اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

    یه بنده خدایی بود که از یه محله ای عبور میکرد یه نفر دیگه میاد و یه متلک بهش میپرونه شخص بهش چند سکه میده ان نفره میره جلوتر و به حاکم شهر متلک میپرونه و حاکم دستور به قتلش (شت وشیت شدنش)میده
    وقتی که دیگران دیدن ان فرد کودن کشته شد به نفر اول که پول بهش داده بود گفتن:تو چرا به ان پول دادی درصورتی که حاکم دستور به قتل ان داد
    فرد گفت:من بهای خونش را پرداختم
    در این دنیا فقط محال،محال است

    دیدگاه


      پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

      جناب solsal چرا اسم هر پیامبر در چند استان نوشته شده؟!

      دیدگاه


        بچه های جدید....

        این بچه های جدید چی میفهمن از زندگی؟ چی حالیشونه؟
        وقتی یه دست گل کوچیک تو خیابون نزدن
        تا حالا با توپ دولایه که لایش گشاد باشه بازی کردن ببینن از راگبی سخت تره ؟
        تا حالا از این توپ دولایه سفتا خورده تو رونشون حس کنن قطع شده پاشون ؟
        تا حالا توپشون رو شوتیدن زیر ماشین گیر کنه بگه فیسسسس بعد همه بچه ها فحششون بدن ؟
        تا حالا توپشون افتاده تو جوب آب ببره دو پا برن تو جوب بیارنش ؟
        تا حالا توپشون افتاده خونه همسایه تک بیارن کی بره زنگ بزنه ؟
        تا حالا توپ دو لایه پیدا کردن از خوشحالی تا خونه روپایی بزنن ؟
        تا حالا شده تو راه بقالی واسه خرید توپ پلاستیکی قرمز و سفید پول رو گم کنن اونوقت همونجا بشینن گریه کنن ؟
        میدونن تو گل کوچیک گل زیر طاق حکم تشرف به درگاه حق تعالی رو داشت ؟
        میدونن لیگ محله از بوندس لیگا مهمتره ؟
        میدونن یعنی چی ساعتها پشت تیردروازه بزرگترا وایسادن تا بازیشون بدن یعنی چی ؟
        میدونی دعوت بچه های محله بغلی واسه یه سه گله کم از یک لشگر کشی ناموسی نداشت ؟
        دریبل تو گل می دونن چیه ؟ سانتر از جناحین تو یه کوچه 6 متری دیدن ؟
        اصلاً میدونن آقای اسماعیل آبادی چطوری توپ جر میداد ؟
        با دخترای کوچه فوتبال بازی کردن که همه جای تنشون جای چنگ باشه آخر بازی ؟
        شوت یه ضرب میدونن چیه ؟ دور نزدیک می فهمن کنایه از کدام ضربه بوده ؟
        یه تیکه تو گل می دونن کی جایگزین پنالتی میشه ؟
        یه پا ثابت موقع پنالتی میدونن اشارت به کدام پا داره ؟
        تا حالا ژست دو پا ثابت موقع پنالتی گرفتن ؟
        تا حالا موقع حمله به سمت دروازه با صدای بلند آهنگ فوتبالیستها خوندن ؟
        میدونن داشتن تور دروازه برای گل کوچیک یه پشن حساب میشد و مخصوص مایه دارا بود ؟
        اوووه بخوام بنویسم یه کتاب میشه اندر احوالات گل کوچیک ... آخه چی میفهمن اینا ؟!
        آلبرت انیشتین میگه:
        " هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت توضیحش بدی !"
        حالا مرد میخواد ادعا کنه من انتگرال رو فهمیدم!!!

        دیدگاه


          پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

          نوشته اصلی توسط GLinBoy
          این بچه های جدید چی میفهمن از زندگی؟ چی حالیشونه؟
          وقتی یه دست گل کوچیک تو خیابون نزدن
          تا حالا با توپ دولایه که لایش گشاد باشه بازی کردن ببینن از راگبی سخت تره ؟
          تا حالا از این توپ دولایه سفتا خورده تو رونشون حس کنن قطع شده پاشون ؟
          تا حالا توپشون رو شوتیدن زیر ماشین گیر کنه بگه فیسسسس بعد همه بچه ها فحششون بدن ؟
          تا حالا توپشون افتاده تو جوب آب ببره دو پا برن تو جوب بیارنش ؟
          تا حالا توپشون افتاده خونه همسایه تک بیارن کی بره زنگ بزنه ؟
          تا حالا توپ دو لایه پیدا کردن از خوشحالی تا خونه روپایی بزنن ؟
          تا حالا شده تو راه بقالی واسه خرید توپ پلاستیکی قرمز و سفید پول رو گم کنن اونوقت همونجا بشینن گریه کنن ؟
          میدونن تو گل کوچیک گل زیر طاق حکم تشرف به درگاه حق تعالی رو داشت ؟
          میدونن لیگ محله از بوندس لیگا مهمتره ؟
          میدونن یعنی چی ساعتها پشت تیردروازه بزرگترا وایسادن تا بازیشون بدن یعنی چی ؟
          میدونی دعوت بچه های محله بغلی واسه یه سه گله کم از یک لشگر کشی ناموسی نداشت ؟
          دریبل تو گل می دونن چیه ؟ سانتر از جناحین تو یه کوچه 6 متری دیدن ؟
          اصلاً میدونن آقای اسماعیل آبادی چطوری توپ جر میداد ؟
          با دخترای کوچه فوتبال بازی کردن که همه جای تنشون جای چنگ باشه آخر بازی ؟
          شوت یه ضرب میدونن چیه ؟ دور نزدیک می فهمن کنایه از کدام ضربه بوده ؟
          یه تیکه تو گل می دونن کی جایگزین پنالتی میشه ؟
          یه پا ثابت موقع پنالتی میدونن اشارت به کدام پا داره ؟
          تا حالا ژست دو پا ثابت موقع پنالتی گرفتن ؟
          تا حالا موقع حمله به سمت دروازه با صدای بلند آهنگ فوتبالیستها خوندن ؟
          میدونن داشتن تور دروازه برای گل کوچیک یه پشن حساب میشد و مخصوص مایه دارا بود ؟
          اوووه بخوام بنویسم یه کتاب میشه اندر احوالات گل کوچیک ... آخه چی میفهمن اینا ؟!
          هنوز درک نکردم چه چیزی تو این فوتبال هست که ملت خودشونو براش ناقص میکنن
          یه پای شکسته
          یه مفصل زانوی جراحی شده
          ناخنهای شصت پای سیاه شده در اثر ضربه
          اینا چیزاییه که من تو همکارام واسه فوتبال میبینم همه این اتفاقا تو شش ماه اخیر افتاده
          فکر نکنین فوتبالیست حرفه ای هستن
          نه خیر سرشون مهندس و استاد دانشگاهن و همشون حدود 35 40 سال دارن ولی برای برای فوتبال ....

          دیدگاه


            پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

            نوشته اصلی توسط mohsen++
            هنوز درک نکردم چه چیزی تو این فوتبال هست که ملت خودشونو براش ناقص میکنن
            یه پای شکسته
            یه مفصل زانوی جراحی شده
            ناخنهای شصت پای سیاه شده در اثر ضربه
            اینا چیزاییه که من تو همکارام واسه فوتبال میبینم همه این اتفاقا تو شش ماه اخیر افتاده
            فکر نکنین فوتبالیست حرفه ای هستن
            نه خیر سرشون مهندس و استاد دانشگاهن و همشون حدود 35 40 سال دارن ولی برای برای فوتبال ....
            مهندس، منظورم خاطرات بچگی بود! :redface:
            ولی فکرکنم باید بازی کنید تا متوجه شید. من به شخصه بسکتبال و والیبال رو ترجیح میدم، ولی فوتبال فرق میکنه :twisted:
            آلبرت انیشتین میگه:
            " هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت توضیحش بدی !"
            حالا مرد میخواد ادعا کنه من انتگرال رو فهمیدم!!!

            دیدگاه


              مطالب و داستانآ‌های کوتاه

              با سلام .

              این شعر ( کلیپ تصویری ) از اقای پور عباس هست . واقعا برای من یکی زیبا بود .

