اطلاعیه

Collapse
No announcement yet.

مطالب و داستان‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

Collapse
این موضوع برجسته شده است.
X
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • Show
Clear All
new posts

    پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق


    داستان و حکایت بسیار جالب “هیچ مانعی را بــاور نکن”
    ************************************
    پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی میآ‌کرد.
    او میآ‌خواست مزرعه سیبآ‌زمینیآ‌اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.
    تنها پسرش که میآ‌توانست به او کمک کند، در زندان بود!


    پیرمرد نامهآ‌ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمیآ‌خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شدهآ‌ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل میآ‌شد. من میآ‌دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم میآ‌زدی … دوستدار تو پدر

    پس از چند روز پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.

    صبح روز بعد ۱۲ نفر از مأموران اف.بی.آی و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را برای یافتن اسلحه ها شخم زدند بدون اینآ‌که اسلحهآ‌ای پیدا کنند.
    پیرمرد بهتآ‌زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و میآ‌خواهد چه کند؟
    پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا میآ‌توانستم برایت انجام بدهم.

    هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید میآ‌توانید آن را انجام بدهید. مانع ذهن شماست نه زمان و مکانی که به آن وابسته اید.

    ?Why not

    دیدگاه


      پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق


      داستانی از پائولو کوئیلو
      ****************
      یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینی هاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد
      پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیری
      نی هاشو به پسرک داد


      همون شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری که خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینی هاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده

      ______________________________________________


      عذاب وجدان همیشه مال کسی است که صادق نیست
      آرامش مال کسی است که صادق است
      لذت دنیا مال کسی نیست که با آدم صادق زندگی می کند آرامش دنیا مال اون کسی است که با وجدان صادق زندگی میکند

      ?Why not

      دیدگاه


        پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

        http://www.dastanekootah.in
        [img width=165 height=100]http://www.askdin.com/gallery/images/29839/1___________5.png[/img]
        وبسایت ختم صلوات
        http://www.salavaty.com/

        دیدگاه


          پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

          تکراری بود پاک کردم.ممنون از تذکرتون.
          [img width=165 height=100]http://www.askdin.com/gallery/images/29839/1___________5.png[/img]
          وبسایت ختم صلوات
          http://www.salavaty.com/

          دیدگاه


            پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

            دوستان لطفا قبل از گذاشتن مطالب چند کلمه یا جمله از اونها رو سرچ کنید که موجود نباشه در این تاپیک
            الان نصف مطالب این تاپیک تکراری هست ...
            با سپاس

            دیدگاه


              پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق


              واقعی یا ساختگی...در هر حال داستان قشنگی است !

              سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود، در این میان نوه اش آمد و گفت: بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری؟

              او نوه اش را خیلی دوست می داشت، گفت: حتماً عزیزم!

              حساب کرد ماهی۵۰۰دلار حقوق بازنشستگی میگیرم ، حتی در مخارج خانه هم می مانم. شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت.

              در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید. او شروع کرد به نوشتن.

              دوباره نوه اش آمد و گفت: بابا بزرگ داری چه کار می کنی؟

              پدربزرگ گفت: دارم کارهایی که بلدم را مینویسم. پسرک گفت: بابابزرگ بنویس مرغ های خوشمزه درست می کنی.
              درست بود.
              پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه مرغ ها شگفت انگیز می شد.

              او راهش را پیدا کرد. پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد، دومین رستوران نه، سومین رستوران نه، او به۶۲۳رستوران مراجعه کرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران حاضر شد از پودر مرغ استفاده کند.

              امروز کارخانه پودر مرغ کنتاکی در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد و اگر در آمریکا کسی بخواهد عکس سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را جلوی در رستورانش بزند، باید 200 هزار دلار به این شرکت پرداخت کند!
              ?Why not

              دیدگاه


                پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                زنـــدگی کن!

                ترجمه متن زیبای این عکس:

                ابتدا به شدت سعی داشتم تا دبیرستان را تمام کنم و دانشکده را شروع کنم، سپس به شدت سعی داشتم تا دانشگاه را تمام کرده و وارد بازار کار شوم، بعد تمام تلاشم این بود که ازدواج کنم و صاحب فرزند شوم، سپس تمام سعی و تلاشم را برای فرزندانم بکار بردم تا آنها را تا حد مناسبی پرورش دهم، سپس می تونستم به کار برگردم، اما برای بازنشستگی تلاش کردم، اما اکنون که در حال مرگ هستم، ناگهان فهمیده ام که فراموش کرده بودم زندگی کنم.

                لطفا اجازه ندهید این اتفاق برای شما هم تکرار شود.

