اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    نوشته اصلی توسط س.پارســا
    آیا واقعاً حقوق زن ها پایمال شده است؟

    یک پسر هیچ وقت نگران آینده نیست ، تا زمانی که زن میگیرد :angry:
    یک دختر همیشه نگران آینده است ، تاز مانی که شوهر میکند
    من نبودم آنکه از من در خیالت ساختی ...
    پس تو هم چون دیگران چندان مرا نشناختی

    دیدگاه


      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

      سخت آشفته و غمگین بودم…
      به خودم می گفتم:
      بچه ها تنبل و بد اخلاقند
      دست کم میگیرند
      درس ومشق خود را…
      باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
      و نخندم اصلا
      تا بترسند از من
      و حسابی ببرند…
      خط کشی آوردم،
      درهوا چرخاندم...
      چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
      مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

      اولی کامل بود،

      دومی بدخط بود
      بر سرش داد زدم...

      سومی می لرزید...
      خوب، گیر آوردم !!!
      صید در دام افتاد
      و به چنگ آمد زود...
      دفتر مشق حسن گم شده بود
      این طرف،
      آنطرف، نیمکتش را می گشت
      تو کجایی بچه؟؟؟
      بله آقا، اینجا
      همچنان می لرزید...
      ” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
      " به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
      ” ما نوشتیم آقا ”

      بازکن دستت را...
      خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
      او تقلا می کرد
      چون نگاهش کردم
      ناله سختی کرد...
      گوشه ی صورت او قرمز شد
      هق هقی کردو سپس ساکت شد...
      همچنان می گریید...
      مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

      ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
      زیر یک میز،کنار دیوار،
      دفتری پیدا کرد ……

      گفت : آقا ایناهاش،
      دفتر مشق حسن

      چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
      غرق در شرم و خجالت گشتم
      جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
      سرخی گونه او، به کبودی گروید …..

      صبح فردا دیدم
      که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
      سوی من می آیند...

      خجل و دل نگران،
      منتظر ماندم من
      تا که حرفی بزنند
      شکوه ای یا گله ای،
      یا که دعوا شاید

      سخت در اندیشه ی آنان بودم
      پدرش بعدِ سلام،
      گفت : لطفی بکنید،
      و حسن را بسپارید به ما ”

      گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
      گفت : این خنگ خدا
      وقتی از مدرسه برمی گشته
      به زمین افتاده
      بچه ی سر به هوا،
      یا که دعوا کرده
      قصه ای ساخته است
      زیر ابرو وکنارچشمش،
      متورم شده است
      درد سختی دارد،
      می بریمش دکتر
      با اجازه آقا …….

      چشمم افتاد به چشم کودک...
      غرق اندوه و تاثرگشتم

      منِ شرمنده معلم بودم
      لیک آن کودک خرد وکوچک
      این چنین درس بزرگی می داد
      بی کتاب ودفتر ….

      من چه کوچک بودم
      او چه اندازه بزرگ
      به پدر نیز نگفت
      آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

      عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
      من از آن روز معلم شده ام ….
      او به من یاد بداد درس زیبایی را...
      که به هنگامه ی خشم
      نه به دل تصمیمی
      نه به لب دستوری
      نه کنم تنبیهی
      ***
      یا چرا اصلا من
      عصبانی باشم
      با محبت شاید،
      گرهی بگشایم

      با خشونت هرگز...
      با خشونت هرگز...
      با خشونت هرگز...
      بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

      دیدگاه


        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

        شوهر میاد خونه و به زنش میگه : من برای شام دوستمو دعوت کردم خونمون.
        زنش میگه : چرا این کارو کردی ؟
        ببین خونه چقدر بهم ریخته است ، ظرفا کثیفن ، هیچی هم برای خوردن توی یخچال نیست.
        شوهر میگه : میدونم ، ولی اشکال نداره.
        زنش میگه : اگه میدونی ، پس چرا دوستت رو دعوت کردی ؟
        شوهر میگه : آخه اون زده به سرش بره زن بگیره ! :mrgreen:

        دیدگاه


          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          مرد دست و دلباز !
          تعدادی مرد در رخت کن یک باشگاه گلف هستند...

          موبایل یکی از آنها زنگ می زند, مردی گوشی را بر میدارد و روی اسپیکر می گذارد و شروع به صحبت می کند.

          همه ساکت میشوند و به گفتگوی او با طرف مقابل گوش می دهند!

          مرد: بله بفرمایید...

          زن: سلام عزیزم!... منم!... باشگاه هستی؟

          مرد: سلام بله باشگاه هستم.

          زن: من الان توی فروشگاهم یک کت چرمی خیلی شیک دیدم فقط هزار دلاره میشه بخرم؟

          مرد: آره اگه خیلی خوشت اومده بخر.