              شعر بابا از آقای پورعباس

              پ ن :

              انشاالله یه روزی بیاد که ریشه اعتیاد توی همه دنیا به طور کامل ریشه کن بشه .
              مصادیق اظهار محبت به همسر
              بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
              ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
              اثر قصه گویی برای کودکان

              دیدگاه


                دانشجوها در شرایط مختلف به روایت تصویر...

                هنگام درس دادن استاد سر کلاس :

                (-.-) (-.-) (-.-) (-.-) (-.-) (-.-) (-.-) (-.-)


                وقتی استاد خبر امتحان رو میده :

                (o.O) (o.O) (o.O) (o.O) (o.O) (o.O)


                موقع امتحان:

                (←.←) (→.→) (←.←) (→.→) (←.←) (→.→)


                وقتی استاد موقع امتحان حواسش جمع میکنه واسه مچ گیری:

                (↓.↓) (↓.↓) (↓.↓) (↓.↓) (↓.↓)


                وقتی که نمره ها رو میزنن :

                (͡๏̯͡๏) (͡๏̯͡๏) (͡๏̯͡๏) (͡๏̯͡๏) (͡๏̯͡๏) (͡๏̯͡๏) (͡๏̯͡๏)‬
                آلبرت انیشتین میگه:
                " هیچ وقت چیزی رو خوب نمیفهمی مگر اینکه بتونی به مادربزرگت توضیحش بدی !"
                حالا مرد میخواد ادعا کنه من انتگرال رو فهمیدم!!!

                دیدگاه


                  مطالب و داستانآ‌های کوتاه

                  دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم"دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت:
                  نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام

                  مصادیق اظهار محبت به همسر
                  بررسی مسائل جنسی در زندگی زناشویی(فایل صوتی)
                  ویژگی های خانواده سالم - مصادیق احترام (فایل صوتی)
                  اثر قصه گویی برای کودکان

                  دیدگاه


                    پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                    یک ساعت کار

                    مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

                    - بابا! یک سوال از شما بپرسم؟

                    - بله حتماً. چه سوال؟

                    - بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول میآ‌گیرید؟

                    مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی میآ‌پرسی؟

                    - فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول میآ‌گیرید؟

                    - اگر باید بدانی می گویم. ۲۰ دلار.

                    - پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت: میآ‌شود لطفا ۱۰ دلار به من قرض بدهید؟

                    مرد بیشتر عصبانی شد و گفت :آ‌ اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.

                    پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست.

                    مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد.

                    بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی خشن رفتار کرده است.

                    شاید واقعا او به ۱۰ دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است.

                    بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند.

                    مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

                    - خواب هستی پسرم؟

                    - نه پدر بیدارم.

                    - من فکر کردم پاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این هم ۱۰ دلاری که خواسته بودی.

                    پسر کوچولو نشست خندید و فریاد زد : متشکرم بابا

                    بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله بیرون آورد.

                    مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت :آ‌ با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پئل کردی ؟

                    بعد به پدرش گفت : برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من ۲۰ دلار دارم. آیا میآ‌توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم…
                    تاپیک جامع سیستم مدیریت ساختمان BMS و خانه هوشمند Smart Home
                    دانلود مجموعه آموزشی شرکت Altium ا (Altium Training)
                    مقالات و فایل های آموزشی نرم افزار Labview
                    حل مشکل درایور و راه اندازی FT232 های غیراورجینال

                    دیدگاه


                      پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                      درخت گلابی

                      مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دوراز خانه شان روییده بود:
                      پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان وپسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
                      سپس پدر همه را فراخواند و از آنهاخواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .
                      پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
                      پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پراز امید شکفتن.
                      پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا وعطرگین.. و باشکوه ترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
                      پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!
                      مرد لبخندی زد وگفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
                      اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!
                      مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
                      زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین ؛
                      در راه های سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند
                      بیش از آنکه دستهای درخت به نور برسد پاهایش تاریکی را تجربه میکند، گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد

                      دیدگاه


                        پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                        اینجا ایران است! مینی بوس پردیس!

                        واقعا بعضی از راننده های خط پردیس عجیب اند! امروز یه مینی بوس سوار شدم راننده میان سالش یه لباس خیلی شیک پلو خوری پوشیده بود و دم در به کسایی که سوار ماشینش می شدن خیر مقدم می گفت!

                        تا ماشین پر شد اول خواست مسافرا صلوات بفرستن و بعد راه افتاد! تا اینجا اتفاق خاصی نیفتاده فقط با یه راننده با شعور طرف شدیم! اوج ماجرا این بود که آقای راننده که من تقریبا یکی دو صندلی باهاش فاصله داشتم، تبلتش رو در آورد و روشنش کرد! حالا من هی آقای راننده رو نیگا می کردم هی تبلتو نیگا می کردم! هی راننده هی تبلت! هی...

                        جدای از کف بر شدن بابت دیدن تبلت در دستان راننده گرام، موقعی فکم تا نزدیکی های زمین رسید که آهنگ snow is falling کریس دی برگ در ماشین طنین انداز شد! اول فکر کردم گوشی خودمه اما دیدم نه بابا! جدی جدی راننده است!

                        حالا بگذریم که تا آخر راه -که اصلن دلم نمی خواست تموم شه- از تاپ ترین آهنگای شجریان، داریوش و سیاوش هم در کنار دی برگ و انریکه بهره مند شدیم!

                        تازه راننده موقع خداحافظی برامون آرزوی یک روز خوب رو کرد و بهمون پولهای غیر کهنه داد!

                        اون لحظه دلم می خواس از نفر کناریم بخوام یه بشگونم بگیره ببینم بیدارم؟تو ایرانم؟ اینجا کجاس؟ من کی ام؟ کیــه؟ کیــــــه؟کیــــــــــــــــه؟

                        منبع : وبلاگ رهگذر
                        تاپیک جامع سیستم مدیریت ساختمان BMS و خانه هوشمند Smart Home
                        دانلود مجموعه آموزشی شرکت Altium ا (Altium Training)
                        مقالات و فایل های آموزشی نرم افزار Labview
                        حل مشکل درایور و راه اندازی FT232 های غیراورجینال

                        دیدگاه


                          پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                          داستان یک دانشجو

                          الکترونیک همه کاره دنیا

                          دیدگاه


                            پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وقتی منتظر جواب سوالاتونین )

                            نوشته اصلی توسط alielec
                            داستان یک دانشجو

                            واقعا همچین اتفاقی افتاده ؟

                            دیدگاه


                              پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال

                              کمی طولانی هست اگر دوست داشتید بخوانید!

