اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    با سلام به همه دوستان گل ECA .
    قبل از همه چیز باید بگم بنده فقط این رو کپی کردم ...

    دستشویی پارک

    رفتم دستشویی پارک. تا تو دستشویی نشستم از دستشویی کناری صدایی شنیدم که گفت:

    سلام حالت خوبه؟

    من اصلاً عادت ندارم که تو دستشویی هر کی رو که پیدا کردم شروع کنم به حرف زدن باهاش، اما نمی دونم اون روز چِم شده بود که پاسخ واقعاً خجالت آوری دادم:

    حالم خیلی خیلی توپه.

    بعدش اون آقاهه پرسید:

    خوب چه خبر؟ چه کار می خوای بکنی؟

    با خودم گفتم، این دیگه چه سوالی بود؟ اون موقع فکرم عجیب ریخت به هم، برای همین گفتم؛

    اُه من هم مثل خودت فقط داشتم از این جا رد می شدم...

    وقتی سوال بعدیشو شنیدم، دیدم که اوضاع داره یه جورایی ناجور می شه، به هر ترفندی بود خواستم سریع قضیه رو تموم کنم:

    من میآ‌تونم بیام طرفای تو؟

    آره سوال یه کمی برام سنگین بود. با خودم فکر کردم که اگه مودب باشم و با حفظ احترام صحبتمون رو تموم کنم، مناسب تره، بخاطر همین بهش گفتم:

    نه، الآن یه کم سرم شلوغه!

    یک دفعه صدای عصبی فردی رو شنیدم که گفت:
    ببین، من بعداً باهات تماس می گیرم. یه احمقی از دستشویی بغلی همش داره به همه سوال های من جواب می ده!

    چرا ناراحتی پاتریک!
    + امروز ی بچه دیدم سرچهارراه گل میفروخت
    - از دیدنش ناراحت شدی؟
    + نه
    پس چی ناراحتت کرده
    + اینکه دیدن اینجور بچه ها انقدر واسم عادی شده که دیگه ناراحتم نمیکنه
    ------------------------------------------------------------------------------------------------------
    تاحالا فکر کردی بیسواد کیه؟- بی سواد یعنی کسی که نمیتونه ذهنیاتش رو عملی کنه!
    ------------------------------------------------------------------------------------------------------
    محصولات

    دیدگاه


      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

      چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دور افتاده بود. ناگهان سر و کله ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده های خاکی پیدا شد. راننده ی آن اتومبیل که یک مرد جوان بسیار شیک پوش، با لباس های مارک دار سرش را از پنجره اتومبیل
      بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟

      چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمه اش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.

      جوان، ماشین خود را در گوشه ای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، روی اینترنت وارد صفحه ی NASA شد، جایی که می توانست سیستم جستجوی ماهواره ای (GPS) را فعال کند. منطقه ی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحه ی کاربرگ Excel به وجود آورد و فرمول پیچیده ی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد. بالاخره 150 صفحه ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان می داد، گفت: شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.

      چوپان گفت: درست است. حالا همان طور که قبلا توافق کردیم، می توانی یکی از گوسفندها را ببری.

      آنگاه به نظاره ی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟

      مرد جوان پاسخ داد: آری! چرا که نه؟

      چوپان گفت: تو یک مشاور هستی.

      مرد جوان گفت: راست می گویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟

      چوپان پاسخ داد: کار ساده ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل می دانستم، مزد خواستی. مضافا اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی دانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی!

      دیدگاه


        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

        دریکی از کوچه ها مرد جوانی ، فیلسوف ژولیده را دید و راه بر او گرفت وبه او گفت :
        ـ « دیو گنس حکیم ، می خواهم اثری بنویسم که تاکنون هیچ کس پیش از من نظیر آن را ننوشته باشد و هیچ کس پس از من نیز آن را ننویسد ! بگو ، چه کنم ، ای حکیم ! »
        دیو گنس بی معطلی گفت :
        ـ « سیاهه ی مردگان را بنویس ! شاه کار غریبی می شود !» :sad: :sad:
        بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

        دیدگاه


          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          جوانی با چاقو وارد مسجد شد .
          گفت:بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟
          همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم فرماشد...
          بلاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :آری من مسلمانم !
          جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت :دنبال من بیا !!
          پیرمرد بدنبال جوان راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که می خواهد تمام آنها را قربانی کند و به کمک احتیاج دارد ...

          پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد برو و شخص دیگری را برای کمک بیاور ، جوان با چاقو خون آلود به مسجد بازگشت و پرسید : آیا مسلمان دیگری بین شما هست ؟
          افراد حاضر در مسجد که گمان میکردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده نگاهشان را به پیشنماز دوختند...
          پیشنماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید...به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی شود ...!!!!
          بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

          دیدگاه


            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

            آقا دیب داری؟

            یارو زبونش میآ‌گرفته، میره داروخونه می گه: آقا دیب داری؟
            کارمند داروخونه می گه: دیب دیگه چیه؟

            یارو جواب می ده: دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.
            کارمنده می گه: والا ما تا حالا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب؟

            یارو می گه: بابا دیب، دیب!
            طرف میآ‌بینه نمی فهمه، می ره به رئیس داروخونه می گه.
            اون میآد می پرسه: چی میآ‌خوای عزیزم؟
            یارو می گه: دیب!
            رئیس می پرسه: دیب دیگه چیه؟
            یارو می گه: بابا دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.

            رئیس داروخونه می گه: تو مطمئنی که اسمش دیبه؟
            یارو می گه: آره بابا. خودم دائم مصرف دارم. شما نمیآ‌دونید دیب چیه؟

            رئیس هم هر کاری میآ‌کنه، نمی تونه سر در بیاره و کلافه می شه.
            یکی از کارمندای داروخونه میآد جلو و می گه: یکی از بچهآ‌های داروخونه مثل همین آقا زبونش میآ‌گیره.
            فکر کنم بفهمه این چی میآ‌خواد. اما الان شیفتش نیست.

            رئیس داروخونه که خیلی مشتاق شده بود بفهمه دیب چیه، گفت: اشکال نداره. یکی بره دنبالش، سریع برش داره بیارتش.
            میآ‌رن اون کارمنده رو میارن. وقتی می رسه، از یارو میآ‌پرسه: چی می خوای؟

            یارو می گه: دیب!
            کارمنده می گه: دیب؟
            یارو: آره.
            کارمند می گه: که این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره؟
            یارو میگه: آره، همونه.
            کارمند میگه: داریم! چطور نفهمیدن تو چی می خوای!؟

            همه خیلی خوشحال شدن که بالاخره فهمیدن یارو چی می خواد.
            کارمنده سریع می ره توی انبار و دیب رو میذاره توی یه کیسه نایلون مشکی و میاره می ده به یارو و اونم می ره پی کارش.

            همه جمع می شن دور اون کارمند و با کنجکاوی میآ‌پرسن: چی میآ‌خواست این؟
            کارمنده می گه: دیب!
            میآ‌پرسن: دیب؟ دیب دیگه چیه؟
            می گه: بابا همون که این
            ورش دیب داره، اون ورش دیب داره!

            رئیس شاکی می شه و میگه: اینجوری فایده نداره. برو یه دونه دیب ور دار بیار ببینیم دیب چیه؟
            کارمنده می گه: تموم شد. آخرین دیب رو دادم به این بابا رفت!



            شما که فهمیدین دیب چیه ؟ نفهمیدین !!! بابا از اونایی که اینورش دیب داره ، اون ورش دیب داره دیگه ... :mrgreen: (دلم خنک شد، آخر نفهمیدین دیب چیه )
            از سختی نترس! این سختی هاست که جایگاه و مقام انسان را بالا میبرد...

