اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    این داستانی که مینوسیم 2 سال پیش به عنوان کوتاه ترین داستان ترسناک جهان انتخاب شده بود :

    آخرین انسان روی کره زمین در اتاقی تنها نشسته بود که ناگهان صدای درشد .
    تاپیک جامع سیستم مدیریت ساختمان BMS و خانه هوشمند Smart Home
    دانلود مجموعه آموزشی شرکت Altium ا (Altium Training)
    مقالات و فایل های آموزشی نرم افزار Labview
    حل مشکل درایور و راه اندازی FT232 های غیراورجینال

    دیدگاه


      پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

      زندگی یه گل پسر ایرانی طنز...)

      چندسال پیش یکروز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم.

      ناگهان پدرو مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که:

      « ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر ».

      رفتم خواستگاری؛

      دختر پرسید:

      « مدرک تحصیلی ات چیست »؟

      گفتم:

      « دیپلم تمام »!

      گفت:

      « بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشوبرو دانشگاه ».

      رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم ......برگشتم؛

      رفتم خواستگاری؛

      پدر دختر پرسید:

      « خدمت رفته ای »؟

      گفتم:

      « هنوز نه »؛

      گفت:

      « مردنشده نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی ». رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم؛

      رفتم خواستگاری؛

      مادر دختر پرسید:

      « شغلت چیست »؟

      گفتم:

      « فعلا کار گیر نیاوردم »؛

      گفت:

      « بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار ». رفتم کار پیدا کنم؛

      گفتند:

      « سابقه کار می خواهیم »؛

      رفتم سابقه کار جور کنم؛

      گفتند:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم ».

      دوباره رفتم کار کنم؛

      گفتند:

      « باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم».

      برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛

      گفتم:

      « رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی ».

      گفتند:

      « برو جایی که سابقه کار نخواهد ».

      رفتم جایی که سابقه کار نخواستند.

      گفتند:

      « باید متاهل باشی ».

      برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛

      گفتم:

      « رفتم جایی که سابقه کار نخواستندگفتند باید متاهل باشی ».

      گفتند:

      « باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی ».

      رفتم؛

      گفتم:

      «باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم».

      گفتند:

      « باید متاهل باشی تا به توکار بدهیم ».

      برگشتم؛

      رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!

      بله .. این شد داستان زندگی من ..

      دیدگاه


        پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

        من خدایی دارم…

        من خدایی دارم، که در این نزدیکیآ‌ست...
        نه در آن بالاها!
        مهربان، خوب، قشنگ...
        چهرهآ‌اش نورانیست
        گاهآ‌گاهی سخنی میآ‌گوید،
        با دل کوچک من،
        سادهآ‌تر از سخن ساده من
        او مرا میآ‌فهمدآ‌!
        او مرا میآ‌خواند،
        او مرا میآ‌خواهد،
        او همه درد مرا میآ‌داند...

        یاد او ذکر من است، در غم و در شادی
        چون به غم میآ‌نگرم،
        آن زمان رقصآ‌کنان میآ‌خندم...
        که خدا یار من است،
        که خدا در همه جا یاد من است.
        او خدایست که همواره مرا میآ‌خواهد،
        او مرا میآ‌خواند
        او همه درد مرا میآ‌داند...

        زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست
        امتحان ریشه هاست
        ریشه هم هرگز اسیر باد نیست
        زندگی چون پیچک است
        انتهایش میرسد پیش خدا!

        دیدگاه


          پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )


          مادر : داری چیکار میکنی پسرم ؟
          پسر بچه 5 ساله : دارم واسه دوست دخترم نامه مینویسم
          مادر : ولی تو که هنوز خوندن و نوشتن بلد نیستی
          پسر بچه 5 ساله : اونم بلد نیست بخونه ، اصن تو چه میفهمی عشق یعنی چی ؟

          پی نوشت : صد رحمت به پسر شیطون خودم :mrgreen:

          دیدگاه


            پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

            خدایا....

