اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    کوتاه ترین داستان کوتاه جهان توسط ارنست همینگوی نوشته شده :



    برای فروش : کفش بچه، هرگز پوشیده نشده .

    گفته میشود ارنست همینگوی این داستان ۶ کلمه ای را برای شرکت در یک مسابقه ی داستان کوتاه نوشته است و برنده ی مسابقه نیز شده است. همچنین گفته میشود که وی این داستان کوتاه را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمیتوان داستان نوشت، نوشته است.


    کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا نیز داستان زیر میباشد که نویسنده ی مشخصی ندارد !

    آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!

    فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست ................ فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است

    دیدگاه


      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

      نوشته اصلی توسط فرشته جعفری
      کوتاه ترین داستان کوتاه جهان توسط ارنست همینگوی نوشته شده :



      برای فروش : کفش بچه، هرگز پوشیده نشده .

      گفته میشود ارنست همینگوی این داستان ۶ کلمه ای را برای شرکت در یک مسابقه ی داستان کوتاه نوشته است و برنده ی مسابقه نیز شده است. همچنین گفته میشود که وی این داستان کوتاه را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمیتوان داستان نوشت، نوشته است.


      کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا نیز داستان زیر میباشد که نویسنده ی مشخصی ندارد !

      آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!

      سلام

      سال نو مبارک

      منبع داستان هم اگر ممکنه ذکر کنید؟

      دیدگاه


        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

        نوشته اصلی توسط ali norbakhsh


        سلام

        سال نو مبارک

        منبع داستان هم اگر ممکنه ذکر کنید؟
        سلام....

        راستش این داستان ایمیل اومده بود واسم...جالب بود گذاشتم اینجا...
        فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست ................ فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است

        دیدگاه


          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          مردی که به همسرش خیانت میکرد روزی در اتوبوس نشسته بود و با دوستش در مورد خیانت هایش میگفت و لذت میبرد و به خود میبالید که بسیار زرنگ است و با زرنگی این موضوع را بخوبی از همسرش پنهان میکند.پیرمردی که صدای آنها را میشنید با لبخند دستش را بر روی شانه های پسر گذاشت و گفت :

          پسرم این تو نیستی که زرنگی, این مرام پروردگار توست که آبروی تو رو حفظ میکنه.بترس از روزی که پرده کنار میره و اون روز هیچ چیز نیست که آبروی تو رو حفظ کنه.
          خدا گفت : به جهنم ببریدش، او برگشت و با تعجب به خدا نگاه کرد. خدا گفت : به بهشت ببریدش. فرشتگان پرسیدند: چرا؟! خدا گفت : او هنوز به من امیدوار است...

          دیدگاه


            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )


            یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس بیست دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.
            سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه‏های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز دستهای حاضرین بالا رفت. این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت.
            سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین‏طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبه‏رو میشویم، خم میشویم، مچاله میشویم، خاک‏آلود میشویم و احساس میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و صرف‏نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم.

            می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد واندیشه ی هفتاد و دو ملت ببرد.
            پرهیز مکن ز کیمیایی که از او یک جرعه خوری هزار علت ببرد .
            (حکیم عمر خیام)

            دیدگاه


              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

              گوهر و گردو
              می گویند کشاورزی افریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از افریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند ، با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند .
              او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود ، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابر این زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد .
              او به مدت ده سال افریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت...
              به دنبال بی پولی ، تنهایی و یاس و نومیدی خود را در اقیانوس غرق می کند .
              اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود ، روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه میگذشت ، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت . او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد . مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد.
              مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند.
              مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند ، برای کشف الماس تمام افریقا را زیر پا گذاشته بود ، حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد !
              اگه مردم می دونستن زمان چقدر با ارزشه دیگه هیچ وقت کفش بند دار نمی خریدن البرت انیشتن

