اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    یادمان باشد که : او که زیر سایه ی دیگری راه می رود، خودش سایه ای ندارد.

    یادمان باشد که : هر روز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را.

    یادمان باشد که : زخم نیست آنچه درد می آورد، عفونت است.

    یادمان باشد که : در حرکت همیشه افق های تازه هست.

    یادمان باشد که : دست به کاری نزنم که نتوانم آنرا برای دیگران تعریف کنم.

    یادمان باشد که : آنها که دوستشان می دارم می توانند دوستم نداشته باشند.

    یادمان باشد که : حرف های کهنه از دل کهنه بر می آیند، یادمان باشد که که دلی نو بخریم.

    یادمان باشد که : فرار؛ راه به دخمه ای می برد برای پنهان شدن نه آزادی.

    یادمان باشد که : باور هایم شاید دروغ باشند.

    یادمان باشد که : لبخندم را توى آیینه جا نگذارم.

    یادمان باشد که : آرزوهای انجام نیافته دست زندگی را گرفته اند و او را راه می برند.

    یادمان باشد که : لزومی ندارد همانقدر که تو برای من عزیزی، من هم برایت عزیز باشم.

    یادمان باشد که : محبتی که به دیگری می کنم ارضای نیاز به نمایش گذاشتن مهر خودم نباشد.

    یادمان باشد که : برای دیدن باید نگاه کرد، نه نگاه !

    یادمان باشد که : اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید.

    یادمان باشد که : دلخوشی ها هیچکدام ماندگار نیستند.

    یادمان باشد که : تا وقتی اوضاع بدتر نشده ! یعنی همه چیز رو به راه است.

    یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها.

    یادمان باشد که : آرامش جایی فراتر از ما نیست.

    یادمان باشد که : من تنها نیستم ما یک جمعیتیم که تنهائیم.

    یادمان باشد که : برای پاسخ دادن به احمق، باید احمق بود !

    یادمان باشد که : در خسته ترین ثانیه های عمر هم هنوز رمقی برای انجام برخی کارهای کوچک هست!

    یادمان باشد که : لازم است گاهی با خودم رو راست تر از این باشم که هستم.

    یادمان باشد که : سهم هیچکس را هیچ کجا نگذاشته اند، هر کسی سهم خودش را می آفریند.

    یادمان باشد که : آن هنگام که از دست دادن عادت می شود، بدست آوردن هم دیگر آرزو نیست.

    یادمان باشد که : پیش ترها چیزهایی برایم مهم بودند که حالا دیگر مهم نیستند.

    یادمان باشد که : آنچه امروز برایم مهم است، فردا نخواهد بود.

    یادمان باشد که : نیازمند کمک اند آنها که منتظر کمکشان نشسته ایم.

    یادمان باشد که : من از این به بعد هستم، نه تا به حال.

    یادمان باشد که : هرگر به تمامی ناامید نمی شوی اگر تمام امیدت را به چیزی نبسته باشی.

    یادمان باشد که : غیر قابل تحمل وجود ندارد.

    یادمان باشد که : گاهی مجبور است برای راحت کردن خیال دیگران خودش را خوشحال نشان بدهد.

    یادمان باشد که : خوبی آنچه که ندارم اینست که نگران از دست دادن اش نخواهم بود.

    یادمان باشد که : با یک نگاه هم ممکن است بشکنند دل های نازک.

    یادمان باشد که : بجز خاطره ای هیچ نمی ماند.

    یادمان باشد که : وظیفه ی من اینست: حمل باری که خودم هستم تا آخر راه.

    یادمان باشد که : منتظر ِ تنها یک جرقه است، انبار مهمات.

    یادمان باشد که : کار رهگذر عبور است، گاهی بر می گردد، گاهی نه.

    یادمان باشد که : در هر یقینی می توان شک کرد و این تکاپوی خرد است.

    یادمان باشد که : همیشه چند قدم آخر است که سخت ترین قسمت راه است.

    یادمان باشد که : امید، خوشبختانه از دست دادنی نیست.

    یادمان باشد که : به جستجوى راه باشم، نه همراه.

    یادمان باشد که :
    هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها
    یادمان باشد که .....خاطرمان تنها نباشد "ا

    بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

    دیدگاه


      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

      سه طمع کار
      میگن یه روز سه نفر قصد میکنند که برن کوه درراه رفتن
      یکی از سه نفر بیلی را در راه میبینه و ان را بر میدارد دوستان علت برداشتن بیل را از ان جویا شدن گفت بیل را به این خاطر برداشتم که اگر هوا خراب شد جایی را صاف کنیم و در ان بنشینیم دوستان پاسخ را پذیرفتند و به راه خود ادامه دادند ...........ناگهان نفر دومی کلنگی را میبیند و سریعا ان را بر میدارد دوستانش علت کارش را جویا شدن وانهم چنین پاسخ داد که این را به این خاطر برداشتم که اگر نیاز به برداشتن خاکی باشد باید کلنگی وجود داشته باشد که خاک را کنده تا بیل ان را جابجا کند دوستانش دلیل را قبول کردند وبه راه خود ادامه دادند..........
      نفر سومی درکنار راهی که از ان به سمت کوه میرفتن درب ماشینی را دید سریع پرید و درب را برداشت ان دو نفر که وسایل خود را برداشته بودند پرسیدند چرا این درب را با خودت میاری فرد جواب داد ::به این خاطر که اگر هوا بالای کوه گرم شد شیشه درب رو بدیم پایین تا باد خنک بهمون بخوره :wow: :wow:
      در این دنیا فقط محال،محال است