            حکمت قدم­هایی که برایم برمی­داری بر من آشکار کن،
            تا درهایی را که بسویم می­گشایی، ندانسته نبندم
            و درهایی که به رویم میبندی، به اصرار نگشایم

            زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست
            امتحان ریشه هاست
            ریشه هم هرگز اسیر باد نیست
            زندگی چون پیچک است
            انتهایش میرسد پیش خدا!

            دیدگاه


              پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

              گویند که موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت .
              موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود .
              زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید :
              - آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
              دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت :
              - بله، شما چه عقیده ای دارید؟
              - من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت :
              »همسر تو قوزپشت خواهد بود .«
              درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
              «اوه خداوندا! قوزپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن .«
              فرومتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید .
              او سالهای سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.

              وقتی زشتی و زیبایی بهانه ای میشه برای از بین بردن همه خاطرات
              وقتی که صورت بهانه ای میشه برای ندیدن سیرت
              اونجا که پاکی و صداقت و صفا و وفا و یکدلی
              اونجا که عشق و محبت و دوست داشتن
              همه و همه طعمه زیبایی میشه
              عشق به زندگی دیگه معنای خودشو از دست می ده
              دوست داشتن حرمت خودشو ازدست می ده
              اگه مردم می دونستن زمان چقدر با ارزشه دیگه هیچ وقت کفش بند دار نمی خریدن البرت انیشتن

              دیدگاه


                پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                سه شعر از یک موضوع

                شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن :

                *تو به من خندیدی و نمی دانستی
                من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
                باغبان از پی من تند دوید
                سیب را دست تو دید
                غضب آلود به من کرد نگاه
                سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
                و تو رفتی و هنوز،
                سالهاست که در گوش من آرام آرام
                خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
                و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
                که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت*


                بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:

                *من به تو خندیدم
                چون که می دانستم
                تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
                پدرم از پی تو تند دوید
                و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
                پدر پیر من است
                من به تو خندیدم
                تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
                بغض چشمان تو لیک
                لرزه انداخت به دستان من و
                سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
                دل من گفت: برو
                چون نمی خواست به خاطر بسپارد
                گریه تلخ تو را
                و من رفتم و هنوز
                سالهاست که در ذهن من آرام آرام
                حیرت و بغض تو تکرار کنان
                می دهد آزارم
                و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
                که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت*


                و از اونا جالب تر واسه من جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی
                بعد از سالها به این دو تا شاعر داده
                که خیلی جالبه ( این مطلب رو اتفاقی توی وبلاگ همین آقا خوندم ) بخونید :


                *دخترک خندید و
                پسرک ماتش برد !
                که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
                باغبان از پی او تند دوید
                به خیالش می خواست،
                حرمت باغچه و دختر کم سالش را
                از پسر پس گیرد !
                غضب آلود به او غیظی کرد !
                این وسط من بودم،
                سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
                من که پیغمبر عشقی معصوم،
                بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
                و لب و دندان ِ
                تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
                و به خاک افتادم
                چون رسولی ناکام !
                هر دو را بغض ربود...
                دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
                " او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
                پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
                " مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
                سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
                عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
                جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
                همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
                این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت*


                زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست
                امتحان ریشه هاست
                ریشه هم هرگز اسیر باد نیست
                زندگی چون پیچک است
                انتهایش میرسد پیش خدا!

                دیدگاه


                  پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                  نوشته اصلی توسط آستانی
                  شما یادتون نمیاد، کیک می خریدیم پونزه زار. کاغذ زیرش رو هم می جویدم!
                  شما یادتون نمیاد آسیاب بشین میشینم، آسیاب پاشو پامیشم، آسیاب بچرخ میچرخم، آسیاب پاشو،پا نمیشم؛ جوون ننه جون، پا نمیشم؛… جونه قفل چمدون،پامیشم..آسیاب تند ترش کن، تندتر تندترش کن!
                  شما یادتون نمیاد موقع امتحان باید بین خودمون و نفر بغلی کیف میذاشتیم رو میز که تقلب نکنیم.


