اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

    افزایش سرعت اینترنت

    کابل مودم رو خم کنید، اینترنت پشت سیم جمع می شه... بعد یهو ولش کنین! اینترنت با فشار میاد تو مودمتون و حالشو میآ‌برین!
    *** تذکر! سیمو زیاد نگه ندارین، ممکنه فشار اینترنت خیلی زیاد بشه، بترکه کف اتاقتون اینترنتی بشه!
    بر محمد و آل محمد صلوات
    "اللهم صل علی محمد و آل محمد"
    آموزش نرم افزار ADS و HFSS
    طراحی اسیلاتور / طراحیPower Amp / تقویت کننده2طبقه/ طراحیLNA آموزش تصویری HFSS

    دیدگاه


      پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

      ثروتمند کیست

      وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند . شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هایی کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.

      وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام کرد .

      پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت . بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه های سیرک بودند . معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید . ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.

      مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...

      بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم .

      ثروتمند زندگی کنیم به جای آنکه ثروتمند بمیریم.
      بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

      دیدگاه


        پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

        شاید بدردتون بخوره

        بسیاری از افراد مانند کامیونآ‌های حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم و ناامیدی در اطراف میآ‌گردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان تلنبار میآ‌شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات شما نخستین جایی هستید که آنها برای تخلیهآ‌ی زباله پیدا میآ‌کنند! به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید و بروید. باور کنید دنیا زیباتر میآ‌شود! پس لطفا آشغالآ‌های آنها را به خود نگیرید و دوباره شما آنها را روی افراد دیگری در خیابان، محل کار یا منزل پخش نکنید. از این رو، افرادی را که با شما خوب رفتار میکنند دوست داشته باشید و برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند، دعا کنید.

        دیدگاه


          پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

          بخشی از کتاب بابا لنگ دراز اثر جین وبستر

          از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت...
          جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند. دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت وزمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ... جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم. هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود. پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم دردلش ثبت شویم.
          دوستدارتو : بابالنگ دراز
          در روزگاری که لبخند آدم ها بخاطر شکست توست برخیز تا بگریزند. کورش کبیر
          شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت. ارنستو چه گوارا

          دیدگاه


            پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

            و اما عشق!!!

            پرستار ، مرد یونیفرم پوش ارتشی که ظاهری خسته و مضطرب داشت را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: آقا، پسر شما اینجاست .
            پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند
            پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد میکشید جوان یونیفرم پوشی که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود را دید و دستش را بسوی او دراز کرد وسرباز دست زمختش را که در اثر سکته لمس شده بود را در دست گرفت وگرمی محبت را در آن حس کرد
            پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها میتابید ، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش میگفت . پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد
            کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت
            آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار ، صداهای شبانه بیمارستان ، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت میکرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود
            در آخر پیرمرد، مرد و سرباز دست بیجان اورا رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد
            وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده ، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید : این مرد که بود؟
            پرستار با حیرت جواب داد : پدرتون
            سرباز گفت : نه اون پدر من نیست ، من تا بحال اورا ندیده بودم
            پرستار گفت : پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید ؟
            سرباز گفت : میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمیتواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم . در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در عراق کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این
            پیرمرد چه بود؟
            پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: آقای ویلیام گری


            دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید
            بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

            دیدگاه


              پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

              حکایت بهلول و جنید بغدادی

              شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او، شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.

              شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.

              فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد میآ‌کنی؟ عرض کرد آری..

              بهلول فرمود طعام چگونه می خوری؟ عرض کرد اول بسمآ‌الله میآ‌گویم و از پیش خود میآ‌خورم و لقمه کوچک برمیآ‌دارم، به طرف راست دهان میآ‌گذارم و آهسته میآ‌جوم و به دیگران نظر نمیآ‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمیآ‌شوم و هر لقمه که میآ‌خورم بسمآ‌الله میآ‌گویم و در اول و آخر دست میآ‌شویم...

              بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو میآ‌خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمیآ‌دانی و به راه خود رفت.

              مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روانه شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمیآ‌داند.

              بهلول فرمود آیا سخن گفتن خود را میآ‌دانی؟ عرض کرد آری.

              بهلول پرسید چگونه سخن میآ‌گویی؟ عرض کرد سخن به قدر میآ‌گویم و بیآ‌حساب نمیآ‌گویم و به قدر فهم مستمعان میآ‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت میآ‌کنم و چندان سخن نمیآ‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت میآ‌کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.

              بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمیآ‌دانی..

              پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمیآ‌دانید.

              باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه میآ‌خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیآ‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را میآ‌دانی؟ عرض کرد آری.

              بهلول فرمود چگونه میآ‌خوابی؟ عرض کرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامهآ‌ خواب میآ‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیهآ‌السلام) رسیده بود بیان کرد. بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمیآ‌دانی.

              خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمیآ‌دانم، تو قربهآ‌الیآ‌الله مرا بیاموز.

              بهلول گفت چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.

              بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از این گونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. جنید گفت جزاک الله خیراً!

              و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.

              و در خواب کردن اینآ‌ها که گفتی همه فرع است. اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.
              لطفاً برای انجام پروژه های دانشجویی پیام خصوصی نفرستید.
              لطفاً سوالاتی که در انجمن قابل طرح شدن هستند پیام خصوصی نکنید.
              با تمام وجود گناه کردیم اما نه نعمتش را از ما گرفت نه گناهان ما را فاش کرد اطاعتش کنیم چه می کند؟"دکتر شریعتی"
              اگر جایی که ایستاده اید را نمی پسندید، عوضش کنید شما درخت نیستید!! "پاسکال"
              یا به اندازه ی آرزوهایت تلاش کن یا به اندازه تلاشت آرزو کن. "شکسپیر"

              دیدگاه


                پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق


                مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود.
                ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است.
                کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس ، این طنابها برای چیست؟
                جواب داد: برای اسارت آدمیزاد.
                طنابهای نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان ،
                طناب های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می شوند.
                سپس از کیسه ای طناب های پاره شده را بیرون ریخت و گفت:
                اینها را هم انسان های باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و اسارت را نپذیرفتند.
                مرد گفت طناب من کدام است ؟
                ابلیس گفت : اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را گره زنم،
                خطای تو را به حساب دیگران می گذارم ...
                مرد قبول کرد .
                ابلیس خنده کنان گفت :
                عجب ، با این ریسمان های پاره هم می شود انسان هایی چون تو را به بندگی گرفت...!
                بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                دیدگاه


                  پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                  روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
                  مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوار هستی؟!
                  شمس پاسخ داد: بلی.
                  مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
                  - حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
                  - در این موقع شب، شراب از کجا پیدا کنم؟!
                  - به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
                  - با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
                  - پس خودت برو و شراب خریداری کن.
                  - در این شهر همه مرا می شناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
                  - اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه می توانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.
                  مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان می کند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
                  تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمی کرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
                  هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.
                  در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا می کنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است."
                  آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد. مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد می کند و به او اقتدا می کنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه می برد!"
                  سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.
                  در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمی کنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری می زنید، این شیشه که می بینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول می کند."
                  رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است."
                  شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
                  رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.
                  آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
                  شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن می نازی جز یک سراب نیست، تو فکر می کردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می رساندند. این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.
                  بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                  دیدگاه


                    پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                    http://alef.ir/vdcbgzb80rhb0ap.uiur.html?167406

                    اگر وزارت اقتصاد نداشتیم
                    علیرضا پناهی

                    تاریخ انتشار : یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۱ ساعت ۱۸:۲۸

                    ===================================

                    در راستای اینکه هرروز و در هر ساعتی تو این روزا داره اتفاقات عجیب و البته قابل پیش بینی در مملکتمون که الان دیگه در حوزه اقتصادش حداقل واژه گل و بلبل برازنده اتفاقاتشه؛بنده یه سوال و چندتا داستان تو ذهنم اومده که دوست داشتم بگم...شاید واقعا آقایون نمیدونن!

