اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    سفید،زرد،همه ی رنگ ها.



    ـ مامان!یه سوال بپرسم؟

    زن کتابچه ی سفید را بست. آن را روی میز گذاشت: بپرس عزیزم.

    - مامان خدا زرده؟

    زن سر جلو برد: چطور؟

    - آخه امروز نسیرین سر کلاس می گفت خدا زرده.

    - خوب تو بهش چی گفتی؟

    - خوب،من بهش گفتم خدا زرد نیست. سفیده.

    مکثی کرد: مامان،خدا سفیده؟ مگه نه؟

    زن،چشم بست و سعی کرد آنچه دخترش پرسیده بود در ذهن مجسم کند.

    اما،هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد.

    چشم باز کرد : نمی دونم دخترم. تو چطور فهمیدی سفیده؟

    دخترک چشم روی هم گذاشت.دستانش را در هم قلاب کرد و

    لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فکر می کنم،یه نقطه ی سفید پیدا میشه.

    زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد

    و

    دوباره چشم بر هم نهاد.
    http://www.ecapic.ir/image/ECA-090927112544.png

    دیدگاه


      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

      آدم برفی1

      پسرک،آدم برفی را فراموش کرده بود

      که به یک باره برف تابستانی شروع

      به باریدن کرد.

      آدم برفی 2

      پسرک هویج را روی میز آشپزخانه گذاشت.

      بو کشید:بازم سوپ؟!

      مادر به هویج نگاه کرد:از کجا آوردی؟

      پسرک پشت میز نشست:از تو صورت آدم برفی.

      تکه ایی نان کند:امروز سوپ مون هویج ام داره.

      و آن را در دهان گذاشت.

      زن هویج را برداشت.آن را شست.

      همان طور که آن را در ظرف سوپ رنده می کرد،

      گفت:چه آدم برفی ی سخاوتمندی!!

      آدم برفی3

      دخترک دست به شکم آدم برفی کشید:میدونم تو هم مثل من

      خیلی وقته که یه سیب قرمز گنده نخوردی.

      نگاهی به اطرافش کرد.هویج را از توی صورت آدم برفی در آورد.

      به آن گاز کوچکی زد و آن را در جیبش گذاشت.

      سرش را پایین انداخت:این جوری نگام نکن.خجالت می کشم.

      لب ور چید:خوب یه کم زشت شدی.

      لبخند زد:به ات قول می دم من که برم یه آدم خوب پیدا می شه

      که یه دونه هویج تو صورتت بذاره.

      به دور و برش نگاه کرد.کسی را ندید. شانه بالا انداخت.

      دست در جیب کرد و هویج را فشار داد:حتمن یکی می آد.

      دختر که دور شد،یکی از گردو ها که جای چشم آدم برفی بود

      از جایش بیرون آمد و روی زمین افتاد.

      http://www.ecapic.ir/image/ECA-090927112544.png

      دیدگاه


        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

        جند سال پیش یک معلمی بود که سال اول تدریسش بود و به صورت حق التدریس درس میداد و چون قدش کوتاه بود زورش به بچه ها نمی رسید و کسی به حرفش گوش نمی داد . خلاصه کلاسش همیشه شلوغ بود و پر سر و صدا.

        یکی از روزها قرار بود که معلم راهنما بیاد سر کلاس و چون این آقا معلم ما سال اولش بود و توی روستا بود معلم راهنما ندیده بودش و هنوز باهاش آشنایی نداشت . وقتی معلم راهنما اومد سر کلاس دید که کلاس شلوغه و چون آقا معلم هم قدش اندازه ی بچه ها بود و کلاس هم پر سرو صدابود که نفهمید معلمشون سر کلاسه و بچه ها رو یکی یه تیپایی می زد و از کلاس مینداخت بیرون .چند تا دانش آموز رو که انداخت بیرون یه دفعه یکی از دانش آموزا بلند شد اجازه گرفت و گفت: (( اجازه اونی که همین الان از کلاس انداختید بیرون معلممون بود. ))

        و معلم راهنما... :redface:........ :surprised:......... :redface:...
        دلا یاران سه قسمند ار بدانی
        زبانی اند و نانی اند و جانی
        به نانی نان بده از در برانش
        محبت کن به یاران زبانی
        و لیکن یار جانی را به دست آر
        به جانش جان بده تا می توانی

        دیدگاه


          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منت&#376

          سلام دوستان
          نبرد رستم و ویروس:

          اینم لینک عکس کاملشه: http://www.tinypic.ws/files/l7muya7ljv2m89ma3emo.jpg

          Upload your files Here. Great Azeri Resumable File Host: http://endir.az/index.php?lang=5

          دیدگاه


            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )


            یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوچک

            ماهی گیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.