                  شما یادتون نمیاد؛ جمعه شبا سریال جنگجویان کوهستان رو، فرداش همه تو مدرسه جوگیر بودیم.
                  شما یادتون نمیاد ، پیک نوروزی که شب عید میدادن دستمون حالمونو تا روز آخر عید میگرفتن !


                  شما یادتون نمیاد، اون قایق ها رو که توش نفت میریختیم و با یه تیکه پنبه براش فتیله درست میکردیم و بعد روشنش میکردیم و میگذاشتیمش تو حوض. بعدش هم پت پت صدا میکرد و حرکت میکرد !!!
                  شما یادتون نمیاد اونجا که الان برج میلاد ساختن، جمعه ها موتورهای کراس میومدن تمرین و نمایش. عشقمون این بود که بریم اونا رو ببینیم. راستی چی شدن اینا؟


                  شما یادتون نمیاد، این چیه این چی چیه؟ کفش نهرین بچه ها, شما هم میخواین؟ بـــــله..
                  شما یادتون نمیاد سریال آیینه ، دو قسمتی بود اول زن و شوهر ها بد بودند و خیلی دعوا میکردند بعد قسمت دوم : زندگی شیرین می شود بود و همه قربون صدقه هم می رفتند. یه قسمتی بود که زن و شوهر ازدواج کرده بودند همه براشون ساعت دیواری آورده بودند. بعد قسمت زندگی شیرین میشود جواد خدایاری و مهین شهابی برای زوج جوان چایی و قند و شکر بردند همه از حسن سلیقه این دو نفر انگشت به دهان موندند و ما باید نتیجه میگرفتیم که چایی بهترین هدیه عروسی می تونه باشه.


                  شما یادتون نمیاد: ستاره آی ستاره پولک ابر پاره، به من بگو وقتی که خواب نبودی بابامو تو ندیدی؟
                  دیدمش از اونجا رفت اون بالا بالاها رفت بالا پیش خدا رفت
                  خدا که مهربونه پیش بابام میمونه
                  گریه نمیکنم من که شاد نباشه دشمن


                  شما یادتون نمیاد چرخ فلکی که چرخو فلکش رو میاورد 4 تا جا بیشتر نداشت و با دست میچرخوندش.



                  شما یادتون نمیاد چکمه پلاستیکی که مامانا از کفش ملی میخریدند پامون میکردند.





                  شما یادتون نمیاد…جنازه از ویدئو راحت تر جا به جا می شد!
                  شما یادتون نمیاد شیشه های همه خونه ها چسب ضربدری داشت.
                  شما یادتون نمیاد…تا پلیس میدیدم صدای ضبط ماشین رو کم میکردیم!

                  شما یادتون نمیاد که چه حالی ازت گرفته می شد وقتی تعطیلات عید داشت تموم می شد و یادت می آمد پیک نوروزیت را با اون همه تکالیفی که معلمت بهت داده رو هنوز انجام ندادی واقعا که هنوزم وقتی یادم می یاد گریم می گیره.



                  شما یادتون نمیاد، چقدر زجر آور بود شنیدن آهنگ مدرسه ها وا شده اونم صبح اول مهر.
                  شما یادتون نمیاد، توی سریال در پناه تو وقتی بابای مریم سیلی آبداری زد به رامین چقدر خوشحال شدیم!


                  شما یادتون نمیاد, سریال روزی روزگاری که پخش میشد تیکه کلام رایج بین مردم شده بود “التماس نکن”
                  شما یادتون نمیاد، تو بلفی و لیلیپیت.. عمو دکتره همیشه مست بود! دماغش همیشه قرمز بود و بطری مشـروبـش دستش!


                  شما یادتون نمیاد، زنگ آخر که می شد کیف و کوله رو مینداختیم رو دوشمون و منتظر بودیم زنگ بخوره تا اولین نفری باشیم که از کلاس میدوه بیرون.