                    یه بنده خدایی که از برادرای افغان ماست چند وقتیه که توی پارتمان ما کار میکنه...دیروز داشتم از پله ها پایین میرفتم که دیدمش...گفت:آقا علیرضا..خبر داری دلار چند شده امروز؟..گفتم آره آقا فواد...شده ۲۷۰۰ تومن...دیدم بنده خدا یه جوری شد..انگار میخواست مثلا گریه کنه اگه من نبودم اونجا...گفتم:برا چی حالا..گفت:من ۲ ساله دارم ایران کار میکنم...یه نامزد دارم که منتظر منه و از این داستانا...۱۲ میلیون جمع کرده بودم...گذاشته بودم بانک...الان نصف شده با این قیمت دلار...یعنی باید ۱ سال دیگه دوباره جون بکنم...ما تو مملکتمون وزارت دارایی داریم..شما تو ایران ندارین؟...

                    پیارسال بنده یه مقداری سکه داشتم که فروختم و زدم به یه زخمی با قیمت دویست هزار تومن...امروز داشتم حساب میکردم اگه میذاشتم زخمم چرک کنه امروز به جاش ۷۰ میلیون پول داشتم که البته کاریم باهاش نمیشه کرد فکر کنم!!!

                    چند روز پیش داشتم از میدون فردوسی رد میشدم...یه چیزی شده بود فک کنم اونجا احتمالا چون یه آمبولانس دیدم یه گوشش که ایستاده بود و یه ملتی هم که تعدادشون خیلی زیاد بود اونجا داشتن میدویدن دور یه چیزایی!!!!ما که نفهمیدیم چی شده بود ولی یه پیشنهاد داشتم برای وزارت اقتصاد و اون اینه که اگه نمیخوان کار کنن؛حداقل بیان ظهرا میدون فردوسی دلار بفروشن...میگن خیلی کاره خوبیه!!!

                    یه سوال دارم:اگه وزارت اقتصاد نداشتیم؛آیا دلار از اینی که امروز هست گرون تر میشد؟

                    یه پیشنهاد هم دارم:دوستان مجلسیمون شاید نمیدونن؛ولی شما عزیزان در مجلسید برای این که مملکت این شکلی نشه ها!!

                    بنده شخصا امیدوارم که یکی از دوستانمون تو دولت یه خریدی بکنن برای خونه...شاید نمیدونن قیمتا این شکلیه.

                    دوستان اگه به فکر ما نیستید حداقل به فکر فردای خودتون باشید..من فکر نمیکنم دیگه جایی به این جور اقتصاد دانایی کار بده بعد از اتمام این دولت.از ما گفتن بود.
                    گشتی در لاله زار
                    http://www.eca.ir/forum2/index.php?topic=76138.0

                    http://www.eca.ir/forum2/index.php?topic=76141

                    دیدگاه


                      پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق


                      چند ماهه که این 2 بیت را برای امضا قرار دادم...

                      پروین اعتصامی:

                      آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است آن پادشا که مال رعیت خورد گداست

                      شهریار:
                      با شیخ از شراب حکایت مکن که شیخ تا خــــون خلق هست ننوشد شراب را

                      ================================================== ========

                      حتما می بینید : اونی که نباید بشه ، شد...

                      ==================================

                      با حقوق 2 تا 3 ماه می تونستید یک یجچال و لباسشویی بخرید( مارک و مدل به تناسب حقوقتون )

                      ==================================

                      حالا چی ؟

                      6 تا 9 ماه حقوق را باید صرف همان کالا کنید...