            دیدگاه


              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

              زنجیر عشق
              او یک روز بعد از ظهر وقتی که با ماشین پونتیاکش می شتافت که به خانه برسد. زن مسنی را دید که سعی می کرد او را متوقف کند. ماشین مرسدس زن پنچر بود. او به زن که ترسیده و توی برف ایستاده بود گفت :
              - خانم من اومدم تا کمکتان کنم، ضمنا اسم من جو است.
              - من از سن لوئیز می ایم، از اینجا رد شدم.
              لااقل صد تا ماشین از کنارم رد شده اند، این واقعا از لطف شما بود.
              وقتی جو لاستیک را عوض کرد و در صندوق عقب را بست و آماده شد که برود، زن پرسید : من چقدر باید بپردازم ؟ و او به زن چنین گفت :
              شما هیچ بدهی به من ندارید من هم در چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر به من کمک کرد، همانطور که من به شما کمک کردم. اگر می خواهید که بدهیتان را به من بپردازید باید همین کار را برای دیگران بکنید، نگذارید زنجیر عشق به شما ختم شود.
              چند مایل جلوتر، زن کافه ی کوچکی را دید. داخل شد تا چیزی بخورد و بعد به راهش ادامه دهد، ولی نتوانست، از لبخند شیرین زن پیشخدمتی که ظاهرا هشت ماهه باردار بود و از خستگی روی پایش بند نبود بی توجه بگذرد.
              او داستان زندگی پیشخدمت را نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نمی فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار او را بیاورد، زن از در بیرون رفته بود، در حالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی باقی گذاشته بود.
              وقتی پیشخدمت نوشته را خواند اشک در چشمانش جمع شد. یادداشت این بود :
              تو به من هیچ بدهی نداری من هم در چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر به من کمک کرد، همانطور که من ب تو کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی بدهی ات را به من بپردازی، باید همین کار را در مورد دیگران بکنی، نگذار زنجیر عشق به تو ختم شود.
              آن شب وقتی که زن پیشخدمت از سر کار به خانه رفت در حالی که به آن پول و یادداشت زن فکر می کرد، در بستر کنار شوهرش دراز کشید و به آرامی در گوش او زمزمه کرد: همه چیز دارد درست می شود، دوستت دارم«جو».
              ما به هم محتاجیم، هیچ شمعی با روشن کردن شمع دیگر خاموش نمی شود.
              چرا ناراحتی پاتریک!
              + امروز ی بچه دیدم سرچهارراه گل میفروخت
              - از دیدنش ناراحت شدی؟
              + نه
              پس چی ناراحتت کرده
              + اینکه دیدن اینجور بچه ها انقدر واسم عادی شده که دیگه ناراحتم نمیکنه
              ------------------------------------------------------------------------------------------------------
              تاحالا فکر کردی بیسواد کیه؟- بی سواد یعنی کسی که نمیتونه ذهنیاتش رو عملی کنه!
              ------------------------------------------------------------------------------------------------------
              محصولات

              دیدگاه


                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                بشنو و باور نکن!
                در زمانآ‌هایآ‌ دور، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود . شیشه بر ، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم .

                از آنجا که مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.

                باربر جوان که تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.

                کمی که راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بین راه یکی یکی سخنانت را بگوئی.

                مرد خسیس کمی فکر کرد. نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است ، بشنو و باور مکن.

                باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست . ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.

                همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند . باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چه است؟

                مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می بردم . یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت : بله پسرم نصیحت دوم این است ، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مکن.

                باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد ، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.

                دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت: خوب نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد. مرد از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مکن

                مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد ، بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت اگر کسی گفت که شیشه های این صندوق سالم است ، بشنو و باور مکن.

                از آنآ‌ پس، وقتیآ‌ کسیآ‌ حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند ، گفتهآ‌ میآ‌شود کهآ‌ بشنو و باور مکن.
                برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند ...

                دیدگاه


                  پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                  پالایش سهآ‌گانه

                  در یونان باستان، سقراط به دانش زیادش مشهور و احترامی والا داشت. روزی یکی از آشنایانش، فیلسوف بزرگ را دید و گفت:سقراط، آیا میآ‌دانی من چه چیزی درباره دوستت شنیدم؟"سقراط جواب داد: "یک لحظه صبر کن، قبل از اینکه چیزی به من بگویی، مایلم که از یک آزمون کوچک بگذری. این آزمون، پالایش سهآ‌گانه نام دارد .

                  آشنای سقراط: "پالایش سهآ‌گانه؟"

                  سقراط: "درست است، قبل از اینکه درباره دوستم حرفی بزنی، خوب است که چند لحظه وقت صرف کنیم و ببینیم که چه میآ‌خواهی بگویی. اولین مرحله پالایش حقیقت است. آیا تو کاملا مطمئن هستی که آنچه که درباره دوستم میآ‌خواهی به من بگویی حقیقت است؟"

                  آشنای سقراط: "نه، در واقع من فقط آن را شنیدهآ‌ام و..."