            از ماهی گیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟

            ماهی گیر: مدت خیلی کم.

            تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟

            ماهی گیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.

            تاجر: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی؟

            ماهی گیر: تا دیر وقت می خوابم. یه کم ماهی گیری میکنم. با بچه ها بازی میکنم بعد میرم

            توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.

            تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی گیری کنی.

            اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با در آمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا

            اضافه می کنی. اون وقت یک عالمه قایق برای ماهی گیری داری.

            ماهی گیر: خوب بعدش چی؟

            تاجر: به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونا رو مستقیما به مشتری ها میدی

            و برای خودت کار و بار درست می کنی ، بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت میکنی...

            این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکزیکو سیتی

            بعد از اون هم لوس آنجلس و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی...

            ماهی گیر: این کار چقدر طول می کشه؟

            تاجر: پانزده تا بیست سال

            ماهی گیر: اما بعدش چی آقا؟

            تاجر: بهترین قسمت همینه، در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری

            و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی، این کار میلیون ها دلار برای عایدی داره.

            ماهی گیر: میلیون ها دلار، خوب بعدش چی؟

            تاجر: اون وقت باز نشسته می شی، می ری یه دهکده ساحلی کوچیک، جایی که می تونی

            تا دیر وقت بخوابی، یه کم ماهی گیری کنی، با بچه هات بازی کنی، بری دهکده و تا دیر وقت

            با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی. oo:
            http://www.ecapic.ir/image/ECA-090927112544.png

            دیدگاه


              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

              صفحه ای از تاریخ چین :
              ...
              "لیو بانگ" که در تاریخ چین بعنوان اولین امپراتور این کشور شناخته می شود و تبدیل به یک اسطوره شده است ، روزی از ژنرال ارتش خود پرسید :

              به نظر تو من توانایی فرماندهی چند سرباز را دارم ؟
              ژنرال : حداکثر 100 هزار نفر !
              امپراتور : توانایی تو چقدر است ؟
              ژنرال : هر تعداد که وجود داشته باشد ، هر قدر بیشتر بهتر !
              امپراتور : ای گستاخ ! پس چرا تو ژنرال هستی و من امپراتور ؟
              ژنرال : چون شما توانایی فرماندهی ژنرالهایی را دارید که فرمانده بی شمار سرباز هستند.

              It's not the Strongest that Survive, Nor the Most Intelligence, But the ones Most Responsive to Change
              گونه هایی که شانس بقا دارند ، نه قویترین هستند و نه باهوشترین بلکه آنهایی هستند که بیشترین آمادگی تغییرات را دارند !
              چارلز داروین - بنیانگذار نظریه تکامل

              دیدگاه


                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                نوشته اصلی توسط _آرش
                جند سال پیش یک معلمی بود که سال اول تدریسش بود و به صورت حق التدریس درس میداد و چون قدش کوتاه بود زورش به بچه ها نمی رسید و کسی به حرفش گوش نمی داد . خلاصه کلاسش همیشه شلوغ بود و پر سر و صدا.

                یکی از روزها قرار بود که معلم راهنما بیاد سر کلاس و چون این آقا معلم ما سال اولش بود و توی روستا بود معلم راهنما ندیده بودش و هنوز باهاش آشنایی نداشت . وقتی معلم راهنما اومد سر کلاس دید که کلاس شلوغه و چون آقا معلم هم قدش اندازه ی بچه ها بود و کلاس هم پر سرو صدابود که نفهمید معلمشون سر کلاسه و بچه ها رو یکی یه تیپایی می زد و از کلاس مینداخت بیرون .چند تا دانش آموز رو که انداخت بیرون یه دفعه یکی از دانش آموزا بلند شد اجازه گرفت و گفت: (( اجازه اونی که همین الان از کلاس انداختید بیرون معلممون بود. ))

                و معلم راهنما... :redface:........ :surprised:......... :redface:...