                      و مشابه این موضوع بسیارند .....

                      ==================================

                      گشتی در لاله زار
                      http://www.eca.ir/forum2/index.php?topic=76138.0

                      http://www.eca.ir/forum2/index.php?topic=76141

                      دیدگاه


                        پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                        خیلی دلت پره جناب Solsal که تو تاپیک داستان کوتاه داری پست میدی، حق هم داری. فقط مواظب باش که دوستان نظارتی در این جا رو تخته نکنن :biggrin:
                        لطفاً برای انجام پروژه های دانشجویی پیام خصوصی نفرستید.
                        لطفاً سوالاتی که در انجمن قابل طرح شدن هستند پیام خصوصی نکنید.
                        با تمام وجود گناه کردیم اما نه نعمتش را از ما گرفت نه گناهان ما را فاش کرد اطاعتش کنیم چه می کند؟"دکتر شریعتی"
                        اگر جایی که ایستاده اید را نمی پسندید، عوضش کنید شما درخت نیستید!! "پاسکال"
                        یا به اندازه ی آرزوهایت تلاش کن یا به اندازه تلاشت آرزو کن. "شکسپیر"

                        دیدگاه


                          پاسخ : مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( ب&#158

                          نوشته اصلی توسط هـــادی
                          خیلی دلت پره جناب Solsal که تو تاپیک داستان کوتاه داری پست میدی، حق هم داری. فقط مواظب باش که دوستان نظارتی در این جا رو تخته نکنن :biggrin:
                          مگه دوستان نظارتی دل ندارند؟ :biggrin: مطمئن باش دل اونها هم از این وضعیت خیلی پره ...
                          با سپاس

                          دیدگاه


                            پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                            خارجی ها قبل از امتحان:
                            موفق باشی رفیق !!!!!!!!
                            .
                            ..
                            ...
                            ایرانی ها قبل از امتحان:
                            برسونی ها !!!!!!
                            بر محمد و آل محمد صلوات
                            "اللهم صل علی محمد و آل محمد"
                            آموزش نرم افزار ADS و HFSS
                            طراحی اسیلاتور / طراحیPower Amp / تقویت کننده2طبقه/ طراحیLNA آموزش تصویری HFSS

                            دیدگاه


                              پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                              یه انتقاد .....
                              این تاپیک مخصوص مطالب "مینی مال" ه
                              بعضی از دوستان گویا کمتر توجه دارن به عنوان تاپیک
                              با عرض معذرت
                              بر محمد و آل محمد صلوات
                              "اللهم صل علی محمد و آل محمد"
                              آموزش نرم افزار ADS و HFSS
                              طراحی اسیلاتور / طراحیPower Amp / تقویت کننده2طبقه/ طراحیLNA آموزش تصویری HFSS

