اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    سلام
    این متن جاش اینجا نبود ولی خوب..... :mrgreen:

    باهوش ترین سوال.......

    سوال از شما میآ‌پرسیم و شما باید به اتکای اطلاعات عمومیآ‌تان به آنها جواب دهید. البته طبق نتایج سایت مشاوره آندرسون، 90? افراد به هر چهار سوال غلط جواب میآ‌دهند. اما بچهآ‌های کوچک پیش از شروع سن مدرسه، معمولا جواب دو سه سوال را درست میآ‌گویند. همین نتیجه نشان میآ‌دهد که این تئوری که "هر چه کسی باهوشآ‌تر باشد،آ‌مغزش بیشتر شبیه یک بچه 4 ساله کار میآ‌کند"، درست است.

    سوال اول: چطور یک زرافه را در یخچال جا میآ‌دهید؟
    جواب درست: در یخچال را باز میآ‌کنیم، زرافه را در یخچال میآ‌گذاریم و بعد، در یخچال را میآ‌بندیم.
    این سوال این مساله را آزمایش میآ‌کند که آیا شما چیزهای ساده را از راهآ‌های پیچیده انجام میآ‌دهید یا نه.
    سوال دوم: چطور یک فیل را در یخچال جا میآ‌دهید؟
    جواب درست: مثل بالایی جواب دادید؟
    نه خیر! اول در یخچال را باز میآ‌کنیم، زرافه را در میآ‌آوریم، بعد فیل را میآ‌گذاریم آن تو، بعد در یخچال را میآ‌بندیم.
    این سوال میآ‌بیند که آیا شما به نتایج کارهای خودتان توجه کافی دارید یا نه.
    سوال سوم: شیر جنگل، همه حیوانات را به بیشه دعوت کرده تا در کنفرانس جنگل شرکت کنند. همه هستند غیر از یک نفر. کی؟
    جواب درست: خب فیل! چون هنوز توی یخچال است.
    این سوال حافظهآ‌تان را محک زد. اگر این سه تا سوال را تا به حال غلط جواب دادهآ‌اید به درست جواب دادن سوال بعدی خیلی امیدوار نباشید.
    سوال چهارم: رودخانهآ‌ای در همان جنگل هست که حتما باید از روی آن رد بشوید اما پر از تمساح است. چگونه این مساله را حل میآ‌کنید؟
    جواب درست: باید شنا کنید. البته خطری ندارد چون همه تمساحآ‌ها در کنفرانس جنگل هستند.
    این سوال میآ‌خواست ببیند که شما چقدر سریع از اشتباهاتآ‌تان درس میآ‌گیرید. :mrgreen:

    دیدگاه


      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

      در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آن ها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.

      امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

      معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. رضایت کامل».

      معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.»

      معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.»

      معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.»

      خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.»

      خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش «زندگی» و «عشق به همنوع» به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

      پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش آموز محبوبش شده بود.

      یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

      شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را
      تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.

      چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

      چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

      ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

      تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.»

      خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: «تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.»


      بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است. همین امروز گرمابخش قلب یکنفر شوید ... وجود فرشته ها را باور داشته باشید، و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.

      دیدگاه


        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

        آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت:
        بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟
        شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟
        بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟
        شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم.
        بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف و پای ما گرد است؟
        شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است.
        بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد.
        شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم ها ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند.
        بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن های بیابان است... .
        بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم... ..
        شتر مادر: بپرس عزیزم.
        بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم؟

        ------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- --------- --------- ------

        نتیجه گیری:
        مهارت ها، علوم، توانایی ها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید... پس همیشه از خود بپرسید الان شما در کجا قرار دارید؟

        دیدگاه


          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          سلام
          پادشاهی ، کاتب خود را به جنگ می فرستد به او یک شمشیر و یک سپر می دهد
          کاتب با جراحت از جنگ بر می گردد . پادشاه از او می پرسد چر این گونه ای
          کاتب جواب می دهد : وقتی یک دستم شمشیر دادید و به یک دستم سپر ، دیگر با کجاییم بجنگم

          دیدگاه


            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

            روسپی و راهب

            راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت !

            راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند ,تصمیم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی . چرا دست از اینکار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی …؟!

            زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد . اما راه دیگری برای امرار معاش پیدا نکرد

            بعد از یک هفته گرسنگی , دوباره به روسپی گری پرداخت .اما هر بار که خود را به بیگانه ای تسلیم می کرد از درگاه خدا آمرزش می خواست ...

            راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد : از حالا تا روز مرگ این گناهکار ,می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!!

            و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر نظر بگیرد , هر مردی که وارد خانه می شد، راهب ریگی بر ریگ های دیگر میگذاشت. مدتی گذشت ...

            راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت: این کوه سنگ را می بینی ؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای , آن هم بعد از هشدار من . دوباره می گویم : مراقب اعمالت باش !

            زن به لرزه افتاد , فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است .

            به خانه برگشت , اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد:

            پروردگارا, کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند ؟

            خداوند دعایش را پذیرفت .

            همان روز, فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت .

            فرشته به دستور خدا, از خیابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد...


            روح روسپی, بی درنگ به بهشت رفت .

            اما شیاطین, روح راهب را به دوزخ بردند!

            در راه , راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شِکوه کرد : خدایا , این عدالت توست ؟ من که تمام زندگی ام
            را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ می روم و آن روسپی که فقط گناه کرده , به بهشت می رود ؟!

            یکی از فرشته ها پاسخ داد : "تصمیمات خداوند همواره عادلانه است .. تو فکر می کردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران . هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی , این زن روز وشب دعا می کرد .

            روح او , پس از گریستن , چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم.
            اما آن ریگ ها چنان روح تو را
            سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را تا بهشت بالا ببریم
            "


            ازکتاب:"پدران.فرزندان.نوه ها"
            اثر : پائولو
            The harder I work, the luckier I get

            دیدگاه


              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

              7*70
              روزی پطرس یکی از شاگردان مسیح از او پرسید: سرور من. تا چند بار برادرم به من گناه ورزد، باید او را ببخشم؟ آیا تا هفت بار؟

              عیسی پاسخ داد: به تو می­گویم نه هفت بار، بلکه هفتاد مرتبه هفت بار.


              سپس شروع به تعریف مثالی کرد و فرمود: شاهی تصمیم گرفت با خادمان خود تسویه حساب کند. پس شروع به حسابرسی کرد، شخصی را نزد او آوردند که ده هزار قنطار به او بدهکار بود. چون نمی­توانست غرض خود را بپردازد، اربابش دستور داد او را با زن و فرزندان و تمامی دارائیش بفروشند و طلب را وصول کنند. خادم پیش پای ارباب به زانو درافتاد و التماس کنان گفت: مرا مهلت ده تا همه قرض خود را ادا کنم.

              پس دل ارباب سوخت و غرض او را بخشید و آزادش کرد. اما هنگامی که خادم بیرون می­رفت، یکی از همکاران خود را دید که صد دینا به او بدهکار بود. پس او را گرفت و گلویش را فشرد و گفت: غرضت را ادا کن. همکارش پیش پای او به زانو درافتاد و التماس کنان گفت: مرا مهلت ده تا غرض خود را بپردازم. اما او نپذیرفت، بلکه رفت و او را به زندان انداخت تا غرض خود را بپردازد. هنگامی که سایر خادمان این واقعه را دیدند، بسیار آزرده شدند و نزد ارباب خود رفتند و تمام ماجرا را بازگفتند. پسر ارباب، آن خادم را نزد خود فرا خواند و گفت ای خادم شرور، مگر من محض خواهش تو تمام قرضت را نبخشیدم؟ آیا نمی­بایست تو نیز بر همکار خود رحم میکردی، همانگونه که من بر تو رحم کردم؟ پس ارباب خشمگین شده، او را به زندان افکند تا شکنجه شود و همه قرض خود را ادا کند.


              قرض­های ما را ببخش، چنانچه ما نیز قرض­داران خود را می­بخشیم.


              اگر کسی رو نبخشیم چطور می­تونیم انتظار داشته باشیم که خدا ما رو ببخشه؟ حالا که خداوند حاضر شده ما رو به رایگان ببخشه، ما چطور حاضر نمی­تونیم همدیگر رو ببخشیم؟ ببخشید. لذتی که در بخشش هست در انتقام نیست. از قدیم و ندیم گفتن: بخشش از بزرگان است. پس شما بزرگواری کنید و کسانی رو که به شما بدی کردن ببخشید.
              The harder I work, the luckier I get

              دیدگاه


                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانآ‌پزشک پرسیدم شما چطور میآ‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز
                دارد یا نه؟


                روانآ‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میآ‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمارمیآ‌گذاریم و از او میآ‌خواهیم که وان را خالى کند.


