پاسخ : مطالب و داستانآها کوتاه و مینی مال ( برای وق
پسری از دست پدر پیرش که دیگر نمیتوانست راه برود و کار های خودش را انجام بدهد خسته شده بود.
به پدرش گفت پدر من دیگر از دست تو خسته شده ام و دیگر نمیتوانم کار های تورا انجام دهم
فردا تورا به بیابان میبرم و آنجا رها میکنم
معلوم نیست شاید خوراک حیوانات وحشی شوی ولی دیگر عمر تو رو به پایان است شاید گوشت تو حیوانی را سیر کند و حسنه ای برای تو باشد.
فردای آن روز پسر پدر را داخل لوده (ظرف حمل انگور) قرار داد و او را به بیابان برد و رها کرد.
پدر هرچه التماس کرد پسر به او اعتنایی نکرد.
پدر وقتی دید پسر تصمیمش جدی است گفت پسرم هنگام رفتن لوده (ظرف حمل انگور) را فراموش نکن .
من پدرم را با همین لوده به بیابان بردم این را ببر که نوه ام با همین لوده تورا به اینجا خواهد آورد. :cry: :cry: :cry: :cry:
پسری از دست پدر پیرش که دیگر نمیتوانست راه برود و کار های خودش را انجام بدهد خسته شده بود.
به پدرش گفت پدر من دیگر از دست تو خسته شده ام و دیگر نمیتوانم کار های تورا انجام دهم
فردا تورا به بیابان میبرم و آنجا رها میکنم
معلوم نیست شاید خوراک حیوانات وحشی شوی ولی دیگر عمر تو رو به پایان است شاید گوشت تو حیوانی را سیر کند و حسنه ای برای تو باشد.
فردای آن روز پسر پدر را داخل لوده (ظرف حمل انگور) قرار داد و او را به بیابان برد و رها کرد.
پدر هرچه التماس کرد پسر به او اعتنایی نکرد.
پدر وقتی دید پسر تصمیمش جدی است گفت پسرم هنگام رفتن لوده (ظرف حمل انگور) را فراموش نکن .
من پدرم را با همین لوده به بیابان بردم این را ببر که نوه ام با همین لوده تورا به اینجا خواهد آورد. :cry: :cry: :cry: :cry:
دیدگاه