قد یکآ‌ کفآ‌ دستآ‌ خاکآ‌
                          کهآ‌ ممکنآ‌ بود یکآ‌ تکهآ‌ آجر باشد تویآ‌ دیوار یکآ‌ خانه
                          یا یکآ‌ قلوهآ‌ سنگآ‌ رویآ‌ شانهآ‌ یکآ‌ کوه
                          یا مشتیآ‌ سنگآ‌ریزه، تهآ‌تهآ‌ اقیانوس؛
                          یا حتیآ‌ خاکآ‌ یکآ‌ گلدانآ‌ باشد؛ خاکآ‌ همینآ‌ گلدانآ‌ پشتآ‌ پنجره
                          یکآ‌ کفآ‌ دستآ‌ خاکآ‌ ممکنآ‌ استآ‌ هیچآ‌ وقت
                          هیچآ‌ اسمیآ‌ نداشتهآ‌ باشد و تا همیشه، خاکآ‌ باقیآ‌ بماند، فقطآ‌ خاک
                          اما حالا یکآ‌ کفآ‌ دستآ‌ خاکآ‌ وجود دارد کهآ‌ خدا بهآ‌ او اجازهآ‌ دادهآ‌ نفسآ‌ بکشد
                          ببیند، بشنود، بفهمد، جانآ‌ داشتهآ‌ باشد.
                          یکآ‌ مشتآ‌ خاکآ‌ کهآ‌ اجازهآ‌ دارد عاشقآ‌ بشود،
                          انتخابآ‌ کند، عوضآ‌ بشود، تغییر کند
                          وای، خدایآ‌ بزرگ! منآ‌ چقدر خوشبختم. منآ‌ همانآ‌ خاکآ‌ انتخابآ‌ شدهآ‌ هستم
                          همانآ‌ خاکیآ‌ کهآ‌ با بقیهآ‌ خاکآ‌ها فرقآ‌ میآ‌کند
                          منآ‌ آنآ‌ خاکیآ‌ هستمآ‌ کهآ‌ خدا از نفسشآ‌ در آنآ‌ دمیده
                          منآ‌ آنآ‌ خاکآ‌ قیمتیآ‌ام
                          که می خواهم تغییر کنم......... انتخابآ‌ کنم
                          وای بر من اگر همین طور خاکآ‌ باقیآ‌ بمانم
                          الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی, همدردی کنم..
                          بیش از آنکه مرا بفهمند, دیگران را درک کنم
                          پیش از آنکه دوستم بدارند, دوست بدارم
                          زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم
                          بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                          دیدگاه


                            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                            به کدام زن اهمیت میدی؟
                            روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.

                            زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد

                            واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.

                            اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.

                            روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :
                            " من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !"

                            بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :
                            " من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"
                            زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.

                            ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :
                            " من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"

                            زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.
                            مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :
                            " تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"

                            زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
                            در همین حین صدایی او را به خود آورد :

                            " من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."

                            در حقیقت همه ما چهار زن داریم !

                            الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.
                            ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
                            ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
                            د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است
                            بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                            دیدگاه


                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              تهدید

                              روزی شیوانا متوجه شد که باغبان مدرسه خیلی غمگین و ناراحت است. نزد او رفت و علت ناراحتی اش را جویا شد.
                              باغبان که مردی جاافتاده بود گفت: راستش بعدازظهرها که کارم اینجا تمام می شود ساعتی نیز در آهنگری پای کوه کار می کنم.
                              وقتی هنگام غروب می خواهم به منزل برگردم هنگام عبور از باریکه ای مشرف به دره جوانی قلدر سرراهم سبز می شود و مرا تهدید می کند که یا پولم را به او بدهم و یا اینکه مرا از دره به پائین پرتاب می کند.
                              من هم که از بلندی می ترسم بلافاصله دسترنجم را به او می دهم و دست خالی به منزل می روم. امروز هم می ترسم باز او سرراهم سبز شود و باز تهدیدم کند که مرا به پائین دره هل دهد!
                              شیوانا با تعجب گفت: اما تو هم که هیکل و اندامت بد نیست و به اندازه کافی زور بازو برای دفاع از خودت داری!
                              پس تنها امتیاز آن جوان قلدر تهدید تو به هل دادن ته دره است. امروز اگر سراغ ات آمد به او بچسب ورهایش نکن. به او بگو که حاضری ته دره بروی به شرطی که او را هم همراه خودت به ته دره ببری! مطمئن باش همه چیز حل می شود.
                              روز بعد شیوانا باغبان را دید که خوشحال و شاد مشغول کار است.
                              شیوانا نتیجه را پرسید.
                              مرد باغبان با خنده گفت: آنچه گفتید را انجام دادم. به محض اینکه به جوان قلدر چسبیدم و به او گفتم که می خواهم او را همراه خودم به ته دره ببرم ، آنچنان به گریه و زاری افتاد که اصلا باورم نمی شد. آن لحظه بود که فهمیدم او خودش از دره افتادن بیشتر از من می ترسد. به محض اینکه رهایش کردم مثل باد از من دور شد و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد… شیوانا با لبخند گفت: همه آنهایی که انسان ها را تهدید می کنند از ابزارهای تهدیدی استفاده می کنند که خودشان بیشتر از آن ابزارها وحشت دارند.
                              هرکس تو را به چیزی تهدید می کند به زبان بی زبانی می گوید که نقطه ضعف خودش همان است.
                              پس از این به بعد هر گاه در معرض تهدیدی قرار گرفتی عین همان تهدید را علیه مهاجم به کار بگیر. می بینی همه چیز خود به خود حل می شود…

                              شجاعت یعنی : بترس ، بلرز ، ولی یک قدم بردار . . .
                              بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                              دیدگاه


                                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                                [glow=red,2,300]هزینه عشق به مادر [/glow]

                                پسر بچه ای یک برگ کاغذ را به مادرش داد . مادر که در حال اشبزی بود دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند . او نوشته بود :

                                صورتحساب

                                کوتاه کردن چمن باغچه 5000 تومان

                                مراقبت از برادر کوچکتر 2000 تومان

                                نمره ریاضی خوب که گرفتم 3000 تومان

                                بیرون بردن زباله 1000 تومان

                                جمع بدهی شما به من 12000 تومان !!!

                                مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد و چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورت حساب این را نوشت :
                                ** بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ .. بابت تمام شبهایی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ ... بابت تمام زحمت هایی که در این چند سال کشیدم تا تو را بزرگ شوی هیچ ... بابت غذا ؛ بابت نظافت تو ؛ اسباب بازی هایت هیچ ؛ و اگر شما این ها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است . وقتی پسر انچه را که مادرش نوشته بود را خواند چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه میکرد گفت : مامان ... دوست دارم . انگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت :

                                [glow=red,2,300]قبلا بطور کامل پرداخت شده !![/glow]

                                ************************************************** **************************

                                :agree:
                                [glow=red,2,300]
                                قدر این فرشته ها را قبلا از این که دیر شود بدانیم ........................
                                [/glow]

                                [glow=red,2,300][b]

                                [glow=red,2,300]روز مادر را به همه مادران عزیز بخصوص مادر خودم تبریک میگم [/glow]
                                مصادیق اظهار محبت به همسر
                                بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
                                ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
                                اثر قصه گویی برای کودکان

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X