                  سقراط: "بسیار خوب، پس تو واقعا نمیآ‌دانی که آن حقیقت دارد یا خیر. حالا بیا از مرحله دوم بگذر، مرحله پالایش خوبی. آیا آنچه که درباره دوستم میآ‌خواهی به من بگویی، چیز خوبی است؟"

                  آشنای سقراط: "نه، برعکس..."

                  سقراط: " پس تو میآ‌خواهی چیز بدی را درباره او بگویی، اما مطمئن هم نیستی که حقیقت داشته باشد. با این وجود ممکن است که تو از آزمون عبور کنی، زیرا هنوز یک سوال دیگر باقی مانده است: مرحله پالایش سودمندی. آیا آنچه که درباره دوستم میآ‌خواهی به من بگویی، برای من سودمند است؟"

                  آشنای سقراط: " نه، نه حقیقتا."

                  سقراط نتیجهآ‌گیری کرد: "بسیار خوب، اگر آنچه که میآ‌خواهی بگویی، نه حقیقت است، نه خوب است و نه سودمند، چرا اصلا میآ‌خواهی به من بگویی؟"

                  اینچنین است که سقراط فیلسوف بزرگی بود و به چنان مقام والایی رسیده بود.
                  بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                  دیدگاه


                    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    پاسخ دکتر حسابی

                    یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید.
                    من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .
                    دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ،
                    ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند.
                    از سختی نترس! این سختی هاست که جایگاه و مقام انسان را بالا میبرد...

                    دیدگاه


                      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                      نوشته اصلی توسط shahin2222
                      پاسخ دکتر حسابی

                      یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید.
                      من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .
                      دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ،
                      ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند.
                      واقعا زیبا بود

                      آکواریوم
                      روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد. او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن :
                      یک دیوار شیشهآ‌اى در وسط آکواریوم آن آ‌را به دو بخش تقسیم آ‌کرد
                      در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.
                      ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمىآ‌داد.
                      او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار بادیوار نامرئی که وجود داشت برخورد مىآ‌کرد، همان دیوار شیشهآ‌اى که او را از غذاى مورد علاقهآ‌اش جدا مىآ‌کرد …
                      پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است!
                      در پایان، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آنآ‌سوى آکواریوم نیز نرفت !!!

                      بزرگان میفرمایند : فرق انسان موفق با انسان ناموفق در این است که انسان موفق بعد از هر شکست میداند چگونه شروع کند اما انسان ناموفق نمیداند


                      دیدگاه


                        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                        نمره صفر این دانش آموز پس از اعتراض بیست شد!
                        پاسخ های جالب این دانش آموز باعث شد تا نمره صفر نگیرد. سوال ها و جوابها را بخوانید.(خصوصا دانشجوهای شب امتحانی !!! )
                        ANSWERS OF A BRILLIANT STUDENT WHO OBTAINED 0 But I would have given him 100

                        Q1. In which battle did Napoleon die?
                        * his last battle
                        درکدام جنگ ناپلئون مرد؟
                        در آخرین جنگش

                        Q2. Where was the Declaration of Independence signed?
                        * at the bottom of the page
                        اعلامیه استقلال امریکا درکجا امضا شد؟
                        در پایین صفحه

                        Q3. How can u drop a raw egg onto a concrete floor without cracking it?
                        *Concrete floors are very hard to crack.
                        چگونه می توانید یک تخم مرغ خام را به زمین بتنی بزنید بدون آن که ترک بردارد؟
                        زمین بتنی خیلی سخت است و ترک بر نمی دارد

                        Q4. What is the main reason for divorce?
                        * marriage
                        علت اصلی طلاق چیست؟
                        ازدواج

                        Q5. What is the main reason for failure?
                        * exams
                        علت اصلی عدم موفقیتها چیست؟
                        امتحانات

                        Q6. What can you never eat for breakfast?
                        * Lunch & dinner
                        چه چیزهایی را هرگز نمی توان درصبحانه خورد؟
                        نهار و شام

                        Q7. What looks like half an apple?
                        * The other half
                        چه چیزی شبیه به نیمی از یک سیب است؟
                        نیمه دیگر ان سیب

                        Q8. If you throw a red stone into the blue sea what it will become?
                        * it will simply become wet
                        اگر یک سنگ قرمز را در دریا بیندازید چه خواهد شد؟
                        خیس خواهد شد

