اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    رقابت سکون ندارد

    کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت
    مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد
    متوجه شد که کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی
    میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
    فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش
    را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت
    و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید... که کلاه
    خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را
    بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
    سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش
    تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
    چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر
    درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
    او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش
    را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین
    انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند.
    یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.
    نکته : رقابت سکون ندارد
    بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

    دیدگاه


      پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

      تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت
      " آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتیارو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید"
      قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟
      گفتم نه مادر, دیدم دوباره ...گفت حامد تویی مادر؟
      دلم نبومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زن میدونستم منو تنها نمی ذاری,
      شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
      پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
      تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید,
      حالا از من هی غلط کردم و من پسرش نیستم, باور نمی کردن که,
      آخر چک و نوشتم دادم دستش, اومدم از زنه خدافظی کنم
      ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی نامرد بود.
      تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر
      It's nice to be important but it's important to be nice!

      از اینکه نمی رسم جواب دوستان را بدم معذرت می خوام.

      دیدگاه


        پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

        زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت تا جوجهآ‌هاشو سیر کنه, گوشت بدن خودشو میآ‌کند و میآ‌داد به جوجهآ‌هاش میآ‌خوردند.
        زمستان تمام شد و کلاغ مرد!
        اما بچهآ‌هاش نجات پیدا کردند و گفتند:
        آخی، خوب شد مرد, راحت شدیم از این غذای تکراری!
        این است واقعیت تلخ روزگار ما ...
        فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست ................ فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است

        دیدگاه


          پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          باز باران با ترانه ..می خورد بر بام خانه..
          خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟
          روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟
          * * *
          یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین؟
          پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟
          خاطرات خوب و رنگین در پس آن کوی بن بست در دل تو٬ آرزو هست؟
          * * *
          کودک خوشحال دیروز غرق در غمهای امروز
          یاد باران رفته از یاد ، آرزوها رفته بر باد
          * * *
          باز باران٬ باز باران میخورد بر بام خانه بی ترانه ٬
          بی بهانه شایدم٬ گم کرده خانه!
          درد من تنهایی نیست؛ بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت، بی‏عرضگی را صبر، و با تبسمی بر لب این حماقت را حکمت خداوند می‏ نامند! "گاندی"

          به دلیل وجود برخی مشکلات و بی احترامی ها این اکانت رو غیر فعال کردم. همیشه سر بلند باشید.
          بدرود . . .

          دیدگاه


            پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

            پسرک نابغه

            زن و مردی چند سال بعد از ازدواجشون صاحب پسری میشن و چند روز بعد از تولد بچه متوجه میشن که اون یه نابغه اس
            بچه در یک سالگی مثل یک آدم بزرگ شروع به حرف زدن میکنه و در دوسالگی به اکثر زبانها حرف میزنه

            در سه سالگی با اساتید دانشگاه به بحث و تبادل نظر میپردازه و در چهار سالگی پیش بینی های باور نکردنی راجع به علم و پیشرفت اون میکنه
            در جشن تولد 5 سالیگش در حضور همه فامیل اعلام میکنه :
            من دقیقا یک سال دیگه میمیرم ، مادرم 18 ماه بعد از من میمیره و پدرم یک سال بعد از مرگ مادرم میمیره !!

            پسر بچه همون طور که گفته بود در شش سالگی میمیره و مرد بلافاصله در چندین شرکت بیمه همسرش رو بیمه عمر میکنه
            طبق پیش بینی بچه مادرش هم در تاریخی که گفته بود میمیره و ثروت هنگفتی بخاطر بیمه عمر زن نصیب مرد میشه !

            مرد تصمیم میگیره یک سال باقی مانده از عمرش رو به خوشی بگذرونه ، پس به سفرهای تفریحی زیادی میره ، در بهترین هتلهای جهان اقامت میکنه ، گران ترین خودروهای دنیا رو برای خودش میخره و در آخرین روز عمرش تمام دوستان و آشنایانش رو دعوت میکنه ، مهمونی مفصلی میگیره و آخرین شب زندگیش رو با یک مونث زیبا مشغول خوشگذرونی میشه ....