                              هنوز هر بار که وارد کریدورهای دانشکدهآ‌ی حقوق و علوم سیاسی میآ‌شوم و از پلهآ‌های قدیمی که از زمان رضاشاه تا به حال خم به ابرو نیاوردهآ‌اند بالا میآ‌روم، بیآ‌اختیار احساس میآ‌کنم که افضل را دومرتبه میآ‌بینم. احساس میآ‌کنم عنقریب افضل با پاهای نیمهآ‌فلجش در حالی که دو دستی طارمیآ‌ها را گرفته و دارد به سختی پایین میآ‌آید با من سینهآ‌بهآ‌سینه خواهد شد. نمیآ‌دانم در چشمان نافذ این جوان ترک که از روستای کوچکی بین بناب و مراغه میآ‌آمد چه بود که هنوز هر وقت به او و نحوهآ‌ی مرگش میآ‌اندیشم ترسی جانکاه با آمیزهآ‌ای از ناامیدی و خشمی فروخورده از نظام آموزشی دانشگاهیآ‌مان سراپای وجودم را میآ‌گیرد.
                              جزء ورودیآ‌های سال 72 بود. انصافاً که چه ورودیآ‌هایی بودند. هر کدام آیتی از هوش و ذکاوت و شاهکاری از استعداد. درخشانآ‌ترین استعدادهای اطراف و اکناف کشور، از کرمان، تبریز، شاهرود، نیشابور، بابل، بندرانزلی، اصفهان... و بالاتر از همه از روستایی بین مراغه و بناب، همانجا که افضل در سال 52 متولد شده بود و همانجا هم در یک روز گرفتهآ‌ی تابستان 79، خون گرمش بر روی آسفالت داغ کنار روستایشان ریخته شد.
                              همیشهآ‌ی خدا در دانشکده با کتآ‌وشلوار بود. یک کتآ‌وشلوار سرمهآ‌ای که از بس آنها را پوشیده بود، شسته و اطو زده بود، مثل ورق استیل شده بودند. سال 71 دیپلمش را میآ‌گیرد و همان سال در رشتهآ‌ی پزشکی قبول میآ‌شود. اما دلش همواره پیشِ علوم انسانی بود. در همان نیمهآ‌های راه ترم اول، عطای پزشکی را به لقایش بخشید و سال بعد مجدداً در آزمون شرکت نمود و وارد دانشکدهآ‌ی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران شد.
                              با زجر و مشقتی جانکاه راه میآ‌رفت. بعدها فهمیدم که در بچگی فلج اطفال میآ‌گیرد و به همین خاطر بود که راه رفتن برایش عذاب الیم بود. همیشه در نخستین جلسهآ‌ی کلاس با یکی، یکی دانشجویانم آشنا میآ‌شوم. از محل تولد و زندگیآ‌شان می پرسم. نوبت به افضل که رسید گفت از نزدیکیآ‌های مراغه میآ‌آید. گفتم چه جالب. میآ‌دونی مراغه یک جایگاه مهم در تاریخ معاصر ایران داشته، گفت نه. گفتم پس تو چی میآ‌دونی؟ مراغه محل تولد اصلاحات ارضی بود. نام مراغه، یکی دو سال شب و روز در رادیو و تلویزیون و مطبوعات بود. نام مراغه یادآور سالآ‌های 41 و 40، یادآور حسن ارسنجانی، دکتر علی امینی و اصلاحات ارضی است. پرسید استاد چرا مراغه؟ گفتم این را تو به عنوان تحقیق پاسخ بده. چون سر کلاس نشسته بود متوجه مشکل پاهایش نشدم. آنچه که توجهآ‌ام را جلب نمود، گیرایی و برقی از هوش و استعداد بود که در چشمان درشت و زیبایش به چشم میآ‌خورد. چشمانی جذاب و نافذ که بهآ‌ندرت روی بیننده تأآ‌ثیر نمیآ‌گذارد.
                              عادت دارم که همهآ‌ی دانشجویانم را به اسم کوچک بشناسم. افضل تنها نامی بود که همان بار نخست به یادم ماند. کمتر به یاد دارم که قبلاً دانشجویی میآ‌داشتم که نامش افضل بوده باشد.
                              جلسهآ‌ی سوم چهارم بود که بعد از کلاس در دفتر نشسته بودم و پیپم را چاق کرده بودم که سروکلهآ‌ی افضل پیدا شد. آنجا بود که برای نخستین بار متوجه فلج بودن و ناراحتی پاهایش شدم. روبرویم نشست و گفت اجازه دارم سوال کنم؟ با سر جواب مثبت دادم و سوالش را مطرح کرد. ناراحت شدم از سوالش. زیرا سوال خوبی بود و طرح آن به درد کلاس میآ‌خورد. بهش گفتم خوب بود این سوال را سر کلاس مطرح میآ‌کردی. سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت.
                              آن داستان یک مرتبهآ‌ی دیگر هم تکرار شد و افضل بعد از اختتام کلاس آمد به دفترم و سوال کرد. اتفاقاً آن سوالش هم پرسش خوبی بود. اینآ‌بار دیگر با لحنی حاکی از خطابآ‌وعتاب بهش گفتم که افضل تو چرا سر کلاس صحبت نمیآ‌کنی و پرسشآ‌هایت را آنجا مطرح نمیآ‌کنی؟
                              مثل لبو سرخ شد. چشمان جذاب و مردانهآ‌اش را به پایین انداخت. از بخت بد افضل، آن روز، روز زیاد جالبی نبود و خلق و خوی من تعریفی نداشت. دلم گرفته بود، خسته بودم و بعد از کلاس دو تا قرص آسپرین قورت داده بودم. افضل را رهایش نکردم. با تحکم و مثل یک آموزگار بداخلاق کلاس اول ابتدایی سرش هوار کشیدم که چرا جواب نمیدی؛ چرا سر کلاس حرف نمیآ‌زنی، نمیآ‌پرسی و ازت که سوال میآ‌کنم به جای پاسخ دادن، موزاییکآ‌های کف کلاس را میآ‌شمری؟ حرف بزن. نمیآ‌دانم چقدر طول کشید؛ اما افضل بالاخره حرف زد. با صدایی حزنآ‌انگیز و لرزان و شکسته گفت: «بچهآ‌ها به لهجهآ‌ام میآ‌خندند؛ حتی یکی از اساتید به مسخره بهم گفت صد رحمت به فارسی حرف زدن پیشهآ‌وری.»