                              دیدگاه


                                داستان کوتاه درباره عشق



                                یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست...
                                کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.
                                دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟
                                کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟
                                دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.
                                کرگدن گفت : نه امکان ندارد ، کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست شوند.
                                دم جنبانک گفت : اما پشت تو می خارد ، لای چینهای پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند . یکی باید حشره های تو رو بردارد .
                                کرگدن گفت :اما من نمی توانم با کسی دوست شوم پوست من خیلی کلفت است همه به من می گویند پوست کلفت ...
                                دم جنبانک گفت : اما دوست عزیز دوست داشتن به قلب مربوط میشود نه ، به پوست.
                                کرگدن گفت : من که قلب ندارم. من فقط پوست دارم .
                                دم جنبانک گفت : این امکان ندارد همه قلب دارند .
                                کرگدن گفت : کو ، کجاست ؟ من که قلب خودم را نمی بینم .
                                دم جنبانک گفت : خوب چون از قلبت استفاده نمی کنی، قلبت را نمی بینی ، ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یه قلب نازک داری .
                                کرگدن گفت : نه من قلب نازک ندارم ، من حتما یه قلب کلفت دارم .
                                دم جنبانک گفت : نه تو حتما یه قلب نازک داری چون بجای اینکه دم جنبانک را بترسانی بجای اینکه لگدش کنی بجای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری داری با آن حرف می زنی .
                                کرگدن گفت : خوب این یعنی چی ؟
                                دم جنبانک گفت : وقتی یه کرگدن پوست کلفت یک قلب نازک دارد یعنی چی ؟ یعنی اینکه می تواند دوست داشته باشد یعنی می تواند عاشق شود .
                                کرگدن گفت : اینها که میگی یعنی چی؟
                                دم جنبانک گفت : یعنی .... بزار روی پوست کلفت و قشنگت بنشینم ..... بگذار...
                                کرگدن چیزی نگفت یعنی داشت دنبال یه جمله مناسب می گشت . فکر کرد بهتر است همان جمله اولش را بگوید .
                                اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتت را می خاراند . داشت حشره های ریز لای چین پوستش را بر می داشت .
                                کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید ... اما نمی دانست از چی خوشش می آید !
                                *کرگدن گفت : اسم این دوست داشتن است ؟ اسم اینکه من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری ؟
                                دم جنبانک گفت : نه اسم این نیاز است من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت بر طرف می شود احساس خوبی داری یعنی احساس رضایت میکنی اما دوست داشتن از این مهمتر است *
                                کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید .
                                روزها گذشت روزها ، هفته ها ، و ماه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست هر روز پشتش را می خاراند و حشره های کوچک و مزاحم را از لای پوستش کلفتش بر می داشت و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت .
                                یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت :به نظر تو این موضوع که کرگدنی از اینکه دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد برای یک کرگدن کافی است ؟
                                دم جنبانک گفت : نه کافی نیست .
                                کرگدن گفت : درست است کافی نیست . چون من حس میکنم چیزهای دیگری هم دوست دارم راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم ....
                                دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد چرخی زد و آواز خواند جلوی چشمهای کرگدن ، کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد ...... اما سیر نشد .
                                کرگدن می خواست همین طور تماشا کند . کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک قشنگترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخترین کرگدن توی دنیا . وقتی که کرگدن به اینجا رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد !
                                کرگدن ترسید و گفت : دم جنبانک ، دم جنبانک عزیزم من قلبم را دیدم همان قلب نازکم را که می گفتی ! اما قلبم از چشمم افتاد حالا چه کنم ؟
                                دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید . آمد و روی سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری .
                                کرگدن گفت : راستی اینکه کرگدن دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و ، وقتی تماشایش می کند قلبش از چشمش می افتد یعنی چی ؟
                                دم جنبانک چرخی زد و گفت : یعنی اینکه کرگردن ها هم عاشق می شوند !
                                کرگدن گفت: عاشق یعنی چی ؟
                                دم جنبانک گفت : یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکند .
                                کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید ، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند ، باز پرواز کند ، و باز او تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتند .
                                کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمهایش بریزد یک روز حتما قلبش تمام می شود .
                                آن وقت لبخند زد و با خودش گفت : من که اصلا قلب نداشتم حالا که دم جنبانک به من قلب داد چه عیبی دارد ؟ بگذار تمام قلبم را برای او از چشمهایم بریزم ....
                                لطفاً برای انجام پروژه های دانشجویی پیام خصوصی نفرستید.
                                لطفاً سوالاتی که در انجمن قابل طرح شدن هستند پیام خصوصی نکنید.
                                با تمام وجود گناه کردیم اما نه نعمتش را از ما گرفت نه گناهان ما را فاش کرد اطاعتش کنیم چه می کند؟"دکتر شریعتی"
                                اگر جایی که ایستاده اید را نمی پسندید، عوضش کنید شما درخت نیستید!! "پاسکال"
                                یا به اندازه ی آرزوهایت تلاش کن یا به اندازه تلاشت آرزو کن. "شکسپیر"

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X