      دیدگاه


        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

        راهای بازی با اعصاب دیگران
        ________________________________________
        1. روزهای تعطیل مثل بقیه روزها ساعتتون رو کوک کنین تا همه از خواب بپرن

        2. سر چهارراه وقتی چراغ سبز شد دستتون رو روی بوق بذارین تا جلویی ها زود تر راه بیفتند

        3. وقتی میخواین برین دست به آب با صدای بلند به اطلاع همه برسونین

        4. وقتی از کسی آدرسی رو می پرسین بلافاصله بعد از جواب دادنش جلوی چشمش از یه نفر دیگه بپرسین

        5. کرایه تاکسی رو بعد از پیاده شدن و گشتن تمام جیبهاتون به صورت اسکناس هزاری پرداخت کنید

        6. همسرتون رو با اسم همسر قبلیتون صدا بزنین

        7. جدول نیمه تموم دوستتون رو حل کنین

        8. روی اتوبان و جاده روی لاین منتهی الیه سمت چپ با سرعت پنجاه کیلومتر در ساعت حرکت کنین

        9. وقتی عده زیادی مشغول تماشای تلویزیون هستند مرتب کانال رو عوض کنین

        10. از بستنی فروشی بخواین که اسم پنجاه و چهار نوع بستنی رو براتون بگه

        11. در یک جمع سوپ یا چایی رو با هورت کشیدن نوش جان کنین

        12. به کسی که دندون مصنوعی داره بلال تعارف کنین

        13. وقتی از آسانسور پیاده میشین دکمه های تمام طبقات رو بزنین و محل رو ترک کنین

        14. وقتی با بچه ها بازی فکری می کنین سعی کنین از اونها ببرین

        15. موقع ناهارتوی یک جمع جزئیات تهوع وگلاب به روتون استفراغی

        که چند روز پیش داشتین رو با آب و تاب تعریف کنین

        16. ایده های دیگران رو به اسم خودتون به کار ببرین

        17. بوتیک چی رو وادار کنید شونصد رنگ و نوع مختلف پیراهنهاشو باز کنه و نشونتون بده و بعد بگین هیچ کدوم جالب نیست و سریع خارج بشین

        18. شمع های کیک تولد دیگران رو فوت کنین

        19. اگر سر دوستتون طاسه مرتب از آرایشگرتون تعریف کنین

        20. وقتی کسی لباس تازه می خره بهش بگین خیلی گرون خریده و سرش کلاه رفته

        21. صابون رو همیشه کف وان حموم جا بذارین

        22. روی ماشینتون بوقهای شیپوری نصب کنین

        23. وقتی دوستتون رو بعد ازیه مدت طولانی می بینین بگین چقدر پیر شده

        24. وقتی کسی در جمعی جوک تعریف می کنه بلافاصله بگین خیلی قدیمی بود

        25. چاقی و شکم بزرگ دوستتون رو مرتب بهش یادآوری کنین

        26. بادکنک بچه ها رو بترکونین

        27. مرتب اشتباه لغوی و گرامری دیگران هنگام صحبت رو گوشزد کنین و بهش بخندین

        28. وقتی دوستتون موهای سرش رو کوتاه میکنه بهش بگین موی بلند بیشتر بهش می یاد

        29. بچه جیغ جیغوی خودتون رو به سینما ببرین

        30. کلید پارتمان طبقه سیزدهم تون رو توی ماشین جا بذارین و وقتی به در پارتمان رسیدین یادتون بیاد! ﴿این راه هم جنبه هایی از مازوخیسم در بر داره

        31. ایمیل های فورواردی دوستتون رو همیشه برای خودش فوروارد کنین

        32. توی کنسرتهای موسیقی بزرگ و هنری ، بی موقع دست بزنین

        33. هر جایی که می تونین ، آدامس جویده شده تون رو جا بذارین! ﴿توی دستکش دوستتون بهتره

        34. حبه قند نیمه جویده و خیستون رو دوباره توی قنددون بذارین

        35. نصف شبها با صدای بلند توی خواب حرف بزنین

        36. دوستتون که پاش توی گچه رو به فوتبال بازی کردن دعوت کنین

        37. عکسهای عروسی دوستتون رو با دستهای چرب تماشا کنین

        38. پیچهای کوک گیتار دوستتون رو که ۵ دقیقه دیگه اجرای برنامه داره حداقل ۲۷۰ درجه در جهات مختلف بچرخونین

        39. با یه پیتزا فروشی تماس بگیرین و شماره تلفن پیتزا فروشی روبروییش که اونطرف خیابونه رو بپرسین

        40. شیشه های سس گوجه فرنگی و هات سس فلفل رو عوض کنین

        41. موقع عکس رسمی انداختن برای هر کس جلوتونه شاخ بذارین

        42. توی ظرفهای آجیل برای مهموناتون فقط پسته ها و فندقهای دهان بسته بذارین

        43. شونصد بار به دستگاه پیغام گیر تلفن دوستتون زنگ بزنین و داستان خاله سوسکه رو تعریف کنین