                من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتراست.


                روانآ‌پزشک گفت: نه! آدم عادى در پوش زیرآب وان را بر میآ‌دارد . شما میآ‌خواهید تختآ‌تان کنار پنجره باشد ؟! ؟!؟

                دیدگاه


                  پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                  یک مسئله عجیب به نام تصویر ذهنی
                  در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان 5 کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست.


                  هر فردی خود را ارزیابی میکند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید«هستید». اما بیش از آنچه باور دارید«می توانید» انجام دهید!! چه چطور می توان چیزی رو در واقعیت به دست آورد وقتی حتی نتوانیم آن را تو ذهن داشته باشیم ؟

                  نورمن وینست پیل
                  The harder I work, the luckier I get

                  دیدگاه


                    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    حکایت بهشت و موسی :

                    روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدا یش سوال می کند :
                    آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد؟خطاب می رسد : آری! موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست؟ خطاب می رسد: او مرد قصابی است در فلان محله. موسی می پرسد: می توانم به دیدن او بروم ؟ خطاب می رسد مانعی ندارد!
                    فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند. و می گوید: من مسافری گم کرده راه هستم، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم؟ قصاب در جواب می گوید: مهمان حبیب خداست، لختی بنشین تا کارم را انجان دهم، آنگاه با هم به خانه می رویم. موسی با کنجکاوی به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آن جدا کرد در پارچه ای پیچید و کنار گذاشت ساعاتی بعد قصاب می گوید: کار من تمام است برویم . سپس با موسی به خانه قصاب می روند به محض ورود به خانه رو به موسی کرده و می گوید: لحظه ای تامل کن! موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آن را باز کرده و آرام آرام طناب را شل می کند. شیی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خود جلب می کند، وقتی تور به کف حیات رسید، پیرزنی در میان آن دید، با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید و سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرهزن گفت: مادر جان دیگر کاری نداری و پیرزن می گوید: ان شا الله در بهشت همنشین موسی شوی سپس قصاب پیرزن را در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرار داده و پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را اینگونه نگهداری کنم و از همه جالبتر که همیشه این دعا را برای من می خواند که ان شا الله در بهشت همنشن موسی شوی! چه دعایی!! آخر من کجا و بهشت کجا؟ آن هم با موسی !
                    موسی لبخند می زند و به قصاب می گوید: من موسی هستم و تو یقینا به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد

                    دیدگاه


                      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                      زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند کمتر آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او بود تا ظن صلاح در حق او زیادت کنند.

                      ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی کاین ره که می روی به ترکستان است

                      چون به مقام خویش بازآمد، سفره خواست تا تناولی کند. پسری داشت صاحب فراست.
                      گفت: ای پدر، باری به دعوت سلطان طعام نخوردی؟ گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید. گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید

                      ای هنرها نهاده بر کف دست عیب ها برگرفته زیر بغل

                      تا چه خواهی خریدن ای مغرور روز درماندگی به سیم دغل

                      (گلستان سعدی)

                      دیدگاه


                        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                        یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

                        برخی ازدانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.
                        برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.
                        شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها ولذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

                        در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:

                        یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند...
                        یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.

                        شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
                        رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند.

                        ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد...

                        همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرارکرد و همسرش را تنها گذاشت.

                        بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.

                        ببر رفت و زن زنده ماند...


                        داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.


                        اما پسرپرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
                        بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

                        پسر جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که : عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.ازپسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود...

                        قطره های اشک، صورت پسر را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار میکند .

                        پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و اورا نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود...

                        دیدگاه


                          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                          زنی با لباسهای کهنه و نگاهی مغموم، وارد خواروبار فروشی محل شد و با فروتنی از فروشنده خواست کمی خواروبار به او بدهد. وی گفت که شوهرش بیمار است و نمی­تواند کار کند، کودکانش هم بی­ غذا مانده ­اند.فروشنده به او بی­اعتنایی کرد و حتی تصمیم گرفت بیرونش کند. زن نیازمند باز هم اصرار کرد. فروشنده گفت نسیه نمی­دهد.
                          مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می­شنید به فروشنده گفت: ببین خانم چه می­خواهد خرید او با من.
                          فروشنده با اکراه گفت: لازم نیست، خودم می­دهم!
                          - فهرست خریدت کجاست؟ آن را بگذار روی ترازو، به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر !
                          زن لحظه­ای درنگ کرد و با خجالت، تکه کاغذی از کیفش درآورد و چیزی روی آن نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت.
                          همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.
                          خواروبار فروش باورش نمی­شد اما از سرناباوری، به گذاشتن کالا روی ترازو مشغول شد تا آنکه کفه­ها با هم برابر شدند.
                          در این وقت؛ فروشنده با تعجب و دلخوری، تکه کاغذ را برداشت تا ببیند روی آن چه نوشته است.
                          روی کاغذ خبری از فهرست خرید نبود، بلکه دعای زن بود که نوشته بود:
                          ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری، خودت آن را برآورده کن.
                          فروشنده با حیرت کالاها را به زن داد و در جای خود مات و مبهوت نشست.
                          زن خداحافظی کرد و رفت و با خود اندیشید:
                          فقط خداست که می­داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است...