                              برخلاف تصور خیلی از آدمآ‌ها، کلاسآ‌های حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران خیلی هم یکنواخت، سرد و بیآ‌روح نیست. اتفاقاً بعضی وقتآ‌ها چیزهایی توی این کلاسآ‌های بزرگ، با سقفآ‌های بلند و مملو از دوده، سیاهی و آشغال اتفاق میآ‌افتد که اگر نویسندهآ‌ی توانایی پیدا شود از آنها میآ‌تواند دستآ‌مایهآ‌ی یک نوشتهآ‌ی معرکه را بیرون بکشد. گاهی وقتآ‌ها اساتید و دانشجویان، سطح این قبلهآ‌ی امید میلیونآ‌ها جوان پشت کنکوری که صعود بر این قلهآ‌ی رفیع برایشان غایت و نهایت است را آنقدر پایین میآ‌آورند که آدم برای یک لحظه فکر میآ‌کند این جمع در حقیقت تشکیل شده از کوپنآ‌فروشآ‌های میدان انقلاب که برای نهار یا استراحت آنجا جمع شدهآ‌اند. چه کسی میآ‌تواند باور کند در جایی که سرشیر علوم انسانی مملکت جمع شده به لهجهآ‌ی یک دانشجوی شهرستانی که فارسی را به زحمت و با لهجهآ‌ی غلیظ ترکی یا کردی صحبت میآ‌کند، بخندند؟ ولی افضل راست میآ‌گفت و این بار اول نبود که من با این مسئله روبرو شده بودم. همیشه به این تیپ دانشجویان میآ‌گفتم که آنها به خودشان میآ‌خندند، اتفاقاً لهجهآ‌ی شما خیلی هم شیرین است، اصلاً فارسی اصیل همین لهجهآ‌ی شماست و از این قبیل حرفآ‌های سادهآ‌لوحانه. اما آن روز، روز بدی بود. اصلاً حال و حوصلهآ‌ی این بچهآ‌بازیآ‌ها را نداشتم. خیلی بهِم برخورده بود که به افضل خندیده بودند. منتهی بیشتر از همه از دست خودِ افضل عصبانی بودم. گفتم افضل ببین، همهآ‌ی شما شهرستانیآ‌ها یک اصل و نسبی لااقل دارید. مثلاً تبریز، کرمان، شیراز یا رشت، دویست آ‌سال پیش، پانصد سال پیش هم برای خودش جایی بوده، فرهنگ و تمدنی داشته، ولی میشه به من بگی تهران دویست سال پیش کجا بوده، چی چی بوده؟ من بهت میآ‌گم تهران چی بوده، یک دهآ‌کوره بوده که تا قبل از اینکه آقامحمدخان آن را پایتخت کند، نه در هیچ نقشهآ‌ای موجود بوده و نه هیچ نامی از آن نزد مورخی، تذکرهآ‌نویسی و یا در سفرنامهآ‌ای بوده. یک اصفهانی، یک تبریزی و یک شیرازی میآ‌تواند بگوید من کی هستم، تاریخم چیست، از کجا آمدهآ‌ام و کی بودهآ‌ام. اما تهرانیآ‌ها چی؟ اجداد ما تهرانیآ‌ها احتمالاً یک مشت ماجراجوی فرصتآ‌طلب بیآ‌ریشه و بیآ‌اصل و نسب بودند که وقتی آقامحمدخان، فرماندهآ‌ی نظامی و پادشاهآ‌شان تصمیم گرفت در روستای کوچکی در دامنهآ‌ی البرز به نام تهران رحل اقامت بیافکند، آنها هم با او ماندند. آنان که اصل و نسب و جای درست و حسابی داشتند در پایتخت بیآ‌نام و نشانِ جدید نمانده و به مناطق خود بازگشتند. این را یک نفر که پدر و مادرش از جایی به تهران مهاجرت کردهآ‌اند و خودش در تهران متولد شده به تو نمیآ‌گوید. اینآ‌ها را کسی دارد به تو میآ‌گوید که مادرش مال بازارچهآ‌ی نایبآ‌السلطنه، پدرش مال محلهآ‌ی «خانیآ‌آباد» و خودش وسط «بازارچهآ‌ی آب منگل» متولد شده. یعنی قدیمیآ‌ترین محلات تهران. ولی واقعیت آن است که ما نه ستارخان داشتیم، نه باقرخان، نه حیدرخان عمواوغلی، نه شیخ محمد خیابانی، نه ثقهالاسلام و نه شهریار. شماها صد سال پیش یونجه خوردید اما مقاومت کردید و تسلیم استبداد محمدعلیشاه نشده و مشروطه را مجدداً به همهآ‌ی ایران بازگرداندید. و باز شماها در بهمن 1356 زمانی که آدمآ‌ها توی دلشان هم هراس داشتند که از گل بالاتر به رژیم شاه بگویند، قیام کردید و تبریز را عملاً چندساعتی گرفتید. کی به کی بایستی بخندد؟ شماها بازار تهران یعنی مرکز ثقل اقتصاد کشور را قبضه کردهآ‌اید. هر بازاری که سرش به تنش میآ‌ارزد ترک است. یک سوپرمارکت، یک خواروبارفروشی، در هیچ کجای تهران پیدا نمیآ‌شه که مال ترکآ‌ها نباشه. رستورانآ‌ها، کافهآ‌ها، پیتزاپزیآ‌ها، چلوکبابیآ‌ها، ساندویچیآ‌ها و... همه ترک هستند. مصالحآ‌فروشآ‌ها، ابزارفروشآ‌ها، لوازم یدکیآ‌فروشآ‌ها، پیچ و مهرهآ‌فروشآ‌ها یکی پس از دیگری ترک هستند. آذریآ‌ها بدون شلیک یک گلوله تهران را نه تنها گرفتند، بلکه خوردند. نوش جانتان، چون عُرضه دارید و پشتکار. اما ما تهرانیآ‌ها چی؟ هیچ چی، برو دم میدان انقلاب ببین همهآ‌ی مسافرکشآ‌ها، کوپنآ‌فروشآ‌ها و آسمانآ‌جلآ‌ها همهآ‌ بچهآ‌های تهرانند. برو راهآ‌آهن ببین مسافرکشآ‌ها که برای شوش، بهشتآ‌زهرا، پل سیمان، میدان خراسان و انقلاب داد میآ‌زنند همه لهجهآ‌های دِبش تهرونی دارند. نه یک کرمانی، نه یک اصفهانی، نه یک ترک و نه یک رشتی میانآ‌شان نمیآ‌بینی. شما ترکآ‌ها بازار و اقتصاد تهران را قبضه کردهآ‌اید، بچهآ‌های تهران هم خطوط مسافرآ‌کشیآ‌های تهران را قبضه کردهآ‌اند. بلندپروازترین بچهآ‌های تهران سر از گاوداری و خوکآ‌دونی در ژاپن درآوردهآ‌اند و آنجا عمله شدهآ‌اند. که تازه مدتی است آنجا هم دیگر راهمان نمیآ‌دهند. در خلال حرفآ‌هایم چند تا دیگه از دانشجویان هم آمده بودند و با من کار داشتند. همانجا ایستاده بودند و آنها هم گوش میآ‌کردند. اتفاقاً یکی دوتا از آنها دختر بودند و بچه تهران. از آن تیپآ‌هایی که آدم فکر میآ‌کند مال ناف واشنگتن، پاریس یا لندن هستند. دیگر به یاد ندارم چه گفتم، فقط میآ‌دانم ساکت که شدم هیچآ‌کدامآ‌شان نماندند و بدون آنکه حرفی بزنند رفتند. گفتم، آن روز حال و حوصلهآ‌ی درستی نداشتم.