        44. توی روزهای بارونی با ماشینتون با سرعت از وسط آبهای جمع شده رد بشین

        45. توی جای کارت دستگاههای عابر بانک چوب کبریت فرو کنین

        46. جای برچسبهای قرمز و آبی شیرهای آب توالت هتل ها رو عوض کنین

        47. یکی از پایه های صندلی معلم یا استادتون رو لق کنین

        48. توی مهمونی ها مرتب از بچه چهار ساله تون بخواین که هر چی شعر بلده بخونه

        49. چراغ توالتی که مشتری داره و کلید چراغش بیرونه رو خاموش کنین

        50. ورقهای جزوه ء ۳۰۰ صفحه ای دوستتون که ازش گرفتین زیراکس کنین رو قاطی پاتی بذارین ، یه بر هم بزنین ، بعد بهش پس بدین

        اگه مردم می دونستن زمان چقدر با ارزشه دیگه هیچ وقت کفش بند دار نمی خریدن البرت انیشتن

        دیدگاه


          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          پسرا و دخترا چه جوری نیمرو درست میکنن؟

          دختر ها:

          ۱- توی ماهیتابه روغن میریزن
          ۲- اجاق گاز زیر ماهیتابه رو روشن میکنن
          ۳- تخم مرغها رو میشکنن و همراه نمک توی ماهیتابه میریزن
          ۴- چند دقیقه بعد نیمروی آماده رو نوش جان میکنن

          پسر ها:

          ۱- توی کابینتهای بالایی آشپزخونه دنبال ماهیتابه میگردن
          ۲- توی کابینتهای پایینی دنبال ماهیتابه میگردن و بلاخره پیداش میکنن
          ۳- ماهیتابه رو روی اجاق گاز میذارن
          ۴- توی ماهیتابه روغن میریزن
          ۵- توی یخچال دنبال تخم مرغ میگردن
          ۶- یه دونه تخم مرغ پیدا میکنن
          ۷- چند تا بد و بیراه میگن
          ۸- دنبال کبریت میگردن
          ۹- با فندک اجاق گاز رو روشن میکنن و بوی سرکه همراه دود آشپزخونه رو بر میداره
          ۱۰- ماهیتابه رو میشورن (بگو چرا روغنش بوی ترشی میداد!)
          ۱۱- ماهیتابه رو روی اجاق گاز میذارن و توش روغن واقعی میریزن
          ۱۲- تخم مرغی که از روی کابینت سر خورده و کف آشپزخونه پهن شده رو با دستمال پاک میکنن
          ۱۳- چند تا بد و بیراه میگن و لباس میپوشن
          ۱۴- میرن سراغ بقالی سر کوچه و 20 تا تخم مرغ میخرن و برمیگردن
          ۱۵- تلویزیون رو روشن میکنن و صداش رو بلند میکنن
          ۱۶- روغن سوخته رو میریزن توی سطل و دوباره روغن توی ماهیتابه میریزن
          ۱۷- تخم مرغها رو میشکنن و توی ماهیتابه میریزن
          ۱۸- دنبال نمکدون میگردن
          ۱۹- نمکدون خالی رو پیدا میکنن و چند تا بد و بیراه میگن
          ۲0- دنبال کیسهء نمک میگردن و بلاخره پیداش میکنن
          ۲1- نمکدون رو پر از نمک میکنن
          ۲2- صدای گزارشگر فوتبال رو میشنون و میدون جلوی تلویزیون
          ۲3- نمکدون رو روی میز میذارن و محو تماشای فوتبال میشن
          ۲4- بوی سوختگی رو استشمام میکنن و میدون توی آشپزخونه
          ۲5- چند تا بد و بیراه میگن و تخم مرغهای سوخته رو توی سطل میریزن
          ۲6- توی ماهیتابه روغن و تخم مرغ میریزن
          ۲7- با چنگال فلزی تخم مرغها رو هم میزنن
          28- صدای گــــــــــل رو از گزارشگر فوتبال میشنون و میدون جلوی تلویزیون
          29- سریع برمیگردن توی آشپزخونه
          30- تخم مرغهایی که با ذرات تفلون کنده شده توسط چنگال مخلوط شده رو توی سطل میریزن
          31- ماهیتابه رو میندازن توی سینک
          32- دنبال ظرفهای مسی میگردن
          33- قابلمهء مسی رو روی اجاق گاز میذارن و توش روغن و تخم مرغ میریزن
          34- چند دقیقه به تخم مرغها زل میزنن
          35- یاد نمک میفتن و میرن نمکدون رو از کنار تلویزیون برمیدارن
          36- چند ثانیه فوتبال تماشا میکنن
          37- یاد غذا میفتن و میدون توی آشپزخونه
          38- روی باقیماندهء تخم مرغی که کف آشپزخونه پهن شده بود لیز میخورن
          39- چند تا بد و بیراه میگن و بلند میشن
          40- نمکدون شکسته رو توی سطل میندازن
          41- قابلمه رو برمیدارن و بلافاصله ولش میکنن
          42- چند تا بد و بیراه میگن و انگشتهاشون که سوخته رو زیر آب میگیرن
          43- با یه پارچهء تنظیف قابلمه رو برمیدارن
          44- پارچه رو که توسط شعله آتیش گرفته زیر پاشون خاموش میکنن
          45- نیمروی آماده رو جلوی تلویزیون میخورن و چند تا بد و بیراه میگن

