اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    یک جاده به طول مساوی در ایران و [...] چند ساله ساخته میشود؟

    یک روز در کلاس درس راهسازی (دانشگاه صنعتی شاهرود سال 76) استاد گرامی از ابتدای کلاس کاملا بی حوصله درس را شروع کرد و با همان ریتم بی حوصله به تدریس ادامه داد. در اواسط کلاس، ناگهان استاد دست از تدریس کشید و روس صندلی خود نشست و کمی به صورت دانشجو ها نگاه کرد. سپس از دانشجوها پرسید:
    " به نظر شما یک جاده به طول و شرایط اقلیمی مساوی در ایران و آمریکا به ترتیب چند سال طول میکشد تا مورد بهره برداری قرار گیرد؟"
    هر فردی نظری متفاوت داشت ولی برآیند نظرات این طور بود که آمریکایی ها 8 الی 9 سال زودتر از ایرانیها کار را به اتمام برسانند.
    ---------------------------------------- ----------------------------------------
    سپس استاد در کمال تعجب گفت:" اگر ساخت جاده ای در ایران 10 سال طول بکشد ، همان جاده در آمریکا هم 10 سال طول میکشد و هیچ تفاوتی از این نظر با هم نداریم! فقط در ایران 1 ساله محاسبه و طراحی انجام میشود و 9 سال باقی مانده صرف ساخت میشود در حالی که در آمریکا 9 سال وقت صرف طراحی شده ولی در انتها 1 ساله ساخته میشود!"
    ---------------------------------------- ----------------------------------------
    و استاد در ادامه توضیح داد که در آن 9 سال که صرف طراحی میشود ، تیمی متشکل از روانشناس، حقوقدان ، آرشیتکت، اداره کار، اداره بهداشت، خزانه داری و... کلیه موارد را در ساخت در نظر میگیرند و در انتها تیم مهندسین طراحی جاده را بر عهده گرفته و وارد مرحله اجرای یکساله میشوند.
    آیا شما هم در تصمیم گیریهای خود همه جوانب را در نظر میگیرید تا محصولات با کیفیتی را برای مشتریان خود تولید کنید؟
    منبع:mixoftix.net/memofield.asp?table=news&orderby=&sort=&am p;page=2&search=&match=&record=33& field=newsbody
    {خلاف قوانین - امضا ویرایش شد}

    دیدگاه


      نیکی ها به ما باز می گردند


      پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ...

      مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گوا¾ژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت:

      هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!

      این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟

      یک روز که زن از گفته های مرد گوا¾ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ .....
      بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .

      مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.

      آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:

      مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گوا¾ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .

      وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد .

      به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:

      هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد.
      برای کاری در حوزه اربعین نیاز به نیروی داوطلب هستیم.
      http://hosseinwalkingday.com

      دیدگاه


        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

        یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
        روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی ۱۰۰۰ تومن به هر کدام از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید.»
        بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ۱۰۰ تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
        بچه ها گفتند: «۱۰۰ تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط ۱۰۰ تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم.» و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد
        مولای من
        نخواهمت که بگریی ولی به گریه دعا کن که وقت رفتن ایام انتظار بیاید

        یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهورالحجه

        دیدگاه


          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          سلام دوستان،این یک پیام برای همه ی ما می باشد.
          ((کامیون حمل زباله))
          روزی من با یک تاکسی به فرودگاه می رفتم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید. راننده تاکسی ام محکم ترمز گرفت.ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد!
          راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد به ما فریاد زدن. راننده تاکسی ام فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. و منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد.
          بنابراین پرسیدم: ((چرا شما تنها آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما رابه بیمارستان بفرستد!)) در آن هنگام بود که راننده تاکسی ام درسی را به من داد که اینک به آن می گویم:
          ((قانون کامیون حمل زباله.)) او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم، و ناامیدی در اطراف می گردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند.
          به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید.
          آشغال های آنها را نگیرید و پخش کنید به افراد دیگر ی در سرکار، در منزل، یا توی خیابان ها.
          حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های آشغال روزشان را بگیرند و خراب کنند.
          زندگی خیلی کوتاه است که صبح با تأسف ها از خواب برخیزید، از این رو..... ((افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند دوست داشته باشید. برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید.))
          زندگی ده درصد چیزی است که شما می سازید و نود درصد نحوه برداشت شماست.