                  شما یادتون نمیاد، خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی.
                  n

                  شما یادتون نمیاد آتروپات رو که گرم میکرد.
                  شما یادتون نمیاد ولی سره کلاس انشاء که میشد اگه نوشته بودیم دل تو دلمون نبود معلم صدا بزنه ولی اگه ننوشته بودیم زنگ استراحت دل درد میگرفتیم!

                  شما یادتون نمیاد یک مدت از این مداد تراش رو میزی ها مد شده بود هرکی از اونا داشت خیلی با کلاس بود.

                  شما یادتون نمیاد دبستان که بودیم معلم بهداشت یه ساعتایی می اومد با مدادامون لای موهامونو نگاه می کرد.




                  شما یادتون نمیاد! روی فیلمای عروسی آهنگ یه حلقه طلایی معین رو می ذاشتن.
                  شما یادتون نمیاد:قبل از شروع برنامه یه مجری میومد اولش شعر می خوند بعد هم برنامه ها رو پشت سر هم اعلام می کرد…آخرشم می گفت شما رو به دیدن برنامه ی فلان دعوت می کنم..
                  شما یادتون نمیاد تو فیلم سازدهنی مرده با دوچرخه توکوچه ها دور میزدو میخوند:دِریااااااا موجه کا کا.. دِریا موجه.


                  شما یادتون نمیاد، تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان نفر وسطی باید میرفت زیر میز.
                  !


                  شما یادتون نمیاد، سرمونو می گرفتیم جلوی پنکه می گفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ
                  شما یادتون نمیاد وقتی سریال مراد برقی شروع میشد پرنده تو خیابونها پر نمیآ‌زد.


                  شما یادتون نمیاد ولی نوک مداد قرمزای سوسمار نشانُ که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد.
                  .
                  .
                  .
                  .
                  آقا واقعا دمت گرمه گرم خاطراتم به کل فراموش شده بود خیلی حال کردم بازم خاطره بذار
                  انصاف نباشد که من خسته رنجور پروانه او باشم و او شمع جماعت

                  دیدگاه


                    پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    ولی به غیر از چندتا بقیه ش رو من یکی که یادم میومد....اما جدا" خیلی واسم جالب بود....مخصوصا اون قایق موتوری.....

                    دیدگاه


                      پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                      منم زیبا...

                      که زیبا بنده ام را دوست میدارم

                      تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

                      ترا در بیکران دنیای تنهایان

                      رهایت من نخواهم کرد

                      رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود

                      تو غیر از من چه میجویی؟

                      تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

                      تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم

                      تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن

                      که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم

                      طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت

                      که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که

                      وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد

                      تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم

                      که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت

                      وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم

                      مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

                      هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تورا از درگهم راندم؟

                      که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!

                      آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را

                      این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی

                      به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم

                      لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

                      غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟

                      بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است

                      قسم بر عاشقان پاک با ایمان

                      قسم بر اسبهای خسته در میدان

                      تو را در بهترین اوقات آوردم

                      قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من

                      قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

                      قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

                      برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

                      تمام گامهای مانده اش با من

                      تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

                      ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد


                      شعر از زنده یاد سهراب سپهری
                      زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست
                      امتحان ریشه هاست
                      ریشه هم هرگز اسیر باد نیست
                      زندگی چون پیچک است
                      انتهایش میرسد پیش خدا!

                      دیدگاه


                        پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                        قرار بود اینجا فقط داستان های کوتاه باشه
                        من قصد جسارت ندارم
                        ولی جایی دیگه ای درست کنید فقط برای شعر و جای دیگه برای جملات کوتاه عاشقانه و جای دیگه حدیث
                        لطفا رعایت کنید
                        من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم.

                        دیدگاه


                          پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                          نوشته اصلی توسط محمد فلاحی
                          قرار بود اینجا فقط داستان های کوتاه باشه
                          من قصد جسارت ندارم
                          ولی جایی دیگه ای درست کنید فقط برای شعر و جای دیگه برای جملات کوتاه عاشقانه و جای دیگه حدیث
                          لطفا رعایت کنید
                          متشکرم دوست من از تذکرتون.
                          منتها عنوان تایپیک هست: مطالب و داستانهای....