          :mrgreen: :mrgreen: :mrgreen:
          اگه مردم می دونستن زمان چقدر با ارزشه دیگه هیچ وقت کفش بند دار نمی خریدن البرت انیشتن

          دیدگاه


            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

            سرا و دخترا چه جوری از عابر بانک پول میگیرن؟

            پسرها:

            ۱- با ماشین میرن سراغ بانک، پارک میکنن، میرن دم دستگاه عابر بانک
            ۲- کارت رو داخل دستگاه میذارن
            ۳- کد رمز رو میزنن و مبلغ درخواستی رو وارد میکنن
            ۴- پول و کارت رو میگیرن و میرن

            دخترها:

            ۱- با ماشین میرن دم بانک
            ۲- توی آینه آرایششون رو چک میکنن
            ۳- به خودشون عطر میزنن
            ۴- احتمالا" موهاشون رو هم چک میکنن
            ۵- توی پارک کردن ماشین مشکل پیدا میکنن
            ۶- توی پارک کردن ماشین خیلی مشکل پیدا میکنن
            ۷- بلاخره ماشین رو پارک میکنن و میرن دم دستگاه عابر بانک
            ۸- توی کیفشون دنبال کارتشون میگردن
            ۹- کارت رو داخل دستگاه میذارن، کارت توسط ماشین پذیرفته نمیشه
            ۱۰- کارت تلفن رو میندازن توی کیفشون
            ۱۱- دنبال کارت عابر بانکشون میگردن
            ۱۲- کارت رو وارد دستگاه میکنن
            ۱۳- توی کیفشون دنبال تیکه کاغذی که کد رمز رو روش یادداشت کردن میگردن
            ۱۴- کد رمز رو وارد میکنن
            ۱۵- ۲ دقیقه قسمت راهنمای دستگاه رو میخونن
            ۱۶- کنسل میکنن
            ۱۷- دوباره کد رمز رو میزنن
            ۱۸- کنسل میکنن
            ۱۹- به باباشون زنگ میزنن که طریقهء وارد کردن کد صحیح رو براشون بگه
            ۲۰- مبلغ درخواستی رو میزنن
            ۲۱- دستگاه ارور (خطا) میده
            ۲۲- مبلغ بیشتری رو درخواست میکنن
            ۲۳- دستگاه ارور (خطا) میده
            ۲۴- بیشترین مبلغ ممکن رو درخواست میکنن
            ۲۵- انگشتاشون رو برای شانس روی هم میذارن
            ۲۶- پول رو میگیرن
            ۲۷- برمیگردن به ماشین
            ۲۸- آرایششون رو توی آینه چک میکنن
            ۲۹- توی کیفشون دنبال سویچ ماشین میگردن
            ۳۰- استارت میزنن
            ۳۱- پنجاه متر میرن جلو
            ۳۲- ماشین رو نگه میدارن
            ۳۳- دوباره برمیگردن جلوی بانک
            ۳۴- از ماشین پیاده میشن
            ۳۵- کارتشون رو از توی دستگاه عابر بانک برمیدارن
            ۳۶- سوار ماشین میشن
            ۳۷- کارت رو پرت میکنن روی صندلی کنار راننده
            ۳۸- آرایششون رو توی آینه چک میکنن
            ۳۹- احتمالا یه نگاهی هم به موهاشون میندازن
            ۴۰- راه میفتن و میندازن توی خیابون اشتباه
            ۴۱- برمیگردن
            ۴۲- میندازن توی خیابون درست
            ۴۳- پنج کیلومتر میرن جلو
            ۴۴- ترمز دستی رو آزاد میکنن (میگم چرا انقدر یواش میره ها!)
            ۴۵- به حرکت ادامه میدن

            :mrgreen: :mrgreen: :mrgreen:
            اگه مردم می دونستن زمان چقدر با ارزشه دیگه هیچ وقت کفش بند دار نمی خریدن البرت انیشتن

            دیدگاه


              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

              چرا مرغ از خیابان رد شد؟ - طنز


              مارکس: مرغ باید از خیابان رد میشد. این از نظر تاریخی اجتناب ناپذیر بود.

              خاتمی: چون میخواست با مرغهای آن طرف خیابان گفتگو بکند.

              نیچه: چرا که نه؟

              فروید: اصولاً مشغول شدن ذهن شما با این سوال نشان میدهد که به نوعی عدم اطمینان ... دچار هستید. آیا دربچگی شصت خود را میمکیدید؟

              همینگوی: برای مردن.در زیرباران.

              اینشتین: رابطه ی مرغ و خیابان نسبی است.

              پاپ اعظم: باید بدانیم که هرروز میلیونها مرغ در مرغدانی می مانند و از خیابان رد نمیشوند. توجه ما باید به آنها معطوف باشد. چرا همیشه فقط باید درباره مرغی صحبت کنیم که از خیابان رد میشود؟

              صادق هدایت: از دست آدمها به آن سوی خیابان فرار کرده بود غافل از اینکه آن طرف هم مثل همین طرف است، بلکه بدتر.