              دیدگاه


                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                زورگویی

                چند روز پیش، خانم یولیا واسیلی یونا، معلم سر خانه ی بچه ها را به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم:
                ــ بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا! بیایید حساب و کتابمان را روشن کنیم … لابد به پول هم احتیاج دارید اما مشاءالله آنقدر اهل تعارف هستید که به روی مبارکتان نمی آورید … خوب … قرارمان با شما ماهی 30 روبل
                ــ نخیر 40 روبل ...!
                ــ نه، قرارمان 30 روبل بود … من یادداشت کرده ام … به مربی های بچه ها همیشه 30 روبل می دادم…خوب … دو ماه کار کرده اید ...
                ــ دو ماه و پنج روز ...
                ــ درست دو ماه … من یادداشت کرده ام … بنابراین جمع طلب شما می شود 60 روبل … کسر میشود 9روز بابت تعطیلات یکشنبه … شما که روزهای یکشنبه با کولیا کار نمیکردید … جز استراحت و گردش که کاری نداشتید … و سه روز تعطیلات عید ...
                چهره ی یولیا واسیلی یونا ناگهان سرخ شد، به والان پیراهن خود دست برد و چندین بار تکانش داد اما … اما لام تا کام نگفت ...!
                ــ بله، 3 روز هم تعطیلات عید … به عبارتی کسر میشود 12 روز … 4 روز هم که کولیا ناخوش و بستری بود … که در این چهار روز فقط با واریا کار کردید … 3 روز هم گرفتار درد دندان بودید که با کسب اجازه از زنم ، نصف روز یعنی بعد از ظهرها با بچه ها کار کردید … 12 و 7 میشود 19 روز … 60 منهای 19 ، باقی میماند 41 روبل … هوم … درست است؟
                چشم چپ یولیا واسیلی یونا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزید ، با حالت عصبی سرفه ای کرد و آب بینی اش را بالا کشید. اما … لام تا کام نگفت ...!
                ــ در ضمن، شب سال نو، یک فنجان چایخوری با نعلبکی اش از دستتان افتاد و خرد شد … پس کسر میشود 2 روبل دیگر بابت فنجان … البته فنجانمان بیش از اینها می ارزید ــ یادگار خانوادگی بود ــ اما … بگذریم! بقول معروف: آب که از سر گذشت چه یک نی، چه صد نی … گذشته از اینها، روزی به علت عدم مراقبت شما، کولیا از درخت بالا رفت و کتش پاره شد … اینهم 10 روبل دیگر … و باز به علت بی توجهی شما، کلفت سابقمان کفشهای واریا را دزدید … شما باید مراقب همه چیز باشید، بابت همین چیزهاست که حقوق میگیرید. بگذریم … کسر میشود 5 روبل دیگر … دهم ژانویه مبلغ 10 روبل به شما داده بودم ...
                به نجوا گفت:
                ــ من که از شما پولی نگرفته ام ...!
                ــ من که بیخودی اینجا یادداشت نمی کنم !
                ــ بسیار خوب … باشد.
                ــ 41 منهای 27 باقی می ماند 14
                این بار هر دو چشم یولیا واسیلی یونا از اشک پر شد … قطره های درشت عرق، بینی دراز و خوش ترکیبش را پوشاند. دخترک بینوا! با صدایی که می لرزید گفت:
                ــ من فقط یک دفعه ــ آنهم از خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همین … پول دیگری نگرفته ام ...
                ــ راست می گویید ؟ … می بینید ؟ این یکی را یادداشت نکرده بودم … پس 14 منهای 3 میشود 11 …بفرمایید اینهم 11 روبل طلبتان! این 3 روبل ، اینهم دو اسکناس 3 روبلی دیگر … و اینهم دو اسکناس 1 روبلی … جمعاً 11 روبل بفرمایید ...!
                و پنج اسکناس سه روبلی و یک روبلی را به طرف او دراز کردم. اسکناسها را گرفت، آنها را با انگشتهای لرزانش در جیب پیراهن گذاشت و زیر لب گفت:
                ــ مرسی.
                از جایم جهیدم و همانجا، در اتاق، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب، پر شده بود. پرسیدم:
                ــ « مرسی » بابت چه ؟!!
                ــ بابت پول ...
                ــ آخر من که سرتان کلاه گذاشتم! لعنت بر شیطان، غارتتان کرده ام! علناً دزدی کرده ام! « مرسی! » چرا؟!! ــ پیش از این، هر جا کار کردم، همین را هم از من مضایقه می کردند.
                ــ مضایقه می کردند؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید، تا حالا با شما شوخی میکردم، قصد داشتم درس تلخی به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را میدهم … همه اش توی آن پاکتی است که ملاحظه اش میکنید! اما حیف آدم نیست که اینقدر بی دست و پا باشد؟ چرا اعتراض نمیکنید؟ چرا سکوت میکنید؟ در دنیای ما چطور ممکن است انسان، تلخ زبانی بلد نباشد؟ چطور ممکن است اینقدر بی عرضه باشد؟!
                به تلخی لبخند زد. در چهره اش خواندم: آره، ممکن است.
                بخاطر درس تلخی که به او داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حیرت فراوانش، 80 روبل طلبش را پرداختم. با حجب و کمروئی، تشکر کرد و از در بیرون رفت … به پشت سر او نگریستم و با خود فکر کردم: در دنیای ما، قوی بودن و زور گفتن، چه سهل و ساده است. –
                آنتوان چخوف