                الهی همیشه بخندی
                خیلی وقت بود کلی نخندیده بودم
                خیلی باهال بود :nice:

                دیدگاه


                  پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                  کودک وخدا
                  کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در

                  چمنزار آواز خواند ولی کودک نشنید

                  پس کودک فریاد زد:خدایا با من صحبت کن!و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد

                  کودک فریاد زد :خدایا یک معجزه به من نشان بده و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید

                  کودک در نا امیدی گریه کرد و گفت: خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم

                  ،پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد ولی

                  کودک بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد
                  http://www.ecapic.ir/image/ECA-090927112544.png

                  دیدگاه


                    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    این پست حاوی شعر طنز یکی از شاعران با ذوق است که من به دلیل طولانی بودن فقط قسمتهای ابتدایی آن را کپی می کنم. برای خواندن متن کامل به وبلاگ ایشان مراجعه کنید.

                    دانشگاه برزخ !



                    اینجا کلاس برزخ جدیده

                    رنگ تمام مرده ها پریده



                    عرب ٬عجم٬ ترک و بلوچ و لاتین

                    راست و چپ و بالا و زیر و پایین



                    پیر و جوون ٬ اما همه مذکر

                    سیاه سفید کفن به تن برابر



                    همه رقم : عالی و خنثی و بد

                    ایرانیاش ٬تمامشون مجرد



                    فرشته اومد با دوبال توری

                    لپاش گلی٬ ناز و گوگور مگوری



                    گف به همه : " خوش اومدید به برزخ

                    اینجا هم اتش داره ٬هم اب یخ



                    در این کلاسی که دارید اقامت

                    مبانی ِ برزخ ِ تا قیامت



                    ارائه می شه تامگر بتونید

                    تابلوهای هدایتو بخونید



                    با خوندن تابلوهای هدایت

                    رد می شین از رو پل ٬ زهی سعادت ! "



                    گف پیرمردی که : " قبولی می دن ؟!

                    مثل زمین مدرک پولی می دن ؟!

                    ...................

                    http://zahradorri.blogfa.com/
                    ...............................................

                    آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
                    Ctrl+C , Ctrl+V
                    .................................................. ....

                    دیدگاه


                      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                      " برای شما جا نداریم " --- (عرفان نظرآهاری )

                      دلم را سپردم به بنگاه دنیا
                      و هی گهی دادم اینجا و آنجا
                      و هر روز
                      برای دلم
                      مشتری آمد و رفت
                      و هی این و آن
                      سرسری آمد و رفت
                      *
                      ولی هیچ کس واقعا
                      اتاق دلم را تماشا نکرد
                      دلم قفل بود
                      کسی قفل قلب مرا وا نکرد
                      *
                      یکی گفت:
                      چرا این اتاق
                      پر از دود و آه است
                      یکی گفت:
                      چه دیوارهایش سیاه است
                      یکی گفت:
                      چرا نور اینجا کم است
                      و آن دیگری گفت:
                      و انگار هر آجرش
                      فقط از غم و غصه و ماتم است
                      *
                      و رفتند و بعدش
                      دلم ماند بی مشتری
                      ومن تازه آن وقت گفتم:
                      خدایا تو قلب مرا می خری؟
                      *
                      و فردای آن روز
                      خدا آمد و توی قلبم نشست
                      و در را به روی همه
                      پشت خود بست
                      *
                      و من روی آن در نوشتم:
                      ببخشید، دیگر
                      برای شما جا نداریم
                      از این پس به جز او
                      کسی را نداریم.
                      می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد واندیشه ی هفتاد و دو ملت ببرد.
                      پرهیز مکن ز کیمیایی که از او یک جرعه خوری هزار علت ببرد .
                      (حکیم عمر خیام)

                      دیدگاه


                        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                        بسم الله نور

                        ((گفتگوی ماه و نابینا))


                        نابینا چشمانش را به سوی آسمان گرفت:((دوستت دارم ,ماه))

                        ماه گفت:((تو که منو نمی بینی,چطور دوستم داری؟))

                        نابینا گفت: ((اگر می دیدمت عاشق زیباییت می شدم,اما الان که نمی بینمت عاشق خودت هستم ...))
                        برای روشنایی است
                        که می نویسم
                        اگر همیشه
                        و
                        همه جا تاریک بود
                        هرگز نمی نوشتم...