            صبح با صدای جیغ دختر از خواب پا میشه و در حالی که تعجب کرده بود که چرا هنوز زنده اس میپرسه چی شده ؟
            دختر جواب میده : وکیل خانوادگی شما تو راهرو افتاده و هیچ حرکتی نمیکنه ، فکر کنم مرده!
            هنگامی که چیزی مینویسی، کاری نکن تنها کسی که از مغزش استفاده کرده باشد ،مدادت باشد .

            \|/_\/_

            دیدگاه


              پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

              گربه
              یه خانومی گربه ای داشت که خیلی شوهرش رو عزیت میکرد.
              آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و ۴ تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه.

              وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه. این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره.
              یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین.
              بعد از گذشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه وکوه و دشت و صحرا . . . خلاصه گربه رو پرت میکنه یک جایی که راه برگشتش رو گم کنه.
              یکی دو روز بعد ، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره.
              مرده میپرسه: ” اون گربه سیریش الان خونس؟”
              زنش می گه آره. مرده میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم!!!!
              هنگامی که چیزی مینویسی، کاری نکن تنها کسی که از مغزش استفاده کرده باشد ،مدادت باشد .

              \|/_\/_

              دیدگاه


                راه های اثبات وجود خدا . ( خواندنی و قابل درک )

                راه های اثبات وجود خدا ( خواندنی و قابل درک )

                مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
                آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. وقتی به موضوع � خدا � رسیدند.

                آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.

                مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟

                آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچهآ‌های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.

                مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.
                آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد

                و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من هیچ آرایشگری هم وجود ندارند .

                آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

                مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد .

                آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که همه مردم به ما مراجعه نمی کنند.

                مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد!
                فقط همه مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمیآ‌گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد

                هرکس که قبول داره گذینه تشکر رو بزنه
                هنگامی که چیزی مینویسی، کاری نکن تنها کسی که از مغزش استفاده کرده باشد ،مدادت باشد .

                \|/_\/_

                دیدگاه


                  پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                  داستان یک عشق واقعی :cry2:


                  پسرو دختر جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
                  دختر جوان: یواش تر برو من می ترسم!
                  پسر جوان: نه این جوری خیلی بهتره!!
                  دختر جوان: خواهش میکنم، من خیلی می ترسم!
                  پسر جوان: خوب اما اول باید بگی که دوستم داری!!
                  دختر جوان: دوستت دارم،حالا میشه یواش تر برونی!
                  پسر جوان: منو محکم بگیر!
                  دختر جوان: خوب، حالا میشه یواش تر بری!
                  پسر جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

                  روز بعد، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود: برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید.
                  این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.

                  پسر جوان از خالی شدن ترمز گاهی یافته بود. پس بدون این که دختر جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را برسر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند!!!!!
                  :cry: :cry2: :cry:
                  هنگامی که چیزی مینویسی، کاری نکن تنها کسی که از مغزش استفاده کرده باشد ،مدادت باشد .

                  \|/_\/_

                  دیدگاه


                    پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    تعمیر و نگهداری از کاخ سفید بصورت یک مناقصه مطرح شد.
                    یک پیمانکار آمریکایی، یک مکزیکی و یک ایرانی در این مناقصه شرکت کردند.
                    پیمانکار آمریکایی پس از بازدید محل و بررسی هزینه ها مبلغ پیشنهادی خود
                    را ۹۰۰ دلار اعلام کرد.
                    مسول کاخ سفید دلیل قیمت گذاری اش را پرسید و وی در پاسخ گفت:

                    ۴۰۰ دلار بابت تهیه مواد اولیه + ۴۰۰ دلار بابت هزینه های کارگران و… ۱۰۰ دلار استفاده بنده.

                    پیمانکار مکزیکی هم پس از بازدید محل و بررسی هزینه ها مبلغ پیشنهادی خودرا ۷۰۰ دلار اعلام کرد.
                    ۳۰۰ دلار بابت تهیه مواد اولیه + ۳۰۰ دلار بابت هزینه های کارگران و… +۱۰۰ دلار استفاده بنده.