                              آن حرفآ‌ها حداقل فایدهآ‌ای که داشت افضل را به من نزدیکآ‌تر کرد. در آن ترم و ترم بعدش که افضل با من درس داشت، اقلاً هفتهآ‌ای یک بار میآ‌آمد پیشم. پر از سوال بود. پر از ابهام بود. پر از سرگشتگی بود. یک روز به اتفاق چند نفر دیگر از بچهآ‌ها در حالی که بحث میآ‌کردیم از دانشکده آمدیم بیرون. تا سر چهارراه فاطمی با من آمدند. آنجا افضل روی لبهآ‌ی حوضچهآ‌ی مقابل پارک لاله دیگه نشست. طبق معمول کتش تنش بود و خیس عرق شده بود. گفت استاد به عمرم این قدر پیاده نرفته بودم. دستاشو محکم بر روی پاهایش میآ‌فشرد. آشکارا درد میآ‌کشید. بحث آن روزمان از توی کلاس شروع شد. افضل میآ‌گفت که استاد شما همهآ‌ی آنچه را که در دبیرستان به ماآ‌ آموختهآ‌ بودند بردهآ‌اید زیر سوال. عصارهآ‌یآ‌ آنچه که ما در دبیرستان از تاریخ ایران یاد گرفته بودیم آن بود که هر مشکل و بدبختی که در مملکت ما اتفاق افتاده، خارجیآ‌ها کردهآ‌اند. شما درست عکس این را میآ‌گویید و به ما نشان میآ‌دهید که هر بدبختی که به سر ماآ‌ آمده نهایتاً ریشه در عملکرد خود ما ایرانیآ‌ها داشته و اساساً خارجیآ‌ها کارهآ‌ای نبودهآ‌اند و ما دچار یک جور توهّم و مالیخولیا در مورد خارجیآ‌ها هستیم. مشکل دیگری که شما برای ما ایجاد کردهآ‌اید آن است که خیلی از شخصیتآ‌هایی را که به ما آموخته بودند، پست، پلید، خائن، وابسته، مزدور و خراب هستند، شما به نوعی تبرئه میآ‌کنید و در عوض خیلی از خوبآ‌ها را با مشکل برایمان مواجه ساختهآ‌اید. بالاخره این وسط ما بایستی به حرف شما گوش کنیم یا به حرف وزارت آموزش و پرورش، صدا و سیما و به حرف تاریخ رسمی؟ بحثآ‌مان از آنجا شروع شد که گفتم به حرف هیچآ‌کداممان، بلکه میآ‌بایستی به عقلآ‌تان رجوع کنید. خودتان فکر کنید، تجزیه و تحلیل کنید، استدلالآ‌ها و تحلیلآ‌های مرا بچینید کنار همدیگر و مال دیگران را همینآ‌طور، ببینید کدام منطقیآ‌تر است؛ کدام دارای انسجام و منطق درونی هست؛ و کدام بیشتر به دلتان میآ‌نشیند. حرف دیگرم به افضل آن بود که دانشگاه اساساً یعنی جایی که برای آدم سوال طرح میآ‌کند، پرسش بوجود میآ‌آورد. افضل میآ‌گفت که اشکال کلاس شما در این است که شما بیش از آنچه که به سوالات پاسخ دهید، برای دانشجویانتان سوال مطرح میآ‌کنید. بیش از آنچه که دانشجو را راهنمایی کنید، دانستهآ‌های قبلیآ‌اش را برایش ویران میآ‌کنید و مشکل این است که در خیلی از موارد چیزی هم جای آنها نمیآ‌گذارید؛ فقط آنها را برایش بیآ‌ارزش و بیآ‌اعتبار میآ‌کنید. به افضل گفتم اتفاقاً استاد یعنی همین و دانشگاه هم یعنی همین و استاد یعنی کسی که بتواند در شما سوال ایجاد کند، کسی که بتواند آموزهآ‌های قبلی را با شک و تردید روبرو سازد. استادی که نتواند در شاگردش سوال ایجاد کند برای لای جرز خوب است. استادی هم که تصور کند پاسخ همهآ‌ی سوالات را میآ‌داند و بحرالعلوم است، آنقدر بیآ‌سواد و بیآ‌مایه است که حتی نتوانسته سوالات را هم به درستی بفهمد. چون خیلی از سوالات پاسخی ندارند. کار علم و عالم به دنبال پاسخ رفتن است و نه لزوماً به دست آوردن پاسخ. زیرا برخلاف علوم کاربردی، در علوم انسانی، پاسخی برای سوالات وجود ندارد. آنان که فکر میآ‌کنند پاسخآ‌ها را میآ‌دانند، در حقیقت سوالات را به درستی نفهمیدهآ‌اند. چه اگر پرسشآ‌ها را به درستی درک میآ‌کردند و پی به معانی عمیق این پرسشآ‌ها می بردند، درمیآ‌یافتند که پاسخ به این پرسشآ‌ها همواره در طول تاریخ دغدغهآ‌ی علما، حکما، فیلسوفان و صاحبنظران بوده است و تنها چیزی که درخصوص این پرسشآ‌ها وجود ندارد، پاسخآ‌های شسته و رفته و مشخص است.
                              افضل هر روز بیشتر در دلم جای میآ‌گرفت و هر روز بیش از پیش به او علاقمندتر میآ‌شدم. مدتی خیلی جدی افتاده بود به دنبال اینکه برود به دنبال فلسفه. میآ‌گفت میآ‌خواهم بدانم «هستی» چیست؟ چقدر باهاش بحث کردم که به دنبال فلسفه نرود. بهش گفتم بیا و این یک حرف مارکس را قبول کن که «مهم، شناخت هستی و جهان نیست، بلکه مهم آن است که چگونه آن را تغییر دهیم.» بالاخره راضیآ‌اش کردم که در همان علوم سیاسی باقی بماند. کمآ‌کم علاقمندش کرده بودم به سیر تحولات سیاسی در ایران. هر بار که دنبالم لنگ میآ‌زد و از این طرف دانشکده به آن طرف میآ‌آمد، احساس میآ‌کردم یک «شاگرد» بالاخره برای خودم پیدا کردهآ‌ام. انصافاً که استعداد داشت. بعد از لیسانس در دانشکدهآ‌ی خودمان فوق لیسانس قبول شد. شروع فوق لیسانسش مصادف با تحولات دوم خرداد شد. مثل خیلی از دانشجویان دیگر، برای نخستین بار به مسایل ایران علاقمند شده بود. چند بار پرسید «حالا استاد شما فکر میآ‌کنید واقعاً خاتمی بتونه کاری بکنه؟» همیشه از زیر پاسخ این سوالش شانه خالی میآ‌کردم. یک روز به طعنه بهم گفت، فرض کنید منم تلویزیون و دکتر لاریجانی هستم، بهم جواب دهید. خیلی بهم برخورد. چون یک موی افضل را به صدتا تلویزیون نمیآ‌دادم. با خنده بهش گفتم «خراب شه این دانشکده که بعد از 5 سال تحصیل علوم سیاسی هنوز نتوانسته به تو یاد دهد که اونی که قرار است تغییر دهد، اونی که میآ‌تونه کاری بکنه، خاتمی نیست بلکه تو هستی و نه خاتمی. اونآ‌هایی که نشستهآ‌اند که خاتمی برایشان کاری بکند، تا آخر هم نشسته خواهند ماند و به قول برشت «در انتظار گودو» خواهند ماند.
                              It's nice to be important but it's important to be nice!