              شیرین عبادی: نباید گمان کرد که رد شدن مرغ از خیابان به خاطر اسلام بوده است. در تمام دنیا پذیرفته شده که اسلام کسی را فراری نمیدهد.

              نیل آرمسترانگ: یک قدم کوچک برای مرغ، و یک قدم بزرگ برای مرغها.

              حافظ: عیب مرغان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت، که گناه دگران برتو نخواهند نوشت

              بیل کلینتون: من هرگز با مرغ تنها نبودم.

              سهراب سپهری: مرغ را در قدمهای خود بفهمیم، و از درخت کنار خیابان، شادمانه سیب بچینیم.

              لات محل: به گور پدرش میخنده هیشکی نمتونه تو محل ما ازخیابون رد بشه.

              فروغ فرخزاد: آه آه از خیابانهای کودکی من، هیچ مرغی رد نشد.

              پاریس هیلتون: خوب لابد اونور خیابون یه بوتیک باحال دیده بوده.

              ماکیاولی: مهم اینست که مرغ از خیابان رد شد. دلیلش هیچ اهمیتی ندارد. رسیدن به هدف، هرنوع انگیزه را توجیه میکند.

              ...............: خیابان و فناوری رد شدن از خیابان که کشورمان از آن برخوردار است حاصل رشد علمی جوانان ایران و حق ملت ایران است. ما به رد شدن از خیابان ادامه خواهیم داد. موج معنویت و بیداری در دنیای اسلام، به امید خدا به زودی مرغان صهیونیست را از صحنه روزگار حذف خواهد کرد.

              فردوسی پور: چه میـــــــــکــنه این مرغه؟
              It's nice to be important but it's important to be nice!

              از اینکه نمی رسم جواب دوستان را بدم معذرت می خوام.

              دیدگاه


                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                از دست نوشته های مهاتما گاندی


                من میآ‌آ‌توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشتهآ‌خو یا شیطانآ‌ صفت باشم ، من می توانم تو را دوست داشته یا ازتو متنفر باشم، من میآ‌توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم، چرا که من یک انسانم، و اینآ‌ها صفات انسانى است.
                و تو هم به یاد داشته باش:من نباید چیزى باشم که تو میآ‌خواهى ، من را خودم از خودم ساختهآ‌ام،
                منى که من از خود ساختهآ‌ام، آمال من است، تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.
                لیاقت انسانآ‌ها کیفیت زندگى را تعیین میآ‌کند نه آرزوهایشان و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو میآ‌خواهى و تو هم میآ‌توانى انتخاب کنى که من را میآ‌خواهى یا نه ولى نمیآ‌توانى انتخاب کنى که از من چه میآ‌خواهى.
                میآ‌توانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.
                میآ‌توانى از من متنفر باشى بىآ‌هیچ دلیلى و من هم ،
                چرا که ما هر دو انسانیم.
                این جهان مملو از انسانآ‌هاست ، پس این جهان میآ‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.
                تو نمیآ‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم، قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.
                دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و میآ‌ستایند، حسودان از من متنفرند ولى باز میآ‌ستایند، دشمنانم کمر به نابودیم بستهآ‌اند و همچنان میآ‌ستایندم، چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت، نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى، من قابل ستایشم، و تو هم.
                یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد به خاطر بیاورى که آنآ‌هایى که هر روز میآ‌بینى و مراوده میآ‌کنى همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت،
                اما همگى جایزالخطا.
                نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسانآ‌ها را از پشت نقابآ‌هاى متفاوتشان شناختى،
                و یادت باشد که این ها رموز بهتر زیستن هستند.
                بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                دیدگاه


                  خاطزاتی از جبهه

                  ترب می خواهی ؟؟!!!!

                  تعداد مجروحین بالا رفته بود.فرمانده از میان گرد و غبار انفجار ها دوید طرفم و گفت : " سریع بی سیم بزن عقب .

                  بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! "


                  شستی گوشی بی سیم را فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورند

                  پشت بی سیم باید با کد حرف می زدیم.

                  گفتم :" حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید . بعد صدای کسی آمد :

                  - رشید بگوشم.

                  - رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!

                  -هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟

                  -شما کی هستی ؟ پس رشید کجاست ؟

                  - رشید چهار چرخش رفته هوا . من در خدمتم.

                  -اخوی مگه برگه کد نداری؟

                  - برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟

                  دبدم عجب گرفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم .

                  - رشید جان از همانها که چرخ دارند!

                  - چه می گویی ؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟

                  - بابا از همانها که سفیده.

                  - هه هه نکنه ترب می خوای.

                  - بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.

                  - لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای؟!