          برای کاری در حوزه اربعین نیاز به نیروی داوطلب هستیم.
          http://hosseinwalkingday.com

          دیدگاه


            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

            معنی مادر

            وقتی خیس از باران به خانه رسیدم
            برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟
            خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟
            پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد
            اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت
            باران احمق
            بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

            دیدگاه


              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

              در حالی که دستهایتان را در جیب تان کرده اید نمیتوانید از نردبان موفقیت بالا بروید.
              www.iranika.ir
              مولای من
              نخواهمت که بگریی ولی به گریه دعا کن که وقت رفتن ایام انتظار بیاید

              یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهورالحجه

              دیدگاه


                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                نامه ای از دوزخ
                روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:
                گیرنده : همسر عزیزم
                موضوع : من رسیدم
                میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا میاد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای که چه قدر اینجا گرمه !!!
                مولای من
                نخواهمت که بگریی ولی به گریه دعا کن که وقت رفتن ایام انتظار بیاید

                یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهورالحجه

                دیدگاه


                  پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )


                  دو روز مانده به پایان جهان



                  دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیشآ‌تری از خدا بگیرد.

                  داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد)

                  آسمان و زمین را به هم ریخت!(فرشته سکوت کرد)

                  جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)

                  به پرو پای فرشته پیچید!(فرشته سکوت کرد)

                  کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)

                  دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!

                  این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:...

                  بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!

                  لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کاری میآ‌توان کرد...؟

                  فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمیآ‌آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!

                  او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میآ‌درخشید. اما میآ‌ترسید حرکت کند! میآ‌ترسید راه برود! نکند قطرهآ‌ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.

                  آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید میآ‌تواند تا ته دنیا بدود، میآ‌تواند پا روی خورشید بگذارد و میآ‌تواند...

                  او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی آ‌را به دست نیاورد، اما... اما در همان یک روز روی چمنآ‌ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنآ‌هایی که نمیآ‌شناختنش سلام کرد و برای آنآ‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

                  او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!

                  او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشتهآ‌ها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.
                  بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                  دیدگاه


                    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید .

                    مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد.

                    چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند . بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس . صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت .

                    سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، گاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او . آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم ، اما هر کاری که می کنیم ، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد .

                    "خداوند پژواک کردار ماست ."
                    پائولو کوئیلو

                    دیدگاه


                      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )



                      یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
                      برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.
                      برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
                      در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:

                      یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
                      یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

                      رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

                      داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
                      راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

                      بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

                      راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

                      قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

                      دیدگاه


                        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                        اهل دانشگاهم

                        روزگارم خوش نیست




                        اهل دانشگاهم

                        روزگارم خوش نیست
                        ژتونی دارم ، خرده پولی ، سر سوزن هوشی
                        دوستانی دارم بهتر از شمر و یزید
                        دوستانی هم چون من مشروط
                        و اتاقی که که همین نزدیکی است ،پشت آن کوه بلند.
                        اهل دانشگاهم !
                        پیشه ام گپ زدن است.
                        گاه گاهی هم می نویسم تکلیف،می سپارم به شما
                        تا به یک نمره ناقابل بیست که در آن زندانی است،
                        دلتان تازه شود – چه خیالی – چه خیالی
                        می دانم که گپ زدن بیهوده است.
                        خوب می دانم دانشم کم عمق است.
                        اهل دانشگا هم،
                        قبله ام آموزش ، جانمازم جزوه ، مُهرم میز
                        عشق از پنجره ها می گیرم.
                        همه ذرات مُخ من متبلور شده است.
                        درسهایم را وقتی می خوانم
                        که خروس می کشد خمیازه
                        مرغ و ماهی خوابند.

