اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    یک پیرمرد آمریکایی مسلمان همراه با نوه کوچکش در یک مزرعه در کوههای شرقی کنتاکی زندگی می کرد. هرروز صبح پدربزرگ پشت میز آشپزخانه می نشست و قرآن می خواند. نوه اش هر بار مانند او می نشست و سعی می کرد فقط بتواند از او تقلید کند. یه روز نوه اش پرسید : پدربزرگ من هر دفعه سعی میآ‌کنم مانند شما قرآن بخوانم ، اما آن را نمیآ‌فهمم و چیزی را که نفهمم زود فراموش میآ‌کنم و کتاب را میآ‌بندم ! خواندن قرآن چه فایدهآ‌ای دارد؟
    پدر بزرگ به آرامی زغالی را داخل بخاری گذاشت و پاسخ داد: این سبد زغال را بگیر و برو از رودخانه برای من یک سبد آب بیاور. پسر بچه گفت: اما قبل از اینکه من به خانه برگردم تمام آب از سوراخهای سبد بیرون می ریزد!؟ پدر بزرگ خندید و گفت : " آن وقت تو مجبور خواهی بود دفعه بعد کمی سریعتر حرکت کنی." و او را با سبد به رودخانه فرستاد تا سعی خود را بکند .
    پسر سبد را آب کرد و سریع دوید، اما سبد خالی بود قبل از اینکه او به خانه برگردد. در حالی که نفس نفس میآ‌زد به پدربزرگش گفت که حمل کردن آب در یک سبد غیر ممکن بود و رفت که در عوض یک سطل بردارد .
    پیرمرد گفت : "من یک سطل آب نمیآ‌خواهم، من یک سبد آب میآ‌خواهم، تو فقط به اندازه کافی سعی خود را نکردی ." و او از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا کند. این بار پسر میآ‌دانست که این کار غیر ممکن است، اما خواست به پدر بزرگش نشان دهد که اگر هم او بتواند سریعتر بدود باز قبل از اینکه به خانه باز گردد آبی در سبد وجود نخواهد داشت. پسر دوباره سبد را در رود خانه فرو برد و سخت دوید، اما وقت که به پدربزرگش رسید سبد دوباره خالی بود. نفس نفس زنان گفت: "ببین! پدربزرگ، بی فایده است. پیرمرد گفت: "باز هم فکر میآ‌کنی که بیآ‌فایده است؟ به سبد نگاه کن." پسر به سبد نگاه کرد و برای اولین بار فهمید که سبد فرق کرده بود، سبد زغال کهنه و کثیف حالا به یک سبد تمیز تبدیل شده بود؛ داخل و بیرون آن.

    «پسرم، چه اتفاقی میآ‌افتد وقتی که تو قرآن میآ‌خوانی. تو ممکن است چیزی را نفهمی یا به خاطر نسپاری، اما وقتی که آن را می خوانی تو تغییر خواهی کرد؛ باطن و ظاهر تو و این کار الله است در زندگی ما...
    فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست ................ فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است

    دیدگاه


      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

      پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
      تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
      پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
      پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
      من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
      من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
      دوستدار تو پدر

      پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
      "پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . "

      چهار صبح فردا، دوازده نفر از ماموران اف - بی - آی و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
      پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
      پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار ، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .

      دیدگاه


        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )



        روزی مورچه ای دانه درشتی برداشته بود و در بیابان می رفت.
        از او پرسیدند:کجا می روی؟
        گفت: می خواهم این دانه را برای دوستم که در شهری دیگر زندگی می کند ببرم.
        گفتند:واقعا که مسخره ای!تو اگر هزار سال هم عمر کنی نمی توانی این همه راه را پشت سر بگذاری و از کوهستانها بگذری تا به او برسی.
        مورچه گفت:مهم نیست . همین که من در این مسیر باشم ، او خودش می فهمد که دوستش دارم.