                          [hr]
                          برگ در انتهای زوال می افتد و میوه در انتهای کمال بنگر که تو چگونه می افتی...

                          برگرفته از نشریه بشری: اولین نشریه ویژه کم بینایان و نابینایان

                          دیدگاه


                            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                            نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد.
                            یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
                            پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
                            صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
                            سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
                            نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
                            پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود.
                            Your browser may not support display of this image.برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.
                            او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.
                            صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
                            زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
                            نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
                            در واقع اگر او میدانستکه خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد.
                            یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.

                            این داستان ماست.
                            ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد.
                            گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
                            اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست.

                            شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.
                            یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.
                            مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید
                            **همیشه به این فکر کن که خداوند با توست**

                            دیدگاه


                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              مورخان میآ‌نویسند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا در حوالی خراسان) حمله میآ‌کند، با کمال تعجب مشاهده میآ‌کند که دروازه آن شهر باز میآ‌باشد و با این که خبر آمدن او به شهر پیچیده بود مردم زندگی عادی خود را ادامه میآ‌دادند. باعث حیرت اسکندر بود زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر او به گوش میآ‌رسید عدهآ‌ای از مردم آن شهر از وحشت بیهوش میآ‌شدند و بقیه به خانهآ‌ها و دکانآ‌ها پناه میآ‌بردند، ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت. اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر میآ‌گذارد و می گوید: من اسکندر هستم.

                              مرد با خونسردی جواب میآ‌دهد: من هم ابن عباس هستم.

                              اسکندر با خشم فریاد میآ‌زند: من اسکندر مقدونی هستم، کسی که شهرها را به آتش کشیده، چرا از من نمیآ‌ترسی؟

                              مرد جواب میآ‌دهد: من فقط از یکی میآ‌ترسم و او هم خداوند است.

                              اسکندر به ناچار از مرد میآ‌پرسد: پادشاه شما کیست؟

                              مرد میآ‌گوید: ما پادشاه نداریم.

                              اسکندر با خشم میآ‌پرسد: رهبرتان، بزرگتان!؟

                              مرد میآ‌گوید: ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی میآ‌کند.

                              اسکندر با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکت میآ‌کنند در میانه راه با حیرت به چالهآ‌هایی میآ‌نگرد که مانند یک قبر در جلوی هر خانه کنده شده بود.

                              لحظاتی بعد به قبرستان میآ‌رسند، اسکندر با تعجب نگاه میآ‌کند و میآ‌بیند روی هر سنگ قبر نوشته شده: ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد. ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد!

                              اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش میآ‌نشیند، با خود فکر میآ‌کند این مردم حقیقیآ‌اند یا اشباح هستند؟ سپس به جایگاه ریش سفیده ده میآ‌رسد و میآ‌بیند پیر مردی موی سفید و لاغر در چادری نشسته و عدهآ‌ای به دور او جمع هستند.

                              اسکندر جلو میآ‌رود و میآ‌گوید: تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟

                              پیر مرد میآ‌گوید: آری، من خدمتآ‌گزار این مردم هستم!

                              اسکندر میآ‌گوید: اگر بخواهم تو را بکشم، چه میآ‌کنی؟

                              پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده میآ‌گوید: خب بکش! خواست خداوند بر این است که به دست تو کشته شوم!

                              اسکندر میآ‌گوید: و اگر نکشم؟

                              پیرمرد میآ‌گوید: باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد.

                              اسکندر سر در گم و متحیّر میآ‌گوید: ای پیرمرد من تو را نمیآ‌کشم، ولی شرط دارم.

                              پیرمرد میآ‌گوید: اگر میآ‌خواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمیآ‌پذیرم.