                  کارد می زدند خونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم.!!!!! :mrgreen:

                  مصادیق اظهار محبت به همسر
                  بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
                  ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
                  اثر قصه گویی برای کودکان

                  دیدگاه


                    پاسخ : خاطزاتی از جبهه

                    شوخی بجا


                    عراقی ها پشت جاده اهواز – خرمشهر موضع گرفته بودند. ما 300 متری با آنها فاصله داشتیم. دشمن از ترس جانش، هر چیزی دم دستش می رسید سر رزمنده ها می ریخت . باور کنید اگر مهمات کم می آورد، سنگ پرتاب می کردند.
                    قرار بود من و راننده به همراه یکی از بچه های جهاد برای ماموریتی به پشت جبهه ها برگردیم. آنقدر گلوله توپ، تانک و آر.پی.چی رد و بدل می شد که کسی جرات نداشت دو قدم از سنگرش جدا شود. ما بسم الله گفتیم و با لندرور فکستنی جهاد که به خر لنگی بیشتر شباهت داشت، حرکت کردیم.
                    دوست شوخ طبع ما که بین من و راننده نشسته بود باب شوخی را باز کرد. چکشی کنار دستش بود که آن را به جای دنده کنار دست راننده قرار داد، و راننده عصبی که حواسش جمع انفجارها بود به جای دنده اصلی دستش روی چکش رفت و آن را به جای دنده عوض کرد. مواظب بودیم که راننده عصبی خنده هایمان را نبیند.
                    او که قصد داشت به حرکت خودرو افزوده شود، دوباره با عصبانیت شدیدتر دنده کذائی – یعنی چکش – که همکار ما محکم گرفته بود جابجا کرد، اما هیچ تغییر در حرکت خودرو به وجود نیامد و چشم راننده به چکش افتاد و خنده های ما را دید با عصابانیت محکم کوبید روی ترمز و خودرو برجایش میخ شد که سر ما به شیشه جلو اصابت کرد.
                    در همین اثنا چند متر آن طرف تر درست جلوی ما، روی جاده خمپاره ای منفجر شد که اگر در همان حرکت می کردیم، تیکه بزرگمان گوشمان بود. حالا دیگر راننده خشمگین کمی آرام شده بود و با نگاه مهربان خود گوئی می خواست از شوخی بجای دوست ما تشکر کند.
                    مصادیق اظهار محبت به همسر
                    بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
                    ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
                    اثر قصه گویی برای کودکان

                    دیدگاه


                      پاسخ : خاطزاتی از جبهه

                      خاطره ای از شهید محسن احمد زاده

                      داشت برای اولینآ‌بار به جبهه میآ‌رفت. خیلی نگرانش بودم، چون فقط شانزده سال داشت. آ‌گفتم:«داداشآ‌جان! جلوی

                      تیر و فشنگ نری.».

                      آ‌گفت:«یعنی برم کنار که تیر و گلوله به دیگری بخوره؟».

                      هر دو آ‌خندیدیم.
                      مصادیق اظهار محبت به همسر
                      بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
                      ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
                      اثر قصه گویی برای کودکان

                      دیدگاه


                        پاسخ : خاطزاتی از جبهه

                        سیب سحرآمیز

                        در عملیات والفجر 8 در گردان امام حسین (ع) بودیم و با کامیون هاى کمپرسى غنیمتى، اسراى عراقى را به پشت جبهه انتقال مى دادیم. دوستى داشتیم بسیجى به نام ایوب یاورى که موقع بردن تعدادى از اسرا به پشت اروندرود فراموش کرده بود اسلحه اش را بردارد. مى گفت: 'بین راه گاهى بعضى افراد وسوسه مى شدند و از خود تحرکى نشان مى دادند و من با تظاهر به این که نارنجکى در جیب دارم دستم را با قیافه اى تهدیدآمیز به جیبم مى بردم و آن ها از بیم، سر جاى خود مى نشستند. وقتى به اردوگاه رسیدیم و سروکله ى رفقا از دور پیدا شد و احساس امنیت کردم، نارنجک کذایى را که حالا سیبى سحرآمیز شده بود از جیبم بیرون آوردم و به نیش کشیدم. اگر به عراقى ها آن لحظه کارد مى زدى، خونشان در نمى آمد'.
                        مصادیق اظهار محبت به همسر
                        بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
                        ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
                        اثر قصه گویی برای کودکان

                        دیدگاه


                          پاسخ : خاطزاتی از جبهه

                          یک چای بده ببینیم

                          حول و حوش عملیات کربلاى پنج [19/10/65- منطقه جزیره مجنون] بودم و بى سیمچى آتشبار در سنگر فرماندهى. یک روز که به اندازه کافى هوا آفتابى بود داشتم بیرون سنگر پینگ پنگ بازى مى کردم. با تخته اى به عنوان راکت و میزى که از جعبه کاتیوشا ساخته بودیم. معمولا در سنگر ما، قبل از ظهر، چاى آماده بود. براى رفع خستگى و خوردن چاى رفتم سنگر. بدون آنکه بدانم داخل سنگر چه افرادى هستند به حالت بدو- رو وارد شدم و چون از روشنایى به تاریکى آمده بودم، طبعا تا چشمم عادت کند کسى را تشخیص ندادم. نشستم نزدیک برادرى و به خیال اینکه از بچه هاى خودمان است به شوخى یک پس گردنى محکم زدم پشت گردنش و گفتم: یک چاى بده ببینیم جوان. یکمرتبه دیدم همه سنگر ساکت شدند. آن بنده خدا هم در این فاصله که من به خودم بیایم چاى را ریخت و داد دستم؛ بفرما. خوب که چشمهایم را باز کردم دیدم پهلوى معاون تیپ نشسته ام. معاون 'تیپ 61 محرم!'