                        استاد از من پرسید : چند نمره ز من می خواهی ؟
                        من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟
                        پدرم استاتیک را از بر داشت و کوئیز هم می داد.
                        خوب یادم هست
                        مدرسه باغ آزادی بود.
                        درس ها را آن روز حفظ می کردم در خواب
                        امتحان چیزی بود مثل آب خوردن.
                        درس بی رنجش می خواندم.
                        نمره بی خواهش می آوردم.
                        تا معلم پارازیت می انداخت همه غش می کردند
                        و کلاس چقدر زیبا بود و معلم چقدر حوصله داشت.
                        درس خواندن آن روز مثل یک بازی بود.
                        کم کمک دور شدیم از آنجا ، بار خود را بستیم.
                        عاقبت رفتیم دانشگاه ، به محیط خس آموزش ،
                        رفتم از پله دانشکده بالا ، بارها افتادم.

                        در دانشکده اتوبوسی دیدم یک عدد صندلی خالی داشت.
                        من کسی را دیدم که از داشتن یک نمره۱۰دم دانشکده پشتک می زد.
                        دختری دیدم که به ترمینال نفرین می کرد.
                        اتوبوسی دیدم پر از دانشجو و چه سنگین می رفت.
                        اتوبوسی دیدم کسی از روزنه پنجره می گفت «کمک»!
                        سفر سبز چمن تا کوکو،
                        بارش اشک پس از نمره تک،
                        جنگ آموزش با دانشجو،
                        جنگ دانشجویان سر ته دیگ غذا،
                        جنگ نقلیه با جمعیت منتظران،
                        حمله درس به مُخ،
                        حذف یک درس به فرماندهی رایانه،
                        فتح یک ترم به دست ترمیم،
                        قتل یک نمره به دست استاد،
                        مثل یک لبخند در آخر ترم،
                        همه جا را دیدم.

                        اهل دانشگاهم!
                        اما نیستم دانشجو.
                        کارت من گمشده است.
                        من به مشروط شدن نزدیکم،

                        آشنا هستم با سرنوشت همه دانشجویان،
                        نبضشان را می گیرم
                        هذیانهاشان را می فهمم،
                        من ندیدم هرگز یک نمره۲۰،
                        من ندیدم که کسی ترم آخر باشد
                        من در این دانشگاه چقدر مضطربم.

                        من به یک نمره ناقابل۱۰خشنودم
                        و به لیسانس قناعت دارم.
                        من نمی خندم اگر دوست من می افتد.
                        من در این دانشگاه در سراشیب کسالت هستم.
                        خوب می دانم کی استاد کوئیز می گیرد
                        اتوبوس کی می آید،
                        خوب می دانم برگه حذف کجاست.
                        هر کجا هستم باشم،
                        تریا،نقلیه،دانشکده از آن من است.
                        چه اهمیت دارد، گاه می روید خار بی نظمی ها
                        رختها را بکنیم ، پی ورزش برویم،
                        توپ در یک قدمی است
                        و نگوییم که افتادن مفهوم بدی است !
                        و نخوانیم کتابی که در آن فرمول نیست.
                        و بدانیم اگر سلف نبود همگی می مردیم!
                        و بدانیم اگر جزوه استاد نبود همه می افتادیم!

                        و بدانیم اگر نقلیه نبود همگی می مانیم
                        و نترسیم از حذف و بدانیم اگر حذف نبود می ماندیم.
                        و نپرسیم کجاییم و چه کاری داریم
                        و نپرسیم که در قیمه چرا گوشت نیست
                        و اگر هست چرا یخ زده است.
                        بد نگوییم به استاد اگر نمره تک آوردیم.
                        کار ما نیست شناسایی مسئول غذا،
                        کار ما شاید این است که در حسرت یک صندلی خالی،
                        پیوسته شناور باشیم.
                        [move][img width=133 height=100]http://bargiri.persiangig.com/aks/0.306310001356499787_taknaz_ir.gif[/img][/move]