                              از اینکه نمی رسم جواب دوستان را بدم معذرت می خوام.

                              دیدگاه


                                پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( بž

                                ادامه پست قبل
                                مدتی رفت تو نخ ترجمه. مُصر بود که آثار غربی را ترجمه کند. یکی، دوتا ترجمه کرد که انصافاً خوب بود. برای آدمی که به عمرش هرگز پای به کلاس انگلیسی کیش، تافل و «قانون زبان» نگذارده بود، خیلی خوب انگلیسی میآ‌فهمید. بعضی جملات و پاراگرافآ‌ها را مشکل داشت و از من میآ‌پرسید. با آن لهجهآ‌ی غلیظ ترکیآ‌اش وقتی انگلیسی میآ‌خواند غوغا میآ‌شد. بالاخره رأیش را زدم و نگذاشتم برود دنبال ترجمه. بهش میآ‌گفتم افضل، تو اگر میآ‌رفتی سوربن، آکسفورد، هاروارد و منچستر، یک کسی میآ‌شدی. من میآ‌خواهم که تو فکر کنی، از خودت نظر بدهی؛ از خودت اندیشه، ایده و فرضیه بدهی. نمیآ‌خواهم فقط هنرت این باشد که صرفاً بگویی دیگران چه گفتهآ‌اند. اینکه بتوانی افکار افلاطون، ارسطو، لاک، هابز، میل، روسو، هابرماس و فوکو را به فارسی ترجمه کنی، خوب است و فیآ‌الواقع، خیلی هم خوب است. اما این کارها را خیلی کسان دیگر هم میآ‌توانند انجام بدهند و انجام دادهآ‌اند. اما کار بهتر و بنیادیآ‌تر، کاری که ما در این 60، 70 سال که دانشگاه داشتهآ‌ایم، کمتر عُرضه و توان انجام آن را داشتهآ‌ایم، تولید فکر و اندیشه و نقد و نظر و تجزیه و تحلیل از جانب خودمان بوده است. این کاری است که تو و امثال تو رسالت انجام آن را دارید.
                                سرانجام آن لحظهآ‌ای که همهآ‌ی عمرم انتظارش را کشیده بودم، بعدازظهر روز 24 دی 77، نزدیک ساعت 2 اتفاق افتاد. این فقط من نبودم که شیفتهآ‌ی افضل و آن همه استعداد، هوش، قدرت تحلیل و درکش شده بودم. اساتید دیگر هم به تعبیری او را کشف کرده و شناخته بودند. خیلی دلم میآ‌خواست که افضل مرا به عنوان استاد راهنمای پایانآ‌نامهآ‌اش انتخاب میآ‌کرد و آن روز بعدازظهر افضل آمده بود که پیرامون پایانآ‌نامهآ‌اش با من صحبت کند. درست مثل دختر یا زنی که مدتآ‌ها در انتظار پیشنهاد ازدواج و خواستگاری مرد مورد نظرش به سر برده باشد، سعی کردم هیجانم را از پیشنهادش مخفی کنم. مِنآ‌مِنآ‌کنان گفتم من و تو به اندازهآ‌ی کافی با هم کار کردهآ‌ایم و بهتر است برای رسالهآ‌ات با یک استاد دیگر کار کنی. من هم کمکت میآ‌کنم. حال یا به عنوان استاد مشاور یا همینآ‌جوری. در پاسخم گفت استاد اجازه هست بنشینم و قبل از آنکه چیزی بگویم نشست. بعد گفت «آقای دکتر زیباکلام اجازه دارم یک چیزی را بگویم»؟ هیچ وقت افضل بهم «دکتر زیباکلام» نگفته بود. این اولین بار بود. گفتم چی میآ‌خواهی بگی؟ گفت میآ‌خواهم پاسخ حرفآ‌های سال 72آ‌تان را بدهم؛ که در مورد ترکآ‌ها، فارسآ‌ها و بچهآ‌های تهران صحبت کردید. منتظر پاسخی نماند و با تُن صدا و حالتی که توی اون پنج سال ندیده بودم گفت که شما آن روز خیلی چیزها در مورد بچهآ‌های تهرون گفتید، اما یک چیز را از قلم انداختید؛ یا نخواستید بگویید. شما آن روز آنقدر تند رفتید که به من اجازه ندادید بگویم اونآ‌ها که به لهجهآ‌ی من خندیدند اصلاً کجایی بودند. آقای دکتر زیباکلام، برخلاف تصور شما اونآ‌ها تهرانی نبودند. نه اینکه تهرانیآ‌ها همه «فرشته» باشند، نه. اما یک چیزی را امروز بعد از پنج سال زندگی در تهران فهمیدهآ‌ام که شما در فهرست ویژگیآ‌های تهرانیآ‌ها آن روز از قلم انداخته بودید. شما به معرفت و لوطیآ‌گری بچهآ‌های تهرون اصلاً اشارهآ‌ای نکردید. ضمناً دستهآ‌گلآ‌هایتان برای غیر تهرانیآ‌ها خیلی هم دیگه بزرگ و بیآ‌قاعده بود. من در این پنج سال چه در دانشکده، چه در کوی دانشگاه و خوابگاه و چه خیلی جاهای دیگه، با بچهآ‌های شهرستانآ‌های مختلف آشنا شدم و سر کردم؛ آقای دکتر زیباکلام، اتفاقاً بچهآ‌های تهرون زیاد هم بد نیستند. این هم پاسخ پنج سال پیش شما.
                                بعد رفت سراغ پایانآ‌نامهآ‌اش. گفت میآ‌خواهد راجع به ایران کار کند و میآ‌خواهد که سوژهآ‌اش را من انتخاب کنم. البته با شناختی که از او دارم. گفتم راجع به «آزادی» کار کن. گفت اینآ‌که ایران نیست، این میآ‌شود حوزهآ‌ی اندیشهآ‌ی سیاسی و فلسفه. به طعنه بهش گفتم، نه واقعاً مثل اینکه دیگه جدی، جدی خیلی چیزها یاد گرفتهآ‌ای. از ته دل خندید و گفت استاد چرا وقتی شما مرا مسخره میآ‌کنید، من هیچآ‌وقت ناراحت نمیآ‌شوم؟ گفتم برای اینکه استادت هستم و بهت علم آموختهآ‌ام. گفت اساتید دیگر هم بهم خیلی مطلب یاد دادهآ‌اند، اما اگر احساس کنم دارند مسخرهآ‌ام میآ‌کنند قطعاً تحمل نمیآ‌کنم؛ همچنان که یکی، دو بار نکردم. گفتم شرح شاخ و شانه کشیدنآ‌هایت را سر کلاس... و... شنیدهآ‌ام؛ از هنرهایت دیگر نمیآ‌خواهد برایم تعریف کنی. بعد در حالی که دو مرتبه حالت همان پسربچهآ‌ای را که سال 72 از روستاهای اطراف مراغه آمده بود و خجالت میآ‌کشید حرف بزند که به لهجهآ‌اش بخندند را به خود گرفته بود، گفت نه استاد دلیل اینکه از تمسخرها، طعنهآ‌ها و حرفآ‌های شما هرگز آزرده نشدم چیزی دیگری است. آدم طبیعتاً وقتی استادی را میآ‌بیند که منظماً و همیشه به مستخدمآ‌های دانشکده سلام میآ‌کند، آنآ‌وقت باید خیلی احمق باشد که از تمسخرهای چنین استادی برنجد. اتفاقاً من قبل از اینکه متوجه درس شما بشوم، متوجه سلامآ‌کردنآ‌تان به مستخدمآ‌های دانشکده شدم. عاشق این کارتان شدم. از آن تقلید میآ‌کنم، در دانشکده، در کوی و در هر کجا که مستخدمی را میآ‌بینم به او سلام میآ‌کنم. گفتم، ببین باز هم آنآ‌وقت میآ‌گویند که دانشگاه دارد جوانان ما را منحرف میآ‌کند.
                                پرسید روی چه چیز آزادی برای رسالهآ‌ام کار کنم. گفتم روی اینکه ما ایرانیان از آزادی چه درک و استنباطی داریم؟ فکر میآ‌کنیم آزادی یعنی چی؟ و با آن چه کار بایستی کرد؟ گفت ما یعنی دقیقاً کی؟ گفتم نخبگان سیاسی، علما، صاحبنظران و رهبران سیاسی، نویسندگان و روشنفکران. درک اینآ‌ها از مقولهآ‌ی آزادی را در مقاطع مختلف مورد مقایسه قرار بده. ببین مثلاً یک روشنفکر، یک عالم دین، یک آزادیخواه در عصر مشروطه چه درک و تصوری از آزادی داشته و امروز چه تصوری دارد. اولاً آیا ادراکات بخشآ‌های مختلف نخبگان فکری و سیاسی جامعه از آزادی یکسان است یا نه؟ بعد اینآ‌ها را در مقاطع مختلف مقایسه بکن. اگر تفاوتآ‌ها زیاد باشد، کار بعدی آن میآ‌شود که چه علل و عواملی باعث میآ‌شوند تا برداشت یک روشنفکر یا رهبر دینی از برداشت و درک یک روشنفکر یا رهبر دینی دیگر متفاوت باشد. ثانیاً اگر معلوم شود که درک ما نسبت به مقولهآ‌ی آزادی نسبی و بهآ‌مرور زمان در حال تغییر است، اسباب و علل بوجود آمدن این تغییر کدام هستند. گفت استاد کار جالبی است اما فرضیه نداریم؛ چه کار کنیم؟ این را که بهآ‌همین صورت اساتید گروه نمیآ‌پذیرند چون میآ‌گویند فرضیه ندارد. گفتم تو برو کار را شروع کن، گروه با من، یک جوری مثل همیشه یک فرضیهآ‌ی الکی دستآ‌وپا میآ‌کنم و به خوردشان میآ‌دهم.