          زن: می دونی از کنار نمایشگاه ماشین هم که رد میشدم دیدم اون مرسدس بنزی که خیلی دوست داشتم رو واسه فروش آوردن خیلی دلم میخواد یکی از اون ها رو داشته باشم ...

          مرد: چنده؟

          زن: شصت هزار دلار!

          مرد: باشه اما با این قیمتی که داره باید مطمئن بشی که همه چیزش رو به راهه!

          زن: آخ مرسی یه چیز دیگه هم مونده اون خونه ای که پارسال ازش خوشم میومد رو هم واسه فروش گذاشتن 950000 دلاره!

          مرد: خوب برو بگو 900000 تا اگه میتونی بخرش!

          زن: باشه بعدا می بینمت خیلی دوست دارم.

          مرد: خداحافظ عزیزم...


          مرد گوشی را قطع میکند. مرد های دیگر با تعجب مات و مبهوت به او خیره میشوند!


          مرد : ببخشید این گوشی مال کیه؟!
          برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند ...

          دیدگاه


            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )


            در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر پرسید:

            « برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»

            مهندس گفت: «حدود ۷۵۰۰۰ دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.»

            مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره ۵ هفته تعطیلی، ۱۴ روز

            تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالا چیست؟»

            مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی میآ‌کنید؟ »

            مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما یادت باشه اول تو شروع کردی ! »

            دیدگاه


              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

              تفاوت خرید کردن اقایان و خانم ها !!!

              یک مغازه شوهر فروشی در نیو یورک باز شده که خانمها میتوانند به آنجا رفته و برای خود شوهری تهیه کنند
              در تابلوی راهنمای مقابل درب ورودی مطالب ذیل نوشته شده:

              شما در طول عمرتان فقط یکبار میتوانید از این محل دیدن کنید
              اینجا شش طبقه است و ارزش محصولات هر طبقه بالاییآ‌ بیشتر از طبقه پائینی است
              شما میتوانید فقط یک محصول از یکیآ‌ از طبقات انتخاب کنید و یا به طبقه بالاییآ‌ بروید
              شما نمیتوانید به طبقات پایینی برگردید ولیآ‌ میتوانید از هر طبقه که خواستید از فروشگاه خارج شوید

              خانمی را که تازه وارد فرشگاه شده در نظر گرفته و با او همراه میآ‌شویم .
              او به طبقه اول میرود
              در تابلو ورودی آنجا نوشته:این مردان دارای شغل ثابت هستند.
              مردان بنظرش جالب میایند ولیآ‌ تصمیم میآ‌گیرد طبقه بالا را هم ببیند
              اینجا نوشته این مردان دارای شغل ثابت هستند و بچهآ‌ها را دوست دارند
              با خودش میگه خیلیآ‌ خوبه ولی من بیشتر میخوام و به طبقه سوم میره
              اینجا نوشته شده این مردان شغل ثابت دارند و بچهآ‌ها را دوست دارند و بسیار خوش قیافه هستند
              نگاهی به مردان میندازه میگه وای خدای من ولی احساس میکنه که باید بره
              طبقه چهارم که آنجا نوشته:
              این مردان شغل ثابت دارند بسیار خوش تیپ و قیافه هستند عاشق بچهآ‌ها هستند و به کار های خانه علاقمندندخانم اینجا رو هم میبینه و میگه واااای خدای من کمک کن
              دیگه نمیتونم خودمو نگهدارم ولیآ‌ ناخود گاه میره
              طبقه پنجم که آنجا نوشته:
              این مردان شغل ثابت دارند عاشق بچهآ‌ها هستند فوق آلعاده خوش بر و رو هستند شدیدا به کارهای خانه علاقمندند و مردانی رمانتیک میباشند
              دیگه آنچنان وسوسه شده که نمیتونه صرف نظر کنه ولیآ‌ باز ناخود گاه میره
              طبقه ششم که اینجا روی یک تابلوی دیجیتال نوشته
              شما بازدید کننده شماره ۳۱۴۵۶۰۱۲از این طبقه هستید اینجا هیچ مردی وجود ندارد این طبقه فقط برای این است که ثابت کنیم که
              زنها را بهیچ وجه نمیتوان راضیآ‌ نمود از بازدیدتان از فروشگاه شوهر سپاسگزاریم

              صاحب فروشگاه شوهر مورد انتقاد قرار گرفته بود که چرا تبعیض جنسیآ‌ قائل شده بهمین خاطر برای رفع این اتهام فروشگاه دیگری برای انتخاب زن در همان نزدیکیآ‌ گشود و نتایج زیر بدست آمد:
              زنهای طبقه اول بسیار خوش اندام و به مسائل جنسیآ‌ علاقمندند

              زنهای طبقه دوّم بسیار خوش اندام وبه مسائل جنسیآ‌ خیلیآ‌ علاقمند و ثروتمندند .

              طبقات سوّم،چهارم، پنجم و ششم تا بحال بازدید کننده نداشته !
              برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند ...