                          برگرفته از سایت :

                          http://ravayatgar.org/defae-moghas/memoirs
                          مصادیق اظهار محبت به همسر
                          بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
                          ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
                          اثر قصه گویی برای کودکان

                          دیدگاه


                            آلبرت انیشتین سر سفره هفت سین دکتر حسابی

                            آلبرت انیشتین سر سفره هفت سین دکتر حسابی

                            یکی از خاطرات مهندس ایرج حسابی از دکتر حسابی"


                            در زمان تدریس در دانشگاه پرینستون دکتر حسابی تصمیم می گیرند سفره ی هفت سینی برای انیشتین و جمعی از بزرگترین دانشمندان دنیا از جمله "بور"، "فرمی"، "شوریندگر" و "دیراگ" و دیگر استادان دانشگاه بچینند و ایشان را برای سال نو دعوت کنند.. آقای دکتر خودشان کارتهای دعوت را طراحی می کنند و حاشیه ی آن را با گل های نیلوفر که زیر ستون های تخت جمشید هست تزئین می کنند و منشا و مفهوم این گلها را هم توضیح می دهند. چون می دانستند وقتی ریشه مشخص شود برای طرف مقابل دلدادگی ایجاد می کند.

                            دکتر می گفت: " برای همه کارت دعوت فرستادم و چون می دانستم انیشتین بدون ویالونش جایی نمی رود تاکید کردم که سازش را هم با خود بیاورد. همه سر وقت آمدند اما انیشتین 20دقیقه دیرتر آمد و گفت چون خواهرم را خیلی دوست دارم خواستم او هم جشن سال نو ایرانیان را ببیند. من فورا یک شمع به شمع های روشن اضافه کردم و برای انیشتین توضیح دادم که ما در آغاز سال نو به تعداد اعضای خانواده شمع روشن می کنیم و این شمع را هم برای خواهر شما اضافه کردم.

                            به هر حال بعد از یک سری صحبت های عمومی انیشتین از من خواست که با دمیدن و خاموش کردن شمع ها جشن را شروع کنم. من در پاسخ او گفتم : ایرانی ها در طول تمدن 10هزار ساله شان حرمت نور و روشنایی را نگه داشته اند و از آن پاسداری کرده اند.


                            برای ما ایرانی ها شمع نماد زندگیست و ما معتقدیم که زندگی در دست خداست و تنها او می تواند این شعله را خاموش کند یا روشن نگه دارد."

                            آقای دکتر می خواست اتصال به این تمدن را حفظ کند و می گفت بعدها انیشتین به من گفت: " وقتی برمی گشتیم به خواهرم گفتم حالا می فهمم معنی یک تمدن 10هزارساله چیست. ما برای کریسمس به جنگل می رویم درخت قطع می کنیم و بعد با گلهای مصنوعی آن را زینت می دهیم اما وقتی از جشن سال نو ایرانی ها برمی گردیم همه درختها سبزند و در کنار خیابان گل و سبزه روییده است."

                            بالاخره آقای دکتر جشن نوروز را با خواندن دعای تحویل سال آغاز می کنند و بعد این دعا را تحلیل و تفسیر می کنند.. به گفته ی ایشان همه در آن جلسه از معانی این دعا و معانی ارزشمندی که در تعالیم مذهبی ماست شگفت زده شده بودند.


                            بعد با شیرینی های محلی از مهمانان پذیرایی می کنند و کوک ویلون انیشتین را عوض می کنند و یک آهنگ ایرانی می نوازند. همه از این آوا متعجب می شوند و از آقای دکتر توضیح می خواهند. ایشان می گویند موسیقی ایرانی یک فلسفه، یک طرز تفکر و بیان امید و آرزوست. انیشتین از آقای دکتر می خواهند که قطعه ی دیگری بنوازند. پس از پایان این قطعه که عمدأ بلندتر انتخاب شده بود انیشتین که چشمهایش را بسته بود چشم هایش را باز کرد و گفت" دقیقا من هم همین را برداشت کردم و بعد بلند شد تا سفره هفت سین را ببیند.

                            آقای دکتر تمام وسایل آزمایشگاه فیزیک را که نام آنها با "س" شروع می شد توی سفره چیده بود و یک تکه چمن هم از باغبان دانشگاه پرینستون گرفته بود. بعد توضیح می دهد که این در واقع هفت چین یعنی 7 انتخاب بوده است. تنها سبزه با "س" شروع می شود به نشانه ی رویش.. ماهی با "م" به نشانه ی جنبش، آینه با "آ" به نشانه ی یکرنگی، شمع با "ش" به نشانه ی فروغ زندگی و ...



                            همه متعجب می شوند و انیشتین می گوید آداب و سنن شما چه چیزهایی را از دوستی، احترام و حقوق بشر و حفظ محیط زیست به شما یاد می دهد. آن هم در زمانی که دنیا هنوز این حرفها را نمی زد و نخبگانی مثل انیشتین، بور، فرمی و دیراک این مفاهیم عمیق را درک می کردند.



                            بعد یک کاسه آب روی میز گذاشته بودند و یک نارنج داخل آب قرار داده بودند. آقای دکتر برای مهمانان توضیح می دهند که این کاسه 10هزارسال قدمت دارد. آب نشانه ی فضاست و نارنج نشانه ی کره ی زمین است و این بیانگر تعلیق کره زمین در فضاست. انیشتین رنگش می پرد عقب عقب می رود و روی صندلی می افتد و حالش بد می شود.