                        دیدگاه


                          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )


                          پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.
                          پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم. انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود.
                          پرنده گفت: راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید. آنگاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو ر ا با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی؟ انسان دست بر شانه هایش گذ اشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!!!!!

                          دیدگاه


                            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )


                            قورباغه ها


                            روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه ی دو بدند.

                            هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود . جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و

                            تشویق قورباغه ها جمع شده بودند ...

                            و مسابقه شروع شد ....

                            راستش ، کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتونند به نوک برج

                            برسند . شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید :

                            ' اوه,عجب کار مشکلی !!'

                            'اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند !

                            'هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست. برج خیلی بلند ه !' ...

                            قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند .بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند

                            بالا وبالاتر می رفتند ...

                            جمعیت هنوز ادامه می داد : خیلی مشکله !!! هیچ کس موفق نمی شه!

                            و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف

                            ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر ....

                            این یکی نمی خواست منصرف بشه !

                            بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد

                            تنها کسی بود که به نوک برج رسید !

                            بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدونند اون چگونه این کا ر رو انجام داده؟

                            اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟

                            و مشخص شد که ...

                            برنده ی مسابقه کر بوده !!!
                            http://www.ecapic.ir/image/ECA-090927112544.png

                            دیدگاه


                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              از اتاق دکتر که اومدم بیرون، نمیدونستم باید چیکار کنم .. اونقدر خوشحال بودم که اصلا متوجه مطب دکتر نبودم .. با خودم حرف میزدم و بلند بلند میخندیدم .. منشی مطب با تعجب نگاه من میکرد و با نگاه متعجبش من رو تا دم در بدرقه کرد ..

                              خدایا اینجا کجاست؟!! تاحالا خیابون و آدمای توش رو اینطوری ندیده بودم .. انگار که تاحالا اصلا ماشین ندیده بودم .. خیلی وقت بود خواب بودم .. چشمام رو بسته بودم .. وای؛ چقدر خیابون شلوغه.!! چه خوبه که اینقدر آدم توی خیابونن .. دلم میخواست با تک تکشون حرف بزنم اما؛؛؛؛؛ خونه .. دلم برای خونه یه ذره شده .. با اینکه نصف روز نمیشه از خونه اومدم بیرون اما انگار یه عمر از خونه دور بودم .. انگار سالهاست که همسرم رو ندیدم .. اشمیت، پسر کوچولوم رو که دیگه هیچی .. دلم میخواد به اندازه ی همه ی عمر ببوسمش .. باهاش بازی کنم .. من چشم بذارم و اون قایم بشه .. بعد بگردیم دنبال هم .. اووووه .. پس کی میرسم خونه .. آقا میشه یه کم سریعتر برید؟

                              بالاخره رسیدم خونه .. اما؛؛؛؛؛ اینجا خونه ی منه؟!! با تردید در زدم .. اشمیت در رو باز کرد .. دیگه مطمئن شدم که درست اومدم .. بغلش کردمو گذاشتمش روی دوشم .. همسرم با تعجب اومد جلو و گفت چیکار میکنی؟ بذارش پایین .. تو حالت خوب نیست .. اما من گوشم بدهکار نبود .. باهم میخندیدیم و دور خونه میچرخیدیم .. از پله ها بالا و پایین میرفتیم و هورا میکشیدیم .. بالاخره گذاشتمش پایین و رفتم تا لباسام رو عوض کنم .. از اتاق که میومدم بیرون، روی یه کاغذ کوچیک، یه یادداشت برای خودم نوشتم و گذاشتم زیر شیشه ی میزم، جوریکه فقط خودم ببینمش .. "بدخیم ..... حد اکثر دو ماه....." ..ح.ع..
                              دوستان! مدتی کمتر به سایت میام ..

                              دیدگاه


                                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منت&#159

                                برنده ی مسابقه کر بوده  !!!
                                سلام .
                                درسته . برا نیل به موفقیت بعضی وقتا نیازه آدم خیلی چیزا رو نشنیده بگیره .
                                حرفایی که هر روز از عده ای کار خراب کن میشنوی که حرارت و عشق به بالا رفتن و اوج گرفتنو در تو از بین می بره و ... .
                                از این حرفا کم نیست . گوش ناشنوا کمه. :cry:

                                Upload your files Here. Great Azeri Resumable File Host: http://endir.az/index.php?lang=5

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X