              دیدگاه


                نظر جالب یک ریاضیدان درباره زن و مرد

                نظر جالب یک ریاضیدان درباره زن و مرد :mrgreen:



                روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند.

                جواب داد:....
                اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1
                اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10....
                اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100
                اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =1000

                ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.
                مصادیق اظهار محبت به همسر
                بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
                ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
                اثر قصه گویی برای کودکان

                دیدگاه


                  پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                  چرا ژاپن پیشرفت کرد؟؟؟
                  چندی پیش در یکی از جلسات یکی از اعضا خاطره جالبی از سفرش به ژاپن نقل کرد. این خاطره جالب شاید یکی از دلایلی باشد که نشان میدهد چرا ژاپن درحال پشت سرگذاشتن همه قدرتآ‌های صنعتی در دنیا است.
                  وی گفت:
                  ژاپن که بودم یه روز دوشنبه رفتم سر کار دیدم تو خیابون پر پلیس و شلوغه؛ وضع غیر عادی بود. یه کم پرس و جو کردم دیدیم یکی خودکشی کرده.
                  البته اینقدر تو ژاپن خودکشی زیاد بود که دیگه خیلی جای تعجب نداشت. پرسیدم: چرا طرف خودکشی کرده؟ فهمیدم طرف مهندس پیمانکار یه ساختمان بوده. قرار بود روز جمعه ساختمان رو طبق قرارداد تحویل صاحبش بده.
                  روز جمعه ساختمان کارش تموم نشده بود مهندس پیمانکار از صاحب ساختمان دو روز شنبه و یکشنبه مهلت میخواد که ساختمان رو ساعت هشت روز دوشنبه اول روز کاری بهش تحویل بده.
                  تو این ۴۸ ساعت مهندس و تیمش هر کاری میآ‌کنند نمیآ‌توانند کارهای نیمه تمام ساختمان رو تمام کنند و ساختمان رو آماده تحویل کنند.
                  روز دوشنبه که صاحب ساختمان برای تحویل خونه میاید با جسد حلق آویز شده مهندس پیمانکار مواجه میآ‌شه. حالا نکته جالب اش می دونی واسه من چی بود؟
                  این ساختمان فقط نصب پریز برق و نظافتش مونده بود. به دوستان ژاپنی به تعجب میآ‌گفتم این چه آدمی بود خب چرا خودکشی کرده برای همچین موضوع کوچکی. این دیگه خودکشی نداره که.
                  آنها با دهان باز نگاه میآ‌کردند میآ‌گفتند خودکشی نداره؟ این آینده شغلیآ‌اش به پایان رسیده بود. دو بار زیر قولش زده دیگه کسی بهش کار نمیداد!??

                  چقدر شبیه ایرانیان هستند!!!!؟
                  برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند ...

                  دیدگاه


                    پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:تو میتوانی مرا بزنی یا من تورا؟ پسر جواب داد:من میزنم
                    پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید
                    با ناراحتی از کنار پسر رد شد بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر بشنود. ... ...
                    پسرم من میزنم یا تو؟ این بار پسر جواب داد شما میزنی؟
                    پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟؟؟
                    پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی قوتم را با خود بردی!
                    بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                    دیدگاه


                      پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                      هنگامی که خدا زن را آفرید . . .

                      هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی،
                      مراقب باش که ...

                      اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع کرد و چنین گفت:
                      ...بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیر افکن تا افسون افسانه گیسوانش نگردی و مفتون فتنه چشمانش نشوی که از آنها شیاطین میبارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان میشوی. از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند مراقب باش....

                      و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: به چشم.


                      شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که: خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و این از لطف خداست در حق تو. پس شکر کن و هیچ مگو....

                      گفتم: به چشم.

                      در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم، و آوایش را نشنیدم. چقدر دوست میداشتم بر موجی که مرا به سوی او میخواند بنشینم، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم.

                      هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که نمیشناختم اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم . دیگر تحمل نداشتم . پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم، و گریستم. نمیدانستم چرا؟

                      قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست...

                      به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی بزنم و دردم را بگویم، میدانست.

                      با لبخند گفت: این زن است . وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او داروی درد توست. بدون او تو غیرکاملی . مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او بسیار شکننده است . من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم. نمیبینی که در بطن وجودش موجودی را میپرورد؟ من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفیت
                      دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن، گیسوانش را نظر میانداز، و حرمت حریم صوتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم...
                      من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم: پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید کردی ؟!
                      خدا گفت: من؟!!
                      فریاد زدم: شیخ آن حرفها را زد و تو سکوت کردی. اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی نزدی؟!!
                      خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت: من سکوت نکردم، اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای مرا ...
                      و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تکرار میکند ...
                      *باید گاهی سکوت کنیم ، شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشد
                      برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند ...