                          پس شعر و جملات کوتاه هم میتونن تو این غالب گنج.نده بشن و به نظر بنده دیگه احتیاجی نیست برای مضامینی که نزدیک به مضمون این تایپیک هست، یک تایپیک جداگونه درست بشه(البته این یک نظر شخصیه و بسیار مایلم بزرگواران نظارتی در این مورد نظرشون رو بفرمایند)
                          زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست
                          امتحان ریشه هاست
                          ریشه هم هرگز اسیر باد نیست
                          زندگی چون پیچک است
                          انتهایش میرسد پیش خدا!

                          دیدگاه


                            پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                            چهار نفر بودن

                            اسمشون اینها بود

                            همه کس ، یک کسی ، هر کسی، هیچ کسی

                            کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار رو به انجام می رسونه ، هرکسی می تونست این کار رو بکنه ولی هیچ کس اینکار رونکرد یک کسی عصبانی شد جرا که این کار کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار رو نخواهد کرد سرانجام داستان این طوری شد هرکسی ، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری رو نکرد که همه کس می تونست انجام بده !!؟





                            حالا ما جزء کدومشونیم؟؟؟

                            بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                            دیدگاه


                              پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )



                              یکی از دبیرستان های تهران هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان به عنوان موضوع انشا این مطلب داده شد که
                              ''شجاعت یعنی چه؟''
                              محصلی در قبال این موضوع فقط نوشته بود :
                              ''شجاعت یعنی این''
                              و برگه ی خود را سفید به ممتحن تحویل داده بود و رفته یود ! اما برگه ی آن جوان دست به دست دبیران گشته بود و همه به اتفاق و بدون استثنا به ورقه سفید او نمره 20دادند
                              فکرمیکنید اون دانش آموز چه کسی می تونست باشه؟
                              .
                              .
                              .
                              .
                              .
                              دکتر شریعتی


                              ********************

                              چهارشنبه

                              30 / 1 / 91

                              مصادیق اظهار محبت به همسر
                              بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
                              ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
                              اثر قصه گویی برای کودکان

                              دیدگاه


                                پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                                زن با اصرار از شوهرش میآ‌خواهد که طلاقش دهد
                                .شوهرش میگوید چرا؟ ما که زندگیآ‌ خوبیآ‌ داریم.
                                از زن اصرار و از شوهر انکار.در نهایت شوهر با سرسختی زیاد میآ‌پذیرد ، به شرط و شروط ها.
                                زن مشتاقانه انتظار میآ‌کشد شرح شروط را." تمام ۱۳۶۴ سکه بهار آزادی مهریه ات را میآ‌باید ببخشی"
                                زن با کمال میل میآ‌پذیرد .در دفتر خانه مرد رو به زن کرده و میگوید : حال که جدا شدیم ، لیکن تنها به یک سوالم جواب بده . زن میآ‌پذیرد."چه چیز باعث شد اصرار بر جدائی داشته باشیآ‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنیآ‌.
                                زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری ؟
                                مرد با آرامی گفت :آری .
                                زن با اعتماد به نفس گفت: ۲ ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود ، از اینجا یک راست میرم محضری که با او وعده دارم تا زندگیآ‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.
                                مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست . زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت ، وقتیآ‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد ، نامهآ‌ای در کیفش بود ، با تعجب بازش کرد ، خطّ همسر سابقش بود ، نوشته بود : " فکر میآ‌کردم احمق باشیآ‌ ولیآ‌ نه اینقدر ".
                                نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت ، منتظر بود که تلفنش زنگ زد ، برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود ، شماره همسر جدیدش بود.
                                تماس را پاسخ گفت : سلام کجایی پس چرا دیر کردی ؟
                                پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد . صدا ، صدای همسر سابقش بود که میگفت : باور نکردی؟، گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشیآ‌ ، این روزها میتوان با ۱ میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار را از شرّ زنان احمق با مهریهآ‌های سنگینشان نجات یابند ...
                                برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند ...

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X