                                بعد که افضل رفت، احساس مطبوعی بهم دست داده بود. احساس میآ‌کردم اینکه دانشجویی مثل افضل مرا به عنوان استاد راهنمایش انتخاب کرده باعث میآ‌شود خستگی از تنم به در رود. احساس میآ‌کردم واقعاً کسی هستم برای خودم. احساس میآ‌کردم بهم یک مدال بزرگ افتخار علمی دادهآ‌اند.
                                کمآ‌کم دورهآ‌ی فوقآ‌لیسانس افضل داشت تمام میآ‌شد و من بایستی برایش فکر کار و استخدام میآ‌کردم. افضل نظر مرا در مورد دکترا در ایران میآ‌دانست. بارها گفته بودم، دکترا در ایران یک دروغ بزرگ است. هرکس برای ادامهآ‌ی دکترا در داخل یا خارج ازم میآ‌پرسید، بدون درنگ میآ‌گفتم که اگر میآ‌خواهی واقعاً درس بخوانی و چیزی یاد بگیری حتماً برو خارج. اما اگر هدفت بیشتر، گرفتن مدرک است تا یاد گرفتن و علم و گاهی، خوب همین جا بمان و دکترایت را بگیر. مطمئن بودم برایش یک کار تحقیقاتی توی یک بنیادی، نهادی و دستگاهی میآ‌توانستم جور کنم و همینآ‌که افضل چند هفتهآ‌ای آنجا کار میآ‌کرد، خودش را نشان میآ‌داد، جا میآ‌افتاد. این اطمینان زیاد از حد من باعث شد که مثل خرگوش در مسابقهآ‌اش با لاکآ‌پشت به خواب غفلت فرو روم. باورم نمیآ‌شد که عُرضه ندارم برای افضل یک کاری پیدا کنم. خیلی گشتم، خیلی زیاد. اما افضل نه وابستگی داشت و نه عضو نهاد یا تشکیلاتی بود. وضعیت فلج بودن پاهایش هم مزید بر علت میآ‌شد. اگر کسی بهم میآ‌گفت تو نخواهی توانست برای افضل یک کاری با حقوق ماهی 50، 60 تومان که مخارجش را تأمین کند پیدا کنی، باور نمیآ‌کردم و حاضر بودم هر قدر که میآ‌خواهد با او شرطآ‌بندی کنم که موفق میآ‌شوم. اما هر روز که میآ‌گذشت، بیشتر با این واقعیت تلخ روبرو میآ‌شدم که شوخیآ‌شوخی مثل اینکه نمیآ‌توانم برای افضل یک کاری پیدا کنم. افضل با هوش و ذکاوتی که داشت متوجه شده بود و خودش به تکاپوی یافتن کار افتاد. چند هفته و بعداً سه، چهار ماه شد که افضل را ندیدم. برایم تعجبآ‌آور بود. هرگز سابقه نداشت که این مدت همدیگر را نبینیم. حتی افضل به مراغه هم که میآ‌رفت با من تلفنی تماس میآ‌گرفت. تا اینکه یک روز یکی از همدورهآ‌ها و دوستان افضل بهم اطلاع داد که افضل در تبریز مشغول به کار شده. او در امتحان ممیزی وزارت دارایی قبول شده و حالا هم به عنوان کمکآ‌ممیز در دارایی تبریز مشغول به کار شده است.
                                وقتی این را شنیدم بیآ‌اختیار به یاد «آری چنین بود برادر» شریعتی افتادم. روایت انسانآ‌ها، موجودات، جوامع، فرهنگآ‌ها، تمدنآ‌هایی که نفرین شده هستند و همواره بایستی بدبخت و درمانده باقی بمانند. من کاری به مسایل سیاسی ندارم، اما جامعهآ‌ای که «افضل» آن برود و کمکآ‌ممیز دارایی تبریز شود، به نحو حزنآ‌انگیز و احمقانهآ‌ای اولویتآ‌هایش را گم کرده است. جامعهآ‌ای که بهترین، بهترینآ‌هایش را و نخبهآ‌ترین استعدادهایش را بعد از آنکه از میان یک میلیون و چند صد هزار نفر انتخاب میآ‌کند و او را پنج شش سال تربیت کرده و سپس رهایش میآ‌کند که برود کمکآ‌ممیز دارایی شود، چه جوری میآ‌خواهد ژاپن، فرانسه، آلمان و ایتالیا شود؟ آیا هیچ شانسی دارد که حتی ترکیه، مکزیک یا پاکستان شود؟ من مرده شما زنده، با این اولویتآ‌ها به پای بنگلادش هم نخواهیم رسید. فقط دعا کنیم این نفته باشه، که بفروشیم و بخوریم؛ چون خدائیش خیلی بیآ‌مایه هستیم، خیلی. فقط ادعا داریم و خالیآ‌بندیم. توی همه جای دنیا یک روالی هست، یک نظم و نسقی هست که افراد خوشآ‌فکر، بااستعداد و ممتازشان را جذب و جلب میآ‌کنند. نمیآ‌گذارند هر روز بروند و پرپر شوند. حتی توی حبشه و کشور دوست و برادرمان بورکینافاسو هم فکر کنم دانشجویان و فارغآ‌التحصیلان ممتازشان را یک خاکی بر سرشان میآ‌کنند و همینآ‌جوری رهایشان نمیآ‌کنند. احساس کردم اگر یک دفعه یک سمینار، سخنرانی و مصاحبه مسئولین درخصوص جذب و جلب استعدادهای درخشان، فرار مغزها، توطئهآ‌های استکبار جهانی برای جذب متخصصین ایرانی بشنوم، یا الفاظ رکیک میآ‌دهم یا هرچه را که همهآ‌ی عمرم خوردهآ‌ام، بر روی پرمدعای خالیآ‌بندشان شکوفه میآ‌زنم.
                                فقط یکبار دیگر افضل را دیدم. اواخر فروردین یا اوایل اردیبهشت 79 بود. یک روز صبح که از کلاس میآ‌آمدم بیرون جلوی در منتظرم بود. دلم میآ‌خواست بدن لاغر و نحیفش با آن پاهای فلجش را در آغوش میآ‌گرفتم و او را محکم به خودم میآ‌فشردم. واقعاً دلم برایش تنگ شده بود. به جای همهآ‌ی اینآ‌ها دستش را محکم فشار دادم و برای چند لحظهآ‌ای دستش را رها نکردم. هیچ نگفت. بعد که آمدیم به اطاقم گفت استاد معذرت میآ‌خواهم، چارهآ‌ای نداشتم، باید میآ‌رفتم. حقیقتش پدرم پیرتر و زارتر از آن هست که باز ازش پول بگیرم. حالا یک مدتی هستم؛ شاید جور بشه برم دانشگاه آزاد مراغه یا بناب یا یکی دیگه از شهرستانآ‌های اطراف تبریز و به صورت حقآ‌التدریس درس بدهم. بعد دیگر هیچ چی نگفت. قیافهآ‌ی من نشان میآ‌داد که تو دلم چه میآ‌گذشت. بهش گفتم میآ‌دونی چیه؛ یک چیز دیگه راجع به بچهآ‌های تهران است که باز از قلم انداختیم. خیلی بیآ‌عرضه هستند؛ یا حداقل من هستم. فکر نمیآ‌کردی نتوانم دست و بالت را در یک جایی بند کنم؛ حقیقتش خودم هم فکر نمیآ‌کردم آنقدر بیآ‌عُرضه و بیآ‌دستآ‌وپا باشم. بعد یک مرتبه افضل غرید گفت استاد جلوی من راجعآ‌به خودتان اینآ‌جوری حرف نزنید. من برمیآ‌گردم. من شاگرد شما هستم، شاگرد شما میآ‌مانم و روزی که شما نیستید، من دنبال کارهایتان را میآ‌گیرم، اینکه آخر دنیا نیست. گفتم نه اتفاقاً آخر دنیا است. آخرهای دنیا همیشه همینآ‌جوری شروع میشن؛ یک نفر را بزرگ میآ‌کنی، بعد فارغآ‌التحصیل میآ‌شود؛ بعد میآ‌رود دارایی تبریز؛ بعد ازدواج میآ‌کند؛ بعد با آن حقوق که نمیآ‌تواند در تهران زندگی کند؛ بعد بچهآ‌دار میآ‌شود؛ بعد دیگر حتی آنجا هم نمیآ‌تواند برایت کار کند چون بایستی شبانهآ‌روز بدود که زن و بچهآ‌اش را تأمین کند و بعد هم علی میآ‌ماند و حوضش. نه افضل، همیشه همینآ‌جوری بوده. حالا میآ‌توانی بفهمی «ما چگونه ما شدیم» و ژاپن چگونه شد ژاپن.
                                بعد دیگه افضل را ندیدم. چند بار تلفنی تماس گرفت. گفت رسالهآ‌ام آماده است برای دفاع، اما دانشکده مجوز دفاع نمیآ‌دهد چون در مهلت مقرر نتوانستهآ‌ام آن را آماده کنم. گفت بایستی بیایم تهران و فرم تمدید مهلت پایانآ‌نامه را بگیرم و علت تأخیر را بنویسم و شما موافقت کنید و برود در شورای گروه. گفتم نیازی به آمدنت نیست، من خودم انجام میآ‌دهم. فرم را گرفتم و در قسمتی که پیرامون علت تأخیر در انجام رساله خواسته شده بود نوشتم: چون برای استاد راهنمای رساله مشکلات و گرفتاریآ‌های زیادی بوجود آمده بود، لذا دانشجو نمیآ‌توانسته از نظرات وی استفاده نموده و نتیجتاً کار عقب میآ‌افتاد. روزی که تقاضای تمدید افضل در گروه مطرح شد، دکتر احمدی مدیر گروهآ‌مان با لهجهآ‌ی شیرین مشهدیش گفت «دکتر زیباکلام این خط شماست که؛ این را دانشجو خودش بایستی پر کند و او بایستی توضیح دهد که چرا تأخیر کرده، دانشجو بایستی بنویسد که برایش مشکلات پیش آمده و شما آن را تصدیق کنید و گروه هم میآ‌پذیرد. اینجا به جای اینکه دانشجو بنویسد برایش مشکل پیش آمده، شما نوشتهآ‌اید برای خودتان مشکل پیش آمده، یعنی چه؟» رئیس ما، دکتر احمدی، مدیر دقیقی است، اما نمیآ‌دانم آن روز توی چشمآ‌های من چی دید که کوتاه آمد و زیر لب گفت خیلی خوب تصویب شد.