                    اما نوبت به پیمانکار ایرانی که رسید بدون محاسبه و بازدید از محل به سمت مسول کاخ سفید رفت و در گوشش گفت: قیمت پیشنهادی من ۲۷۰۰ دلار است!!!
                    مسول کاخ سفید با عصبانیت گفت: تو دیوانه شدی، چرا ۲۷۰۰ دلار؟!!!!!
                    پیمانکار ایرانی در کمال خونسردی در گوشش گفت:

                    آرام باش…

                    ۱۰۰۰ دلار برای تو…… و۱۰۰۰ برای من ……. و انجام کار هم با پیمانکار مکزیکی.

                    و پیمانکار ایرانی در مناقصه پیروز شد!
                    It's nice to be important but it's important to be nice!

                    از اینکه نمی رسم جواب دوستان را بدم معذرت می خوام.

                    دیدگاه


                      پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                      کاسه چوبی

                      پیرمردی تصمیم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزیدو چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.

                      پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم، و گرنه تمام خانه را به هم میریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجاغذا بخورد. بعد از اینکه یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بودغذایش را در کاسه چوبی بخورد.

                      هروقت هم خانواده او را سرزنش می کردند، پدربزرگ فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت.

                      یک روز عصر، قبل از شام، پدر متـوجه پسر چهـارساله خود شد که داشت با چند تکـه چوب بـازی می کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم،داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید، در آنها غذا بخورید! و کمی تبسم کرد و به کارش ادامه داد.

                      مرد که متوجه اشتباه خود شده بود اجازه داد از آن روز به بعد همه خانواده سر یک میز با هم غذا می بخوردند...... :cry2:
                      هنگامی که چیزی مینویسی، کاری نکن تنها کسی که از مغزش استفاده کرده باشد ،مدادت باشد .

                      \|/_\/_

                      دیدگاه


                        پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                        امروز ظهر شیطان را دیدم!

                        امروز ظهر شیطان را دیدم! نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت...
                        گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند...
                        شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!
                        گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟
                        شیطان گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟
                        شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود،
                        و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی
                        زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست
                        امتحان ریشه هاست
                        ریشه هم هرگز اسیر باد نیست
                        زندگی چون پیچک است
                        انتهایش میرسد پیش خدا!

                        دیدگاه


                          پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                          وَالتِّینِ وَالزَّیْتُونِ

                          خداوند در سوره "تین"(انجیر) به این میوه قسم خورده است و دانشمندان دینآ‌پژوه میآ‌گویند، احتمالاً علت آن است که انجیر، یکی از میوهآ‌های همه چیز تمام است و کلکسیونی از املاح و ویتامینآ‌ها دارد؛
                          لذا مورد توجه خاص قرآن قرار گرفته است اما این سوگند، ویژگی ظریف دیگری هم در بر دارد که موجب مسلمان شدن یک تیم تحقیقاتی ژاپنی شده است.
                          قصه از اینآ‌جا شروع شد که یک گروه پژوهشی ژاپنی، در بین مواد خوراکی به دنبال منبع پروتئین خاصی بودند که به میزان کم، در مغز انسان و حیوانات تولید میآ‌شود.
                          این پروتئین، کاهش دهنده کلسترول خون و مسئول تقویت قلب و شجاعت انسان است و بازتولیدش بعد از ۶۰سالگی تعطیل میآ‌شود.
                          ژاپنیآ‌ها فهمیدند این ماده فقط در انجیر و زیتون موجود است و برای تأمین آن، باید انجیر و زیتون را به نسبت یک به هفت مصرف کرد.
                          بعد از ارائه این نتیجه یکی از قرآن پژوهان مصری نامهآ‌ای به این تیم تحقیقاتی میآ‌نویسد و اعلام میآ‌کند که در کتاب مقدس مسلمانان، خداوند به انجیر و زیتون در کنار هم قسم خورده. نام انجیر فقط یک بار و نام زیتون نیز هفت بار در قرآن آمده است.
                          زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست
                          امتحان ریشه هاست
                          ریشه هم هرگز اسیر باد نیست
                          زندگی چون پیچک است
                          انتهایش میرسد پیش خدا!

