پاسخ : مطالب و داستانآهای کوتاه و مینی مال ( برای وق
داستان و حکایت بسیار جالب “هیچ مانعی را بــاور نکن”
************************************
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی میآکرد.
او میآخواست مزرعه سیبآزمینیآاش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.
تنها پسرش که میآتوانست به او کمک کند، در زندان بود!
پیرمرد نامهآای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمیآخواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شدهآام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل میآشد. من میآدانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم میآزدی … دوستدار تو پدر
پس از چند روز پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.
صبح روز بعد ۱۲ نفر از مأموران اف.بی.آی و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را برای یافتن اسلحه ها شخم زدند بدون اینآکه اسلحهآای پیدا کنند.
پیرمرد بهتآزده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و میآخواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا میآتوانستم برایت انجام بدهم.
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید میآتوانید آن را انجام بدهید. مانع ذهن شماست نه زمان و مکانی که به آن وابسته اید.
داستان و حکایت بسیار جالب “هیچ مانعی را بــاور نکن”
************************************
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی میآکرد.
او میآخواست مزرعه سیبآزمینیآاش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.
تنها پسرش که میآتوانست به او کمک کند، در زندان بود!
پیرمرد نامهآای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمیآخواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شدهآام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل میآشد. من میآدانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم میآزدی … دوستدار تو پدر
پس از چند روز پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.
صبح روز بعد ۱۲ نفر از مأموران اف.بی.آی و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را برای یافتن اسلحه ها شخم زدند بدون اینآکه اسلحهآای پیدا کنند.
پیرمرد بهتآزده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و میآخواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا میآتوانستم برایت انجام بدهم.
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید میآتوانید آن را انجام بدهید. مانع ذهن شماست نه زمان و مکانی که به آن وابسته اید.

دیدگاه