                        Q9. How can a man go eight days without sleeping ?
                        * No problem, he sleeps at night.
                        یک ادم چگونه ممکن است هشت روز نخوابد؟
                        مشکلی نیست شبها می خوابد

                        Q10. How can you lift an elephant with one hand?
                        * You will never find an elephant that has only one hand..
                        چگونه می توانید فیلی را با یک دست بلند کنید؟
                        شما امکان ندارد فیلی را پیدا کنیدکه یک دست داشته باشد

                        Q11. If you had three apples and four oranges in one hand and four apple
                        and three oranges in other hand, what would you have ?
                        * Very large hands
                        اگر در یک دست خود سه سیب و چهارپرتقال و در دست دیگر سه پرتقال و چهار سیب داشته باشید کلا چه خوهید داشت؟
                        دستهای خیلی بزرگ

                        Q12. If it took eight men ten hours to build a wall, how long would it take four men to build it?
                        * No time at all, the wall is already built.
                        اگر هشت نفر در ده ساعت یک دیوار را بسازند چهارنفر آن را درچند ساعت خواهند ساخت؟
                        هیچ چی چون دیوار قبلا ساخته شده !
                        برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند ...

                        دیدگاه


                          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                          زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشکآ‌هایش را پاک میآ‌آ‌کرد و فنجانی قهوهآ‌ میآ‌آ‌نوشید پیدا کرد ...
                          در حالیآ‌ که داخل آشپزخانه میآ‌آ‌شد پرسید: چیآ‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟
                          شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچیآ‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش ک...ه تازه همدیگر را ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!
                          زن که حسابیآ‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشمآ‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه
                          شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
                          زن در حالیآ‌ که روی صندلیآ‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود
                          مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنیآ‌ یا ۲۰ سال میآ‌آ‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟
                          زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و فرداش هم که رفتیم محضر و...!
                          مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم.
                          برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند ...

                          دیدگاه


                            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                            دهقان و ارباب
                            دهقان پیر با ناله میآ‌آ‌گفت:
                            ارباب! آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی، نمیآ‌آ‌دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است؟! دخترم همه چیز را دوتا میآ‌بیند!
                            ارباب پرخاش کرد که: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار میآ‌آ‌کنی! مگر کور هستی، نمیآ‌بینی که چشم دختر من هم چپ است؟!
                            دهقان گفت: چرا ارباب میآ‌بینم اما چیزی که هست، دختر شما همهآ‌ی این خوشبختیآ‌آ‌ها را "دو تا" میآ‌بیند ... ولی دختر من، این همه بدبختی را ...
                            بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                            دیدگاه


                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              سه جادوگر به سه تا ساعت سواچ نگاه میکنند؛ اگر گفتید کدام جادوگر به کدام ساعت نگاه میکند؟!
                              .
                              .
                              .
                              .
                              ... ... ... .
                              الان پیش خودتون میگین خب که چی؟
                              این که چیز جالبی نبود،
                              حالا انگلیسیشو بخونید
                              .
                              .
                              .
                              ..
                              .
                              Three witches watch three Swatch watches.
                              Which witch watch which Swatch watch

                              دیدگاه


                                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                                اگر کوسه ها آدم بودند ... !!

                                دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی " پرسید:
                                اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟
                                آقای کی گفت:البته !اگر کوسه ها آدم بودند
                                توی دریا برای ماهی هاجعبه های محکمی میساختند
                                همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند
                                مواظب بودند که همیشه پر آب باشد
                                هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند
                                برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد
                                گاه گاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند
                                چون که
                                گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است
                                برای ماهی ها مدرسه می ساختند
                                وبه آنها یاد می دادند که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند
                                درس اصلی ماهی ها اخلاق بود
                                به آنها می قبولاندند که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است
                                که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند
                                به ماهی کوچولو یاد می دادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند
                                وچه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند
                                آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست میایید
                                اگر کوسه ها آدم بودند
                                در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت
                                از دندان کوسه تصاویر زیبا ورنگارنگی می کشیدند
                                ته دریا نمایشنامه یی روی صحنه می آوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان
                                شاد وشنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند
                                همراه نمایش آهنگهای محسور کننده یی هم می نواختند که بی اختیار
                                ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها می کشاند
                                و


                                در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت !!
                                بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X