                قدر دان موقعیت فعلی خود باشید و از هر روز خود لذت ببرید.

                برای به دست آوردن پول، سلامتی خود را از دست می دهیم. سپس برای بازیابی مجدد سلامتی مان پول مان را از دست می دهیم.

                گونه ای زندگی می کنیم که گویا هرگز نخواهیم مرد و گونه ای می میریم که گویا هرگز زندگی نکرده ایم...

                منبع: کتاب زندگی کن!
                تاپیک جامع سیستم مدیریت ساختمان BMS و خانه هوشمند Smart Home
                دانلود مجموعه آموزشی شرکت Altium ا (Altium Training)
                مقالات و فایل های آموزشی نرم افزار Labview
                حل مشکل درایور و راه اندازی FT232 های غیراورجینال

                دیدگاه


                  پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                  ?Why not

                  دیدگاه


                    پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                    این درباره شهر خودمونه:

                    بر دل مردم شهر نیشابور ترسی بسیار افتاده بود سپاه دشمن به نزدیکی شهر رسیده و تیراندازان و مردان نیزه بدست در پشت کنگره ها ایستاده و کمین گرفته بودند . ارگ فرمانروای شهر پر رفت و آمدتر از هر زمان دیگر بود یکی از سربازان محکم درب خانه خردمند پیر شهر را می کوبید و در نهایت پیرمرد را با خود به ارگ برد فرمانروای شهر نگاهی به صورت آرام و نگاه متین پیر مرد افکنده و گفت می دانم که گلایه ها در سینه داری اما اکنون زمان این سخن ها نیست به من بگو در این زمان چه راهی در پیش روی ماست . شهر در درون سپاه فراوان دشمن گم خواهد شد . دشمن شهرهای بین راه را به آتش کشیده و سرها بریده است . دیوارها و درهای شهر توان مقاومت زیادی ندارند . هیچ سپاهی هم به کمک ما نخواهد آمد ما هستیم و همین خونخواران پیش روی . لشکر آنها همچون نیزه ایی به سینه شهرمان فرود خواهند آمد.


                    ریش سفید شهر خنده اش گرفت : فرمانروا پرسید هنگامه جنگ و ستیز است نه جای خنده .
                    پیرمرد گفت فرمانروایی که می ترسد جان خویش را هم نمی تواند از مرگ نجات دهد چه برسد به مردم بی پناه را.
                    فرمانروا گفت سپاه دشمن در نزدیکی نیشابور است آن وقت من نهراسم .
                    ریش سفید گفت در این مواقع هر دو طرف سپاه به فرمانروای خویش و شجاعت او می اندیشند . مردم زندگی و امیدشان را در سیمای شما می بینند و سپاه دشمن هم به فرمانروای خویش .
                    فرمانروا اگر نباشد نه شهر باقی می ماند و نه سپاه دشمن. ریش سفید ادامه داد راه نجات ما از شمشیر های برهنه دشمن تنها و تنها در به زانو در آوردن فرمانروای آنها خلاصه می شود . شما در درون شهر هستید و آنهم در مرکز شهر و آنها در بیابان و بدون دیوار ، حال فرمانروایی که امنیت ندارد شما هستید یا دشمن ؟.
                    فرمانروای نیشابور گفت اکنون در اطراف فرمانروای دشمن پنجاه هزار شمشیر بدست حضور دارند چگونه به او دست یابیم . ریش سفید گفت نیشابور شهری بزرگ است بگذار دور شهر حلقه بزنند به این شکل سپاه دشمن پراکنده می شود و تعداد نگهبانان فرمانروای آنان نیز بسیار کم خواهد شد . آن گاه در زمان مناسب عده ایی را با تن پوشهایی همانند سربازان دشمن به سراغ او بفرستید و سپس سر او را بر نیزه کرده بر برج و باروهای شهر بگردانید تا ترس بر جان آنان فرو افتد در غروب همان روز طبل جنگ را به صدا درآورد به گونه ایی که همه حتی سربازان ما هم بدانند فردا کارزار در راه است. فردایش چون سپیده خورشید آسمان دشت را روشن کند سپاهی نخواهید دید.
                    در همین هنگام رایزنان دربار نیشابور وارد شده و پند و اندرز دادن را آغاز کردند آنها می گفتند جنگ به سود هیچ کس نیست خونریزی دوای درمان هیچ دردی نیست و قتل کردن عذاب دنیوی و اخروی خواهد داشت . فرمانروا رو به ریش سفید شهر کرده و گفت می بینی رایزنان شهر ما را . پیرمرد گفت نوک پیکان سپاه دشمن از همین جا آغاز می شود . فرمانروا با شنیدن این سخن دستور داد رایزنان ابله را به زندان بیفکنند .
                    اندیشمند یگانه کشورمان حکیم ارد بزرگ می گوید : آنهایی که آمادگی برای پاسخگویی به تجاوز دشمن را با گفتن این سخن که : ” جنگ بد است و باید مهربان بود ، درگیری کار بدیست” را رد می کنند ، ساده لوحانی هستند که خیلی زود در تنور دشمن خواهند سوخت .
                    چهار روز گذشت دروازه های شهر نیشابور دوباره باز شد ، کشاورزان و باغداران به سوی محل کار خویش بازگشتند و زندگی ادامه یافت .
                    فرمانروای نیشابور تا پایان زندگی پیرمرد به خانه او می رفت و درس ها می آموخت .
                    اگه این زندگی باشه , اگه این سهمم از دنیاست ; من از مردن هراسم نیست