                دیدگاه


                  پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                  مردی دختر سه ساله ای داشت . روزی مرد به خانه آمد و دید که دخترش گران ترین کاغذ زرورق کتابخانه او را برای آرایش یک جعبه کودکانه هدر داده است . مرد دخترش را بخاطر اینکه کاغذ زرورق گرانبهایش را برای آراستن یک جعبه بی ارزش هدر داده تنبیه کرد و دختر کوچک آن شب با گریه به بستر رفت و خوابید . روز بعد مرد وقتی از خواب بیدار شد دید دخترش بالای سرش نشسته است و آن جعبه زرورق شده را به سمت او دراز کرده است . مرد تازه متوجه شد که آن روز ، روز تولدش است و دخترش زرورق ها را برای هدیه تولدش مصرف کرده است . او با شرمندگی دخترش را بوسید و جعبه را از او گرفت و در جعبه را باز کرد . اما با کمال تعجب دید که جعبه خالی است . مرد دوباره به دخترش پرخاش کرد که جعبه خالی هدیه نیست و باید چیزی درون آن قرار داده می شد . اما دخترک با تعجب به پدر خیره شد و به او گفت که نزدیک به هزار تا بوسه در داخل جعبه قرار داده است تا پدرهروقت دلتنگ شود با باز کردن جعبه یکی از بوسه ها را مصرف کند .

                  می گویند پدر آن جعبه را همیشه همراه خود داشت و هر روز که دلش می گرفت در آن جعبه را باز می کرد و بطور عجیبی آرام می شد . هدیه کار خود را کرده بود .

                  دیدگاه


                    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    احترام به شایستگان
                    خواجه نصیر الدین توسی در ابتدای وزارت خویش بود ، که تعدادی از نزدیکان بدو گفتند ایران مدیری همچون شما نداشته و تاریخ همچون شما کمتر به یاد دارد.

                    یکی از آنها گفت : نام همشهری شما خواجه نظام الملک توسی هم به اندازه نام شما بلند نبود.
                    خواجه نصیر سر به زیر افکنده و گفت : خواجه نظام الملک باعث فخر و شکوه ایران بود آموخته های من برآیند تلاشهای انسانهای والا مقامی همچون اوست.
                    حرف خواجه به جماعت فهماند که او اهل مبالغه و پذیرش حرف بی پایه و اساس نیست.

                    ارد بزرگ اندیشمند فرزانه کشورمان می گوید : “شایستگان بالندگی و رشد خود را در نابودی چهره دیگران نمی بینند.”
                    شاید اگر خواجه نصیر الدین طوسی هم به آن سخنان اعتنا می نمود هیچگاه نمی توانست گامهای بلندی در جهت استقلال و رشد میهنمان بردارد.

                    دیدگاه


                      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                      پهلون و مرگ :

                      پهلوان شهر از نردبان پایید می آمد ، یک پله مانده به زمین ، فرشته مرگ را دید.
                      عزراییل : آری وقت مرگ رسیده است
                      پهلوان : من با مرگ مشکلی ندارم ، ولی ای عزرائیل اجازه بده این پله را نیز پایین بیایم و در زمین
                      جانم را بگیر. مردم می گویند فلان پهلوان از پله اول نردبان افتاد و مرد.
                      عزرائیل : مرگ تو در همین پله اول نردبان مقدر شده است ولی برای جوانمردی 49 ساله ات
                      می توانم مداد و کاغذی برای وصیت بدهم.
                      ...
                      پهلوان چنین نوشت :
                      فرزندان عزیزم ، پدر پهلوانتان ابتدا مرد و سپس به زمین افتاد.
                      و همه گذشتگان نیز چنین مرده اند.
                      ---------------------------------------------------------------
                      * به یاد استاد عزیز و "انسان" برجسته ای که امروز و در سن 49 سالگی به حق پیوست.