                          دیدگاه


                            پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( بž

                            دسته گلی برای مادر

                            مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او میآ‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر
                            دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
                            وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه
                            میآ‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه میآ‌کنی؟
                            دختر گفت: میآ‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد
                            لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ میآ‌خرم تا
                            آن را به مادرت بدهی.
                            وقتی از گل فروشی خارج میآ‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته
                            بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت:
                            میآ‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!
                            مرد دیگرنمیآ‌توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت
                            نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی
                            کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!

                            شکسپیر میآ‌گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم میآ‌آوری،
                            شاخه ای از آن را همین امروز بیاور.

                            زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست
                            امتحان ریشه هاست
                            ریشه هم هرگز اسیر باد نیست
                            زندگی چون پیچک است
                            انتهایش میرسد پیش خدا!

                            دیدگاه


                              پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              مهندس و برنامه نویس - حتما بخوانید ، بسیار جالب

                              یک برنامهآ‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانی هوائی کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.

                              برنامهآ‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: «مایلی با همدیگر بازی کنیم؟»

                              مهندس که میآ‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روی خودش کشید.

                              برنامهآ‌نویس دوباره گفت: «بازی سرگرمآ‌کنندهآ‌ای است. من از شما یک سوال میآ‌پرسم و اگر شما جوابش را نمیآ‌دانستید5 دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میآ‌کنید و اگر من جوابش را نمیآ‌دانستم من 5 دلار به شما میآ‌دهم.»

                              مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روی هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامهآ‌نویس پیشنهاد دیگری داد.

                              گفت: «خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید 5 دلار بدهید ولی اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم 50 دلار به شما میآ‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامهآ‌نویس بازی کند.»

                              برنامهآ‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟»

                              مهندس بدون اینکه کلمهآ‌ای بر زبان آورد دست در جیبش کرد و 5 دلار به برنامهآ‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود.

                              مهندس گفت: «آن چیست که وقتی از تپه بالا میآ‌رود 3 پا دارد و وقتی پائین میآ‌آید 4 پا؟»

                              برنامهآ‌نویس نگاه تعجب آمیزی کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخوری پیدا نکرد. سپس برای تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکی دو نفر هم گپ (chat) زد ولی آنها هم نتوانستند کمکی کنند. :read:

                              بالاخره بعد از 3 ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و 50 دلار به او داد. مهندس مودبانه 50 دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد.

                              برنامهآ‌نویس بعد از کمی مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟»

                              مهندس دوباره بدون اینکه کلمهآ‌ای بر زبان آورد دست در جیبش کرد و 5 دلار به برنامهآ‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید...
                              هنگامی که چیزی مینویسی، کاری نکن تنها کسی که از مغزش استفاده کرده باشد ،مدادت باشد .

                              \|/_\/_

                              دیدگاه


                                پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                                چهار تا مهندس برق، مکانیک، شیمی و کامپیوتر با یه ماشین در حال مسافرت بودن که یهو ماشین خراب میشه. خاموش میکنه و دیگه هر چی استارت میزنن روشن نمیشه. میگن آخه یعنی چی شده؟!
                                مهندس برقه میگه: احتمالاً مشکل از مدارها و اتصالاتو سیم کشی هاشه. یکی از اینا یه ایرادی پیدا کرده.
                                مهندس مکانیکه میگه: نه بابا، مشکل از میل لنگ یا پیستوناشه که بخاطر کار زیاد انحراف پیدا کرده.
                                مهندس شیمیه میگه: نه، ایراد از روغن موتوره. سر وقت عوض نشده، اون حالت روان کنندگیشو از دست داده.
                                در اینجا میبینن مهندس کامپیوتره ساکته و هیچ چی نمیگه. بهش میگن: تو چی میگی؟ مشکل از کجاست؟ چیکارش کنیم درست شه؟
                                مهندس کامپیوتره یه فکری می کنه و میگه: نمیدونم، ولی بنظرم پیاده شیم، سوار شیم شاید درست شده باشه!!!

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X