                              اسکندر ناچار و کلافه میآ‌گوید: خیلی خوب، دو سوال دارم، جواب مرا بده و من از اینجا میآ‌روم.

                              پیرمرد می گوید: بپرس!

                              اسکندر میآ‌پرسد: چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟ علت آن چیست؟

                              پیرمرد میآ‌گوید: علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون میآ‌آییم، به خود میآ‌گوییم: فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما میآ‌باشد!

                              اسکندر میآ‌پرسد: چرا روی هر سنگ قبر نوشته ده دقیقه، فلانی یک ساعت، یک ماه، زندگی کرد و مرد؟!

                              پیرمرد جواب میآ‌دهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا میآ‌رسد، به کنار بستر او میآ‌رویم و خوب میآ‌دانیم که در واپسین دم حیات، پردهآ‌هایی از جلوی چشم انسان برداشته میآ‌شود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست!

                              از او چند سوال میآ‌کنیم:

                              چه علمی آموختی؟ و چه قدر آموختن آن به طول انجامید؟

                              چه هنری آموختی؟ و چه قدر برای آن عمر صرف کردی؟

                              برای بهبود معاش و زندگی مردم چه قدر تلاش کردی؟ و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟

                              او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا" میآ‌گوید: در تمام عمرم به مدت یک ماه هر روز یک ساعت علم آموختم، یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم. یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی! ولی یک شبی مقداری نان خریدم و برای همسایهآ‌ام که میآ‌دانستم گرسنه است، پنهانی به در خانهآ‌اش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم!

                              بعد از آن که آن شخص میآ‌میرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته، محاسبه کرده، و روی سنگ قبرش حک میآ‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد!

                              یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه، و روی سنگ قبرش حک میآ‌کنیم: ابن علی هفت ساعت زندگی کرد و مرد و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به انجام رسانده، زمان آن را حساب کرده و حک میآ‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد. یعنی، عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود!

                              بدینآ‌سان، زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود میآ‌گیرد که بر سه بستر، علم، هنر، مردم، مصرف شده باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی آن بر نتوان نهاد!

                              اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام میآ‌کند و به لشکر خود دستور میآ‌دهد: هیچآ‌گونه تعدی به مردم نکند. و به پیرمرد احترام میآ‌گذارد و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون میآ‌رود!

                              خب حالا فکر میآ‌کنید: اگر چنین قانونی رعایت شود، روی سنگ قبر ما چه خواهند نوشت؟

                              لحظاتی فکر کنیم... بعد عمر مفید خود را محاسبه کنیم!

                              The harder I work, the luckier I get

                              دیدگاه


                                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                                صحبت از حمله شد. تو یه وبلاگ این مطلبو پیدا کردم. البته خیلی جای سئوال داره. ولی برای من تازگی داشت. شما هم بخونید :