                    دیدگاه


                      پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                      من توی یک انجمن دیگه یک تاپیک مثل همین رو ایجاد کردم. این داستان رو از اونجا کپی کردم...

                      عشق پنهان

                      وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
                      به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون
                      ...توجهی به این مساله نمیکرد .
                      آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
                      میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

                      تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
                      میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

                      روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
                      من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
                      میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

                      یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
                      میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

                      نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
                      میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

                      سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
                      " تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمیآ‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....

                      ای کاش این کار رو کرده بودم ...............

                      دیدگاه


                        پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                        گاهی باید نشنید...


                        چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.
                        بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.
                        دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.
                        اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟
                        معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.

                        دیدگاه


                          پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                          روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.

                          پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
                          دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.
                          یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیر!
                          دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
                          بله کاملا همینطور است.
                          دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.

                          دیدگاه


                            پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                            دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

                            دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

                            روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

                            روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

                            همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت ... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود.

                            دیدگاه


                              پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                              کمک به عشق
                              روزگاری در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند . شادی ، غم ، غرور ، عشق و ...

                              روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت پس همه ی ساکنین جزیره قایق هایشان را مرمت کردند و جزیره را ترک کردند . اما عشق مایل بود تا آخرین لحظه باقی بماند چرا که او عاشق جزیره بود .

                              وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت عشق از ثروت که با قایق با شکوهش جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت : آیا می توانم با تو همسفر شوم ؟ ثروت گفت : نه من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم دارم و دیگر جائی برای تو نیست .

                              پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست و گفت : لطفا کمک کن و مرا با خود ببر غرور گفت : نمی توانم تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق مرا کثیف می کنی .

                              غم در کنار عشق بود پس عشق به او گفت : اجازه بده تا من با تو بیایم .
                              غم با صدائی حزن آلود گفت : آه عشق ! من خیلی غمگین هستم و احتیاج به تنهائی دارم . پس عشق این بار به سراغ شادی رفت و او را صدا زد . اما او آنقدر غرق در شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را نشنید .

                              ناگهان صدائی شنید : بیا عشق … من تو را خواهم برد . عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد نام یاریگرش را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد . وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد که چقدر به پیرمرد بدهکار است چرا که او جان عشق را نجات داده بود . عشق از علم پرسید : او که بود؟ و علم پاسخ داد : زمان .

                              عشق گفت: زمان ؟ اما چرا به من کمک کرد ؟
                              علم لبخندی خردمندانه زد و گفت : زیرا تنها زمان است که قادر به درک عظمت عشق است...

                              دیدگاه


                                پاسخ : مطالب و داستانآ‌های کوتاه و مینی مال ( برای وق

                                اگر در درک شرایط فعلی اقتصادی جهان مشکل دارید ممکن است داستان زیر به شما کمک کند:

                                روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییآ‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 10 دلار به آنها پول خواهد داد. روستاییآ‌ها هم که دیدند اطرافآ‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنآ‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 10 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونآ‌ها روستاییآ‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد اینآ‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 20 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستاییآ‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییآ‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایآ‌شان رفتند.

                                این بار پیشنهاد به 25 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمونآ‌ها آنآ‌قدر کم شد که به سختی میآ‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. اینآ‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 50 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میآ‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونآ‌ها را بخرد.

                                در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییآ‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 35 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 50 دلار به او بفروشید.» روستاییآ‌ها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پولآ‌هایآ‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمونآ‌ها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستاییآ‌ها ماندند و یک دنیا میمون!...

                                به دنیا خوش آمدید!
                                اگه این زندگی باشه , اگه این سهمم از دنیاست ; من از مردن هراسم نیست

                                دیدگاه

                                لطفا صبر کنید...
                                X