        این داستانک برای کسی یا چیزی نیست . در پاسخ به دوستی است که می گفت هرچه می کنم که گناه نکنم نمی شود .انگار اطرافیان و خودم اراده لازم را نداریم . دوست داشتم به او بگویم،خداوند بسیار بسیار بزرگتر از تصورماست .تو تلاشت را بکن . و آرام باش . همین که در راه و مسیر هستی ، او خود می فهمد.... مشو نومید جانا!


        دیدگاه


          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          یه داستان واقی :

          دوازده درهم با برکت


          شخصى محضر رسول خدا صلى الله علیه و آله رسید دید لباس کهنه به تن دارد. دوازده درهم به حضرت تقدیم نمود و عرض کرد:
          یا رسول الله ! با این پول لباسى براى خود بخرید. رسول خدا صلى الله علیه و آله به على علیه السلام فرمود: پول را بگیر و پیراهنى برایم بخر! على علیه السلام مى فرماید:
          - من پول را گرفته به بازار رفتم پیراهنى به دوازده درهم خریدم و محضر پیامبر برگشتم ، رسول خدا صلى الله علیه و آله پیراهن را که دید فرمود:
          این پیراهن را چندان دوست ندارم پیراهن ارزانتر از این مى خواهم ، آیا فروشنده حاضر است پس بگیرد؟
          على مى فرماید:
          من پیراهن را برداشته به نزد فروشنده رفتم و خواسته رسول خدا صلى الله علیه و آله را به ایشان رساندم ، فروشنده پذیرفت .
          پول را گرفتم و نزد پیامبر صلى الله علیه و آله آمدم ، سپس همراه با رسول خدا به طرف بازار راه افتادیم تا پیراهنى بخریم .
          در بین راه ، چشم حضرت به کنیزکى افتاد که گریه مى کرد.
          پیامبر صلى الله علیه و آله نزدیک رفت و از کنیزک پرسید:
          - چرا گریه مى کنى ؟
          کنیز جواب داد:
          - اهل خانه به من چهار درهم دادند که متاعى از بازار برایشان بخرم . نمى دانم چطور شد پول ها را گم کردم . اکنون جراءت نمى کنم به خانه برگردم .
          رسول اکرم صلى الله علیه و آله چهار درهم از آن دوازده درهم را به کنیزک داد و فرمود:
          هر چه مى خواستى اکنون بخر و به خانه برگرد.
          خدا را شکر کرد و خود به طرف بازار رفت و جامه اى به چهار درهم خرید و پوشید.
          در برگشت بر سر راه برهنه اى را دید، جامه را از تن بیرون آورد و به او داد و خود دوباره به بازار رفت و پیراهنى به چهار درهم باقیمانده خرید و پوشید سپس به طرف خانه به راه افتاد.
          در بین راه ، باز همان کنیزک را دید که حیران و اندوهناک نشسته است . فرمود:
          چرا به خانه ات نرفتى ؟
          - یا رسول الله ! دیر کرده ام ، مى ترسم مرا بزنند.
          رسول اکرم صلى الله علیه و آله فرمود:
          - بیا با هم برویم . خانه تان را به من نشان بده ، من وساطت مى کنم که از تقصیراتت بگذرند.
          رسول اکرم صلى الله علیه و آله به اتفاق کنیزک راه افتاد. همین که به جلوى در خانه رسیدند کنیزک گفت :
          - همین خانه است .
          رسول اکرم صلى الله علیه و آله از پشت در با صداى بلند گفت :
          - اى اهل خانه سلام علیکم !
          جوابى شنیده نشد. بار دوم سلام کرد. جوابى نیامد. سومین بار سلام کرد، جواب دادند:
          - السلام علیک یا رسول الله و رحمه الله و برکاته !
          پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:
          - چرا اول جواب ندادید؟ آیا صداى مرا نمى شنیدید؟
          اهل خانه گفتند:
          - چرا! از همان اول شنیدیم و تشخیص دادیم که شمایید.
          پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:
          - پس علت تاءخیر چه بود؟
          گفتند:
          - دوست داشتیم سلام شما را مکرر بشنویم !
          پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:
          - این کنیزک شما دیر کرده ، من اینجا آمدم تا از شما خواهش کنم او را مو اخذه نکنید.
          گفتند:
          - یا رسول الله ! به خاطر مقدم گرامى شما این کنیزک از همین ساعت آزاد است .
          سپس پیامبر صلى الله علیه و آله با خود گفت : خدا را شکر! چه دوازده درهم بابرکتى بود، دو برهنه را پوشانید و یک برده را آزاد کرد!