                      It's not the Strongest that Survive, Nor the Most Intelligence, But the ones Most Responsive to Change
                      گونه هایی که شانس بقا دارند ، نه قویترین هستند و نه باهوشترین بلکه آنهایی هستند که بیشترین آمادگی تغییرات را دارند !
                      چارلز داروین - بنیانگذار نظریه تکامل

                      دیدگاه


                        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )


                        حکایت شیخ نشینی
                        پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یک ماه بعد نامه ای به این مضمون برای پدرش فرستاد:

                        «برلین فوق‏العاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم، ولی یک مقدار احساس شرم می‏کنم که با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی که تمام دبیرانم با ترن جابجا می‏شوند.»

                        مدتی بعد نامه‏ای به این شرح همراه با یک چک یک میلیون دلاری از پدرش برایش رسید:
                        «بیش از این ما را خجالت نده، تو هم برو و برای خودت یک ترن بگیر!»

                        دیدگاه


                          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                          گنجشکی بر شاخه درختی لانه کرده بود.
                          بادی وزیدن گرفت و لانه گنجشک ویران شد. گنجشک رو به خدا کرد و گفت :
                          خدایا من گنجشک آیا جای تو را تنگ کرده بودم یا من کاری به خانه تو داشتم که به مامورت باد فرمان دادی خانه مرا ویران کند ؟
                          خطاب آمد: گنجشک ! ماری به سمت تو می آمد و قصد شکار تو را داشت .به باد فرمان دادم لانه تو را خراب کند تا تو از "" بال هایت "" استفاده کنی و به جای دیگری بپری.

                          نتیجه )در هنگام دعا از خدا بخواهیم آنچه به صلاح ماست به ما بدهد زیرا که "" اوست دانای نهان و آشکار ""
                          مولای من
                          نخواهمت که بگریی ولی به گریه دعا کن که وقت رفتن ایام انتظار بیاید

                          یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهورالحجه

                          دیدگاه


                            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                            تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
                            او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
                            سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
                            اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
                            بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
                            از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
                            « خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
                            صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
                            کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
                            نجات دهندگان می گفتند:
                            “خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم
                            مولای من
                            نخواهمت که بگریی ولی به گریه دعا کن که وقت رفتن ایام انتظار بیاید

                            یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهورالحجه

                            دیدگاه


                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              انیشتین و راننده اش :
                              انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟
                              راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.
                              به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!
                              مولای من
                              نخواهمت که بگریی ولی به گریه دعا کن که وقت رفتن ایام انتظار بیاید

                              یا رب الحسین بحق الحسین اشف صدر الحسین بظهورالحجه

                              دیدگاه


                                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                                یک صبح بهاری، یکی از شهرهای ایران، 1000 سال قبل :

                                تق تق تق ...
                                به طرف در می رفت، زنش پرسید کجا می روی ؟ گفت فلانی است با هم می رویم بازار.
                                زنش گفت بگو ان شاءالله می رویم بازار.
                                گفت : یعنی چه ؟! می روم در را باز می کنم بعد با او می رویم بازار.
                                در را که بازکرد سربازان شاه او را گرفتند و کشان کشان به زندان بردند.
                                بعد از شش ماه ، فهمیدند او را به اشتباه گرفتند و آزادش کردند.

                                فردا صبح : تق تق تق ...
                                به طرف در می رفت که زنش پرسید کجا می روی ؟
                                گفت ان شاءالله ، اگر خدا بخواهد ، قسمت شود ، مشرف می شوم در خانه ام را باز کنم !

                                It's not the Strongest that Survive, Nor the Most Intelligence, But the ones Most Responsive to Change
                                گونه هایی که شانس بقا دارند ، نه قویترین هستند و نه باهوشترین بلکه آنهایی هستند که بیشترین آمادگی تغییرات را دارند !
                                چارلز داروین - بنیانگذار نظریه تکامل

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X