                            از او می پرسند که چه اتفاقی افتاده؟

                            می گوید : "ما در مملکت خودمان 200 سال پیش دانشمندی داشتیم که وقتی این حرف را زد کلیسا او را به مرگ محکوم کرد اما شما از 10هزار سال پیش این مطلب را به زیبایی به فرزندانتان آموزش می دهید. علم شما کجا و علم ما کجا؟!"

                            خیلی جالب است که آدم به بهانه ی نوروز یا هر بهانه ی خوب دیگر ، فرهنگ و اعتبار ملی خودش را به جهانیان معرفی کند.

                            مصادیق اظهار محبت به همسر
                            بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
                            ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
                            اثر قصه گویی برای کودکان

                            دیدگاه


                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              زمین ؛مادر آدمی

                              خداوند به جبرئیل فرمود:”به کهکشان برو و مشتی خاک بر گیر و بیا؛میخواهم آدم رابیافرینم.”جبرئیل رفت و همه کهکشان را گشت؛اما خاکی پیدا نکرد.هیچ کس به او خاک نداد.نه ناهید که عروس آسمان بود و نه بهرام؛جنگاور چرخ؛ نه عطارد که منشی افلاک بود و نه مشتری. نه کرسی فلکی.و نه کیوان مرزبان دیر هفتمین.هیچ یک به جبرئیل کمک نکردند.جبرئیل دست خالی و شرمنده نزد خدا برگشت.خدا گفت:”به زمین برو که در این کهکشان او از همه بخشنده تر است.”

                              جبرئیل نزد زمین آمد .زمین به او گفت:”هر قدر خاک که می خواهی بردار.من این افریده را دوست خواهم داشت.آفریده ای که نامش آدم است.”
                              جبرئیل مشت مشت خاک بر گرفت و نزد خدا برد.و هر مشتی ادمی شد.
                              خدا گفت:”درود بر زمین که زمین؛مادر آدم است.”

                              و اینگونه بود که هر آدمی افریده شد؛نزد مادرش؛زمین بازگشت.و زمین آبش داد. زمین نانش داد.زمین پناهش داد.زمین همه چیزش داد.و ان هنگام که آدمی روحش را به خدا می دادجز مادرش زمین هیچ کس او را نمی خواست.
                              زمین مادر است و مادر عاشق؛زمین مادر است و مادر مهربان.زمین مادر است ومادرشکیباست.
                              زمین مادر است و مادر گاه بی قرار نیز می شود.چندان که کودکش را نیز می ازارد.
                              خدایا!ما را ببخش و بیامرز.و به مادرمان زمین آرام و قرار بده تا هرگز دیگر کودکش را انگونه نیازارد.

                              عرفان نظر آهاری
                              من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم.

                              دیدگاه


                                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                                نکته ای از انجیل
                                در Malachi آیه 3:3 آمده است: او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست.» این آیه برخی از خانمهای کلاس انجیل خوانی را دچار سردرگمی کرد. آنها نمیآ‌دانستند که این عبارت در مورد ویژگی و ماهیت خداوند چه مفهومی میآ‌تواند داشته باشد. از این رو یکی از خانمها پیشنهاد داد فرایند تصفیه و پالایش نقره را بررسی کند و نتیجه را در جلسه بعدی انجیل خوانی به اطلاع سایرین برساند.

                                همان هفته با یک نقرهآ‌کار تماس گرفت و قرار شد او را درمحل کارش ملاقات کند تا نحوه کار او را از نزدیک ببیند. او در مورد علت علاقه خود، گذشته از کنجکاوی در زمینه پالایش نقره چیزی نگفت. وقتی طرز کار نقره کار را تماشا میآ‌کرد، دید که او قطعهآ‌ای نقره را روی آنش گرفت و گذاشت کاملاً داغ شود. او توضیح داد که برای پالایش نقره لازم است آن را در وسط شعله، جایی که داغتر از همه جاست نگهداشت تا همه ناخالصیآ‌های آن سوخته و از بین برود. زن اندیشید ما نیز در چنین نقطه داغی نگه داشته میآ‌شویم. بعد دوباره به این آیه که میآ‌گفت: «او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست» فکر کرد. از نقرهآ‌کار پرسیدآیا واقعاً در تمام مدتی که نقره در حال خلوص یافتن است، او باید آنجا جلوی آتش بنشیند؟ مرد جواب داد بله، نه تنها باید آنجا بنشیند و قطعه نقره را نگهدارد بلکه باید چشمانش را نیز تمام مدت به آن بدوزد.. اگر در تمام آن مدت، لحظهآ‌ای نقره را رها کند، خراب خواهد شد. زن لحظهآ‌ای سکوت کرد. بعد پرسید: «از کجا میآ‌فهمی نقره کاملاً خالص شده است؟» مرد خندید و گفت: «خوب، خیلی راحت است. هر وقت تصویر خودم را در آن ببینم.» اگر امروز داغی آتش را احساس میآ‌کنی، به یاد داشته باش که خداوند چشم به تو دوخته و همچنان به تو خواهد نگریست تا تصویر خود را در تو ببیند
                                «زندگی چون یک سکه است. تو میآ‌توانی آن را هر طور که بخواهی خرج کنی، اما فقط یک بار.»
                                بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X