          شیطان که رانده گشت یک خطا بیشتر نکرد خود را برای سجده آدم رضــــا نکرد
          شیطان هـــزار مرتبه بهتر ز بی نـــــــــــماز او سجده را بر آدم و این بر خدا نکرد

          دیدگاه


            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

            نمیدونم ، اینجا می شه گذاشت :redface:

            ( عرفان نظر آهاری http://www.nooronar.com/)

            جهانآ‌ بدونآ‌ رویا میآ‌میرد
            یوسفآ‌ عزیز! برایآ‌ ما خوابیآ‌ ببینآ‌ کهآ‌ جهانآ‌ بدونآ‌ رویا میآ‌میرد. یوسف! ما خوابآ‌ ستارهآ‌ نمیآ‌بینیم. خوابآ‌هایآ‌ ما پر از گاوهایآ‌ لاغر استآ‌ و خوشهآ‌هایآ‌ خشک. پر از مردمانیآ‌ کهآ‌ نانآ‌ بر سر نهادهآ‌اند و مرغانآ‌ از آنآ‌ میآ‌خورند...
            یوسف! ما تعبیر خوابآ‌هایمانآ‌ را نمیآ‌دانیم. ما چیزیآ‌ نمیآ‌کاریم. و فردا کهآ‌ برادرانمانآ‌ برگردند ماییمآ‌ و شرمساریآ‌ و دستآ‌هایآ‌ خالی. ماییمآ‌ قحطآ‌ سالآ‌ وفاداری.
            یوسف! تو نیستیآ‌ تا راهآ‌ را نشانمانآ‌ بدهی. ما میآ‌رویمآ‌ و در پسآ‌ هر گامیآ‌ چاهیآ‌ است. دنیا پر از دروغآ‌ و پیرهنآ‌ پارهآ‌ خونآ‌آلود است.
            یوسف! قرنآ‌ هاستآ‌ کهآ‌ بهآ‌ چاهآ‌ افتادهایمآ‌ و سالیانیآ‌ستآ‌ کهآ‌ کاروانیانآ‌ بهآ‌ بهاییآ‌ اندکآ‌ ما را خریدهآ‌اند..
            یوسف! بهآ‌ ما بگو کهآ‌ چگونهآ‌ عزیز شویم.
            یوسف! دیریآ‌ستآ‌ کهآ‌ زلیخا فریبمانآ‌ میآ‌دهد. دیریآ‌ستآ‌ کهآ‌ پیرهنمانآ‌ را میآ‌درد و ما هرگز نگفتهآ‌ایم. زندانآ‌ دوستآ‌ داشتنیآ‌تر استآ‌ از آنچهآ‌ مرا بدانآ‌ میآ‌خوانند.
            یوسف! یعقوبآ‌ منتظر است. پیرهنآ‌ ما. اما بویآ‌ عشقآ‌ نمیآ‌دهد.
            یوسف! برایآ‌ ما خوابیآ‌ ببین. جهانآ‌ بدونآ‌ رویا میآ‌میرد. رویایآ‌ گاوهایآ‌ فربهآ‌ و خوشهآ‌هایآ‌ سبز.
            رویایِآ‌ ستارهآ‌ایآ‌ کهآ‌ سجدهآ‌ میآ‌کند.

            ( عرفان نظر آهاری)
            می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد واندیشه ی هفتاد و دو ملت ببرد.
            پرهیز مکن ز کیمیایی که از او یک جرعه خوری هزار علت ببرد .
            (حکیم عمر خیام)

            دیدگاه


              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

              زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباآ‌بآ‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهآ‌اش درحال آویزان کردن رختآ‌های شسته است و گفت: لباسآ‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمیآ‌داند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباسآ‌شویی بهتری بخرد.
              همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباسآ‌های شستهآ‌اش را برای خشک شدن آویزان میآ‌کرد، زن جوان همان حرف را تکرار میآ‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسآ‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: "یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهآ‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده."
              مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرهآ‌هایمان را تمیز کردم!


              زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده میآ‌کنیم، آنچه میآ‌بینیم به درجه شفافیت پنجرهآ‌ای که از آن مشغول نگاهآ‌کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که بهآ‌ جای قضاوت کردن فردی که میآ‌بینیم، در پی دیدن جنبهآ‌های مثبت او باشیم؟
              فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست ................ فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است

              دیدگاه


                زندگی کن

                هنوز هم بعد از این همه سال، چهرهآ‌ی ویلان را از یاد نمیآ‌برم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت میآ‌کنم، به یاد ویلان میآ‌افتم ...
                ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانهآ‌ی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق میآ‌گرفت و جیبش پر میشد، شروع میآ‌کرد به حرف زدن ...
                روز اول ماه و هنگامیآ‌که که از بانک به اداره بر میآ‌گشت، بهآ‌راحتی میشد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
                ویلان از روزی که حقوق میآ‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته میآ‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ میآ‌کشید، نیمی از ماه مست بود و سرخوش.
                من یازده سال با ویلان همآ‌کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر که من از اداره منتقل میآ‌شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ میآ‌کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
                کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگیآ‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟
                هیچ وقت یادم نمیآ‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهرهآ‌ای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
                بهت زده شدم. همینآ‌طور که به او زل زده بودم، بدون این که حرکتی کنم، ادامه دادم:
                همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
                ویلان با شنیدن این جمله، همانآ‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
                تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
                گفتم: نه!
                گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
                گفتم: نه!
                گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
                گفتم: نه!
                گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
                گفتم نه
                گفت: تا حالا همه پولتو برای عشقت هدیه خریدی تا سورپرایزش کنی؟
                گفتم: نه!
                گفت: اصلا عاشق بودی؟
                گفتم: نه!
                گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
                گفتم: نه!
                گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
                با درماندگی گفتم: آره، .... نه، ... نمیآ‌دونم!!!
                ویلان همینآ‌طور نگاهم میآ‌کرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ....
                حالا که خوب نگاهش میآ‌کردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جملهآ‌ای را گفت. جملهآ‌ای را گفت که مسیر زندگیآ‌ام را به کلی عوض کرد.
                ویلان پرسید: میآ‌دونی تا کی زندهآ‌ای؟
                جواب دادم: نه!
                ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی.
                The harder I work, the luckier I get

                دیدگاه


                  پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                  کــودک و بــاران
                  فایل های پیوست شده
                  دوستان! مدتی کمتر به سایت میام ..

                  دیدگاه


                    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    تلفن
                    تلفن...........یه قصه قدیمی ولی زیبا

                    وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم.
                    هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
                    قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد
                    می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم.
                    بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند.
                    اسم این موجود "اطلاعات لطفآ" بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد.
                    ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد .





                    بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود .
                    رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم. دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد .
                    انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم .
                    تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم . تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفا
                    صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .





                    -انگشتم درد گرفته ....
                    حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایم سرازیر شد .
                    پرسید مامانت خانه نیست ؟
                    گفتم که هیچکس خانه نیست .
                    پرسید خونریزی داری ؟
                    جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .
                    پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟
                    گفتم که می توانم درش را باز کنم .
                    صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .
                    یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم .
                    صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات .
                    پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .
                    بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم .
                    سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست .
                    سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد .
                    او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .
                    روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند .
                    ولی من راضی نشدم .
                    پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟




                    فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ،
                    همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .1
                    وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد.
                    اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .
                    وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم .
                    در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ،
                    یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .
                    احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد.

                    سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، اتوبوسمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !
                    صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .
                    ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟
                    سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده .
                    خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟
                    گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم .
                    به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .
                    گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .




                    سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .
                    یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات .
                    گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم ...
                    پرسید : دوستش هستید ؟
                    گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی ...
                    گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .
                    قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ،
                    یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش ....
                    صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :
                    به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد ....

                    دیدگاه


                      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                      بعضی وقتها در دنیا اتفاقاتی می افته که عقل و علم از تعبیر و فهمشون عاجزند.داستانی که براتون میگم یک اتفاق واقعی هست که حدود بیست سال قبل در آمریکا اتفاق افتاد و تا مدتها نقل محافل بود:
                      دریک تابستان گرم سال 1988در یکی از ایستگاههای دور افتاده قطار در آمریکا، قطار باری توقف کرد و منتظر اجازه حرکت بود در همین حین لکوموتیوران داخل ایستگاه مشغول صحبت با سوزنبان بود بمحض دریافت مجوز عبور داخل لکوموتیو رفت و اهرم ترمز را آزاد کرد و فشار را بالا برد اما لکوموتیو برعکس همیشه حتی یک سانت هم حرکت نکرد. لکوموتیوران باز هم فشار را افزایش داد اما بی فایده بود قطار حرکت نمیکرد.لکوموتیوران ترسید که بیش از این فشار را افزایش دهد و به ناچار پیاده شد تا به کنترل وضعیت لکوموتیو بپردازد.در حین گشت زنی اطراف قطار دختر بچه 4 ساله ای را دید که در زیر سایه واگن به چرخ قطار تکیه داده و مشغول بازی با عروسک خود است لکوموتیوران کودک را که متعلق به خانواده سوزنبان بود از زیر چرخ قطار برداشت و به داخل ایستگاه برد و سوار لکوموتیو شد و با آزاد کردن اهرم ترمز با تعجب دید لکوموتیو به نرمی راه افتاد.
                      با شنیدن این داستان واقعی اولین چیزی که در ذهنم تداعی شد این بیت معروف بود که :
                      گر نگهدار من آن است که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد

                      دیدگاه


                        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                        مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد...
                        به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند" مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.

                        ناگهان پسر دوباره فریاد زد: " پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند." زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:" پدر نگاه کن باران می بارد،آ‌ آب روی من چکید."

                        زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "آ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"
                        مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!"
                        فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست ................ فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است

                        دیدگاه


                          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                          به کسی گفتند 2 روز بیشتر از عمرت باقی نمانده ، عصبانی رفت سراغ خدا ، داد و بیداد کرد ، جار و جنجال راه انداخت ، فقط 2 روز؟ من روز های بیشتری برای زندگی می خوام ، یکی از این دو روز همین جوری گذشت ، با عصبانیت و اعتراض ، با فریاد : یک روز گذشت.
                          گریه کنان به خودش گفت ، فقط یه روز مونده ، آخه با این یه روز چی کار کنم؟
                          خدا همون موقع سکوت رو شکست و به او گفت :آنکه لذت یک روز زندگی رو تجربه کنه انگار هزار سال زندگی کرده .و کسی که امروزش رو درک نمیکند هزار سال هم براش کمه.
                          خدا سهم یک روز زندگیش رو در دستاش ریخت و به او گفت حالا برو و یک روز باقی مونده رو زندگی کن .
                          او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد ، زندگی که در دستان او می درخشید ، وولی می ترسید راه بره ، نکنه این روز زندگی از لای انگشتانم بیرون بریزد؟نکنه تمام بشه؟یه فکری کرد که با این یه روز زندگی چیکار کنم ، به نصیحت خدا گوش کنمو این یه روز رو زندگی کنم .
                          پس شروع کرد به دویدن ، زندگی رو به سر و صورتش پاشید، زندگی را بویید ، زندگی رو بوسید ،آنچنان به وجد آمده بود که می تونست تا ته ته دنیا بره . می تونست تا خود خورشید بره ، توی اون روز نه آسمان خراشی بنا کرد ، نه زمینی رو مالک شد ، نه مقامی کسب کرد .
                          اما اون روز ، پوست درختی رو لمس کرد ، روی چمن خوابید ، خنکای نسیم رو حس کرد ، کفش دوزکی رو تماشا کرد ، سرش رو بالا گرفت و با آسمان نگاه کرد . به آنهایی که نمیشناخت سلام کرد ، برای اونهایی که دوستشون نداشت از ته ته دل دعا کرد ، قضاوت نکرد ، آشتی کرد ، لبخند زد ، بخشید ، کمک کرد ، شکر کرد ، هدیه داد ، عاشق شد ،و لحظه لحظه زندگی را بلعید ، و از آن عبور کرد .
                          او فقط همون یه روز رو زندگی کرد ، ولی فرشته های خدا نوشتند ، امروز کسی در گذشت که هزار سال زیسته بود.