                                چند روز بعد افضل تماس گرفت. پرسید استاد چی شد، گروه قبول کرد مهلت انجام رساله تمدید شود؟ گفتم آره؛ با خوشحالی پرسید، استاد ببخشید، حتماً کلیشهآ‌ی همیشگی دانشجویان را نوشتید که چون منابع این تحقیق کم بود دانشجو نیاز به فرصت بیشتری برای انجام تحقیق داشته است؟ گفتم نه. با تعجب پرسید که استاد سرکار رفتنم را که ننوشتید؟ گفتم نه. با نگرانی پرسید، استاد چی نوشتید؟ گفتم افضل چه فرقی میآ‌کنه؟ نظام دانشگاهی که آنقدر ورشکسته و بدبخت است که نمیآ‌پرسد خود این آدم چه شده و چه بلایی سرش آمده، اما متّه به خشخاش میآ‌گذارد که چرا دوماه یا چهارماه دیرتر میآ‌خواهد دفاع کند، آیا اهمیتی دارد که آدم در پاسخش چه بگوید و چه بنویسد؟ اما چون خیلی علاقمندی بهت میآ‌گویم چه نوشتم. نوشتم برای استاد راهنما مشکل و بدبختی پیش آمده بود. گفت استاد، جانِ من راست میآ‌گویید؟ گفتم آره. گفت نوشتید چه مشکلی برایتان پیش آمده بود؟ گفتم تو باید حالا همه چیز را بدانی؟ گفت استاد تو را خدا بگویید دلم یک ذره شد. گفتم آخه خصوصی هست؛ گفت نه استاد، بگویید. گفتم نوشتم رفته بودم برای زایمان.
                                افضل قرار بود تیرماه 79 بیاید برای دفاع. مجوز دفاعش از معاونت آموزشی دانشگاه آمده بود و از اساتید مشاور و مدعوین هم من برای دفاع وقت گرفته بودم؛ اما جلسهآ‌ی دفاع هرگز برگزار نشد. یک روز قبل از حرکت به سمت تهران، افضل میآ‌آید به روستای رُش بزرگ که محل زندگیآ‌اش بود؛ روستایی میان مراغه و بناب. فکر کنم میآ‌آید که از پدرومادرش خداحافظی کند برای حرکت به تهران. حدود ساعت 30/1 بعدازظهر سر جادهآ‌ی روستایشان از اتوبوس پیاده میآ‌شود. درحالیآ‌که عرض جاده را با پاهای فلجش، مثل همیشه آهسته عبور میآ‌کرده، اتومبیلی با سرعت به او نزدیک میآ‌شود. افضل که نمیآ‌توانسته بدود یا حتی تند برود، درست وسط جاده قرار داشته که اتومبیل به او برخورد میآ‌کند. به احتمال زیاد، افضل مرگش را جلوی چشمانش برای چند ثانیه میآ‌بیند. اما نمیآ‌توانسته بدود. اتوبوس رفته بوده و کسی هم به جز افضل از اتوبوس پیاده نمیآ‌شود. بنابراین، صحنهآ‌ی تصادف را هیچآ‌کس نمیآ‌بیند. پیکر ضعیف و لاغر افضل به هوا پرتاب میآ‌شود و سپس کف اسفالت داغ جاده میان مراغه و بناب ولو میآ‌شود. صاحب اتومبیل که آدم باوجدانی بود! با همان سرعت به حرکت خودش ادامه میآ‌دهد. نخستین کسانی که افضل را میآ‌بینند، بعدها میآ‌گویند که حرف میآ‌زده، اما بهآ‌شدت دچار خونریزی بوده. هیچآ‌کس جرأت نمیآ‌کند به وی دست بزند. حدود یکی دو ساعتی همانآ‌طور بوده تا سرانجام او را به بیمارستان میآ‌رسانند اما ظاهراً همانآ‌جا فوت میآ‌کند.
                                دانشکده در تیرماه تعطیل بود و من هم به ندرت میآ‌آمدم. ظاهراً یکی دوتا از دوستان افضل پارچهآ‌ی سیاهی را جلوی در دانشکده نصب میآ‌کنند و من بیآ‌خبر میآ‌مانم. حدود سه، چهار هفته بعد من به دانشکده آمدم و هیچ خبری و علامتی از مرگ افضل نبود. سر پلهآ‌های اصلی دانشکده خانم برزنده، مسئول بخش تحصیلات تکمیلی دانشکده را دیدم و از وی پرسیدم خانم برزنده پس دفاع افضل یزدانآ‌پناه چی شد؟ گفتید که مجوز دفاعش هم که آمده. گفت: آقای دکتر اون که بندهآ‌ی خدا مُردِش، میآ‌گن تو راه آمدن به تهران رفته زیر ماشین.
                                بعضی وقتآ‌ها من از بیآ‌غیرتی و پوستآ‌کلفتی خودم خجالت میآ‌کشم. آن لحظه که خانم برزنده اینآ‌ها را گفت، یکی از آن لحظات است. هیچی نگفتم، آنقدر خونسرد بودم که خانم برزنده فکر کرد من کل ماجرا را میآ‌دانم. بچه که بودیم توی کوچه فوتبال بازی میآ‌کردیم. بعضی وقتآ‌ها لگد میآ‌خورد به ساق پاهایمان و از فرط شور بازی، آنآ‌موقع اصلاً درد حالیآ‌مان نمیآ‌شد. اما شب که میآ‌خواستیم بخوابیم تازه زقآ‌زق و درد شروع میآ‌شد. مرگ افضل هم برایم اینآ‌جور شد. حتی از خانم برزنده حال فرزند و مادرش را هم پرسیدم. فقط احساس کردم که بایستی برم آنجا. بایستی برم سر خاکش. به تدریج بیشتر فهمیدم چه شده. به یکی دو تا از دانشجویانم که همدورهآ‌ی افضل بودند سفارش کردم که مراسم چهلم افضل را چند روز قبلش به من بگویند و آدرس رُش بزرگ را هم گرفتم. روز چهلمش به اتفاق دو تا از دخترانم از تهران حرکت کردیم و درست ساعت 30/1 بود که رسیدیم به حسینیهآ‌ی بزرگی که وسط روستای افضل بود. پدرش وقتی مرا دید با اشک و ناله به ترکی گفت افضل جان برای ما بلند نمیآ‌شوی لااقل برای استادت بلند شو،آ‌ آن استادت که همیشه از او حرف میآ‌زدی. از تهران آمده، پسرم پاشو نگاهش کن.
                                بعد از مراسم به اتفاق بستگان افضل به منزلش رفتیم، به اتاقش و جایی که افضل شبآ‌ها و روزهای زیادی را در آنجا سپری کرده بود. بستگانش بهآ‌زحمت فارسی حرف میآ‌زدند و پدرش آشکارا تاب برداشته بود. کمآ‌کم نزدیک عصر میآ‌شد. قبل از بازگشت بر سر مزارش رفتم. قبرستان رُش بزرگ بر روی یک تپهآ‌ی بلندی قرار گرفته که چشمآ‌انداز جالبی به اطراف دارد. قبر افضل بالای تپه است، جایی که رُش بزرگ را میآ‌شود قشنگ دید. حتی آدم بیشتر که دقت کند در آن دوردستآ‌ها میآ‌تواند، حسن ارسنجانی، علی امینی، مراغه و اصلاحات ارضی را هم ببیند. سنگ قبرش بزرگ است و بر روی آن اشعاری را که خود افضل سروده بود نوشتهآ‌اند. اشعاری نغز و دلنشین. برادرانش گفتند: که خیلی شعر میآ‌گفته و نوشتنی هم زیاد داشته. دلم میآ‌خواست من هم یک جمله روی سنگ مزارش اضافه میآ‌کردم: اینآ‌جا محل به زیر خاک رفتن امید و آرزوهای یک استاد است که چند صباحی فکر میآ‌کرد گمشدهآ‌اش و شاگردش را پیدا کرده است.
                                از افضل فقط برایم مشتی خاطرات تلخ و شیرین و کولهآ‌بار دردناکی از حسرت و ناامیدی برجای مانده است. روی قفسهآ‌ی کتابخانهآ‌آ‌ی دفترم در دانشکده یک رسالهآ‌ی جلد قرمز قرار گرفته که بر روی آن نوشته شده «پایانآ‌نامهآ‌ی کارشناسی ارشد افضل یزدان پناه»، عنوان: «اندیشهآ‌ی آزادی در گفتمان نخبگان سیاسی و رهبران دینی ایران معاصر» به راهنمایی دکتر صادق زیباکلام، دانشکدهآ‌ی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران، تیرماه 1379
                                It's nice to be important but it's important to be nice!

                                از اینکه نمی رسم جواب دوستان را بدم معذرت می خوام.

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X