                                خدمات مغول به اسلام و ایران
                                شاید حمله مغول به ایران به ظاهر یکی از دردناکترین نقاط عطف تاریخ باشد. چراکه در نظر بسیاری از صاحبنظران حمله مغول باعت از میان رفتن میراث علمی فرهنگی عظیمی شد. اینگونه که کتابخانه های زیادی آتش زده شد، دانشمندان و شاعران زیادی کشته شدند و علاوه بر آن این حمله قتل و غارت و کشتار تعداد بیشماری از انسانهای بی گناه را در پی داشت. این قوم به ظاهر وحشی (زیرا پس از کشورگشایی ها بسیار در آباد کردن آنها کوشیدند)علاوه بر ایران به کشورهای زیادی حمله و مردم آن نواحی را قتل عام کردند. این کشورها عبارتند از : هند، چین، جاوه، ژاپن، روسیه، روم، عراق، اوکراین، مجارستان، لهستان و تا نزدیکی ساکسونها (آلمان کنونی) نیز پیش رفتند. اما به علت فوت خان مغول منگوقاآن تسخیر آلمان و اروپای غربی به انجام نرسید و به آسیا بازگشتند.
                                با وجود این جنایات که توسط مغول ها صورت گرفت حمله مغول یک مزیت بزرگ برای آینده ایران به همراه داشت و آن سرنگونی خلیفه عباسی بود. تا پیش از این حمله سرزمین ایران با آنکه به ظاهر توسط حکومتهایی مانند طاهریان وسامانیان و دیالمه و آل بویه و غیره اداره می شد اما اکثر این حکومتها زیر نفوذ خلفای عباسی مانند مامون و مستعصم بوده اند. حتی در مواقعی که این دولتها قدرتمند می شدند و اکثر نواحی ایران را فتح می کردند پس از رسیدن به مرز عراق که مملکت عربی محسوب می شد به علت ضعف در برابر قشون عربها از پیشروی بیشتر عاجز شده و به ناچار با خلیفه صلح می کردند و حتی خراج پرداخت می کردند.
                                موفق ترین حمله ایرانیان
                                نزدیکترین واقعه ایرانیان برای فتح بغداد زمانی است که سلطان جلال الدین برادر خود را شکست داد و به خوزستان رفت. او که دغدغه دفع حمله مغولان را در سر داشت سفیری را نزد ناصر خلیفه فرستاد و از او برای شکست دادن مغولان درخواست کمک کرد.ولی خلیفه که از سلطان تکش و سلطان محمد خوارزمشاه دل خوشی نداشت از کمک کردن به او خودداری کرد و حتی سپاهی برای مقابله با او فرستاد.
                                قبل از اینکه سپاه خلیفه به سلطان جلال الدین برسد او شوشتر و بصره را فتح کرد و به شهر بعقوبا در هفت فرسخی بغداد رسید. اما به دلایل نا معلومی به جای حرکت به سوی بغداد به سمت دقوقا رفت و آنجا را فتح کرد. در دقوقا شنید که لشکر خلیفه به فرماندهی مظفرالدین کوکبوری به سمت او در حرکت است و قصد دارد ناگهانی به او حمله کند. پس جلال الدین پیش دستی کرد و سمت لشکر مظفرالدین حمله برد و او را دستگیر کرد. سرانجام نیز پس از گرفتن غنائم فراوان او را عفو کرد و خود نیز برای مقابله با مغولان به سمت آذربایجان شتافت.
                                حمله مغول به بغداد
                                پس از اولین حمله چنگیز به بخارا و سمرقند در سال 616 ه.ق، 27 سال طول کشید تا مغول برای حمله به عراق آماده شود. در اولین حمله مغول به عراق که در سال 643 ه.ق صورت گرفت مغول ها از لشکر خلیفه که سردار آن شرف الدین اقبال شرابی بود شکست خورده وموفق به فتح بغداد نشدند. بنابراین شبانه از بغداد گریختند.
                                سر انجام بعد از گذشت 12 سال هولاگوخان لشکر عظیمی در همدان مستقر ساخت و پس از فرستادن سفیرانی به سمت بغداد از خلیفه خواست که ایلی شود ( سرزمین خود را جزئی از مغول بداند ) اما خلیفه قبول نکرد و با ترساندن مغول از قدرت خود جنگ روانی را آغاز کرد. این کار غضب هولاگوخان را بیشتر کرد. بنابراین هولاگوخان دو سردار خود به نامهای سونجاق را از راه کردستان و دیگری کیتوبوقا را از راه لرستان و خوزستان روانه بغداد کرد و خود نیز از راه کرمانشاه و حلوان به سمت بغداد حرکت کرد.وقتی که هولاگو به بغداد رسید سونجاق سپاهیان خلیفه را شکست داده و از دجله گذشته بود. کیتو بوقا نیز لرستان را فتح کرده و از جنوب وارد عراق شده بود. سرانجام سپاهیان هولاگو در اوایل سال 656 ه.ق دارالخلافه را محاصره کرده و پس از تسلیم شدنشان ساکنان دارالخلافه را به همراه عده ای مردم به بهانه سر شماری به خارج از شهر برده و کشتند. پس از آن به مدت یک هفته به قتل و غارت شهر پرداختند. برخی منابع تعداد کشته شدگان را 800،000 نفر اعلام کرده اند. در آخر نیز هنگام مراجعت به خانقین خلیفه مستعصم و پسر بزرگش ابوبکر را به قتل رساندند. (روایت است که خلیفه را در گونی کردند و پس از بستن سر آن، او را آنقدر کتک زدند تا جان داد) بدین ترتیب دولت عباسیان پس از پانصد و بیست و پنج سال حکومت از میان رفت. البته پس از مراجعت هولاگوخان، سرداران او به سمت حله و کوفه و نجف حرکت کردند. ولی به علت مقاومت مردم 40،000 نفر از آنان را کشتند و سپس به سمت شوشتر و خوزستان بازگشتند.
                                ...............................................

                                آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
                                Ctrl+C , Ctrl+V
                                .................................................. ....

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X