                          دیدگاه


                            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                            این انشای آموزنده رو دوستی برای من فرستاده بود .....اینجا گذاشتم ... :redface: ( اگه جاش اینجا نیست بگید پاکش می کنم .....)


                            موزو انشا : عزدواج! هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود.. ولی من موتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است ! اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم مهریه وشیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود..خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند! اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. می گفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید . ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست. از آن موقه خاله با من قهر است قهر بهتر از دعواست.آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری می کند بعد خانومش می رود دادگاه شکایت می کند بعد می آیند دایی مختار را می برند زندان! البته زندان آدم را مرد می کند.عزدواج هم آدم را مرد می کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است! این بود انشای من.

                            دیدگاه


                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید.

                              روباه: خرگوش داری چیکار میآ‌کنی؟
                              خرگوش: دارم پایان نامه میآ‌نویسم.
                              روباه: جالبه، حالا موضوع پایان نامت چی هست؟
                              خرگوش: من در مورد اینکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب میآ‌نویسم.
                              روباه: احمقانه است، هر کسی میآ‌دونه که خرگوش ها، روباه نمیآ‌خورند.
                              خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا.

                              خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد. در همین حال، گرگی از آنجا رد میآ‌شد.

                              گرگ: خرگوش این چیه داری میآ‌نویسی؟
                              خرگوش: من دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم.
                              گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟
                              خرگوش: مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟
                              بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند. خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد.

                              حال ببینیم در لانه خرگوش چه خبره در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود. در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود.


                              هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه شما چه باشد، هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامهآ‌تان داشته باشید، آن چیزی که مهم است این است که استاد راهنمای شما کیست.
                              فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست ................ فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است

                              دیدگاه


                                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                                نوشته اصلی توسط mohamad_h
                                بچه دار شدن آرایشگر

                                در شهری در آمریکا، آرایشگری زندگی میآ‌کرد که سالها بچهآ‌دار نمیآ‌شد. اونذر کرد که اگر بچهآ‌دار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او بچهآ‌دار شد!
                                روز اول یک شیرینی فروش وارد مغازه شد. پس از پایان کار، هنگامی که قنادخواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگرخواست مغازهآ‌اش را باز کند، یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکراز طرف قناد دم در بود.
                                روز دوم یک گل فروش به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست حساب کند،آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهآ‌اش را باز کند، یک دسته گل بزرگ و یک کارت تبریک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود.
                                روز سوم یک مهندس ایرانی به او مراجعه کرد. در پایان آرایشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد.
                                حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهآ‌اش را باز کند، با چه منظرهآ‌ای روبرو شد؟
                                فکرکنید. شما هم یک ایرانی هستید.
                                چهل تا ایرانی، همه سوار بر ماشین آخرین مدل، دم در سلمانی صف کشیده بودند و غر میآ‌زدند که پس چرا این مردک حمال الاغ مغازهآ‌اش را باز نمیکنه
                                به به . آفرین تا ابد الدهر این طوری خواهد موند.
                                ================================================== =======

                                پست وارده نسبت به پاک کردن بی مورد پست ها. بس کنید بابا تا کسی میاد انتقادی بکنه
                                پست رو پاک میکنید. خلاف قوانین که نبوده . بعدشم میاید توجیه میکنید ( بنا به بند فلان ماده فلان ).

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X