                      دیدگاه


                        پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                        مرد بادیه نشین و اسب اصیل . . .

                        مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهآ‌ای را به خود جلب میآ‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیهآ‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیهآ‌نشین تعویض کند.

                        بادآ‌یهآ‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، با ید به فکر حیلهآ‌ای باشم.

                        روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری میآ‌کرد، در حاشیهآ‌ی جادهآ‌ای دراز کشید. او میآ‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور میآ‌کند. همین اتفاق هم افتاد. مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد. به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.

                        مرد گدا نالهآ‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخوردهآ‌ام. نمیآ‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.

                        مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.

                        مرد متوجه شد که گول بادیهآ‌نشین را خورده است. فریاد زد:
                        صبر کن! میآ‌خواهم چیزی به تو بگویم. بادیهآ‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.

                        مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمیآ‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. برای هیچآ‌کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی.

                        بادیهآ‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟

                        مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درماندهآ‌ای کنار جادهآ‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.

                        بادیهآ‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد!
                        برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند ...

                        دیدگاه


                          پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                          عابد و ابلیس

                          در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش! عابد گفت: نه، بریدن درخت اولویت دارد مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
                          عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است؛ عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم و برگشت. بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:کجا؟ عابد گفت:تا آن درخت برکنم؛ گفت : دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند. در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟ ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی
                          بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                          دیدگاه


                            پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                            کوروش بزرگ
                            زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.کوروش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست. اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم . زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد...
                            در روزگاری که لبخند آدم ها بخاطر شکست توست برخیز تا بگریزند. کورش کبیر
                            شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت. ارنستو چه گوارا

                            دیدگاه


                              پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                              کاری کن که رخ دهد


                              شیوانا از مقابل مدرسهآ‌ای عبور میآ‌کرد. پسر جوانی را دید که غمگین و افسرده بیرون مدرسه به درختی تکیه کرده و به افق خیره شده است. شیوانا کنار او رفت و جویای حالش شد. پسر جوان گفت: حضور در این مدرسه نیاز به پول زیادی دارد ولی پدرم فقیر است و نمیآ‌تواند از پس مخارج تحصیل من بر آید. با مدیر مدرسه صحبت کردیم و او گفته است به شرطی میآ‌توانم رایگان در این مدرسه تحصیل کنم که بتوانم در امتحانات درسی در تمام دروس بالاترین نمره را به دست آورم. اما این درسآ‌ها سخت است و با خودم میآ‌گویم که این اتفاق هرگز نمیآ‌تواند رخ دهد. برای همین به ناچار باید تحصیل را ترک کنم.
                              شیوانا نفسی عمیق کشید و گفت: یعنی تو قبل از انجام آزمون شکست را پذیرفتهآ‌ای و از پذیرفتن آن غمگین هم شدهآ‌ای؟ دلیل این تسلیم و واگذاری مبارزه هم تنها این است که این اتفاق یعنی پیروز شدن افتادنی نیست! خوب این که کاری ندارد! راهی پیدا کن و اگر پیدا نمیآ‌شود راهی بساز که این اتفاق بیفتد. کاری کن که این چیزی که میآ‌خواهی رخ دهد. به جای دست روی دست گذاشتن و قبل از آزمون از تلاش دست کشیدن سعی کن با چنگ و دندان از چیزی که به آن علاقه داری دفاع کنی و اتفاقی را که دوست داری رخ دادنی سازی! اگر سرنوشت تو به رخ دادن این اتفاق بستگی دارد خوب کاری بکن که رخ بدهد!
                              سپس شیوانا دست بر شانهآ‌های پسر جوان کوبید و گفت: انسان قوی وقتی به مانعی بر میآ‌خورد تسلیم نمیآ‌شود. یا راهی پیدا میآ‌کند که از آن مانع عبور کند و اگر این راه پیدا نشد آن راه را میآ‌سازد! برخیز و راه پیروزی خود را بساز و اتفاقی را که بقیه محال میآ‌دانند، رخ دادنی کن
                              بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                              دیدگاه


                                پاسخ : داستان کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                                کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کمآ‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آیندهآ‌اش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه همآ‌سن و سالانش واقعاً نمیآ‌دانست که چه چیزى از زندگى میآ‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت….

                                یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد.

                                به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد:

                                یک کتاب مقدس،
                                یک سکه طلا
                                و یک بطرى مشروب .

                                کشیش پیش خود گفت :

                                « من پشت در پنهان میآ‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر میآ‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست. اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائمآ‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»

                                مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت میآ‌زد کاپشن و کفشش را به گوشهآ‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که میآ‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آنآ‌ها را از نظر گذراند.

                                کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . .

                                کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:

                                « خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد ! »
                                برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند ...

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X