                        دیدگاه


                          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                          هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هردو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.
                          پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»
                          کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.گفتم:«بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند.
                          بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: …
                          «ببخشین خانم! شما پولدارین »نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم:«من اوه… نه!»دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت:«آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
                          فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم.
                          لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
                          دلم می خواد برای فردایی بهتر تلاش کنم.
                          مولای من
                          نخواهمت که بگریی ولی به گریه دعا کن که وقت رفتن ایام انتظار بیاید

                          یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهورالحجه

                          دیدگاه


                            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                            امتحان ارزیابی
                            پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره.
                            مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
                            پسرک پرسید: خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟
                            زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد !
                            پسرک گفت: خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد!
                            زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
                            پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.
                            مجددا زن پاسخش منفی بود.
                            پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.
                            مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.
                            پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند
                            :agree: :applause:
                            بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                            دیدگاه


                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              روزی یک مرد ثروتمند ،
                              پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند ،
                              چقدر فقیر هستند.
                              آنها یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.
                              در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید :
                              نظرت درباره مسافرتمان چه بود؟
                              پسر پاسخ داد: عالی بود پدر …
                              پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
                              پسر پاسخ داد: فکر کنم.
                              پدر پرسید : چه چیز از این سفر یاد گرفتی؟
                              پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت :
                              فهمیدم که ما در خانه ، یک سگ داریم و آنها ۴ تا .
                              ما در حیاط مان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
                              حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی نهایت است.
                              در پایان حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود ،
                              پسر اضافه کرد:
                              متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم…
                              مولای من
                              نخواهمت که بگریی ولی به گریه دعا کن که وقت رفتن ایام انتظار بیاید

                              یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهورالحجه

                              دیدگاه


                                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )


                                یک پیر زن چینی دو کوزه آب داشت که آنها را به دو سر چوبی روی دوشش می گذاشت، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده می کرد. یکیاز این کوزه ها ترک داشت، در حالی که کوزه دیگر بی عیب و سالم بود و همه آب را در خود نگه می داشت. هر بار که زن پس از پر کردن کوزه ها، راه دراز جویبار تا خانه را می پیمود، آب از کوزهای که ترک داشت چکه می کرد و زمانی که زن به خانه میرسید، کوزه نیمه پر بود.
                                دوسال تمام، هر روز زن این کار را انجام می داد و همیشه کوزه ای که ترک داشت، نیمی از آبش را در راه از دست می داد. البته کوزه سالم و بدون ترک خیلی به خودش می بالید.
                                ولی بیچاره کوزه ترک دار از خودش خجالت می کشید، از عیبی که داشت و از این که تنها نیمی از وظیفه ای را که برایش در نظر گرفته بودند، می توانست انجام دهد.
                                پس از دو سال سرانجام روزس کوزه ترک دار در کنار جویبار به زن گفت: می از خویشتن شرمسارم، زیرا سبب نشت آب می شود و زمانی که تو به خانه می رسی، من نیمه پر هستم. پیر زن لبخندی زد و به کوزه ترک دار گفت: آیا تو به گل هایی که در این سوی راه، یعنی سویی که تو هستی توجه کردی؟ می بینی که در سوی دیگر راه گلی نرویده است!
                                من همیشه از کاستی تو گاه بودم و برای همین در کنار راه تخم گل کاشتم تا هر روز که از جویبار به خانه برمی گردم تو آنها را آب بدهی.
                                دوسال تمام، من از گل هایی که اینجا روئیده اند،چیده ام و خانه ام رابا آنها آراسته ام.
                                اگر تو این ترک را نداشتی، هرگزاین گل ها و زیبایی آنها به خانه من راه نمی یافت.
                                نتیجه :
                                هر یک از ما عیب ها و کاستی هایی داریم، ولی همین کاستی ها و عیب هاست که مارا دلپذیر و شیرین می سازد.
                                ما باید انسان ها را همان جور که هستند بپذیریم و خوبی را که در آنهاست ببینیم. از کاستی ها خود نهراسیم زیرا خداوند در راه زندگی ما گل هایی کاشته است که کاستی های ما آنها را می رویاند.
                                بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X